eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
248 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی به خاطرعمو شدن آرش حس حسادتم فعال شده است؟ او ذوق کرده خواسته خوشحالی‌اش را با من تقسیم کند. چرا باید ناراحت باشم.گوشی رابرداشتم دوباره به آرش پیام دادم: – خیلی براتون خوشحال شدم. انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد. در جواب تشکر کرد و ایموجی لبخند فرستاد. بعد دوباره پیام فرستاد: –راستی ترم تابستونی برمی‌داری؟ ــ برداشتم. ــ به به خانم زرنگ بی خبر؟ منو باش که اول با تو مشورت می کنم که اگه تو می خوای برداری منم بردارم. نمی دانستم چه بگویم، برای همین جواب ندادم. صدایم کرد. ــ خانم باهوش. جوابی ندادم. در حال پیام دادن به سعیده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد، آرش بود. ضربان قلبم بالا رفت و بی اختیار از جایم بلند شدم، خانمی که بالا‌ی سرم ایستاده بود، به زور خودش را درجای من، جا کرد و من متحیر به کارهایش نگاه می‌کردم. خانمه نگاهی به گوشی‌‌ام که هنوز زنگ می خورد انداخت و گفت: –جواب بده دیگه، چرا ماتت برده؟ همانطور که حیران فرصت طلبی‌اش بودم به طرف در قطار حرکت کردم هم زمان با وصل کردن تماس، قطار هم در ایستگاه، ایستاد. مقصدم این ایستگاه نبود، ولی نمی خواستم داخل قطار حرف بزنم و دیگران نگاهم کنند. ــ‌سلام خانم زرنگ. خجالت زده جواب سلامش را دادم. "چرا روز به روز خودمانی‌تر می‌شود؟ اگر این انرژی‌اش را می گذاشت برای راضی کردن برادرش تا حالا ما عقدهم کرده بودیم و با عذاب وجدان حرف نمی زدیم." باشنیدن صدای گوینده مترو پرسید: مترویی؟ ــ بله. ــکدوم ایستگاه؟ اسم ایستگاه را گفتم. –من به اونجا نزدیکم، چند دقیقه صبر کن میام دنبالت. ــ‌نیازی نیست آقا آرش خودم میرم. بی توجه به حرف من گفت: –تا تو از ایستگاه بیای بیرون من رسیدم. بعد هم گوشی را قطع کرد. بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسید. با لبخند شیشه‌ی در کنار راننده را پایین داد و سلام کرد، وقتی تعلل من را توی سوار شدن دید گفت: –میشه لطفا جلوس بفرمایید علیا مخدره؟ اینجا شلوغه و جای بدی نگه داشتم نمی تونم پیاده بشم و در رو براتون باز کنم بانو... در را باز کردم و تا سوار شدم، صدای جیغ گوش خراش چرخ های ماشین باعث ترسم شد و با تعجب نگاهش کردم. سرعتش را کم کردو گفت: –ببخشید، جای بدی بود ممکن بود جریمه بشم، باید زودتر از اونجا دور میشدم. بعد دستش رو دراز کردو از روی صندلی عقب ماشین، لب تابش را برداشت و روی پای من گذاشت و گفت: حالا که بدونه مشورت انتخاب واحد کردی جریمت اینه که واسه منم انتخاب واحد کنی. لبخندی زدم و لب تاب را روشن کردم. وقتی صفحه امد بادیدن عکس یک دختر چادری که صورتش تار بود روی صفحه ی لب تابش تعجب کردم. خوب که دقت کردم رنگ روسری دختره آشنا بود، همینطور کفشهایی که به پا داشت. مثل... این من بودم. فقط صورتم عکس کمی تار بود. با تعجب نگاهش کردم. لبخند کجی زدو گفت: –شکار لحظه ها شنیدی؟ یواشکی ازت گرفتم واسه همین زیاد خوب نیوفتاده. ــ می دونستید برای عکس گرفتن از دیگران باید ازشون اجازه... ــ بله می دونم، ولی تو دیگه برای من دیگران نیستی. ــ میشه بگید چه نسبتی با شما دارم؟ با خونسردی گفت: –نسبت دارم میشیم فقط باید یک ماه و اندی صبر کنیم. ــپس فعلا دیگران، محسوب میشم. ــ نه، نه، اشتباه نکن، چون قراره نسبت دار بشیم شما از دیگران خیلی نزدیک تر به حساب میایید. نفسم را با حرص بیرون دادم. –شماره دانشجویی لطفا. وارد که شدم گفت: ــ می خواهید اول نمره هام رو ببینید؟ ــاگه اجازه میدید می بینم. ــ حتما. فکر کنم از نمره هایش خیلی راضیه که دلش می خواهد نشانم بدهد. نمره هایش تقریبا در سطح نمره ایی بود که من از درسی گرفتم که غیبت زیاد داشتم، ولی خوب برای پسری که کارهم می کند خوب است. با لبخند گفتم: –نمره هاتون خوبه، همه رو هم پاس کردید، عالیه. از تعریفم خوشش امد واحدهایی که می خواست بردارد را روی کاغذ نوشته بود از جیبش در آورد و مقابلم گرفت. انتخاب واحدش را که انجام دادم گفت: –صفحه خودتم بیار می خوام نمره هات رو ببینم. با تعجب گفتم: –چرا؟ ــ خب تو نمره های من رو دیدی. ــخودتون خواستید ببینم. ــ دلخور گفت: –اگه دلت نمی خواد اشکالی نداره. ــباشه، الان براتون میارم ببینید. وقتی صفحه ی خودم را باز کردم ماشین را گوشه‌ایی پارک کرد. لب تاب را از من گرفت و با هیجان برای دیدن نمره هایم چشم دوخت به صفحه ی لب تاب. هر چه می گذشت اندازه ی گرد شدن چشم هایش بیشتر میشد. نگاه گذرایی به من انداخت و با اجازه ایی گفت، تا نمره های ترم های قبلم را هم ببیند، بدون این که منتظر اجازه من باشد مشتاقانه همه ی نمره هایم را از نظر گذراند، مدام نچ نچ می کردو لبخند میزد. آخرگفت: –پس واقعا بچه زرنگی؟ همچین به نمره های من گفتی عالیه، فکر کردم نمره های خودت دیگه چیه!
ــ به نظر من این که شما هم کار می کنیدو هم درس می خونید و همچین نمره هایی گرفتید واقعا عالیه. تقریبا مسئولیت خونه و خریدو خیلی کارهای دیگه به عهده شماست. ــ خب شما هم کار می کنید، پیش آقای معصومی. ــ ولی من خیلی وقته که دیگه اونجا نمیرم. باتعجب پرسید: –چرا؟ ــ قراردادمون تموم شد. لب تاب را خاموش کرد و سرجایش گذاشت و گفت: –مرد خوبیه دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم بعد نگاهی به من انداخت. –یه جورایی شبیهه توئه. از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم. در دلم گفتم: بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم: – بله قبولش دارم مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره. با تعجب گفت: –معلم؟ ــ بله تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم. به روبرو چشم دوخت و گفت: – چی؟ –مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم. متفکر گفت: – شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه. –چرا؟ –خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش می‌گیره، چطوری شکر کنه مثلا اگه الان بهت بگن مثلا دور از جون مامانت فوت شده می تونی خدارو شکرکنی؟ باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد: – گفتم دور از جون ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته. ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه. ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟ فکری کردم وگفتم: – توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم. با تعجب گفت: – یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه می‌شینی خداروشکر می کنی؟ ــ از حرفش لبخند زدم. – انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه. از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه دلم واسه مادرم تنگ شد. سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. ــ راحیل خانم. ــ بله. ــ ببخش که ناراحتت کردم تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند.. حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم به نظرم تا حدودی درست می گفت. به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم. گفتم: –حرف شما هم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت: "ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان ها اتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند. شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت. آرش گفت: –خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد بلافاصله از گوشی‌ام صدای اذان مغرب بلند شد. با استرس گفتم: – اذان شد حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم آرش فقط خواستگارم بود محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم باید خودم را به سجاده می رساندم فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم. با تمام شدن اذان آرش گفت: –بریم یه چیزی بخوریم؟ دست پاچه گفتم: – نه، ممنون، من باید زود برسم خونه. ــ بعدش می رسونمت دیگه. ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه. متفکر شد و به جلو خیره شد به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت و پیاده شد. متعجب نگاهش کردم ماشین را دور زدو در سمت من را باز کرد و گفت: –لطفا پیاده شو وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد: – چند قدم اونورتر اشاره کرد به پشت ماشین، اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم. تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم بعد طرف مسجد راه افتادم. آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی کادر درمان 😇 380🦋 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۷ بهمن ۱۳۹۹ میلادی: Friday - 05 February 2021 قمری: الجمعة، 22 جماد ثاني 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹موت خلیفه اول ابوبکر بن ابی قحافه، 13ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️8 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️10 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️17 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️20 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ دست و پاگیر است دنیا العجل ای دستگیر عمر کوتاه است ای بالا بلندِ بی نظیر گر چه آنطوری که باید تشنه تان نیستیم از زمین پر بلا یابن الحسن هستیم سیر چَشم ، در هر حال از تو برنگردانیم روی روی زیبا را تو هم از چشمهای ما نگیر اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفـَرَج @Jameeyemahdavi313 ----•✿•♥️•✿•----
☺️ امام صــادق(؏)↯ در روز جمعہ هیــچ عملے برتر از صلــوات بر محمد و خــاندان او نیست!♥️🖇 📚الخصــال . ص۳۹۴📚 @Jameeyemahdavi313 ----•✿•♥️•✿•----
بسم الله المهدی عج💚 ختم 14000 مروارید 💎صلوات 💎 به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💛💚 به نیابت از هر کسی که میتونید بخونید تعداد رو لطفا به خادم کانال اعلام بفرمایید @In_the_name_of_Aallah 👈۸۷۰۰ صلوات ختم شده 👈۵۳۰۰ صلوات باقی مانده
⚠️ روشنگــرانه @Jameeyemahdavi313 ----•✿•♥️•✿•----
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 زیارت حضرت ولی عصر(عج) در روز جمعه چند دقیقه وقت بذاریم برای زیارت امام زمان (عج)💗 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_بیست_و_ششم #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 نچی کرد. – یه سوال. سوالی نگاهش کردم. –اگه شوهر یه خانمی
🌹 با ترس به گوشی نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم. با صدای لرزانی گفتم: – الوو ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم. ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟ ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد. ــ سودابه؟ ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت. از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. از استادی شنیده بودم که می گفت: –هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید. رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم. در دلم گفتم: –خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم... با صدای سوگند به خودم امدم. ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد. –آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه. ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد. اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه... اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما می‌خندیدم. – فعلا که خدا نخواست و طوری نشد. ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟ –خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم. پوزخندی زدو گفت: – به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش. ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست. پوفی کردو گفت: – بگم عکس ها رو بفرسته؟ اخم کردم. –که چی بشه؟ ــ که بهت ثابت بشه. ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟ با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت: –بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بی خیال گفتم: – من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت: –خب؟ ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه. با عصبانیت تقریبا دادزد: – پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم: –آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم: –به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگرآرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم را گرفت و کشید. – راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: – سوگند من بیدارم، شماها خوابید... ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟ ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش را گرفت و گفت: –چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟ دستهایش را گرفتم و گفتم: –اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه وار گفت: –مارو باش، اینو عقل کل می‌دونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. بی توجه به حرفش گفتم: – راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت: –چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام کمی از سوگند فاصله گرفتم. ــ سلام آرش جان. ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود. ــ نه، سوگند کاری با‌هام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد. هر کدام را یکی‌یکی بر می‌داشت و می‌گرفت کنار گوشم و می پرسید: –قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاه‌می‌کردم و لبخند‌ می‌زدم. گیره‌ایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت: – نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم." نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت:
–راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آرام گفتم: –دلم می‌خواد همه رو تو انتخاب کنی. چطور حرف های سوگند و دوستش را باور می‌کردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگ‌دل باشم."بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم. داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم. دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم."این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر ازمن عشق بورزد. هیچ وقت باور نمی‌کنم حتی اگر راست باشد. "برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم. درذهنم با خودم حرف می زدم. به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید: – بشینیم؟ ــ آره. کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت. ــ راحیل. ــ جان نگاهش را به روبرو پرت کرد. –چیزی شده؟ باتعجب نگاهش کردم. – منظورت چیه؟ ــ آخه همش تو فکری. یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم: –چیز مهمی نیست. آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد. – حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود. خدایا چه بگویم. صاف نشست و با دستش گوشه‌ی روسری‌ام را صاف کرد. – سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟ نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم. ــ راحیلم، من رو نگاه کن. نگاهش کردم. نگاهش تلفیقی از مهرو عتاب بود. ــ به من مربوط میشه؟ نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت: – نگام کن. با چشم های پایین گفتم: – میشه راه بریم؟ بی معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد. هم قدم شدیم. زمزمه وار با خودش گفت: – پس به من مربوط میشه... وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد: –باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم. با تردید گفتم: –الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشم هایم زل زد. از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم: –اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم. نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کردوسرش را تکان داد. وقتی به خانه‌ی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون امدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: – لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست. برگشت و به طرف سالن رفتیم وگفت: – پس لباس هام رو برام میاری؟ خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت: – این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه. آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت: – بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت: –چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من. آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم: –آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم. موقع رفتن به طرف اتاق، می‌شنیدم که مادر شوهرم زیر لب غر‌غر میکند.
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود.آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشی‌اش زنگ خورد.چند دقیقه ایی با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش می‌کردم زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشی‌اش نمی‌رفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب می‌داد. من خودم گاهی گوشی‌ام را چک می کنم ولی او... دو تا چشم براق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم. درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت: ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه. –مهم نیست. تو که تقصیری نداری. نگاهش آنقدر گرم بود که احساس گرما کردم. سرش را داخل موهایم کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت: – کاش میشد از بوی موهات سفارش می دادم عطر می ساختند. دستهایش را از جیبش درآوردو موهایم را نوازش کرد. –می خواهی ببافمشون؟ لبخندی زدم و گفتم: –مگه بلدی؟ ــ نمی دونم یادم مونده یانه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره. نشستم روی تخت و گفتم: –باشه بباف. مژگان بیدار شده بودوصدایش از سالن می‌آمدکه با مادرشوهرم حرف می زد. چنددقیقه بعد تقه ایی به در خوردو مژگان آرش را صدا کرد. من هراسون به آرش گفتم: – نیاد داخل... آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت: –اتفاقا می خوام بیاد تو ــ وای نه آرش، اینجوری زشته بی تفاوت به حرف من بلند گفت: –مژگان خانم بیا داخل دستم بنده. مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد. من هم که رنگ به رنگ می شدم توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم با صدای ضعیفی سلام کردم جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد. آرش با همان خونسردی گفت: –کاری داشتی؟ مژگان بالاخره به خودش امدو لبخندی زدو رو به آرش گفت: – پس از این کارا هم بلدی؟ آرش با لبخند گفت: – آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره. بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟ دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم: – بده به من، خودم می بندم. مژگان تابی به گردنش داد و گفت: – خوش به حال همسرتون بعد رو به من گفت: –خیلی خوش شانسی هاراحیل جون فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد: –خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم. آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم: – ممنون مژگان جان. بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ایی به موهایم کرد. –خوب بافتم؟ اشاره کردم به ابروهایش. – فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کردولبخندی زد. –آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش. آهی کشیدم و گفتم: –فکر نکنم من بتونم عادت کنم. بلند شدلباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت: –بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهایم را بوسید. – نگفتی چطور بافتم؟ ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه ی بعد محکم تر بباف. همانطور که می رفت گفت: – حتما. گیره ی سنگ کاری شده ی مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بودرا به موهایم زدم. مانتو ام را درآوردم و بلوز آستین کوتاهم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم.آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و نزدیکم شد. پیشانی‌اش را به پیشا‌نی‌ام چسباندو گفت: "اگر دل می بری جانا،روا باشد که دلداری،میان دلبران الحق،به دل بردن سزاواری" اخمی نمایشی کردم و گفتم: –میان دلبران؟ بلند خندیدوگفت: – دل داری دیگه، قربونت برم و بعد سرم را برای لحظه ایی به سینه اش فشار داد. تا توانستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش را استنشاق کردم دلم می خواست برای همیشه سرم روی سینه اش باشد. من را از خودش جدا کردوصورتم را با دستهایش قاب کرد.خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم. "چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ایی از زندگی‌ام شبیهه این لحظات نبوده است." 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
🌺قرار قرآنی🌺 طرح قران یک دقیقه‌ای ما اگه علت یه مسئله ای رو بدونیم خیلی راحت تر باهاش کنار میاییم، درسته؟ ما از اول که اومدیم تو این دنیا ، هیچ قراری به اینکه همیشه در خوشی و عشق و صفا و ثروت و سلامتی و خوشبختی و خنده و شادی باشیم، نداشتیم... این نکته رو در آیه ۴ سوره بلد می فرماد: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ ما انسان را در رنج آفریدیم (و زندگی او پر از رنجهاست) اما در تمام این رنجها...کنارت هست و فرموده: لا تحزن , ان الله معنا...ناراحت نباش، خدا باهاته روز شصت و دوم قرار قرانی 🇮🇷دهه فجر جمعه ۱۷ بهمن🇮🇷
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی کادر درمان 😇 381🦋 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۸ بهمن ۱۳۹۹ میلادی: Saturday - 06 February 2021 قمری: السبت، 23 جماد ثاني 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️7 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️9 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️16 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️19 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام @Jameeyemahdavi313