#عطر_نماز❣
💙 پیامبر اکرم (ص) :
🟡 کسی که #نماز می خواند
در حال نماز هیچ چیز از امور دنیایی به یادش نیاید
🍃«فقط خداوند در نظرش باشد»🍃
در این صورت هرچیزی از خداوند بخواهد، به او عطا می کند.😇
📚مستدرک الوسائل جلد
#نماز_اول_وقت 📿
✨💚 @Jameeyemahdavi313 💚✨
#هدیهای_برای_مهدیعج
سلام مهدی جان من😉💚
هدیه امروزمون به شما اقای خووووبمون اینه که به نیت شما💛 یک صفحه قران💛 بخونیم و ثوابشم تقدیم کنیم به حضرت محمد(ص) 🌸🌺
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم 🌺✨
الهی عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری س🤲
عبد.mp3
1.29M
🎙 عبدالعظیم حسنی علیه السلام
استاد رفیعی
🏴🏴🏴
@Jameeyemahdavi313
شهید حسین لشگری ملقب به سید الاسرای ایران .
درسال ۱۳۳۱ در شهرستان ضیا باد به دنیا اومد شهید لشگری ۱۸ سال تمام ،درد کشید و شکنجه شد اما حاضر نشد به امامش پشت کنه .
شهید ۲۷ ساله بودن اسیر شدن و ۴۸ سالگی وقتی پیرمرد شدن برگشتن
۲۷ شهریور سال ۵۹ درست چهار روز پیش از حمله ی نظامی عراق به ایران
شهید لشگری برای عملیات شناسای عازم منطقه شد،عملیاتی که با شلیک موشک به هواپیمای ایشون نا تموم موند
ونهایتا شهید لشگری مجبوری در خاک عراق فرود اومد و اسیر شد و اسارت ایشون از همین جا آغا ز شد.
اسارتی که از همون سال ۵۹ شروع شد و تا ۱۸ فروردین سال ۱۳۷۷ ادامه داشت
شهید اهمیت زیادی برای صدام داشت .
صدام میخواست از او به عنوان سندی زنده برای اینکه بگه ایران جنگ رو آغاز کرد استفاده کنه.
جنگ ایران با عراق درست چهار روز بعد از اسارت شهید آغاز شد .
خودشون می گفتن که صدام فقط یه جمله از من میخواست .
اینکه من برم جلوی دوربین وفقط بگم
من ستوان یکم خلبان حسین لشگری در تاریخ ۲۷ شهریور ۵۹ در خاک عراق سقوط کردم .
به او گفته بودند که اگر این رو را در مقابل دوربین بگه .
او رو به آمریکا میفرستن و شرایط رفاهی و امنیتی کاملی براش ایجاد میکنند و میلیون ها دلار بابت همین کارش پرداخت میکنند.
اما او این کارو نکرد و پای امامش ایستاد وشکنجه های زیادی رو تحمل کرد .همین شکنجه ها باعث جانبازی ۷۰ درصدی ایشون شد .
وقتی به جنگ میرفت یک سال و نیم ازدواج کرده بود و یک پسر چهار ماهه داشتن .
خودشون می گفتن وقتی میرفتم علی دندون نداشت وقتی برگشتم دندانپزشک بود.
در تمام این ۱۸ سال هم در سلول انفرادی بودن .
در خاطراتشون می گفتن که یک قرآن جیبی کوچک داشتن که تو اون سالهای اسارت و تنهای اون قرآن مونسشون بوده
ودر اون ۱۸ سال موفق به حفظ قرآن کریم شده بودن .
شهید پس از ۱۶ سال به نیروهای صلیب سرخ معرفی میشن .وخانواده هم در تمام این ۱۶ سال بیخبر از حال ایشون .
فکر میکردن شهید شده .
بعد ۱۶ سال نامه ی ایشون به دست همسرشون می رسه .
دوسال بعد در روز هفدهم فروردین ۱۳۷۷ آزاد میشن .
ودر سال ۱۳۸۸ براثر عارضه های که از شکنجه ها داشتن به شهادت رسیدن.
یه خاطره که همیشه تعریف میکردن این بود که می گفتن
بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم یک نصفه لیوان آب یخ بود 😔
می گفتن سال ۷۴ سرباز عراقی یک لیوان آب به رو خوردمیخواست باقی مانده شو بریزه بره نگاهش به من افتاد و دلش سوخت وآن باقی مانده ی آب رو به من داد .ومن تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم .
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری_زاده #پارت -هشتاد و نه سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت ــ
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت_نود
مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
ــــ ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
ــــ دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد
زود اشک هایش را پاک کرد
ـــ بله محمد آقا چیزی لازم دارید
ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
ـــ نه حاج آقا اصلا من
ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم ??
مهیا سرش را پایین انداخت
ــــ بیا.به خاطر ما نه به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
ـــ چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد
مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
ـــ نوش جان گلم
بشقاب را روی میز تحریر گذاشت
ـــ داری چیکار میکنی مهیا جان
ـــ دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
ـــ می خوای بزاریشون تو انبار
ــ نه همشون , فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
ـــ اینا چی
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
ـــ نه اینا دیگه لازمم نمیشه
ــ میندازیشون
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
ـــ آخیش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
ـــ خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
ـــ نه فک نکنمـ برسم .شما میرید
ـــ نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد
مهیا کنار پدرش زانو زد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت_نود و یک
ــ بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره را بست
ـــ چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
ـــ چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
ـــ با این حالتون ??بزارید یه روز دیگه
ـــ نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
ـــ باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
ـــ خداحافظ من رفتم
ـــ خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد
صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت با شنیدن فریاد شخصی
ــ مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
ـــ حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد
چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود
قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد
چشمانش را روی هم فشرد شهاب با نگرانی پرسید
ـــ مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد
شهاب از جایش بلند شد
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد بطری آب را به سمتش گرفت
ـــ بفرمایید
مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد
یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
ـــ برای شما هستن
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💕mehrsa💕:
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت نود و دو
مهیا لبانش را تر کرد
ــــ نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد
مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
ـــ خیلی ممنون آقا شهاب .رسیدنم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت که با حرف شهاب ایستاد
ـــ این اتفاق عادی نبود
شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
ـــ نه همچین چیزی نیست آقا شهاب .خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند
بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت
کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد
سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت که مهیا لبخندی زدو گفت
ـــ نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتار مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد
گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
ــــ جواب بده پشیمون میشی
اولی را دیلیت کرد دومی را لمس کرد با خواندن پیام از
عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت
ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم
تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
ـــ ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
ــ اِ خانومم بد دهن نباش
ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی
ـــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟
ـــ فقط تورو می خوانم
ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزارم
گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد
سردرد شدیدی گرفته بود
ـــ شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت
شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد
مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.
ـــ سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟!
ــ من حقیقت رو گفتم.
شهاب، دستی در موهایش کشید.
ـــ پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغازِ، آغازهاست
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
@Jameeyemahdavi313
سلام به همه آنهایی
که بودنشان نور
امیدےست دردل
روزےسرشاراززیبای
لبخند،شادی
امیدودلےپرازمهرودوستی
براتون آرزومندم
سلام دوستان خوبم✋
صبحتون بخیر وشاد🌸
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان 💚
#قرآن 143
@Jameeyemahdavi313
✨🌸✨🌺✨
📆 امروز دوشنبه:
19 خرداد 1399
16 شوال 1441
8 ژوئن 2020
ذکر
👈 یا قاضی الحاجات' 💯📿
🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴
🔺امروز متعلق است به:
🌸✨امام حسن مجتبی (ع) و امام حسین (ع)✨🌸
روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات
به محضر مبارکشان معطر میکنیم
💫🌹✨🌺💫🌸✨🌷
⚪️🔶🔹مناسبت های روز:
🔘 درخواست عراق از اعراب برای قطع مناسبات سیاسی اقتصادی با ایران(۱۳۶۷)
🔘 روز جهانی اقیانوس
💙💛💙💛
📆 روزشمار:
◾️9 روز تا شهادت امام صادق(ع)
💕✨💕✨💕
✔️ @Jameeyemahdavi313
امام کاظم علیه السلام:
پرهیز، آن نیست که چیزی را به کلّی وا بگذاری و هیچ نخوری؛ بلکه پرهیز، آن است که از چیزی بخوری، امّا کم بخوری!
📚دانشنامه احادیث پزشکی، جلد ۲، صفحه ۲۲
@Jameeyemahdavi313
مداحی_آنلاین_چراغیبت_امام_زمان_عج.mp3
1.5M
♨️چراغیبت امام زمان عج برای ما عادی شده؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
✔️ @Jameeyemahdavi313
🌹🌼🌹🌼
🌼🌹
🌹
#حجاب_مهدوی
هیچ باغبانی را سرزنش نمیکنند که چرا
دور باغ خود حصار پرچین کشیده
است..
هیچکس با نام آزادی دیوار خانه خود
را بر نمیدارد..
هیچ صاحب گنجی گوهر خود را در
معرض دید دیگران قرار نمیدهد..
اگر در مقابل پنجره خانه ات توری نزنی
از نیش پشه ها و مزاحمت مگس ها در
امان نخواهی بود..
وقتی راه ورود پشه ها را میبندی خود را
مصون ساخته ای نه محدود کرده باشی
❣آری این است معنی حجاب❣
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌹
🌼🌹
🌹🌼🌹🌼
🆔@Jameeyemahdavi313