eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
📌مردى به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد: به من اخلاقى بياموزيد كه خير دنيا و آخرت در آن جمع باشد، حضرت فرمودند: دروغ نگو. 📚بحارالأنوار(ط-بیروت)ج 69 ،ص 262 🌺🍃@Jameeyemahdavi313
♦️ لیلة الرغائب 🔹فردا اولین شب جمعه ماه رجب ، "لیلة الرغائب" است. 🔹پیامبر اکرم(ص) فرمودند از نخستين شب جمعه ماه رجب غفلت نكنيد، همانا آن شب را ملائكه «ليلة الرغائب» نامند و در اين شب ملائک بر زمين نزول می‌كنند. 🔹یکی از اعمال توصیه شده، روزه گرفتن فردا (پنج شنبه) است. @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_بیست_و_هشتم #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 دلم می خواست دوباره سرم را روی سینه اش بگذارم انگار از چ
🌹 راحیل با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقه‌ایی رفتیم که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود. بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازه‌ها بالاخره لباسی را هر دو پسندیدیم وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوانی ایستاده بود چشم چرخاندم ببینم فروشنده خانم هم هست اما نبود. آرش جلو رفت و لباس را نشان دادو گفت: ــ لطفا اون لباس رو برامون بیارید. ــ چه سایزی؟ بعداز این که آرش سایزم را گفت، پسره نگاه موشکافانه ایی به من انداخت و گفت: – فکر نکنم این سایز بهشون بخوره از حرفش سرخ شدم از نگاهش از اینقدر راحت بودنش معذب شدم. پسر فروشنده وقتی سکوت ما را دید رفت که لباس را بیاورد آرش بطرفم برگشت او هم اخم هایش در هم شده بود. جلو امد دستم را گرفت و بی حرف از مغازه بیرون امدیم. تعجب زده پرسیدم: –کجا؟ همانطور که به روبرو نگاه می کرد اخم هایش را باز کرد و گفت: –میریم یه مغازه ایی که فروشندش خانم باشه و اینقدر فضول نباشه.توی دلم قربان صدقه اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردها چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم. صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم. دستم را رها کرد و وارد مغازه‌ی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم را گرفت و به طرف پله برقی رفتیم. طبقه ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نماز خانه. بطرفم برگشت. –نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم کارش خیلی خوشحالم کرد بالبخند گفتم: –چشم سرورم ببخش که باعث زحمتت شدم. اخم شیرینی کردو گفت: – صدای اذان برام خوش آهنگ ترین موسیقی دنیاست چون تورو یادم میاره ازش لذت می برم، بامن راحت باش. نمی دانستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و بطرف نماز خانه رفتم. بعد از نمازم هر چه جلوی مغازه ایستادم نیامد گوشی‌ام را برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم باعجله بطرفم می‌آید. ــ ببخشید که دیر شد یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود راه افتادیم دوباره ویترین‌ها را رَسد کردیم بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود آنقدرکه شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش را شیری انتخاب کردم فروشنده اش خانم بود وقتی لباس را برای پرو برایم آورد آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو امد لباس را پوشیدم و در آینه خودم را برانداز کردم واقعا توی تنم قشنگ بود این ازنگاههای تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود.چرخی جلوی آینه زدم. – همین قشنگه؟ ــ قشنگ تر از تو توی دنیا نیست. ــ آآرشش، لباس رو بگو. سرش را کج کردوگفت: –مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم.کاش می دانست با حرفهایش چقدر دلم را زیرو رو می کند، کاش کمتر می گفت. کاش اینقدر عاشق نبودیم. ــ تا من حساب می کنم لباست رو عوض کن بیا. جلوی مغازه های طلا فروشی حلقه ها را نگاه می کردیم که گوشی‌اش زنگ خورد مادرش گفت که کار عمه اینا تمام شده و باید دنبالشان برویم. همین که توی ماشین نشستیم، گفت: ــ راحیل جان. ــ جانم. لبخندی امد روی لبهاش و گفت: –دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می کنم. ابروهایم را بالا بردم. ــ چی؟ ــ فردا پس فردا کیارش میاد عمه اینا هم میرن. فکر کردم آخر هفته هم هست می تونیم بریم دیگه دانشگاه هم نداریم. ــ آرش جان بهتره فکرش رو نکنی چون مامانم اجازه نمیده. ــ چرا؟ مامان و کیارش اینام میان تنها که نمیریم. ــ نمی دونم اجازه بده یانه. لبخندی زدو گفت: ــ اونش بامن، تو نگران نباش. جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه را صدا کردم درجلوی‌ ماشین را برای عمه باز کردم تا بنشیند. مدام دعایم می کرد.من و فاطمه هم پشت نشستیم فاطمه ذوق زده بود و از دکترش تعریف می کرد. – راحیل تقریبا همون حرفهای تو رو می گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کم‌کم می تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم. آرش از آینه با افتخار نگاهم کردو لبخند زد. از فاطمه خواستم داروهای جدیدش را نشانم بدهد با دقت نگاهشان کردم و در مورد بعضیهایشان که اطلاعی داشتم برایش توضیح دادم. وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود هنوز ناهار نخورده بودیم تا رسیدیم مادر میز را برایمان چید خودش و مژگان ناهار خورده بودند و این برای من عجیب بود واقعا چقدر توی هر خانواده ایی سبک زندگیها با هم فرق دارد مادرم همیشه اگر یکی از اهل خانه بیرون بود صبر می کرد تا او هم بیاید بعد همگی باهم غذا می خوردیم مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خانه، اسرا نتوانسته بود صبر کند ناهارش را خورده بود ولی مادر صبر کرده بود که با ما غذا بخورد. کسی را مجبور نمی کرد ولی خودش سخت معتقد بود به دور هم و
باهم غذا خوردن.می گفت همان گرسنگی کشیدن، محبت می‌آورد. بگذریم که من و سعیده چقدر از این که سربه هوا بازی درآورده بودیم و دیر شده بود. شرمنده شدیم سعیده مدام می گفت راحیل کاش زنگ می زدیم می گفتیم دیر میاییم منم با خونسردی گفتم: –سعیده جان تنها راهش بیرون غذا خوردنه چون مامان اگه بدونه ما بیرون غذا نمی خوریم منتظر میمونه. بعد از این که من و فاطمه میز را جمع کردیم در رفت و آمدها‌یم بین سالن و آشپز خانه شاهد پچ پچ های مژگان و آرش بودم. وقتی با یک سینی چای وارد سالن شدم، مژگان حرفش را قطع کردو ساکت شد. به فاطمه گفتم: – یادمه یکی از داروهات رو باید بعد از غذا می خوردیا.فاطمه از جایش بلندو به طرف اتاقش رفت من هم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برایش آب ببرم موقع برگشت دیدم مژگان دوباره پچ پچش را شروع کرد. برای این که مژگان راحت تر بتواند با آرش حرف بزند تصمیم گرفتم کنار فاطمه در اتاق بمانم نمی‌دانم چه حسی بود، حسادت، دلخوری یا چیز دیگر، ولی هر چی بود با آنجا نشستن تشدید میشد و شاید به کینه تبدیل میشد خودم را با حرف زدن با فاطمه مشغول کردم. فاطمه بعد از این که دارویش را در آب لیوان حل کرد و خورد گفت: –راحیل می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟ از صبح کلی کار خیاطی کرده بودم و چند ساعت هم سرپا بودم برای همین هم کمرم درد می کرد و هم خیلی خسته بودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ــ بپرس. انگار متوجه خستگی‌ام شدو گفت: – معلومه خسته ایی، بعد خودش روی تخت دراز کشیدو گفت: – اول خودم دراز کشیدم تا تو راحت باشی، بیا دراز بکش، بعد حرف بزنیم.از پیشنهادش استقبال کردم و با گفتن آخی دراز کشیدم. ــ وای چی شد؟ کمر درد داری؟ ــ لبخند محوی زدم. ــ آره، امروز خیلی فعال بودم. با اعتراض گفت: – خب چرا از اول نمیای دراز بکشی، اصلا چرا سر میز نشستی؟ خودت رو لوس می کردی میومدی توی اتاق، تا آرش خان غذات رو تو سینی برات میاورد و قاشق قاشق می ذاشت دهنت. از حرفش خنده ام گرفت و به طرفش چرخیدم و گفتم: ــ توام شیطونیا بلا. اخم نمایشی کرد. ــ حالا با این وضع چه عین کوزت هم اصرار داشتی همه جا رو مرتب کنی بعد بیای بشینی، از اون جاریت یکم یاد بگیر.دوباره با صدا خندیدم. ــ فاطمه اصلا این حرف ها بهت نمیاد. بعد رویش خم شدم و بوسه ایی به پیشانیش زدم و گفتم: – تو حیفی فاطمه، از این حرف ها نزن. چی می خواستی بپرسی؟ گنگ نگاهم کرد و آهی کشید. ــ توام حیفی بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد صدایش با بغضی که سعی داشت پنهانش کند در هم آمیخت وادامه داد: –چرا عروس این خانواده شدی؟ با صدای اخطار گونه ایی گفتم: ــ فاطمه سوالت این بود؟ بی توجه به حرفم نیم خیز شدوبا مِن ومِن سرش را پایین انداخت و گفت: – تو چرا توجه نداری راحیل دیشب مژگان و آرش رفته بودند رستوران، مژگان می گفت بعدشم رفتن بستنی خوردن و کلی بهشون خوش گذشته، خونه ام که امده بودند همش باهم بگو بخند می کردند. باید این مژگان رو ادب کنی الانم که هی دارن پچ پچ می کنند تو امدی اینجا؟ خب برو اونجا بشین ببین چی میگن. یه اخم و تَخمی کن، خودت رو بگیر یه کم. باشنیدن حرفهایش یاد دیونه بازی دیشب آرش افتادم. بی اختیارلبخندی بر لبم امد. فاطمه با دیدن لبخندم دوباره دراز کشید. ــ هی لبخند بزن. باورکن راحیل دلم نمی خواد مشکلی برات به وجود بیاد از وقتی دیدمت ازت خوشم امده اگه چیزی میگم نگرانتم اینقدر بی خیال نباش تو این دو روز همش به رفتارهای تو فکر می کردم. ــ می دونستی یکی از دلایل بیماری (ام اس) از فکر و خیاله و حرص و جوش خوردنه. میرم برات یه کم گلاب بیارم. همین که خواستم بلند شوم، دستم را گرفت و با حیرت دوباره مجبورم کرد که بخوابم. ــ نچ ،نچ الان عین مردها می خوای بگی برات مهم نیست؟ اگه من اینارو بهت میگم برای این که حواست بیشتر به زندگیت باشه. خندیدم وباشیطونی گفتم: – تو که مثل من نه برادرداری نه پدر از کجا می دونی اخلاقم شبیهه مردهاست کلک؟ سرخ شدو حرفی نزد. ــ پس یه خبرهایی هست نه؟ با حالت قهر گفت: ــ وای راحیل، من چی میگم تو چی میگی. کمی جدی شدم. ــ نگران نباش من تمام حواسم به آرشه، اونم حواسش به من هست، دیگه وقتی این وسط دیگرانم حواسشون به ما هست تقصیر کسی نیست من شخصیتم بهم اجازه نمیده برم بشینم اونجا ببینم اونا چی میگن اگه می خواستن منم بشنوم بلند حرف می زدن.اگرم رفتن رستوران یا هر جای دیگه لابد لازم بوده که برن اصل رابطه زن و شوهر اولش اطمینانه اینو من نمیگما، توی اون کتابه که دارم می خونم گفته.من وظیفه ایی که به عهده ام هستش رو به عنوان همسر انجام میدم دیگه بقیه اش رو می سپارم به خدا 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی کادر درمان 😇 🦋 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۳۰ بهمن ۱۳۹۹ میلادی: Thursday - 18 February 2021 قمری: الخميس، 6 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️7 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️9 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️19 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️20 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
فصل خونه تکونیِ آرزوهارسید❗️ میگن؛ ارزشِ هر انسانی به آرزوهاشه! اجـ☝️ـازه خدا میشه امشب آرزوهامو باندازه خودت بزرگ کنی؟ میشه جنس منم مثل خـ❤️ـودت،قیمتی کنی؟ @Jameeyemahdavi313
🌵هيچوقت به كمتر از چيزي كه لياقتش رو داري قانع نباش🌵 ┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓ @Jameeyemahdavi313
❤️✨❤️ مقایسه فرزند با دیگران اشتباه رایج والدین 📌 این مقایسه احساس خشم و حسادت را در فرزند فعال می کند. 📌 فرزند را برای شکست آماده می‌کند. 📌 فرزند مستعد دروغ‌گویی می‌ شود. 📌 آنها منزوی و خودخواه خواهند شد. @Jameeyemahdavi313 ❤️✨❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️7 قانون زندگی که عقابها 🦅 به شما یاد میدهند: 🦅_یک عقاب از تنهایی پرواز کردن در ارتفاعات نمی ترسد. از افرادی که میخواهند شمارا پایین نگه دارند دوری کنید 🦅_یک عقاب برای شکار از چشمهای تیزبینش استفاده میکند. روی هدفت تمرکز کن نه روی سختیها 🦅_یک عقاب فقط از شکارتازه تغذیه میکند درجا نزنید. به فکر فتح موفقیت های جدید باش 🦅_یک عقاب از طوفان نمی ترسد. از ناملایمات زندگی در جهت بهتر شدن و رسیدن به هدفت بهره ببر 🦅_عقاب ماده مراقب عقاب نر است تا وفادار باشند. خودتان را با کسانیکه با شما صادق و به شما وفادارند احاطه کنید 🦅_یک عقاب با پرتاب جوجه اش از اشیانه به پایین پرواز را به او میاموزد برای قوی شدن باید موقعیت امن و احتیاط را ترک کنی 🦅_عقاب که پیر میشود پرهای کهنه اش را میکند چیزیکه نیاز ندارید را رها کنید و بگذارید گذشته در گذشته بماند @Jameeyemahdavi313
『یھ‌صلواٺ‌بفرسٺین🌿'』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 در لیلةُ‌الرغائب باید رغبت‌های بزرگ، یعنی رغبتِ در خدا و رغبتِ در ولیّ خدا، در وجود ما شکل بگیرد و از رغبت‌های کوچک که مزاحم انسان است و فهم و اقدام انسان را محدود می‌کند، فاصله بگیریم. 💠 استاد سیّد محمّدمهدی میرباقری: «اگر امشب، شب رغائب باشد، معنایش این است در این شب عزیز انسان باید سعی کند رغبت‌های الهی و رغبت‌های بزرگ در وجودش شکل بگیرد و از رغبت‌های کوچک که مزاحم انسان است و فهم و اقدام انسان را محدود می‌کند، ان‌شاء‌الله فاصله بگیرد و از خدای متعال طلب کند که آن رغبت‌های بزرگ در وجودش شکل بگیرد. مهم‌ترین رغبتی که انسان باید به آن برسد، رغبتِ در خدا و رغبتِ در امام است که رغبت در امام، همان رغبت در خداست. این رغبتِ در امام است که به ما امکانِ همراهی با امام علیه‌السلام را می‌دهد، و الا انسان نمی‌تواند با امام راه برود. اگر رغبت در خودمان کردیم، حتی اگر رغبت در ثواب خودمان کردیم، این، در یک‌ جایی، ما را زمین می‌گذارد. ما باید تمام رغبات و خواسته‌هایمان را در میل امام علیه السلام خلاصه کنیم.» @Jameeyemahdavi313
✨ پیامبر اکرم صل الله علیه واله و سلم فرمودند : 🔰 هر کس در شب ششم ماه رجب دو رکعت نماز بگذارد به این ترتیب که در هر رکعت یکبار حمد و 7 مرتبه آیت الکرسی را بخواند ✨ منادی ای از اسمان ندا در می دهد : ای بنده خدا ، تو حقیقتاً و واقعاً دوست خدا هستی و در برابر هر حرف که در این نماز خوانده ای ، شفاعت یک مسلمان برای تو است و نیز 70000 عمل نیک که هر کدام از انها نزد خدا برتر از کوه های دنیا است ، برای تو خواهد بود . 📖 اقبال الاعمال جلد دوم اعمال ماه رجب 🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @Jameeyemahdavi313
نماز لیله الرغائب🌹
وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ غافر/۶۰ ، اگه صداش نکنی، خدا سکوتتو میذاره به حسابِ ! دیگه چه دلیلی میتونه داشته باشه که بنده مولاشو صدا نکنه؟! اونم چه مولایی؟! مولایی که ازت میخواد که صداش کنی تا اجابتت کنه... @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سی_و_نهم #عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌹 راحیل با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقه‌ایی رفتیم که از انوا
🌹 سکوت طولانی کردو بلند شد نشست وغمگین نگاهم کرد. احساس کردم حرفی می خواهد بزند ولی دل دل می‌کند. صدایم را کلفت کردم و گفتم: ــ ضعیفه چی می خوای بگی، د بگو دیگه. لبخندی زدو گفت: –راحیل نکن تو عین فرشته هایی اصلا مرد بودن بهت نمیاد. بعد نگاهش را پایین انداخت و زمزمه کرد: ــ دیگه دیره کاش زودتر با تو آشنا میشدم. ساعدم را روی پیشانی‌ام گذاشتم وچشم هایم را بستم. ــ هیچ وقت واسه حرف زدن دیر نیست بریز بیرون وخودت رو خلاص کن. ــ اول یه قولی بهم بده. ــ قولم میدم بعد بلند شدم و نشستم و گفتم: – که به کسی نگم؟ ــ اونو که می دونم نمیگی که همیشه رفیقم بمونی بعد انگشت کوچکش را جلو آورد و به انگشتم گره زد. – قول دادیا چشم هایم را باز و بسته کردم و با لبخندگفتم: "دوش چه خورده ایی دلا، راست بگو، نهان مکن." ــ راستش من چند ماه پیش نامزد کردم. متحیر گفتم: ــ واقعا؟ ولی مامان اینا می گفتن که ــ کسی نمی دونه یعنی اگه همه چی خوب پیش می رفت الان دیگه سر خونه زندگیم بودم و همه می دونستند.وقتی اشتیاقم رو برای شنیدن دید تعریف کرد: ــ به خاطر خانواده ی نامزدم و اخلاقهای خودش وقت صیغمون که تموم شد بهش گفتم، دیگه نمی تونم ادامه بدم جدایی ازش اونقدر بهم فشار عصبی آورد که باعث شد حالم بدتر بشه و حرکاتم کند تر دکتر امروز بهم گفت نباید عصبی بشم. ــ بداخلاق بود؟ ــ نه چشم چرون بود مثلا توی خیابون باهم داریم میریم، من کنارشم ولی چشمش همش به دختراس بخصوص دخترهایی که به خودشون زیاد رنگ و لعاب می زنند باور می کنی یه مدت خودم رو شبیهه اونا کرده بودم چادرم رو کنار گذاشته بودم و آرایش می کردم البته همین موضوع هم باعث اختلاف شدیدمون شده بود هنوز به لبهایش نگاه می کردم که ساکت شد. ــ باخانواده اش چه مشکلی داشتی؟ ــ همین پج و پچ کردن این خواهر رو مادرش تا من رو می دیدند یاد همه ی حرفهاشون میوفتادند که باید با پج پچ به نامزد من می گفتند کلا همه کارهاشون روی مخم بود. ــ دوستش داری؟ ــ داشتم ولی دیگه ندارم. جداییتون رو قبول کرد؟ ــ نه هنوزم بهم پیام میده وقتی بهش گفتم دارم میرم تهران واسه درمان از دست تو حالم بده، مدام زنگ میزنه منم گوشیم رو خاموش کردم به دور دست خیره شدو ادامه داد: ــ دیدن رفتارهای تو برام عجیبه اگه من جای تو بودم الان یه قشقرق راه انداخته بودم با این که سنت از من کمتره رفتارهات از من سنجیده تره. چطوری تحمل می کنی آخه؟ چطوری می تونی حرص نخوری؟ من مشکل دارم یا تو خیلی دل گنده ایی؟ خندیدم و گفتم: –اگه میترسی بره یه زن دیگه بگیره فکر کنم بعد از عروسیتون این مشکل حل بشه چون تو یه کتابی نوشته بود اگه زن مرد رو سیراب کنه یه مرد سراغ زن دیگه ایی نمیره مگه این که مریض باشه، نگاه کردن به زنهای دیگه هم خب پیش میاد دیگه، این معنیش این نیست که تو رو دوست نداره. به نظرم زیاد سخت گرفتی و اول باید روی خودت کار کنی. ــ یعنی چیکار کنم راحیل؟ ــ هیچی تکلیفت رو اول با خودت روشن کن تو میگی به خاطر کارهای نامزدت چادرت رو برداشتی از همین جا شروع کن اگه به خاطر دیگران چادر سر میکنی بی خیالش شو هر پوششی که فکر می کنی درسته رو انتحاب کن و به نامزدتم بگو من همینم اگه قبولم داری بیا جلو همین که به زور حجاب داری باعث میشه طلبکار همه باشی و اعصابت به هم بریزه. بعد با خمیازه ایی دراز کشیدم. ــ فاطمه جان ببخشید من دراز کشیدم هنوز کمرم درد می کنه. اوهم همانجور که در فکر بود دراز کشید و به سقف خیره شد. ــ فاطمه جان از حرفهام ناراحت شدی؟ ــ نه، اصلا ــ راحیل ــ جانم ــ خب چطوری حرص نمی خوری؟ ــ حرصم می خورم دیگه اونجورام نیست ولی گاهی به مگس ها که فکر می کنم حالم بهتر میشه. با چشم های گرد شده گفت: ــ مگسها؟ ــ آره دیگه می دونی که عمرشون کلا چند روز بیشتر نیست ما هم توی این عالم هستی عمرمون اندازه ی مگسه پس چه حرص بخوری چه نه می گذره. بعد خندیدم و ادامه دادم: –البته گاهی که بهم زیاد فشار میاد زندگی هیچ بنی بشری یادم نمیادا منم گاهی فقط بیخودی حرص می خورم یادم میره که خدا هست و بی خواست اون هیچی نمیشه. چشم هایم را بستم. واقعا خسته بودم با تکانهای تخت چشمم را باز کردم دیدم فاطمه گوشی‌اش را روشن کرد و شروع کرد به پیام دادن آنقدر نگاهش کردم که چشم هایم گرم شد وخوابم گرفت.با نوازشهای دستی چشم هایم را باز کردم با دیدن آرش لبهایم کش آمد. ــ سلام. ــ سلااام خانم فراری " نگاه کنا، طلبکارم هست." چشم گرداندم کسی در اتاق نبود. بی توجه به تیکه ایی که انداخته بود گفتم: ــ بقیه کجان؟ ــ عمو رسول امد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره بعد با پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه ام را نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشم هایم را ببندم. ــ راحیل ــ هوم
اصلا تو رو نمیبینن. –نمی‌خوام مزاحمشون بشم هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم تو خواهر مجرد داری میدونم که معذب میشه. لپش را محکم کشیدم و گفتم: – قربون ملاحظاتت برم الهی اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت: – تو الان با من بودی؟ وقتی خنده‌ی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت: – منو این همه خوشبختی محاله. صدای خنده ام بالاتر رفت و آرش صاف نشست و عاشقانه نگاهم کرد. –تو امروز می خوای من رو بکشی؟ با اون خنده هات بعد دستم را گرفت و روی لبهایش چسباند. چشم هایش را بست و طولانی به همان حال ماند. گفتم: ــ آرش یه وقت یکی میادا چشم هایش را با خنده باز کرد. – آخه الان کله ی سحر کی از خونه میاد بیرون؟ هنوز هوا روشن نشده، کی می خواد بیاد مارو ببینه؟ ــ ما خودمونم الان کله ی سحره، که بیرونیما. ــ ما که دیونه‌ایم، اگه کس دیگه ام بیرون باشه دیونس دیگه، پس از کارهای ما تعجب نمیکنه و براش عادیه. دوباره خندیدم. ــ آرررش نیم ساعتی حرف زدیم. آرش دلیل این که بالا نیامد را دوران نامزدی برادرش دانست و گفت که مژگان و کیارش اصلا ملاحظه‌ی او را نمی کردند و خیلی راحت بودند برای همین آرش خیلی اذیت شده بعد هم کلی خاطره های خنده دار تعریف کرد. خمیازه‌ایی کشیدو گفت که آماده بشم تا بریم کله پاچه بخوریم بعد هم بریم خانه تا برای دانشگاه رفتن لباسش را عوض کند. من کله پاچه دوست نداشتم ولی به خاطر آرش چیزی نگفتم کنار میز که رسیدیم آرش صندلی را برایم عقب کشیدو با لحن خاصی گفت: – جلوس بفرمایید بانوی مهربانی با خودم فکر کردم، "که با این همه حرفهای رمانتیک امدیم که چشم و زبان و اجزای صورت گوسفند بدبخت را بخوریم از فکرم لبخند به لبم آمد. آرش نشست وکنجکاو پرسید: ــ خنده واسه چیه؟ وقتی فکرم را برایش تعریف کردم خندید. خودش هم قوه‌ی خلاقیتش به کار افتاد آنقدر شوخی کرد که از خنده دلم را گرفتم و گفتم: –آرش بسه دیگه دل درد گرفتم. خنده اش جمع شد و یک لیوان آب دستم داد و با کمی نگرانی گفت: ــ بگیر بخور، صورتت قرمز شده. –برای این که باید بی صدا بخندم خب سخته. بدنه ی لیوان آب سرد بود که خنکی‌اش فوری به دستم منتقل شد و گفتم: ــ این آب خیلی سرده ناشتا این رو بخورم معدم هنگ میکنه. با لبخند بلند شد و رفت فنجانی آب جوش از آقایی که کنار سماور بزرگی ایستاده بود گرفت وآورد و کمی سر لیوانم ریخت و پرسید: ــ امتحان کن ببین دماش خوبه؟ همانطور که کمی از آب می خوردم در دلم قربان صدقه اش می رفتم که اینقدر حواسش به من هست از این که برای یک دلخوری کوچک دیشب آنقدر خودش را اذیت کرده تا از دلم در بیاورد. احساس لذت داشتم انگار آرش با تمام قدرتش می خواست من را ذوب کند در محبت های بی دریغش وموفق هم شده بود عشقم به آرش چندین برابر شده بود و انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که سراسر خوشبختی بود آنقدر با غذایم بازی کردم و مدام نان خالی خوردم که پرسید: ــ چرا اینجوری می خوری؟ تکه‌ایی از نان در دهانم گذاشتم و گفتم: –چطوری؟ دارم می خورم دیگه. دقیق نگاهم کردو پرسید: ــ نکنه دوست نداری؟ با مکث گفتم: ــ بدمم نمیاد. ــ راحیل! ــ جانم. ــ تو هنوز با من رودرواسی داری؟ خب می گفتی می رفتیم حلیم می خوردیم. "وای الان غذای اینم کوفتش می کنم." لقمه ی بزرگی به زور در دهانم گذاشتم و گفتم: – می خورم مشکلی نیست باور کن. از کارم خنده اش گرفت و لیوان آب را داد دستم و گفت: –باشه، حالا خفه نشی، من بدبخت بشم. لقمه ام را قورت دادم و قیافه‌ی مضطرب نمایشی به خودم گرفتم وگفتم: ــ آب؟ اونم وسط غذا؟ چشم مامانم رو دور دیدیا. لیوان را گذاشت روی میز و گفت: ــ عه، راست می گی یادم نبود اونقدر مامانت این چیزها رورعایت می کنه که جوون مونده ها، پوستشم خیلی صاف و خوبه نسبت به سنش. ــ آاارش ــ قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: ــ چیه؟ مامان خودمم هستا. اتفاقا می‌خواستم بگم توام مثل مامانت همه اینا رو رعایت کن که همیشه جوون بمونی بعد چشمکی زدو ادامه داد: –من دوست ندارم زنم زود پیر بشه. فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. توی محوطه‌ی دانشگاه سارا را دیدم. بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت. آرش با کنایه گفت: ــ حالا زود بود واسه تبریک گفتن. سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت: ــ بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم. ــ باشه، حتما 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
اللهم عجل الولیک الفرج بحق حضرت زینب کبری سلام الله علیها❤️
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی کادر درمان 😇 🦋 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - 1 اسفند ۱۳۹۹ میلادی: Thursday - 19 February 2021 قمری: الخميس، 7 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع روز: 🔹عملیات مولای متقیان در عملیات چزابه 🔹شهادت آیت الله محلاتی 🔹روز بدون خودرو 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️6 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️8 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️18 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️19 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
بسم الله المهدی عج💚 ختم 14000 مروارید 💎صلوات 💎 به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💛💚 به نیابت از هر کسی که میتونید بخونید تعداد رو لطفا به خادم کانال اعلام بفرمایید @In_the_name_of_Aallah
....🌹 بزرگی را گفتند تو برای تربیت فرزندانت چه می کنی؟ گفت هیچ کار . گفتند: مگر می شود ؟ پس چرافرزندان تو چنین خوبند؟ گفت; من در تربیت خود کوشیدم تا الگوی خوبی برای آنان باشم. @Jameeyemahdavi313