eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
–اگه دخترا جایگاه خودشون رو حفظ کنن، خیاط خودش میبره و میدوزه. من اصلا نمیفهمم صدف چرا اینارو بهت گفته، چون قرار بود تا به نتیجه نرسیدیم به کسی حرفی نزنیم. –من که کسی نیستم. بعدشم من خودم تو یه شرایطی قرارش دادم که مجبور شد بگه. نفس عمیقی کشید. –تا چند جلسه دیگه باهاش حرف نزنم نمی‌تونم هیچ نظری بدم. آرام ضربه‌ایی روی دستش زدم. –دیگه توام خودت رو نگیر، الان اون باید راضی باشه نه تو. –موضوع اصلا این چیزا نیست. باید بسنجمش ببینم اصلا می‌تونه با شرایط سخت من کنار بیاد یا در گیر احساس شده. می‌خوام ببینم عقل کجای زندگیشه. لبم را به دندان گرفتم. –نگو امیر محسن، اتفاقا صدف دختر عاقلیه، حداقل از من عاقلتره. راستی معیار تو چیه برای ازدواج؟ –همین عقل. –یعنی چی؟ معیارت عقل طرفه؟ –اهوم. اگر عقل داشته باشه و ازش استفاده کنه ما مشکلی نخواهیم داشت. –یعنی زیبایی، هیکل... حرفم را برید. –زنی که عاقل باشه زیبا میشه، زیبایی میشه که برای دیدنش نیاز به چشم نیست. این عقلِ که انسان رو کامل می‌کنه. البته عقلم طبقه بندیهایی داره. من کلی گفتم. مثلا ممکنه یه نفر عاقل باشه ولی زمینه‌ایی برای رشدش نداشته که به حرکتش در بیاره که معمولا با کوچکترین حرف و سخنی که جایی می‌شنوه به فکر میره یا در موردش تحقیق میکنه، گاهی یه تلنگر باعث رشد بیش از حد یه نفر میشه. اینایی که یه شبه ره صد ساله میرن. یا بعضیها عقل دارن ولی ازش استفاده نمی‌کنن یعنی اونقدر به بُعد نفس درونیشون پرداختن که نفس تونسته عقل رو توی مشت خودش بگیره و اجازه‌ی حرکتی بهش نده. –منظورت همون آک بند موندن عقله؟ خندید. –خب استفاده از عقل سختی داره. –یه چیزی در مورد صدف بگم. سرش را تکان داد. –راستش صدف خیلی خوشگله. خواستگارم زیاد داره ولی همش ردشون میکنه، میگه به دلم نمیشینه. برام عجیبه چه طور تو رو انتخاب کرده، بعد خندیدم و ادامه دادم: –به نظرت عقلش آک‌بند نیست؟ –زیباترین زنهای عالم هم توی زندگی وقتی بی‌عقلی می‌کنن شوهراشون ازشون بیزار میشن و اون زن براشون زشت میشه. یعنی دیگه زیبایی زنشون رو نمی‌بینن. اخلاق خوب باعث زیبایی آدما میشه نه صرفا ظاهر. حالا باید دلیل همین که میگه به دلم نمیشینه رو هم ازش بپرسم. اصلا چه جور دلی داره که برای توش نشستن یه فرد شرایط خاصی باید داشته باشه. گاهی دل ما عیب و ایراد داره ولی این ایراد رو تو دل دیگران می‌بینیم. لبهایم را بیرون دادم. –منظورت رو نمی‌فهمم، پس این که میگن طرف به دلم ننشست یعنی درست نیست؟ صدف که همچین دختر مذهبی هم نیست که بخواد طرفش شرایط خاص مذهبی داشته باشه. البته بی‌اعتقاد نیستا فقط... –آره متوجه شدم چطوریه، یه باری که با هم صحبت کردیم از حرفهاش یه چیزهایی دستگیرم شده. باید دید به بلوغ شخصیتی هم رسیده یا نه. فعلا باید صبر کرد. –دیگه تو این سن می‌خواستی نرسه. – این چیزها ربطی به سن نداره، بعضیها تو هفتاد سالگی هم به این بلوغ نمیرسن. بعضی‌ها تو سن هفده سالگی بهش میرسن. روانشناسها برای تشخیص این که کسی دارای شخصیت رشد کرده ای است و به بلوغ شخصیتی رسیده یا نه راهکارهایی دارن، مثل "کامروایی درنگیده." اگر انسان تونست کامروایی خودش رو عقب بندازه و نیازی که داره رو در لحظه برآورده نکنه و اون رو مدتی فاصله بندازه، این آدم دارای شخصیت رشد کردست. یعنی به تاخیر افتادن خواستش عصبی و پریشونش نکنه. یکی از نشانه‌های بزرگ نشدن آدمها همینه، مثل بچه‌ها که اگر چیزی خواستند همان لحظه باید به دستش بیاورند وگرنه زمین و زمان رو به هم میدوزن. این از علامتهای بچگی و عدم رشد کافیه. لبم را گاز گرفتم: –یعنی منم اینجوریم؟ آخه تو گاهی به من میگی بزرگ شو منظورت اینه؟ –خب توام صبرت کمه، ولی خب ویژگیهای خوب دیگه هم داری. مادر از آشپزخانه گفت: –اُسوه به جای این که اینقدر اونجا بشینی و حرف بزنی پاشو بیا به من کمک کن و یه کاری انجام بده، فردا پس فردا شوهر کردی میخوای نفرین مادر شوهرت دامنم رو بگیره؟ همانطور که بلند می‌شدم گفتم: –مامان از وقتی یادمه شما این حرفها رو می‌زدید، نمیدونم چرا این فردا پس فردایی که این همه ساله میگید نمیاد. می‌ترسم آخر آرزوی نفرین شنیدن از مادر شوهرم تو دلتون بمونه. مادر در چشمانم براق شد. –با این زبونت هر جا بری برگشت میخوری. تا وقتی بهانه‌های بنی‌اسرائیلی واسه خواستگارات میاری بیخ ریش مایی. خواستگار به اون خوبی رو رد کردی. می‌خوای سر خونه زندگیت هم بری؟ دیگه کی میاد از اون بهتر مگه این که خواب ببینی. واقعا که خلایق هر چه لایق. بعد دلخور رویش را برگرداند. عصبی گفتم: –آره اصلا من لیاقت ندارم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
اللَّهُمَ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِیِّکَ وَ ابْنَ وَلِیِّکَ وَ اجْعَلْ فَرَجَنَا مَعَ فَرَجِهِمْ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین 💚🤲 خدایا در گشایش امر ولیت و فرزند ولیت تعجیل بفرما و گشایش ما را همراه با گشایش ایشان قرار ده ای مهربانترین مهربانان.
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 531 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷الهی تکیه بر لطف تو کردم 🕊بجز لطفت ندارم تکیه گاهی 🌷دل سرگشته ام را راهنما باش 🕊 که دل بی رهنما افتد به چاهی ✨خدایا.... 🌷امروزمان را با نام و یاد تو، 🕊و به امید لطف و کرمت، 🌷و لحظاتی سرشار از معحزه، 🕊و اتفاقات خوب آغاز می‌کنیم @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۴ تیر ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 05 July 2021 قمری: الإثنين، 24 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مالی❇️رویدادهای تاریخی ربودن ديپلمات‏ هاي ايراني در لبنان توسط صهيونيست ‏ها (1361ش) • درگذشت خطاط شهير، استاد "ميرزا طاهر خوشنويس تبريزي" (1355ش) حركت امام ‏رضا(ع) از مدينه به خراسان محل حكومت مامون عباسی (200ق) 📆 روزشمار: 🌸14 روز تا روز عرفه 🌸15 روز تا عید سعید قربان 🌸20 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌸24روز تا عید بزرگ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_نوزدهم #عبور_زمان_بیدارت_میکنه🌹 چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر محل کار و خانه‌شان
🌹 امیر محسن بلند شد و کنار گوشم گفت: –نمیشد حالا زبونت رو نگه می‌داشتی؟الان فقط باید می‌گفتی، چشم مامان. بعد آرام از من دور شد. در جا از حرفم پشیمان شدم. "آقا‌جان گفته بود که باید زبونم رو تربیت کنم. انگار این زبونم تربیت پذیر نیست. مادر با اخم نگاهم کرد. دست از خیالات برداشتم و سر به زیروارد آشپزخانه شدم. خودم را پشیمان نشان دادم و مظلومانه شروع به سرخ‌کردن بادمجانهایی شدم که مادر پوست کنده بود و کنار اجاق گاز گذاشته بود. سرم را بالا گرفتم. "ای خدای غافلگیر کننده رحم کن." سرخ کردن بادمجانها که تمام شد.آن معجزه رخ داد. مادر کنارم ایستاد و گفت: –دستت درد نکنه. بیا این پیازها رو هم سرخ کن. تا به حال مادر از من تشکر نکرده بود. –خواهش می‌کنم مامان جان، وظیفمه، این حرفها چیه. "ای خدای غافلگیر کننده پس تو اینجوری واسه آدم می‌ترکونی. خیلی باهالی." مادرحق به جانب روبرویم ایستاد. –خب پس تو که می‌دونی وظیفته قبل از این که من بگم بیا کمک کن دیگه، باید حتما یه تشر بهت بزنم. نگاه مبهوتم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم: –چشم. سر سفره‌ی شام پدر رو به امیر محسن کرد و گفت: –دیگه کم‌کم باید گوشت رو آزاد بخریم. کم‌کم سهمیه‌ایی رو دارن جمع میکنن. امیر محسن گفت: –بهتر آقاجان، اینجوری که نمیشه، همه‌ی وقتتون توی صف گوشت هدر بره. پدر گفت: –دلم می‌سوزه، آخه مردم از کجا بیارن یهو قیمت کباب سه برابر بشه. مادر گفت: –خیر نبینن اونایی که این بلا رو سر ملت میارن. کاش فقط گوشت بود، فوقش آدم نمیخره، همه چی رو گرون کردن. خدا خودش سزاشون رو بده. امیر محسن گفت: –خودمون رای دادیم مامان جان، خدا چیکار کنه. پدر گفت: –ما که رای ندادیم ولی خب، خشک و تر با هم می‌سوزه. –ما می‌تونستیم بیشتر روشنگری کنیم. خوب کار نکردیم، باید یه جوری سعی می‌کردیم از این دو قطبی بازیا دور باشیم. هر یه نفر ما فقط یه نفر رو قانع می‌کرد، الان اوضاع این نبود. ما یه جورایی باهاشون لج کردیم، نخواستیم متحد باشیم. دلسوزی نکردیم آقا جان. مهربون نبودیم. باید بیشتر می‌گفتیم، ما دنبال برنده شدن بودیم. الانم بدمون نیومده که حرفهای ما درست از آب درامده و اونا شرمنده شدن. پدر به دهان امیر محسن زل زده بود. –حرفت درسته ولی نشدنی، من خودم با چندتاشون صحبت کردم، بعد اسم چند نفر را نام برد و ادامه داد: –یادت نیست چه حرفهایی میزدن، اونقدر با اطمینان حرف میزدن که من رو هم به شک انداخته بودن. البته الان دیگه حرفی نمیزنن. وقتی از دور من رو می‌بینن راهشون رو کج می‌کنن و از اونور میرن. این دو قطبی و این حرفها رو هم خودشون به وجود آوردن دیگه. مادر گفت: –حالا بگیم انتخابات رو اشتباه کردن یا هر چی، گذشته و رفته، الان چرا اینجوری می‌کنن؟ من نمیدونم مردم چشون شده به هم دیگه رحم ندارن. رفتم بادمجون بخرم، آقا نادر کلی کشیده رو قیمت، میگم چرا اینقدر گرونش کردی؟ میگه خانم قیمت دلار خیلی رفته بالا، –بهش گفتم خب رفته باشه، انصافم چیز خوبیه. میگه انصاف رو ببر در مغازه ببین چیزی می‌تونی باهاش بخری. پدر و امیر محسن سرشان را به علامت تاسف تکان دادند. من سکوت کرده بودم و از این بالا رفتن قیمت دلار و غیره فقط حرص می‌خوردم. چون فقط به این موضوع فکر می‌کردم که این گرانیها چه ضربه‌ی سختی به ازدواج جوانها میزند و خواستگاریها چقدر کمتر و کمتر خواهد شد. یاد حرف عمه افتادم که می‌گفت، این که ازدواج کردن جوونها روز به روز کمتر میشه، اکثرش به خاطر اوضاع بد اقتصادی نیست. دلیلش تغییر کردن ذائقه‌ها و سبک زندگیهاست. رو به امیر محسن گفتم: –عمه می‌گفت بیشتر از این که نگران گرونی و انتخاب باشیم باید نگران تغییر ذائقه‌ی مردم باشیم. اگه اون درست بشه، بقیش خودش حل میشه. مادر گفت: –وا! یعنی چی؟ وقتی نون نباشه دیگه... امیر‌محسن گفت: –منظور سلیقس مامان، این حرف هم درسته، یعنی آدمها الان اولویتش همون خوب خوردن و راحت زندگی کردنه، رای و انتخابشون هم در راستای رسیدن به همین هدفشونه، دشمن سالهاست داره کار میکنه و خب موفق هم بوده. ما تازه کم‌کم داریم از خواب پامیشیم. مادر و امیر‌محسن تا جمع شدن سفره حرف زدند. ولی من دیگر سکوت کردم. ترسیدم مادر دوباره حرفی بزند و مرا ضایع کند. موقع شستن ظرفها امیر محسن کنارم ایستاد و شروع به آب کشیدن ظرفها کرد و گفت: –روزه سکوت گرفتی؟ –چی بگم؟ هر چی بگم مامان همچین با "موشک سجیل" میزنه که... –عه، اُسوه؟ تو اینقدر کینه‌ایی نبودی. با تشر گفتم: –اصلا از دست توام ناراحتم. من همه‌ی حرفهام رو به تو میزنم ولی تو تا مرحله‌ی بیرون حرف زدن با صدف رفتی و به من بروز ندادی. وقتی بهت میگم زیادیم میگی... –الان اون چه ربطی.. حرفش را خورد و ادامه داد: –باشه، معذرت می‌خوام.
باید قضیه‌ی صدف رو بهت می‌گفتم. نگفتم چون هنوز خبر خاصی نیست. –حالا به جز یه جلسه که حرف زدید تو این مدتم کم و بیش ازش شناخت داشتی دیگه، نظرت چیه؟ –اول تو بگو که دیگه ناراحت نیستی. لبخند زدم و او دنباله‌ی حرفش را گرفت. این لبخند یعنی... –تو از کجا فهمیدی من لبخند زدم؟ چون یهو کلی انرژی مثبت به طرفم پرت کردی. –خدا رو شکر که تو هستی امیر محسن. بخصوص با حس‌های قوی که داری آدم راحت میتونه باهات حرف بزنه، لبخند زد. – در مورد صدف خانم فعلا اجازه بده یه جلسه دیگه باهاش حرف بزنم بعد بهت نظرم رو میگم. به شرطی که توام دیگه از حرفهای مامان نرنجی‌ها. چند بشقاب از آب‌چکان برداشتم تا امیر محسن راحت تر بتواند ظرفها را در آن قرار دهد. –راستش امیر محسن من بیشتر از حرف تو که گفتی باید به مامان "چشم "بگم ناراحت شدم. گاهی احساس می‌کنم تو این خونه کسی من رو نمی‌فهمه و همش باید زور بشنوم. گاهی مامان حرفهایی میزنه که دلم می‌شکنه. امیر محسن شیر آب را بست. –در مورد مامان کوتاه بیا، سعی نکن مدام جوابش رو بدی، اون مادرمونه، میدونم حرف شنوی ازش تمرین سختیه ولی عوضش بزرگمون می‌کنه. سعی نکن مامان رو تغییر بدی، همیشه فکر کن مامان همینه، تو باید خودت رو با حرفهاش وفق بدی. بهش محبت کن و اونقدر دوسش داشته باش که حرفهاش ناراحتت نکنه. اُسوه اگر آرامش میخوای فقط به فکر تغییر خودت باش. از دیگران طلبکار نباش. صبح که از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم و زودتر از مادر صبحانه را آماده کردم. وقتی پدر نان به دست از بیرون آمد و سفره‌ی آماده صبحانه را دید با لبخند گفت: –حتما مادرت خوشحال میشه. چند دقیقه بعد مادر به آشپزخانه آمد. با لبخند گفتم: –سلام مامان. نگاه متعجبش را اول به سفره و بعد به قوری و کتری روی اجاق گاز انداخت و گفت: –سلام. چه عجب بالاخره یه روز بلند شدی و وظیفت رو انجام دادی. همان لحظه امیر محسن وارد شد. خنده‌ایی که روی لبهایش بود را جمع کرد و گفت: –صباح‌الخیر، صباح‌النور، تقبل‌الله از همگی. مادر گفت: –این یکی که از تعجب کلا زبون مادریش رو فراموش کرد. پدر خندید و گفت: –امیر محسن بیا اینجا پیش من بشین. بعد رو به من گفت: –دخترم دستت درد نکنه، کاش هر روز صبح زودتر بیدار شی، بدون تو صبحانه خوردن صفا نداره. امیر محسن لقمه‌ایی که برایم گرفته بود را به طرفم گرفت و گفت: –اُسوه خیلی پرانرژیه آقاجان، الان در جای جای این آشپزخونه انرژی پخش کرده. لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: –آخه من دیگه باید صبح‌ها زودتر برم سرکار. واسه همین دیگه باید صبح زود بلند شم. پدر گفت: –امیر محسن ‌گفت بهم که تو یه شرکت کار پیدا کردی، کارت چطوره بابا؟ می‌خوای ما برسونیمت بعد بریم رستوران. –نه آقا جان. با مترو سر راست تره. شما من رو تا ایستگاه برسونید. کارمم خوبه، حالا تازه مشغول شدم. مادر گفت: –آهان، پس به خاطر خودت بیدار شدی؟ ما رو باش، من فکر کردم به خاطر ما صبح زود بیدار شدی صبحونه حاضر کردی. –چه فرقی داره مامان‌ جان، اصلا از این به بعد آماده کردن صبحانه با من، شما دیگه بلند نشید می‌تونید تا هر وقت که دوست داشتید بخوابید. مادر گردنش را بالا داد و گفت: –خب منم هر روز میرم پیاده روی دیگه، بخوابم که چی بشه، روز به روز تنبل‌تر بشم؟ امیر محسن گفت: –آره بابا، مامانم ورزشکاره. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 532 @Jameeyemahdavi313
﷽ دل به داغ بی کسی دچارشد نیامدی چشم ماه و آفتاب تار شد نیامدی سنگ‌های سرزمین من در انتظار تو زیر سم اسب‌ها غبار شد نیامدی 🕊 🕊 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۵ تیر ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 06 July 2021 قمری: الثلاثاء، 25 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹سفر امام رضا علیه السلام از مدینه به مرو، 200ه-ق 🔹دحو الارض 📆 روزشمار: 🌺13 روز تا روز عرفه 🌺14 روز تا عید سعید قربان 🌺19 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌺23روزتا عید بزرگ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
شَـرمنده مـُولا.. عـادَت کـردم هـَر وقَـت دیگـہ کـارے نداشـتم یاد شُـما بیـوفتَم الان کجـایے گـل نرگـس?!! شـاید در سـجده اے?!! شـاید در حـال گریہ?!!! شـاید در بین الحـرمین قـدم میزنے?!!! شـاید در کـویرے و بیـابانے!!! جـایے هِق هِق گـریہ هایتـ بلـند شده قـربونت بِرم پرونده اعمـالمو بزار زمین مال مَن از اول تا اخَرش گریَس↯ آخہ بہ چہ اٌمـیدے هر دوشَـنبہ و پنجشَـنبہ مُرورش میکـنے↻ چـیزے ندارم✖ لِلهً خودمَم از کارام خَستَم➣ شـرمندَم ولے خیلے دوسِتـــ دارَم خدایے دلِتـــــ اومد دُعامون کن بلکہ آدم شیــم 🌸 @Jameeyemahdavi313
✅چرا نماز اول وقت؟ ♥پیامبر(ص)سه چیز را در مورد كسی كه نماز را اول وقت می خواند تضمین كردند: 🌹جدایی او از غم واندوه. 🌹راحت بودن او به هنگام مرگ. 🌹رهایی از آتش جهنم. ☑️بعلاوه وقت شناسی مهمترین عامل پیشرفت بوده و علاوه بر فواید معنوی باعث انضباط های جسمی وروحی می شود و به ما می آموزد هر كاری هر چند دارای وقت زیادی است ولی بهتر است در اولین فرصت انجام شود. @Jameeyemahdavi313
♥️پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند: لَا خَلَقَ خَلْقاً إِلَّا وَ جَعَلَ لَهُ سَيِّداً ... وَ حُبِّي وَ حُبُّ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ سَيِّدُ الْأَعْمَالِ وَ مَا تَقَرَّبَ بِهِ الْمُتَقَرِّبُونَ مِنْ طَاعَةِ رَبِّهِم‏ 🌸هرچیزی که خدا آفریده سَروَری دارد ...و سرور اعمال و کارهایی که بندگان را به خدا نزدیک می‌کند محبت من و محبت علی بن ابیطالب علیهماالسلام است. 📚كنز الفوائد، ج‏۲، ص۲۳۷. اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــدٍ وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم🌸 @Jameeyemahdavi313
❌گاهی بعضی‌ها طوری حرف می‌زنند که دل اشخاص را می‌رنجانند، این رنجشی که به افراد وارد می‌‌شود سبب سلب توفیق از انسان می‌شود. 💯هر شب نماز شب می‌خواندی اما یک شب خواب ماندی، کن ببین عمل تو، نگاه تو، صحبت تو چه کسی را رنجانده! 👌کسی که می‌خواهد محبوب خداوند واقع شود نباید خَلق خدا سر سوزنی از دست او آزار ببینند و ناراحتی بکشند، 👈تو که می‌خواهی در محفل خواص وارد شوی، (در آن محفل و آن لحظاتی که امام زمانت بیدار هستند و با خدا مناجات می‌کنند) در روز، چند نفر را رنجاندی؟ به چند نفر کردی؟ بنابراین تو را در محفل خواص راه نمی‌دهند، خوابت می‌کنند، به ملائکه‌ای که مأمورند بیدارت کنند این اجازه را نمی‌دهند، و این سلب توفیق می‌شود، توفیق حرکت و پیشرفت را از تو می‌گیرند، توفیقات انسان کم می‌شود، تا اینکه آن اشخاصی را که رنجانده، راضی کنی. اینها آثار این اعمال است، دقت کنید و روی اینها حساس باشید. ♦️استاد حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
🌷پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) فرمود : اى على ۶۰۰ هزار گوسفند  مى‎خواهى یا ۶۰۰ هزار دینار یا ۶۰۰ هزار جمله؟ ☘ عرض کرد : اى رسول خدا! ششصد هزار جمله. پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود : آن ۶۰۰ هزار جمله را در شش جمله جمع مى‎کنم. 1⃣ هرگاه دیدی مردم به فضایل و مستحبات می‎پردازند، تو به کامل کردن واجبات بپرداز؛ یا علیُّ إذا رَأیتَ الناسَ یَشتَغِلُونَ بالفَضائلِ فاشتَغِلْ أنتَ بِإتمامِ الفَرائضِ. 2⃣ هرگاه دیدی مردم سرگرم دنیایند، تو سرگرم آخرت شو؛ و إذا رَأیتَ الناسَ یَشتَغِلُونَ بِعَمَلِ الدنیا فاشتَغِلْ أنتَ بعَمَلِ الآخِرَةِ. 3⃣ و هرگاه دیدی مردم به عیب‎های دیگران می‎پردازند، تو به عییب‎های خودت بپرداز؛ و إذا رأیتَ الناسَ یَشتَغِلونَ بِعُیوبِ الناسِ فاشتَغِلْ أنتَ بِعُیوبِ نفسِکَ. 4⃣ و هرگاه دیدی مردم به آراستن دنیا می‎پردازند، تو به زینت دادن آخرت بپرداز؛ و إذا رَأیتَ الناسَ یَشتَغِلونَ بتَزیینِ الدنیا فاشتَغِلْ أنتَ بتَزیینِ الآخِرَةِ. 5⃣ و هرگاه دیدی مردمی به زیادی عمل می‎پردازند، تو به خالص کردن عمل بپرداز؛ و إذا رَأیتَ الناسَ یَشتغِلونَ بکَثرَةِ العَمَلِ فاشتَغِلْ أنتَ بصَفوَةِ العَمَلِ. 6⃣ و هرگاه دیدی مردم به خلق متوسل می‎شوند، تو به خالق متوسل شو؛ و إذا رَأیتَ الناسَ یَتوسَّلُونَ بالخَلقِ فَتَوَسَّلْ أنتَ بالخالِقِ. @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_بیستم #عبور‌_زمان‌_بیدارت‌_می‌کند🌹 امیر محسن بلند شد و کنار گوشم گفت: –نمیشد حالا زبونت رو نگ
🌹 چند روزی میشد که رفتار آقای طراوت کمی تغییر کرده بود. یعنی من احساس می‌کردم که تغییر کرده. چند بار برایم چای آورد و یک بار هم که با خودم ناهار نیاورده بودم برایم غذا سفارش داد، آن هم چه غذایی، " برگ مخصوص" در این گرانی گوشت هر چه اصرار کردم پولش را قبول نکرد و گفت: –تو کارمند منم هستی، آدم به رئیسش پول غذا میده؟ "بالاخره اینجا چند‌ تا ریئس داره" خیلی خودمانی حرف میزد. ولی من خشک و جدی بودم. گاهی حتی لبخند هم نمیزدم. بعد از ماجرای سرکار گذاشتن رامین دیگر به مردها بی‌اعتماد شدم. به نظرم همه‌شان در ظاهر قصد ازدواج دارند ولی در باطن فقط خدا می‌داند که چه فکری در سرشان است. هنوز هم فرصت پیدا کردن برای خواندن نماز، آن هم در مسجد سر خیابان مشکل آفرین بود. باید بهانه‌ایی سر هم می‌کردم و از شرکت بیرون می‌رفتم. بالاخره یک روز خانم ولدی مرا کنار کشید و با محبت مادرانه‌ایی گفت: –ببین دخترم، توام مثل بچه‌ی خودمی بگو ببینم چرا بعد از ناهار یواشکی میری بیرون؟ سرم را پایین انداختم. –چند بار پرسیدید منم گفتم که، یه کاریه میرم انجام میدم دیگه، مگه اشکالی داره؟ صدایش را پایین‌تر آورد طوری که به زور می‌شنیدم. –به خدا تو حیفی، چرا این کار رو با خودت می‌کنی؟ ولی ناراحت نباش، درست میشه فقط باید اراده کنی. من یه کمپ می‌شناسم کارش خیلی خوبه، تضمین صد در صد... شلیک خنده‌ام باعث شد حرفش ناتمام بماند. خنده کنان روی صندلی میز ناهار خوری آبدار‌خانه نشستم. او هم روبرویم نشست. هنوز ژستش را حفظ کرده بود. –حالا چی میزنی؟ من دوباره خندیدم و به زور گفتم: –خانم ولدی چی می‌گید شما؟ –انکار نکن دخترم، عیبی نداره من مثل تو زیاد دیدم، من که غریبه نیستم. خنده‌ام شدیدتر شد. دلم را گرفتم و گفتم: –مگه خودتون تو کمپ هستید که زیاد دیدید؟ خانم ولدی دیگر حرفی نزد و دستش را گذاشت زیر چانه‌اش و به چشم‌هایم زل زد. بلعمی با همان ناز و ادای همیشگی‌اش وارد آبدارخانه شد و پرسید: –چی شده؟ جوک تعریف می‌کنید؟ بگید ما هم بخندیم. من در جوابش فقط خندیدم. خانم ولدی بلند شد و رو به بلعمی گفت: –هیچی بابا، معلوم نیست چشه؟ –بلعمی متفکر نگاهم کرد. –ولدی جان، این حالش خوبه؟ اصلا تو چته؟ نه به این، نه به تو، چرا دمغی؟ ولدی گفت: –منم مثل تو. الان وایسادم خندش تموم بشه بگه چی شده. از خنده اشکم سرازیر شده بود. بلند شدم و شیر آب را باز کردم و تا آبی به دست و صورتم بزنم. بلعمی گفت: –آب نزن، بیا با دستمال پاک کن. ریملت میریزه. از حرف بلعمی دوباره خنده‌ام گرفت. بلعمی نگاهی به ولدی انداخت و گفت: – مگه حرفم خنده داشت؟ بالاخره کمی آب به صورتم زدم و گفتم: –ریمل نزدم. بلعمی جوری براندازم کرد که یعنی خودتی. احتمالا باورش نشد. خانم ولدی یک استکان چای ریخت و دست بلعمی داد و گفت: –مژه‌های خودشه بابا، کم هست ولی بلند و فره. هممون اینجا جمع نشیم بهتره، تو برو چایت رو بخور. همان موقع راستین وارد آبدارخانه شد و رو به بلعمی با اخم گفت: –صدای خندتون تا توی اتاق میاد، چه خبره، نمی‌بینید جلسه دارم؟ بلعمی با دلخوری گفت: –آقا من نبودم. من تازه امدم. بعد پشت چشمی نازک کرد و بیرون رفت. راستین نگاهی به خانم ولدی انداخت. –چی شده همه رو دور خودت جمع کردی، اونم با این همه سرو صدا. وقت ناهار که خیلی وقته تموم شده. این حرفش باعث شد یاد حرف ولدی بیفتم و لبهایم کش بیاید. راستین به طرفم آمد و با لبخند کجی گفت: –پس خندیدنم بلدید. فوری لبهایم را جمع کردم و گفتم: –با اجازه من برم سر کارم. جدی گفت: –بعد از جلسه بیایید تو اتاقم کارتون دارم. بعد جلوتر از من به طرف اتاقش رفت.
نگاهی به خانم ولدی انداختم و گفتم: –واسه من کار درست کردیا. بعد قیافه‌ی مظلومی به خودم گرفتم. –اگه اخراجم کنه چی. خانم ولدی لبش را به دندان گزید. –نه ‌بابا اخراج چیه؟ تا حالا دیدی کسی رو واسه خندیدن اخراج کنن؟ اگه توبیخت کرد، من میام میگم تقصیر تو نبود. دوباره خنده‌ام گرفت. –میخوای بیای بگی، بهم گفتی معتادم؟ –هیس، اسمش رو نیار. آروم به خودم بگو. در حالی که لبم از خنده جمع نمیشد نزدیکش رفتم و ماجرای نماز خواندنم را برایش تعریف کردم. نفسش را بیرون داد و گفت: –خب اینو از اول بگو دیگه دختر، اصلا چرا میری مسجد، به خودت عذاب میدی. بعد بلند شد و دری را که آن طرف یخچال تعبیه شده بود باز کرد. –اینجا حمامه، کارایی نداره. وسایل اضافه رو داخلش گذاشتم و توش موکت انداختم و نمازخونش کردم. اینجا به جز من کسی نماز نمی‌خونه، می‌تونی بیای اینجا بخونی. اگه نمی‌خوای کسی بفهمه در رو ببند بعد که نمازت تموم شد آروم بیا بیرون. چون در اینور یخچاله اصلا از بیرون دید نداره. خیالت راحت. جانماز و چادر نماز هم هست. فقط موندم چرا نمی‌خوای کسی بفهمه، اُفت کلاسه؟ خودم هم درست نمی‌دانستم چرا، برای همین گفتم: –نمی‌خوام ریا بشه. لبهایش را بیرون داد. –امر واجب ریا نداره که، بازم هر جور خودت راحتی. –خدا خیرتون بده، دیگه لازم نیست هر روز برم در مسجد رو بکوبم و خادمش رو اذیت کنم. –وا! مگه بستس؟ –آره دیگه، ساعت نماز که می‌گذره می‌بندن. –وا! آخرالزمون شده. حالا بیا برو نمازت رو بخون که کلی از اذان گذشته. تا اون موقع هم جلسه‌ی آقا تموم شده، برو ببین چیکارت داره. بعد از نمازم همین که از آبدارخانه بیرون آمدم راستین جلویم ظاهر شد. نگاهمان به هم گره خورد. درلحظه احساس کردم قلبم بهمن شد روی تک تک رگهایم و خون رسانی قطع شد. پرسید: –اینجایید؟ مگه نگفتم بعد از جلسه بیایید اتاقم؟ نگاهم را روی زمین پرت کردم و با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفتم: –داشتم میومدم. همانطور که به طرف اتاقش می‌رفت گفت: –زودتر. بعد از چند دقیقه وارد اتاقش که شدم، جلوی پنجره ایستاده بود. –بیا بشین. همین که روی صندلی نشستم روبرویم نشست و خیره نگاهم کرد. دستپاچه شدم و نگاهم را منحرف کردم. –کارم داشتید؟ –نه به این که تو این مدت یه لبخند نزدی، نه به این که امروز صدای خندت شرکت رو برداشته بود. کاش قطره آبی میشدم و از خجالت به زمین فرو می‌رفتم. –ببخشید ناخواسته بود. پوزخندی زد و گفت: –بگذریم. امروز می‌خواستم در مورد یه مسئله‌ایی باهات حرف بزنم. –چیزی شده؟ دستی به صورتش کشید. –آقای مصطفوی از شرکت مدار کنترل زنگ زده بود. می‌گفت موجودی ندارید. خواست چک رو برگشت بزنه من گفتم دست نگه داره. اینجا چه خبره خانم مزینی؟ چرا ما نباید موجودی داشته باشیم. ما که فروش خوبی داریم. با سود بالا هم داریم می‌فروشیم. پس جریان چیه؟ سرم را پایین انداختم. مایوسانه نگاهم کرد. بعد از چند لحظه پرسید: –یعنی من اشتباه روی شما حساب کردم؟ سرم را بالا آوردم. –راستش موجودیمون خیلی پایین امده و چکهامون کسر موجودی داره و برگشت می‌خوره. حالا تصادفی این شرکت به شما زنگ زدن ما چکهای دیگه‌ایی هم داشتیم که برگشت خوردن. اون قبلیا یا به من زنگ زدن یا به آقای طراوت. ایشون گفتن فعلا به شما چیزی نگم تا خودشون همه رو حل و فصل کنن. بلند شد و دستی به موهایش کشید. –یعنی چی گفته حل و فصل می‌کنم. چرا چیزی به من نگفته؟ –باور کنید من نمی‌دونم. من خودمم به بعضی حسابها مشکوک شده بودم. دوباره روی صندلی نشست و عصبی پرسید: –پس چرا به من چیزی نگفتید؟ از حالت عصبی‌اش ترسیدم. –آخه هنوز مطمئن نیستم. باید بیشتر بررسی کنم. نفسش را بیرون داد. –باشه، بررسی کنید ببین مشکل از کجاست. فقط زودتر. با صدای لرزانی گفتم: –باید منابع ورودی و خروجی شرکت رو چک کنم. تا ببینم... حرفم را برید. –زودتر چک کنید. پرسیدم: –کیا به حسابها دسترسی دارن؟ –من و کامران. به فکر رفتم. –شما به من چند روز وقت بدید سعی می‌کنم مشکل رو پیدا کنم. اگر نتونستم ... دوباره پرید وسط حرفم. –اگر نتونستید من خودم یه حسابرس میارم اون فوری مشکل رو پیدا می‌کنه. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم. –فقط دفاتر حسابهای قبلی رو باید در اختیارم قرار بدید. دستش را به طرف اتاق کامران دراز کرد –از کامران بگیر از جایم بلند شدم –پس من زودتر برم او هم از جایش بلند شد –من هر چی سرمایه داشتم ریختم تو این شرکت اگه به مشکل بخوره تمام مسئولیتهاش به عهده‌ی منه. همه‌ی اسناد به اسم منه و همه من رو به عنوان مسئول این شرکت می‌شناسن –بله، می‌فهمم انشاالله که حل میشه. با استرس گفت: –من منتظر خبری از شما هستم 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 533 @Jameeyemahdavi313
✋ سلام بر تو ای پیشوای اهل اسلام؛ ای مولایی که هرکس دلش را تسلیم تو کند به مقصدش خواهی رساند. سلام بر تو و بر آن روزی که جهان و جهانیان تسلیم امر تو خواهند بود. 🕊 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🕊 ‌ @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۶ تیر ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 07 July 2021 قمری: الأربعاء، 26 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹خروج پیامبر گرامی اسلام از مدینه برای حجة الوداع، 10ه-ق 📆 روزشمار: 🌺12 روز تا روز عرفه 🌺13 روز تا عید سعید قربان 🌺18 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌺22روز تا عید بزرگ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
🌸 مانند گردویی است بی مغز! ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند... به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رهاڪردند و از محل دور شدند... ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟! گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت... دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم... ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ @Jameeyemahdavi313
💙قُلوبُ العِبادِ الطّاهِرَةُ مَواضِعُ نَظَرِ اللّهِ سبحانَهُ، فمَن طَهَّرَ قَلبَهُ نَظَرَ إلَيهِ 💙دل های پاک بندگان نظرگاه خدای سبحان است، پس هر کس دل خویش را پاک گرداند، خداوند به آن نظر می افکند. 📘غررالحکم، ح۶۷۷۷ @Jameeyemahdavi313
ِ 💞💞💞💞💞💞💞 ‍ 🕗ساعت دوباره👈هشت👉 دلــم می تپد عـجیب🕗 💐مثل کسی که گم شده درغربتی غـریب💐 ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا 👇قرار دل به رسم هر روز و هر شب👇 🌹صاحب العصر🌹 💫 اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِک💫 ِ باخواندن هریکبارصلوات خاصه با💚اعلام نمایید. 💞💞💞💞💞💞💞 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان 534 @Jameeyemahdavi313
تو را "دوست دارم" همانگونه که آفتاب، قبله صبح را .... یاایهاالعزیز ❤️ @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۷ تیر ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 08 July 2021 قمری: الخميس، 27 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🖤2 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام 🌺11 روز تا روز عرفه 🌺12 روز تا عید سعید قربان 🌺17 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌺21روز تا عید بزرگ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
هر روز سعی کنید یک کاری برای امام زمانتان انجام دهید که شب وقتی می خواهید بخوابید بگویی؛ آقاجان من این کار را برای شما کردم ولو شده یک صلوات بفرستی. آقا شکورند، با محبتند دستتان را میگیرند. ولو یک ، یک ، یک می‌توانی دیگران رابه یاد بیندازی. هرچه از دستت برمی آید و از عهده‌ات ساخته است. ✅استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده 🌼أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼 @Jameeyemahdavi313
اولین‌ومهمترین‌چیزۍڪہ‌مارا ازامام‌زمان دور مےڪند 💔ماست. . . ومهمترین‌چیزۍڪہ‌فرج‌حضرت‌‌را جلو 🌱مۍاندازدترڪ‌گناه است. . . بہ‌قول‌استادرائفۍپور مشڪل‌خودماییم 💔 🌤اَلّلهُمَّـ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفرج🌤 @Jameeyemahdavi313