eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
248 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
«چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد. گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.» دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.» از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.» خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.» وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...» آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.» کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید. فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!» گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.» گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.» گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.» گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.» رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: «صمد!» از توی هال گفت: «جان صمد!» خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.» زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.» شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.» آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!» گفتم: «برویم پارک.» پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.» گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.» گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.» خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!» خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.» گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.» زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!» بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.» آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده :  بهناز ضرابی‌زاده @Jameeyemahdavi313
اللَّهُمَ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِیِّکَ وَ ابْنَ وَلِیِّکَ وَ اجْعَلْ فَرَجَنَا مَعَ فَرَجِهِمْ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین 💚♥️ خدایا در گشایش امر ولیت و فرزند ولیت تعجیل بفرما و گشایش ما را همراه با گشایش ایشان قرار ده ای مهربانترین مهربانان.
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان @Jameeyemahdavi313
﷽❣سلام امام زمانم❣ ای کاش قرار دل ما برگردد منصور علی من اعتدی برگردد دیگر به دل شیعه نمی ماند غم وقتی که معز الاولیاء برگردد اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها 💚🤲 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۲ خرداد ۱۴۰۰ میلادی: Sunday - 23 May 2021 قمری: الأحد، 11 شوال 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم تاریخی اعتراض مسلمانان جهان به هتك حرمت رژيم بعث عراق به عتبات عاليات (1370ش) • انتخابات هفتمين دوره رياست جمهوري و انتخاب "سيد محمد خاتمي" (1376ش) • درگذشت پروفسور احمد پارسا (1376ش) • درگذشت ناصر حجازی (1390-1328) • شهادت شهید محمود شهبازی دستجردی (1361ش) 📆 روزشمار: 🌹20 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت 🌹30 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
تقدیم به پیشگاه مقدس امام علی علیه السلام وتمام شهدای اسلام 🍀رزق وروزی روز دوم ، از حکمت 13 الی حکمت 25🍀 با تشریف فرمایی به کانال ، رزق وروزی امروز را بهره مند شوید. @yaemamali110
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#افزایش_ظرفیت_روحی 4 ☢ گفتیم که انسان باید به استقبال برخی رنج ها هم بره تا کم کم قدرت روحی پیدا کن
5 ❇️ گفته شد که برای قوی شدن باید بسیاری از واقعیت های طبیعی دنیا رو پذیرفت. 🔹 نگاه درست به واقعیت ها و تسلیم در برابر برخی واقعیت ها میتونه آدم رو از لوس بازی در بیاره و قوی کنه. مثلا این واقعیت که توی دنیا آدم گاهی بیمار میشه. ☢️ اگه یه موقع یه بیماری سراغت اومد زیادی آه و ناله نکن. بگو خب فعلا که خدا برام امتحان بیماری رو فرستاده. ☺️ باید حواسم باشه که این امتحان رو به خوبی پشت سر بذارم. "سعی کن هییییچ وقت غر نزنی!" ✔️ چقدر مهمه که آدم اهل نق زدن و غر زدن نباشه. 🚫 آدم وقتی میشه اهل غر زدن میشه. تا یه مشکلی براش پیش میاد سریع به همه بد و بیراه میگه! سریع اعتراض میکنه! ⭕️ معلومه که این آدم به اندازه کافی روی خودش کار نکرده. اگه آدمی هستی که با هر اتفاق ناخوشایندی غر میزنی، سعی کن این کار رو ترک کنی. 🔷 از الان به بعد تمرین کن تا خواستی غر بزنی سریع جلوی خودت رو بگیر بگو: من نباید غر بزنم تا قوی بشم.... ☺️ من نباید غر بزنم... آروم باش! چه خبرته؟ غر نزن!😒 آرررررروم!!!! 💢 به جای اینکه سر دیگران عصبی بشی گاهی سر خودت عصبی شو! اتفاقا میبینی که چقدر توی ارتباط با اطرافیانت روحیه بهتری پیدا میکنی و چقدر "پیش خداوند مهربان" عزیز میشی... پس چی شد؟😊 تمرین میکنیم که اصلا غر نزنیم...!👌🏻
❇️ حجاب یا بی حجابی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹: مبلغ 🌳: مخاطب 🌹 انشالله به کی میخوای رای بدی؟ 🌳 رای؟ رای چیه بابا ... مگه دیوونم رای بدم؟ 🌹چرا؟ 🌳مگه وضع کشورو نمیبینی؟ قیمت ها رو نمیبینی؟ 🌹چرا می‌بینم. اتفاقاً به همین علته که میگم باید بریم رای بدیم. اون دفعه به فرد اصلح رای ندادیم اینجوری شد. اگه به حرف پیامبر گوش میدادیم و به یک فرد اصلح رای می‌دادیم و گول دروغهای فضای مجازی رو نمی خوردیم الان این وضعیتمون نبود. میدونستی روایت داریم که باید به اصلح رای بدیم ؟ 🌳نه 🌹حدیث از پیامبره که میگن: مَا وَلّتْ أُمّةٌ أَمْرَهَا رَجُلاً قَطّ وَ فِيهِمْ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْهُ ، إلاّ لَمْ يَزَلْ أَمْرُهُمْ يَذْهَبُ سَفَالًا حَتّی يَرْجِعُوا إلَی مَا تَرَكُوا .  هر امتی که به غیر اصلح مسئولیت دهد دائما رو به فساد و خرابی می رود مگر اینکه توبه کرده و مسئولیت را به اصلح واگذار کند. (میتونید متن عربی رو هم بخونید و میتونید فقط ترجمه رو بگید) میدونی پیامبر چی میگن؟ میگن اگه غیر اصلح رو انتخاب کنید جامعتون رو به فساد و خرابی میره. خب حالا دیدی چرا اوضاع کشور انقدر نابسامان شده؟ 🌹 همه اینا نتیجه انتخاب نادرسته. اشتباه کردیم داریم چوبشو میخوریم. اگر درست انتخاب می‌کردیم که این اتفاقا نمی‌افتاد. الانم اگر نریم رای بدیم ممکنه دوباره یک غیر اصلح دیگه بیاد و وضع ما بدتر بشه.اونوقت دیگه حق اعتراض کردن نداریم.چون خودمون راهو برای غیر اصلح باز کردیم تا رییس جمهور بشه.