eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 زیارت حضرت ولی عصر(عج) در روز جمعه چند دقیقه وقت بذاریم برای زیارت امام زمان (عج)💗 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترانه عشق بهانه عشق غروب جمعه😞 بی تو هیچی خوب نیست اقا هیچی ... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهل #عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌹 سکوت طولانی کردو بلند شد نشست وغمگین نگاهم کرد. احساس کردم حرفی
🌹 همانطور که چشم به بستنی داشت گفت: ــ وقتی می پرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟ این بار من‌هم جواب ندادم. ــ گفتم زودتر برسونمت که بیارمت اینجا و همه ی دیشب رو برات تعریف کنم بعد شروع به حرف زدن کرد. از حرفهایی که شنیده بودم حیران بودم باورم نمیشد مژگان اینقدر آسیب پذیر باشد سیگار کشیدنش آن هم وقتی حامله است برایم شوک بود. آرش که انگار متوجه ی حال من شده بود گفت: –باید کمکش کنیم راحیل اون اصلا تحمل سختی رو نداره دست به کارهای عجیب و غریب میزنه، حالا که حاملس بیشتر باید بهش محبت کنیم. من با مامان هم صحبت کردم اونم مشکلات مژگان رو تا حدودی می دونست مامان واسه همین با مژگان اینقدر مدارا می کنه بعد مِن و مِنی کردو گفت: – اوایل ازدواجشون هم نمی دونم سر چی با کیارش دعواشون شده بود که دست به خودکشی زده بود. هینی کشیدم و گفتم: ــ واقعا؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: ــ بفهمه اینارو بهت گفتم ناراحت میشه من فقط خواستم تودلیل رفتارهام رو بدونی یا دلیل محبتهای مامان یا سفارشهای زیاده کیارش از حرفهایی که توی ماشین به آرش زده بودم خجالت کشیدم و دیگه روم نمیشد توی چشم هاش نگاه کنم. " خدایا من رو ببخش"چشم دوخته بودم به ظرف بستنی‌ام شروع کرد به خوردن بستنی‌اش وگفت: ــ بخور دیگه، آب میشه. زمزمه کردم: ــ میل ندارم.وقتی قاشقم را پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم. بالبخند گفت: ــ تو حق داشتی من باید زودتر باهات حرف میزدم قاشق را از دستش گرفتم. ــ خودم می خورم. چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش را عقب کشیدم. ــ واقعادیگه نمی تونم. ظرف بستنی‌‌ام را برداشت وبا قاشق من شروع به خوردن کرد. ــ دهنی بود آرش. –پس برای همین خوشمزه تره. لبخند ی زدم و خوردنش را تماشا کردم ازحرف زدن انرژی‌ گرفته بود دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم. "آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر می ذاشتی" ــ راحیل ــ بله –یه سوال نگاهش کردم و او هم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید: –اونوقت که جنابعالی با شوهر اسرا رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟ ــ سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم را پایین انداختم خندیدو گفت: ــ مگه جواب نمی خوای؟ ــ فراموشش کن آرش ــ ولی من می خوام جواب بدم کنجکاو نگاهش کردم ــ هیچ وقت این کارو نکن راحیل چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن.بعد بلند بلند خندید. –شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه لبخندی زدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –امروزم به خاطرتو سرکار نرفته برگشتم. ــ چرا؟ ــ خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی گوشیتم که جواب نمی دادی، نگران شدم دیگه. ــ گوشیم؟ زود گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و نگاه کردم. ــ عه سایلنته از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود. ــ حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی. شاید غرور شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم اجازه نمی داد عذر خواهی کنم. با همه‌ی حرفهایی که در مورد مشکلات مژگان زده بود بازهم به او حق ندادم باز هم همان سوال قبلی خودش را از مغزم سُر می داد روی زبانم آنقدر این کار را کرد که بالاخره بیرون پرید. ــ اگه مثلا شوهر اسرا هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمیشدی که باهاش مدام جلوی توپچ پچ می کردیم و... حرفم را ادامه ندادم نگاهش هم نکردم. ولی تحمل نگاه سنگینش برایم سخت بود. ــ آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه اینقدر راحت کنار نمیومدم. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم ناراحت شده بود. ترمز کرد به اطراف نگاه کردم" کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم."نگاه دلخورش را از من گرفت و سکوت کرد.دستهایش را در هم گره کرد و متفکر بهشان زل زد وقتی دیدم جواب نمی‌دهد تصمیم گرفتم پیاده شوم دستم رفت سمت دستگیره که با صدایش متوقف شدم. ــ اون در مورد رفتارهای کیارش حرف میزد و نمی خواست کسی بدونه من بهت حق میدم ناراحت شی حرفتم قبول دارم ولی فکر می کنم یه کم سخت می گیری. همانطور که سرم پایین بود آرام گفتم: ــ به نظرم توی حرفهات انصاف نیست سکوت کرد این بار در را باز کردم ــ شب بخیر پیاده شدم سمت در خانه رفتم صدای قدم هایش را می شنیدم ولی اهمیتی ندادم. کلید را از کیفم درآوردم و همین که خواستم در را باز کنم شانه ام کشیده شد با صدای عصبی گفت: ــ نگاه کن من رو کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شود ولی این کار را نکردم او باید بفهمد که کارش غلط است. چانه ام را گرفت و بالا کشید و دوباره گفت: ــ نگام کن. دستش را پس زدم و کلید را به در انداختم و گفتم:
سارا تا فهمید می خواهم به خانه‌ی سوگند بروم، گفت که او هم می‌خواهد بیاید در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بود و با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود از اعترافاتش ناراحت شده بودم او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود این آرشم هم که باهمه راحت بوده. قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم سارا نگاهم کرد و گفت: ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟ دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم. ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم. هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم. "چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد."وقتی بُهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند. سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده و گفت: ــ بیا جای من بشین. هنوز بُهت زده بودم سارا خواست از جایش بلند شود که به طرفش رفتم و گفتم: ــ تکون نخور یه ایستگاه بیشتر نیست وایسادم دیگه دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم. هنوز در همان حال بود وقتی دقت کردم تکانهای مردمک چشمش از روی پلکش نشان میداد خواب نیست. " چه خواب مصنوعی قشنگی" دلم برایش سوخت از این که اینقدر راحت و فوری می توانست خودش را به خواب بزند. وقتی رسیدیم خانه‌ی سوگند، از دیدن سارا شاخ درآورد وزیر گوشم گفت: ــ این اینجا چیکار می کنه؟ با تعجب گفتم: ــ خواست بیاد دیگه.سوگند پشت چرخ خیاطی‌ اش نشست و مشغول شد.من هم نخ و سوزن آوردم و سراغ لباسهای کوک نشده رفتم. رفتارهای سوگند برایم عجیب بود. قبلا خیلی مهمان نوازتر یود. سارا بیکار به این طرف و آن طرف دید میزد. سوگند با لبخند مصنوعی گفت: ــ میخوای یه کاری بدم دستت حوصله ات سر نره؟ مامان بزرگش لبی به دندان گرفت. ــ مهمونه مادر، چیکارش داری؟ سوگند با کنایه گفت: ــ آخه مامان بزرگ، سارا نمی تونه بیکار بشینه، گفتم حوصلش سر نره. بعد چند تا لباس جلویش ریخت. – تمیز کاری این هارو انجام میدی تا من بیام عزیزم؟ سارا چشم دوخت به لباسها و بی میل گردنی کج کرد. سوگند بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت به من اشاره کرد که دنبالش بروم. همین که رسیدم پشت در، فوری دستم را گرفت از پله های فرش شده به طبقه‌ی بالا رفتیم. طبقه‌ی بالا یک اتاق تقریبا دوازده متری بود که با یک فرش لاکی رنگ پوشیده شده بود. وارد اتاق شدیم. در اتاق را بست و خیلی جدی پرسید: ــ اینو واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟ ــ سارا رو میگی؟ ــ مگه به جز اون کس دیگه ام هست؟ ــ خودش خواست بیاد، منم گفتم بیا دیگه. اخمی کردو گفت: ــ چی شده؟ دوباره باهم جی جی باجی شدید؟ ــ من که مشکلی نداشتم خودش محل نمی داد، امروزم امد حرفهایی زد تو مایه های حرفهای سودابه منم گفتم بی خیال. غرید: ــ گفتی بی خیال؟ راحیل اون با سودابه دستشون تو یه کاسس. –رو چه حسابی میگی؟ –چون با هم دیدمشون الانم فهمیده من متوجه‌ی ارتباطش با سودابه شدم زودتر امده بهت اونا رو گفته. با عصبانیت حرفش را بریدم وگفتم: ــ دلیل نمیشه لطفا تهمت نزن خودش برام توضیح داد تو خیلی دیگه بد بینی. عاجزانه گفت: – باشه من بد بینم اصلا کل عالم عاشق دل خسته‌ی شوهر تو شدند فقط راحیل این آخرین دیدار و رفت و آمدت با سارا باشه ها مثل قبل باهم سر سنگین باشید بهم قول بده. می‌دانستم که سوگند اشتباه می‌کند این بد بینی‌اش هم لطمه‌ایی بود که نامزدی قبلی‌اش نصیبش کرده بود. ــ سوگند جان، من که نمی تونم صبح تا شب ببینم کدوم دختر آرش رو دوست داشته یا بهش احساس داشته، یا ممکنه بهش احساس پیدا کنه. نمی تونم رابطه ام رو با همه قطع کنم چون یه زمانی با آرش رفتن چه می دونم یه قبرستونی نمی تونم همه رو محاکمه کنم که اصلا می خوای آرش رو بندازم تو قفس نزارم کسی بهش نگاه کنه؟ هر کسی خودش باید عاقل باشه. آرام تر شد و رفت نشست روی کاناپه‌ی کنار پنجره و گفت: ــ راحیل می ترسم، از خراب شدن زندگیت می ترسم این حرفها رو هم از نگرانی میگم نمی خوام بلایی که سر من امد، سر توام بیاد. ــ شرایط تو با من زمین تا آسمون فرق میکنه، آرش مثل نامزد تو نیست سوگند، تو چرا همه رو یه جور می بینی؟ دستش را گرفتم. ــ می دونم نگرانی عزیزم من کلا اونقدر درگیرم که اگه بخوامم نمی تونم زیاد واسه رفیق وقت بزارم. تنها رفیقم تویی که باهات میرم و میام بعد لبخندی زدم و ادامه دادم. –ولی باشه، سعی می کنم فقط با تو رفت و آمد کنم. چشم غره ایی رفت وگفت: ــ بیا بریم راحیل اینقدر حرصم نده 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
تمام خیرات ، در خانه اوست... پس بخوان دعای فرج 💚 اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💛🤲
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی کادر درمان 😇 🦋 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۲ اسفند ۱۳۹۹ میلادی: Saturday - 20 February 2021 قمری: السبت، 8 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️5 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️7 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️17 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️18 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... @Jameeyemahdavi313 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هر صبح ... با شوقی دگر ... آقـ❤️ـا ... سلامت میکنیم ... گل نرگـ🌼ـس سلام ... @Jameeyemahdavi313 ----•✿•♥️•✿•----
هدایت شده از ذبح عظیم 97
ذبح در 99/12/1 ذبح یک راس گوسفند به مبلغ 2,000,000 تومان مبلغ جمع شده در کانالمون 915,000 مابقی مبلغ توسط موسسه‌ای در ایلام تامین شد✅ در 31 بسته تقسیم بندی و بین 31 خانواده پخش شد🤲 دوستان و عزیزانی که تمایل دارند در قربانی‌های ماه های بعدی شرکت کنند می‌توانند مبالغ مورد نظر خودشان را به اندازه وسع خود حتی 👈 ۵۰۰۰(مهم مشارکته) به شماره زیر واریز کرده و فیش واریزی را به ادمین کانال تحویل دهند 6037997592443775 احمدی @In_the_name_of_Aallah ↘️↘️ 🔵قربانی بعدی نیمه شعبان 1400/1/9 ✔️
《☹🥘‌》 • . خوشمزھ‌جانانـے-! محض‌مردم‌آزار؁✌️ ‌❥︎🙊😋@Jameeyemahdavi313
بزرگان ♥️ دعای همیــشگــے مرحوم شـیخ رجبـعلـےخیاط دو جـــــمله بود: ▫️خـــدایا ما را بــرای خـــــودت تربیت‌ ڪن! ▫️خدایا ما را براۍ لـقاۍ خودت آمـاده ڪن! اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 @Jameeyemahdavi313
•| +از‌چۍ‌میترسۍ؟! -ازعذاب‌الهے؛ +خب‌گناه‌نڪن‌نترس! خداڪہ‌ظالم‌نیست‌ظلم‌نمۍ‌کنھ‌!!...:) @Jameeyemahdavi313 ----•✿•♥️•✿•----
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهل_و_یک #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 همانطور که چشم به بستنی داشت گفت: ــ وقتی می پرسم ازم دلخور
🌹 ــ اونم این که به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله پس ازش به موقع و درست استفاده کن میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم: ــ مااامان مادر خندید و گفت: ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟ ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟ هر دوخندیدیم مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند. ــ ولی مامان گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده اونوقت باید چیکار کنم؟ ــ کجاها؟ ــ اهوم مثلا تو برخورد با آرش. مکثی کردو گفت: ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟ ــ نه! چه ربطی داره؟ ــ ربطش رو به مرور می فهمی ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت. شاکی گفتم: –مااامان عصر برده داری تموم شده ها مگه زن بردس؟ ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی میشی ملکه میشی تاج سرش شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین. ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.) ــ آره مامان، ولی خیلی سخته، ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه. بعد به دور دست خیره شد. –گاهی آدم فکر می‌کنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست. فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم با خودم گفتم حتما رفته. مادر یک ساعتی برایم حرف زد گاهی سوالی می‌پرسیدم و او با صبر و حوصله جواب می‌داد. آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای اذان بیدار شدم زیر سرم بالشت بود و ملافه‌ایی رویم کشیده شده بود. بلند شدم و وضو گرفتم."یعنی آرش رفته" می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست. بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید: ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت. اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد. ــ اون ماشین آرشه؟ وقتی جواب ندادم ادامه داد: ــ الان که کله پزیام باز نیستند اومده دنبالت کجا برید؟ ــ کلافه گفتم: ــ از دیشب اینجاست هینی کشید و گفت: ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟ از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم او هم گفت: ــ برو بیارش بالا بخوابه الان دیگه کمر واسش نمونده. ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا. مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد. چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم. بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده. دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم. ــ بریم بالا بخواب. ــ سلام، صبح بخیر. "الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم" هول شدم و فوری گفتم: ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟ ــ الان ازم دلخور نیستی؟ نگاهش کردم چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود با دیدنش لبخند پهنی زدم. ــ چقدر خوشگل شدی. خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت: ــ خبر از خودت نداری هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم. از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم: – بیا بریم بالا. ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟ نگاهش کردم او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشم‌هایم زل زد نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود. باهمان زخم صدایش گفت: ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟ ــ شک نکن. ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی. همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم: –من که گفتم برو خونه. ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه. بالاخره چشم ازش گرفتم. ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم. ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند قبول نکرد از مادر و اسرا خجالت می‌کشید. –خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن،
سارا تا فهمید می خواهم به خانه‌ی سوگند بروم، گفت که او هم می‌خواهد بیاید در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بود و با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود از اعترافاتش ناراحت شده بودم او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود این آرشم هم که باهمه راحت بوده. قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم سارا نگاهم کرد و گفت: ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟ دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم. ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم. هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم. "چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد."وقتی بُهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند. سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده و گفت: ــ بیا جای من بشین. هنوز بُهت زده بودم سارا خواست از جایش بلند شود که به طرفش رفتم و گفتم: ــ تکون نخور یه ایستگاه بیشتر نیست وایسادم دیگه دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم. هنوز در همان حال بود وقتی دقت کردم تکانهای مردمک چشمش از روی پلکش نشان میداد خواب نیست. " چه خواب مصنوعی قشنگی" دلم برایش سوخت از این که اینقدر راحت و فوری می توانست خودش را به خواب بزند. وقتی رسیدیم خانه‌ی سوگند، از دیدن سارا شاخ درآورد وزیر گوشم گفت: ــ این اینجا چیکار می کنه؟ با تعجب گفتم: ــ خواست بیاد دیگه.سوگند پشت چرخ خیاطی‌ اش نشست و مشغول شد.من هم نخ و سوزن آوردم و سراغ لباسهای کوک نشده رفتم. رفتارهای سوگند برایم عجیب بود. قبلا خیلی مهمان نوازتر یود. سارا بیکار به این طرف و آن طرف دید میزد. سوگند با لبخند مصنوعی گفت: ــ میخوای یه کاری بدم دستت حوصله ات سر نره؟ مامان بزرگش لبی به دندان گرفت. ــ مهمونه مادر، چیکارش داری؟ سوگند با کنایه گفت: ــ آخه مامان بزرگ، سارا نمی تونه بیکار بشینه، گفتم حوصلش سر نره. بعد چند تا لباس جلویش ریخت. – تمیز کاری این هارو انجام میدی تا من بیام عزیزم؟ سارا چشم دوخت به لباسها و بی میل گردنی کج کرد. سوگند بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت به من اشاره کرد که دنبالش بروم. همین که رسیدم پشت در، فوری دستم را گرفت از پله های فرش شده به طبقه‌ی بالا رفتیم. طبقه‌ی بالا یک اتاق تقریبا دوازده متری بود که با یک فرش لاکی رنگ پوشیده شده بود. وارد اتاق شدیم. در اتاق را بست و خیلی جدی پرسید: ــ اینو واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟ ــ سارا رو میگی؟ ــ مگه به جز اون کس دیگه ام هست؟ ــ خودش خواست بیاد، منم گفتم بیا دیگه. اخمی کردو گفت: ــ چی شده؟ دوباره باهم جی جی باجی شدید؟ ــ من که مشکلی نداشتم خودش محل نمی داد، امروزم امد حرفهایی زد تو مایه های حرفهای سودابه منم گفتم بی خیال. غرید: ــ گفتی بی خیال؟ راحیل اون با سودابه دستشون تو یه کاسس. –رو چه حسابی میگی؟ –چون با هم دیدمشون الانم فهمیده من متوجه‌ی ارتباطش با سودابه شدم زودتر امده بهت اونا رو گفته. با عصبانیت حرفش را بریدم وگفتم: ــ دلیل نمیشه لطفا تهمت نزن خودش برام توضیح داد تو خیلی دیگه بد بینی. عاجزانه گفت: – باشه من بد بینم اصلا کل عالم عاشق دل خسته‌ی شوهر تو شدند فقط راحیل این آخرین دیدار و رفت و آمدت با سارا باشه ها مثل قبل باهم سر سنگین باشید بهم قول بده. می‌دانستم که سوگند اشتباه می‌کند این بد بینی‌اش هم لطمه‌ایی بود که نامزدی قبلی‌اش نصیبش کرده بود. ــ سوگند جان، من که نمی تونم صبح تا شب ببینم کدوم دختر آرش رو دوست داشته یا بهش احساس داشته، یا ممکنه بهش احساس پیدا کنه. نمی تونم رابطه ام رو با همه قطع کنم چون یه زمانی با آرش رفتن چه می دونم یه قبرستونی نمی تونم همه رو محاکمه کنم که اصلا می خوای آرش رو بندازم تو قفس نزارم کسی بهش نگاه کنه؟ هر کسی خودش باید عاقل باشه. آرام تر شد و رفت نشست روی کاناپه‌ی کنار پنجره و گفت: ــ راحیل می ترسم، از خراب شدن زندگیت می ترسم این حرفها رو هم از نگرانی میگم نمی خوام بلایی که سر من امد، سر توام بیاد. ــ شرایط تو با من زمین تا آسمون فرق میکنه، آرش مثل نامزد تو نیست سوگند، تو چرا همه رو یه جور می بینی؟ دستش را گرفتم. ــ می دونم نگرانی عزیزم من کلا اونقدر درگیرم که اگه بخوامم نمی تونم زیاد واسه رفیق وقت بزارم. تنها رفیقم تویی که باهات میرم و میام بعد لبخندی زدم و ادامه دادم. –ولی باشه، سعی می کنم فقط با تو رفت و آمد کنم. چشم غره ایی رفت وگفت: ــ بیا بریم راحیل اینقدر حرصم نده 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام خیرات ، در خانه اوست... پس بخوان دعای فرج 💚 اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💛🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی کادر درمان 😇 🦋 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۳ اسفند ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 21 February 2021 قمری: الأحد، 8 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️5 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️7 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️17 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️18 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
❤️ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللّهِ فِی أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَیْنَ اللّهِ فِی خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللّهِ الَّذِی یَهْتَدِی بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَ یُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ، السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ، السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْوَلِیُّ النَّاصِحُ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا سَفِینَةَ النَّجَاةِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَیْنَ الْحَیَاةِ، 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌸امیرالمومنین علی علیه السلام: بدانید آنانکه در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت مانده و بخاطر طول مدت غیبت منکرش نشوند، روز قیامت با من هم درجه خواهند بود. 📖بحارالانوار،ج٥١،ج١٠٩ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸گاهی خدا انقدر زود به خواسته هامون جواب میده ڪه باورمون نمیشه از طرف خدا بوده اینجاست ڪه میگیم عجب شانسی آوردم!🍃 ┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓ @Jameeyemahdavi313
✅ مویز و کشمش ⇩ ✍ در روایات و هم به عنوان غذا آمده (به همین خاطر به کشمش زکات تعلق میگیرد) هم به عنوان درمان بیماری ها و آنهم بیشتر درمان بیماری‌های عصبی و روانی! 🌸 امام صادق(ع) می‌فرماید:اعصاب را تقویت می‌کند ؛خستگی را برطرف می‌کند ، نفس را خوش می‌کند(احساس خوب و خوشحالی به انسان می‌دهد)، مره را برطرف می‌کند ،بلغم را از بین می‌برد، اخلاق را نیکو می کند(برای کسانیکه اکثرا بد اخلاق و عصبی هستند چه کم سن و سال و چه بزرگسال بسیار عالی ست)، هم و غم را برطرف می کند(برای کسانی که افسردگی دارند بسیار مناسب است) و در روایت دیگر از پیامبر اکرم(ص) علاوه بر موارد بالا آمده است که:رنگ چهره را صاف می‌کند (پوست را شفاف میکند)،بیماری و درد همیشگی را برطرف می‌کند. کسی که هر صبح ناشتا 21 دانه مویز که هسته آنرا خارج کرده باشد بخورد، به هیچ دردی مبتلا نمی‌شود مگر مرگ. 👌 کشمش عموما بدون هسته است و مویز هسته دار است. @Jameeyemahdavi313 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂