🌸🍃
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_نهم
... بار دیگر اعلام کرد📣📣
به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم ، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ 😱 وجود دارد و احتمال موفقیت ، کمتر از ۵۰ درصد است.
با همه خداحافظی کردم 👋👋 ، با همسرم که باردار بود و در این سالها خیلی سختی کشیده بود ، وداع کردم 😭 و راهی بیمارستان🏨 شدم.
وارد اتاق عمل که شدم . حس خاصی داشتم🧐احساس می کردم از این اتاق بر نمی گردم😕 . تیم پزشکی با دقت بسیار شروع کرد. همان ابتدا بیهوش شدم...
عمل طولانی شد . برداشتن غده🔪با مشکل مواجه شد، پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند
در آخرین مراحل عمل بود ، که یکباره همه چیز عوض شد😶😶😶
احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند.
🔴🔴دیگر هیچ مشکلی نداشتم . آرام و سبک شدم، چقدر حس زیبایی بود😍😍از تمام بدنم درد جداشد.
یکباره احساس راحتی کردم...
ادامه دارد...
*‼️چت کردن با نامحرم*
*🔷س آیا #چت_کردن با نامحرم اگر در مورد مسائل سیاسی و دینی باشد، حرام است؟*
*✅ ج: اگر #بدون_قصد_لذت و کلمات #مهيج_شهوت باشد و نسبت به عدم وقوع در حرام و مفسده مطمئن باشند، فى نفسه اشکال ندارد.*
°•|🌙🌵 .
•
أنت لست وحيد؛
أنت محاط بالله من كل الجهات !
تو تنها نیستی،
تو از همه طرف با خدا احاطه شدی ...
💜| #پروفایل ...°•|
•
@Jameeyemahdavi313 |💛🌿
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️⭕️
طرف رفته تو اغتشاشات سردسته شده بمب گذاشتن یه عده زن و کودک مردم رو به خاک و خون کشیده بعدشم
در اوج وقاحت گفته که👈 دست در خون مردم زدم نوشیدم
فیلم هم گرفته فرستاده برا اونور آبیا
حالا گرفتنش میخوان اعدامش کنن یه عده راه افتادن نه به اعدام نه به اعدام راه انداختن بعد همینا تو قضیه رومینا دختری که توسط پدرش به قتل رسید اعدام کنید اعدام کنید راه انداختن و توهین به اسلام میکردن
همینقدر احمق همینقدر پست فطرت
@Jameeyemahdavi313
Clip-Panahian-ZendeghiSakhatMishavad-64k.mp3
2.4M
🎵 زندگیهامون سخت میشه؛ اگر ...
#کلیپ_صوتی
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
❌شایعه ای پخش شده که زباله گردها، ماسکها را از زباله ها برمیدارند و بعد از شستن و اتو کردن و اینا دوباره میفروشن!!!❌
✅اما حقیقت:
عکسی که برای شایعه منتشر کردن از انبار یک کارگاه تولید #ماسک بوده که شب عید فطر، بر اثر گودبرداری غیرحرفه ای تخریب شده و ماسک ها هم همونجا دفن شده..
🔹ماسک را از مراکز بهداشتی تهیه کنید، با آرم مشخص. و یا خودتون با پارچه تهیه بفرمایید. و قابل شستشو.
بعضی ها با این خبرها دچار استرس و تنش روحی میشن. . اسیر شایعات مجازی میشن و.. لطفا اطلاع رسانی کنید.. 🙏
#کرونا
#من_ماسک_میزنم
@Jameeyemahdavi313
#مهدے_جان_مولاےمن❤️
منتظر لحظہ ظاهر شدنت هستيم
و به شوق آن لحظہ ی شیرین،
خانه دل را هر روز
آب و جارو ميكنيم ...
وقتی که بیایید
به انتظار هایی که کشیده ایم
افتخار خواهیم کرد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@Jameeyemahdavi313
[ #تلنگر 🍀]
•
تازمانیکه همنشینِ گناه باشیم!🖤
همنشینِ امامِزمان نخواهیمبود.😔
•
تازمانیکه گرفتارِ نَفس باشیم!🥀
همنَفَسِ امامِزمان نخواهیم بود.😔
•
•.°[ @Jameeyemahdavi313 ]
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری_زاده #پارت_صد و چهل و هشت ــ شهاب من تا فردا میمیرم بخدا شه
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت_صد و چهل نه
مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید
مهیا روبه روی شهابی که مشغول کار با لب تاپ بود روی تخت خیره به او نشسته بود،اما شهاب تندتند مشغول تایپ کردن بود مهیا که از بی توجهی های شهاب حرصی شده بود لب تاپ را از دست شهاب کشید و با اخم به شهاب که با تعجب به اونگاه می کرد خیره شد؛
ــ شهاب دوساعت نشستم روبه روت و تو سرت تو این لب تاپه
شهاب خندید و لب تاپ را از از دست مهیا گرفت و گفت:
ــ شرمنده خانومی ،کار مهمی بود الان دیگه تموم میشه دربست در خدمتم
مهیا شروع کرد به غر زدن شهاب ریز خندید و سریع مشغول کار شد.
بالاخره بعد از ربع ساعت کارش تمام شد لب تاپ را بست وکنار گذاشت و به سمت مهیا چرخید:
ــ بفرمایید در خدمتم
ــ شما که همه وقت در خدمت کارت بودی
ــ مهم الانه که درخدمت شما هستم
مهیا به طرف شهاب چرخید و با چشمانی که نم اشک در آن ها موج می زد و دل شهاب را به لرزه در می آورد به شهاب خیره شد و گفت:
ــ قول میدی زود برگردی؟؟
شهاب چشمانش را آرام به علامت مثبت روی هم فشرد
ــ قول میدم،زود برگردم ،تو هم قول بده
مهیا با چانه ی لرزانی گفت:
ــ چی؟؟
ــ مواظب دستت باشی زود باز نکنی گچ دستتو،بی قراری نکنی من همیشه سعی میکنمـ زود به زود زنگ بزنم اما اگه زنگ نزدم نگران نباش چون بعضی وقتا آنتن نمیده و یک چیز دیگه
مهیا منتظر نگاهش کرد؛
ــزنگ زدم جواب بدی
مهیا با یادآوری کار بچه گانه اش شرمنده سرش را پایین انداخت که شهاب با دست چانه ی آن را گرفت سرش را بالا آورد:
ــ مهیا جواب منو بده
ــقول میدم
شهاب لبخندی زد وادامه داد:
ــ مهیا قسمت میدم به همه ی مقدساتی که می پرستی نگرانم نکن،نمیدونی دوری از تو چقدربرای من سخته،همش به این فکرم که نکنه اتفاقی برای توبیفته و من کنارت نباشم ،مهیا حواست به خودت باشه بزار اونو روی کارم تسلط داشته باشم
مهیا چشمانش را روی هم فشرد که اشک هایش روز گونه های سردش سرازیر شدند که شهاب بی قرار اعتراض کرد:
ــ مهیا من تازه چی گفت ؟گریه نکن عزیز دلم نمیدونی با این اشکات داغونم میکنی
سر سفره ی نهار همه دورهم نشسته بودند و با صحبت های مختلف نهار را در کنار هم خوردند
مهیا هر لحظه نگاهی به ساعت می انداخت و هر دفعه که می دید به ساعت رفتن شهاب نزدیک می شود قلبش فشرده می شود.
با شنیدن صدای آرام شهاب نگاهی به او انداخت ؛
ــ به جای اینکه اینقدر ساعتو نگاه کنی ،یکم همسر گرامیتو نگاه کن
بعد از پایان نهار همه با کمک هم سفره را جمع کردند و دورهم چایی خوش رنگ و خوش طعمی نوشیدند که با صدای شهاب ناخوادگاه نگاه همه به طرف مهیا کشیده شده
ــ خب دیگه منم دیگه رفع زحمت کنم
و آرام خندید
همه نگران مهیا بودند ، هنوز خاطرات بد اولین اعزام شهاب را فراموش نکرده بودند
مهبا که متوجه نگرانی بقیه شده بود لبخند غمگینی زد و همراه بقیه به حیاط رفت تا شهاب را بدرقه کنند
شهاب در حال خداحافظی با مادر و پدرش بود که مریم نگاه نگرانش را به مهیا درخت مهیا لبخندی به نگرانی مریم زد او دیگر با خود کنار آمد او الان با مهیای قدیمی فرق می کرد او الان همسر یک مرد مومن و پاسدار و مدافع حرم بود پس بای قوی تر از این چیزها باشد و همیشه کنار همسرش استوار و محکم باشد،همسر ضعیف به دردشهاب نمی خورد و او باید قوی باشد وکنار شهاب با همه ی بدی های زندگی همراه هم بجنگند و به زیبایی های زندگی همراه هم لبخند بزنند
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯