eitaa logo
جانان 🌱
577 دنبال‌کننده
121 عکس
41 ویدیو
4 فایل
🦋 به نام خدای بسیار بخشنده و بسیار مهربان 🦋 ⚪ داستان‌های واقعی و عرفانی، 🟣 حکایات و روایات، 🟢 رمان‌های مذهبی تأثیر گذار 🔘 کپی برداری حرام است 🔘 تبلیغات ارزان و پربازده : https://eitaa.com/joinchat/1106640988Cd9a90c39b5
مشاهده در ایتا
دانلود
تاریخ انتشار: ۰۹ دی ۱۳۹۶ - ۱۴:۲۴ بسياري مردم و خصوصاً جوان‌هاي نسل حاضر تصور خاصي از شهدا دارند. اينكه آنها هيچ اشتباهي در زندگي‌شان مرتكب نمي‌شدند و انسان‌هايي فرا زميني بودند، اما حقيقت اين است كه شهدا هم مثل همه ما آدم‌ها زندگي مي‌كردند، سركار مي‌رفتند، درس مي‌خواندند، عاشق مي‌شدند و... اما شهدا در يك جايي از زندگي مسير كمال را در پيش مي‌گرفتند و آنقدر در اين راه پايمردي مي‌كردند تا به سعادت شهادت دست مي‌يافتند. به گزارش روزنامه جوان، داستان زندگي شهيد علي جاويدپور از اين دست حكايت‌هاست. شهيدي كه دچار عشق زميني مي‌شود و حتي تصميم مي‌گيرد با دختر مورد علاقه‌اش فرار كند! ولي وقتي پايش به جبهه كشيده مي‌شود، با معني عشق واقعي آشنا مي‌شود. حسن جاويدپور، برادر شهيد كه خود از جانبازان شيميايي دفاع مقدس است، با صدايي گرفته با ما به گفت‌و‌گو پرداخت و راوي بخش‌هايي از زندگي شهيد علي جاويدپور شد. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
خانواده رزمنده ما يك خانواده شلوغ و پرجمعيت اما انقلابي و رزمنده داشتيم. 12 بچه بوديم كه از بين ما دو نفر جانباز شدند و دو نفر هم به شهادت رسيدند. علي و حسين دو برادر ديگرم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسيدند. حسين از من بزرگ‌تر بود و علي از من كوچك‌تر. متولد سال 1345 بود. در زمان انقلاب فقط 12 سال داشت، ولي بسيار فعال و پر جنب و جوش بود. يك جورهايي از همان كودكي نشان مي‌داد كه در آينده آدم بزرگي مي‌شود. زبر و زرنگ و فعال و باهوش بود 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
نوجوان كاري علي تا كلاس نهم بيشتر درس نخواند. جمعيت خانواده زياد بود و پدرمان به تنهايي نمي‌توانست خرج ما را دربياورد. ما بيشتر اوقات پيش بابا مي‌رفتيم و با او كار مي‌كرديم. بابا كارهاي فني و تعميراتي انجام مي‌داد. جلوبندي‌سازي، كمك فنرسازي و... علي هم بيشتر تابستان‌هايش پيش بابا كار مي‌كرد. هم درس مي‌خواند و هم كار مي‌كرد. يك نوجوان كاري و زحمتكش در عين حال مسجدي و نمازخوان بود. دوست داشت بيشتر نمازهايش را در مسجد و به جماعت بخواند. يادم است وقتي كارمان پيش بابا تعطيل مي‌شد، همگي به خانه مي‌آمديم و دور هم غذا مي‌خورديم. علي اينطور جمع‌هاي خانوادگي را خيلي دوست داشت. آدم تك‌خوري نبود و با هم بودن خوشحالش مي‌كرد. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
فصل عاشقي برادرم 14 سال بيشتر نداشت كه عاشق دختر همسايه شد! آن هم چه عشقي كه نمي‌توانست آن را از ما مخفي كند. رك و راست به پدرم و برادر بزرگ‌ترمان گفت بايد برايم به خواستگاري برويد. من اين دختر را مي‌خواهم. خانواده دختر مي‌گفتند علي هنوز كوچك است. نه سربازي رفته و نه كار درست و حسابي دارد. ولي داداش پايش را توي يك كفش كرده بود كه الا و بلا اين دختر را مي‌خواهم. حتي تهديد كرد كه اگر با خواستگاري‌اش موافقت نكنند، با دختر همسايه فرار مي‌كند! سن كمي داشت و سرش داغ بود. دختر خانم هم برادرم را دوست داشت. نهايتاً قرار شد دختر را نشان‌كرده علي كنيم و وقتي سربازي‌اش تمام شد، رسماً به خواستگاري برويم و اين دو با هم ازدواج كنند. اما در همين زمان‌ها اتفاق‌هاي ديگري براي علي افتاد. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
فصل پرواز حسين برادر بزرگ‌تر ما اهل جبهه و جنگ بود. رفت و آمدهاي او به جبهه باعث آشنايي علي با راه و رسم رزمندگي شد. البته علي مايه جبهه رفتن را در وجودش داشت، فقط بايد به طريقي با اين مسير آشنا مي‌شد كه حضور حسين در جبهه كليد اين كار را زد. وقتي تصميم گرفت به جبهه برود، 15 سال داشت. اجازه نمي‌دادند برود. شناسنامه‌اش را دستكاري كرد. رفت و وقتي برگشت آدم ديگري شده بود. حالا به عشق ماندگارتري فكر مي‌كرد. همان علي كه چند ماه قبل فقط از عشق آن دختر خانم دم مي‌زد، حالا عاشق جبهه و شهادت شده بود. برادرم 11 ماه در جبهه حضور يافت و نهايتاً در عمليات والفجر5 در بهمن ماه 1362 به شهادت رسيد. حسين برادر ديگرمان بهمن سال 61 آسماني شد و حالا هم كه علي به او ملحق مي‌شد. علي عشق زميني‌اش را با جديت دنبال مي‌كرد. وقتي با عشق آسماني آشنا شد، آن را هم با غيرت و حميت دنبال كرد تا اينكه به بالاترين درجه جهاد، يعني شهادت دست يافت. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 تقدیم به همسران صبور 💕شهدا خصوصا همسر شهید قاسم سلیمانی 🌺...مثل يك صبح قشنگ دويدي توي زندگي من، مثل آفتاب، مثل سايه، مهربان و بي ادعا. شروع زندگي مشترك مان با بوي جنگ در هم آميخت. از جبهه می آمدي از دل دشمن، از شب هاي پرحادثه، انفجارهاي پي درپي، از پشت خاكريزها، هنوز بوي باروت مي دادي. گرد و خاك لباس ها و موهايت پاك نشده بود. با تو حرف میزدم، تصوير شهيد شدن همسنگري هاي مهربانت را توي خانه چشم هايت مي ديدم. مي گفتي قطعه اي از بهشت است. 👈 "چقدر چشم هاي نمناكت را دوست داشتم"😢 🌸...روزي كه از جبهه برگشتي، براي من بهترين روز دنيا بود و روزهايي كه كنارم بودي، بهترين روزهاي زندگي ام، خوشحال بودم، از عمق وجود، مي آمدي. حجم خيال و رفتارم پر از تو بود، كنارم بودي، دلم برايت مي سوخت، دلتنگ تو، دلتنگ دغدغه هاي پاهايت تاول زده و دست هاي پينه بسته ات...😰   🌹...مي گفتم: اين چند روز را استراحت كن. مي خنديدي و مي گفتي خيلي زرنگي؛ مي خواهي بعد از من بگويي "قاسم" شوهرخوبي نبود. ظرف مي شستي، جارو مي زدي، مي خريدي، مي كشيدي، مي آوردي. وقتي مي ديدم با چه دقتي سبزي ها را پاك مي كني، مي خنديدم. مي گفتم: راستش را بگو قاسم، توي جبهه مسئول آشپزخانه اي يا فرمانده !؟ 🌷...خودت چيزي نمي گفتي اما دوستانت برايم مي گفتند كه چه فرمانده ی لايقی هستي. هرچه به پايان روزهاي مرخصي ات نزديك تر مي شديم، ناراحتي من بيشتر مي شد. كمتر حرف مي زدم. توي فكر مي رفتم، بغض  مي كردم و دلم مي شد شهر آشوب فكرهاي جورواجور...😭 🌾... برايم لطيفه هاي جنگي تعريف مي كردي، مرا مي خنداندی. اما من بغض مي كردم و به نقطه نامعلوم خيره مي شدم. خاطرات روزهايي كه پيشم بودي، جلوي چشم هايم به حركت درمي آمد. آن موقع چه قدر احساس خوشبختي مي كردم. اما حالا كه داري مي روي، تنهاتر از من توي دنياي به اين بزرگي كسي وجود ندارد...😢 ☘️...مي گفتي عروس خانم، راست راستي راضي به رفتنم نيستي، مگر خودت هميشه نمي گويي افتخارم اين است كه همسر يك رزمنده ام. و خوب مي دانستم كه همه دل نگراني هايم از اين است كه بلايي سرت بيايد...😰 🍀 ...مي گفتم: اگر بدانم مواظب خودت هستي، دلم آرام مي گيرد. آن وقت اگر اين جنگ چهل سال هم طول بكشد، طاقت دوري ات را دارم...😞 🍂...چادر سفيد عروسي ام سرم بود. نگاهت مي كردم و با بال هاي چادر، اشك هايم را پاك مي كردم. نمي توانستم. جلوي اشك هايم را بگيرم. وقتي به پيچ كوچه رسيدي، ايستادي، خداحافظي كردي. دست هايت را روي چشم هايت كشيدي و خنديدي. فهميدم كه مي گويي اشك هايم را پاك كنم ...😍 کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا, ناصر_کاوه  🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
خدایا...❣ چه لذتی دارد که تو انیس قلوب باشی...❤️ چه حس شیرینی دارد اعتماد به تو... چه شکوهی دارد تعظیم در برابر عظمت تو... محبوبم همه جا، لحظه به لحظه شمیم حضور توست... هیچ کاری برایم سهل نشد مگر با عنایت تو... هیچ باری از دوشم زمین گذاشته نشد مگر با مدد تو... هیچ انسانی در مسیرم قرار نگرفت مگر به خواست تو... و من این روزها چه خوب دریافتم که هیچ برگی از درخت نمی افتد و هیچ دانه ای سر از خاک بر نمی آورد مگر به خواست تو... خدایا خواسته ات را بر هدایت من قرار ده، ای بهترین هدایتگر🙏 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود. یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش را نشنیدم. برای من بسیار مهربان بود. هر کدام از ما به خاطر دیگری از خودمان میگذشتیم. ایمان من را مهربانو و من او را مهربان صدا می زدم و همیشه میگفت‌: مهربان یعنی نگهبان مهربانو. اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذرد؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه، اگر قشنگ ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
*🔴 اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...* موضوع:شهدائی خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔 🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... 🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷 🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... 🔹شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... 🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... 🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹 🔹 ...😔 *لایک❤️ یادتون نره* *📖داستان 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت گرانی شده و خرج زندگی سخت. یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند. یاد بابایی بخیر که میگه دیدم صورتشو پوشیده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره. یاد شهید احمدی روشن بخیر که از زیارت حرم امام رضا(س) میومد و هوا سرد بود که پیرمردی رو دید تو اون سرما و شال خودشو به اون داد. یاد شهید نواب بخیر که وقتی برا کمک به مردم بوسنی میرفت امام خامنه ای فرمود تا کی بوسنی هستی و او گفت دیگه بر نمیگردم و آقا فرمودند غبطه میخورم به این شعور یاد شهید حسین خراری بخیر که قمقه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش داد و خودش سنگ تو دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه. یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی چون مثل سه تا کارگر کار میکنه میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشکر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه. آره یاد خیلی شهیدا به خیر که خیلی چیزا به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم...... بسم رب شهدا ... برای رد شدن از سیم خاردار باید یه نفر روی سیم خاردار می خوابید تا بقیه از روش رد بشن(!!).داوطلب زیاد بود. قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان.همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد.گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه. عجب پیرمرد سنگدلی…دوباره قرعه انداختند، بازم افتاد بنام همون جوون. جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار.در دلها غوغائی شد…بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان.همه رفتند الا پیرمرد. گفتند بیا؛گفت: نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش. آخه مادرش منتظره...شادی روح شهدا صلوات . نمیدانم الان برای رد شدن و رسیدن به دنیا پا روی خون کدام شهید گذاشتند!! راستی من و شما چه کردیم؟؟!!حرفی برای گفتن داریم؟؟! 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃