خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۵)
بسم الله النور
🍃🌹🍃🌹🍃
چهره زیبایی داشت با یه لبخند دل نشین. به خصوص حجب نگاهش همه رو مجذوب خودش می کرد.
بین دخترهای دانشگاه کمتر دختری رو می تونستی ببینی که مجذوب این چهره یا این آدم نشده باشه.
حتی یه عده به خاطر زیبایی چهره اش بهش پیله می شدن که باهاش عکس بگیرن هر چند هیچ کدوم عکس ها مثل خودش نمی افتاد. گاهی گروه رفقای خودمون هم به شوخی بچه خوشگل صداش می کردن.
عموما ساکت بود و هیچی نمی گفت اما مشخص بود ته چهره اش راضی نیست. علی الخصوص که دیگه از عکس فراری شده بود. هر وقت اسم عکس می اومد می رفت پشت دوربین.
یه روز توی در دور هم جمع شده بودیم که از پشت بهمون نزدیک شده بود و زد روی شونه سهیل و گفت: برو کنار بزار خرطوم رد شه.
با تعجب نگاهش کردیم. اوایل همه جا می خوردن آخه بینی بزرگی نداشت. بینیش به چهره اش می اومد. اما کم کم خودش دماغش رو جک کرد.
- برو کنار احترام خرطوم واجبه ... دماغ باید خرطوم باشه که آدم رو از صد کیلومتری بشناسن ... اصلا کل هیبت فیل به خرطومشه ...
کم کم اصطلاح بچه خوشگل به آقای خرطوم تغییر کرد. قیافه اش رو جک کرده بود. یکی از بچه ها که رفیق فابریک طاها بود آخر شاکی شد. در جوابش گفت:
- امان از نفس بشر، اون روزی که بره جلوی آینه و به جای بنده کوچک خدا، نفس متکبرش بگه: سلام زیبا. عزت از طرف خداست. به هر کسی که بخواد عزت میده حتی اگر اون آدم زیبا نباشه. حتی به آقای خرطوم
و خندید.
راست می گفت. و عجب عزتی خدا بهش داد.
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
خاطرات شهید سید طاها ایمانی (۶)
بسم الله النور
🍃🌹🍃🌹🍃
اومد خونه دیدم می لنگه. پای راستش رو درست نمی تونست بزاره زمین. ازش پرسیدم چی شده؟
گفت: نمی دونم چرا میزارم زمین خالی می کنه. نگهم نمی داره
هر چی می پرسیدم فقط می گفت: چیز خاصی نشده .منم فکر کردم فقط ضربه شدیدی بوده. پاش رو براش بستم.یه چند ساعت که گذشت دیدم پاش بدجور ورم کرده. بردمش بیمارستان. از پاش که عکس گرفتن گفتن شکسته.
توی صف برای گچ گیری بودیم. هر کی نشسته بود اگه گریه و ناله نمی کرد، حداقل توی چهره اش درد مشخص بود. طاها نشسته بود و با کناریش حرف می زد و می خندید. پاشم که گچ گرفتن همین طور.
وقتی برگشتیم خونه هنوز گچ پاش خشک نشده دیدم داره میره توی کوچه. بهش گفتم کجا میری؟
گفت: میرم بازی بچه ها رو نگاه کنم.
ملیحه هم دنبالش رفت دم در. نیم ساعت نشده بود که دوید اومد خونه و خبر داد که طاها از دیگه به دیدن بازی اکتفا نکرده و رفته وسط زمین.
سریع چادرم رو سر کردم رفتم دم در. دیدم لی لی کنان داره بازی می کنه. گاهی هم خیلی آروم پنجه پاش رو میزاشت زمین. به تنها چیزی که نمی خورد آدم پا شکسته بود. تا چشمش به من افتاد قیافه بچه مظلوم ها رو به خودش گرفت. منم دیگه هیچی نگفتم و برگشتم تو. به دقیقه نکشیده اونم برگشت.
بچه ام رو می شناختم که یه جا بند نمیشه اما یکم ترس برم داشته بود. نکنه پاش غیر از شکستگی عصبش هم آسیب دیده.
فردا به جای اینکه بره مدرسه، دوباره برش داشتم بردمش بیمارستان. پزشک یکم معاینه اش کرد و نوک تک تک انگشت هاش سوزن زد. اینم همین طور عادی بهش نگاه می کرد.
پرسید: درد نداری؟ گفت: چرا
پرسید: چقدر درد گرفت؟ بهش از ده نمره بده. گفت: شیش و هفت
یکم بهش نگاه کرد و گفت: پس چرا واکنش نشون نمیدی؟
یه حالت خاصی به خودش گرفت و جواب داد: یه دردهایی توی دنیا پیدا میشه که این پیششون هیچه. اینها که گریه نداره.
دکتر چند لحظه همین طوری بهش خیره شد و خنده اش گرفت. با همون حالت رو کرد به من و گفت: خانوم نگران نباشید تنها مشکل بچه شما فیلسوف بودنشه.
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
راهیان_نور_یادش_بخیر_سالی_که_رفتیم_060417064900.mp3
5.93M
💠 یادش بخیر سالی که رفتیم جنوب
🎤🎤 مجتبی رمضانی
💠خیلی زیباست به یاد شهدا
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
الهی🤲
دردهایی هست كه نمی توان گفت
و گفتنی هایی هست كه هیچ قلبی محرم آن نیست
الهی🤲
اشك هایی هست كه با هیچ دوستی نمی توان ریخت
و زخم هایی هست كه هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد
و تنهایی هایی هست كه هیچ جمعی آنرا پر نمی كند
T
الهی🤲
پرسش هایی هست كه جز تو كسی قادر
به پاسخ دادنش نیست
دردهایی هست كه جز تو كسی آنرا نمی گشاید😔
قصد هایی هست كه جز به توفیق تو میسر نمی شود
الهی🤲
تلاش هایی هست كه جز به مدد تو ثمر نمی بخشد
تغییراتی هست كه جز به تقدیر تو ممكن نیست
و دعاهایی هست كه جز به آمین تو اجابت نمی شود🤲
الهی🤲
قدم های گمشده ای دارم كه تنها هدایتگرش تویی
و به آزمون هایی دچارم كه اگر دستم نگیری و مرا به آنها محك بزنی، شرمنده خواهم شد.😔
الهی🤲
با این همه باكی نیست
زیرا من همچو تویی دارم
تویی كه همانندی نداری💕
رحمتت را هیچ مرزی نیست
ای تو خالق دعا و مالك" آمین"...
#روزتون_بخیر
🌹🍃 @Shadana 🌹🍃
#قسمت نهم
شهادت آرزوی همسرم بود
تقریبا سالی دوبار به مشهد میرفتیم و این سفر جزء برنامههای ثابت زندگی مشترک ما بود و در کنار این سفر زیارتی ما به اکثر نقاط کشور سفر کردیم و من خاطرات بسیار خوبی از این سفرها دارم.
* هیچوقت در مورد عشقشان به شهادت با شما صحبت کرده بودند؟
یکی از خاطرهانگیزترین سفرهای من با همسرم، سفر به مکه بود و من در این سفر متوجه شدم یکی از آرزوهای همسرم ختم شدن سرنوشتشان به شهادت بود.
زمزمههای اعزام به جبهه مقاومت از سال 90 شنیده میشد، من در ابتدا به علت شنیدن جنایات داعش در تلویزیون و اخبار، مخالف رفتن ایشان بودم، اما پس از اینکه اخبار اعلام کرد داعش قبر حجر ابن عدی یکی از یاران امام حسن (ع) را در سوریه نبش قبر کرده است، همسرم و پسرم رضا خیلی ناراحت بودند.
در همان زمان فعالیت دو گروه تروریستی پژاک و کوملهها در کردستان به اوج خود رسیده بود که همسرم به همراه نیروها به منطقه کردستان اعزام شد و ما دوران سختی را پشت سر میگذاشتیم و گاهی میشد که زمانی که همسرم از مأموریت طولانی به خانه بازمیگشت، پسر کوچکم پدرش را نمیشناخت.
در سال 94 دوباره زمزمههای اعزام نیروهای مستشاری به جبهه مقاومت برای آموزش رزمندگان شنیده میشد و همسرم به صورت داوطلبانه اقدام به درخواست برای اعزام به سوریه کرده بود، اما زمانی که با مخالفت من روبهرو شد، تلاش میکرد با گفتن جملاتی که ما برای جنگ به سوریه نمیرویم و منطقهای که قرار است به آنجا اعزام شویم امنیت بالایی دارد، خیال مرا راحت میکرد.
شهید سلیمانی بهعلت جسارت بالایی که در انجام عملیاتهای جنگی داشت از همان ابتدا در سوریه به عنوان فرمانده انتخاب شده بود، اما تا زمان شهادت ایشان، ما از نحوه فعالیت ایشان اطلاعی نداشتیم.
در اولین اعزام، شهید سلیمانی روزی چند بار تماس میگرفتند، اما هیچکدام از اقوام و خانواده ایشان از حضورشان به خواسته خودشان در سوریه اطلاع نداشتند و پس از دو ماه بدون اطلاع قبلی بازگشتند، در صورتی که من و فرزندانم تدارک بسیاری برای آمدن ایشان دیده بودیم، اما خودشان همیشه مخالف اسراف بودند.
زمانی که ایشان برای بار دوم میخواستند به سوریه اعزام شوند، وقتی به خانه آمدند و با خوشحالی این موضوع را به من گفتند، ناگهان دلم لرزید.
شهید سلیمانی در 12 شهریور 94 برای بار دوم به منطقه مقاومت اعزام شد و به خاطر اینکه پسر بزرگم در شمال کشور مشغول به تحصیل بود، از ما خواست که خانهای در آنجا اجاره کنیم تا پسرم تنها نباشد.
تماسهای همسرم نسبت به اولین اعزام بسیار کم و محدود شده بود و همین مسئله نگرانی ما را تشدید میکرد، به طوری که در این اواخر تماسهای ایشان از هفتهای یکبار به 20 روز یا یکماه یکبار رسیده بود، اما من تلاش میکردم تا این نگرانی را به خانواده منتقل نکنم.
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#قسمت دهم
* خبر شهادت همسرتان چگونه به اطلاع شما رسید؟ واکنش فرزندانتان پس از شنیدن خبر چه بود؟
ایشان در تماس آخر قبل از شهادت چند بار تکرار کرد خداحافظ مراقب باشید و تقریباً 20 روز ما از ایشان خبری نداشتیم و دلهره در خانواده موج میزد و زمانی که اخبار اسامی شهدا را اعلام میکرد دلهرهای وصفناشدنی در ما ایجاد میشد.
از طرف داییام خبردار شدم که همسرم مجروح شده و تیر خورده؛ اما سریع گفتم من میدانم همسرم شهید شده است و در همان لحظه پسرانم با گریه از من میخواستند که این خبر را تأیید نکنم و به آنها بگویم پدرشان زنده است و به زودی برمیگردد و آنجا بود که متوجه شدم همسرم به آرزویش رسید...
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#قسمت یازدهم
داستان دلتنگی همسران و فرزندان شهدا تمامشدنی نیست
حضرت زینب(س) کوهی از صبر بود و من همیشه برای آرام کردن خودم، مصیبتهایی که ایشان در صحرای کربلا را کشیدند، یادآوری میکنم.
همسرم حتی در زمانی که در مأموریت و منطقه مقاومت بودند مناسبتهای مهم زندگی مشترکمان مانند روز تولد، روز زن، سالگرد ازدواج و تولد پسرانم را فراموش نمیکردند و همیشه تماس میگرفتند و تبریک میگفتند و زمانی که برمیگشتند با خرید هدیه نبودنش را جبران میکردند.
یکی از برنامههای خانواده ما در زمانی که ایشان مأموریت نبودند رفتن به رستورانی بود که روز عقدمان به آنجا رفته بودیم و میتوان گفت یکی از ویژگیهای بارز همسرم دست و دلبازی ایشان برای خانواده بود.
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#قسمت دوازدهم
هزاران حرف در دل دلتنگیهای پسران شهید سلیمانی با پدر شهیدشان
* ارتباط شهید با پسرانتان چگونه بود؟
مهدی پسرم زمانی که پدرش در سوریه بود همیشه میگفت «بابا برای تولدم میاد؟ من هم میگفتم انشاالله میاد» کلی نقاشی کشیده بود تا وقتی باباش اومد بهش نشون بده»
پسر بزرگم آقا رضا هم برای کنکور ارشدش برنامهریزی کرده بود و هر موقع باباشون تماس میگرفت از برنامههایی که ریخته بودند صحبت میکردند و همسرم هم تشویقشان میکرد مهدی هم میپرسید بابا کی میای؟
دلمون برات تنگ شده؛ رضا میگفت که بابا ما نگرانیم مراقب خودت باش و همسرم در جوابش میگفت که بابا نگران نباش، هرچه قسمت باشه همان میشود، اگر هم اتفاقی بیفتد خدا صبرتان میدهد، شما مراقب مادر و برادرت باش و پسرم این صحبتها را بعد از شهادت همسرم برای من تعریف کرد.
پس از شهادت همسرم بارها خودم و پسرانم ایشان را در خواب میدیدیم و در همین خوابها ایشان نحوه شهادت خود را برای من تعریف کرد و چند ماه پس از شهادت ایشان یکی از همرزمانش نحوه شهادت همسرم را برای ما گفت که ایشان در منطقه مقاومت با درگیری تن به تن با دشمن به شهادت رسیده است و ما پس از شهادت ایشان فهمیدیم که همسرم فرمانده تیپ مالکاشتر بوده است.
همیشه احساس میکنم همسرم در کنار ما حضور دارد و هرجایی که نیاز به کمک او داشته باشیم، کارها به خوبی پیش میرود.
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#قسمت پایانی
احترام نظامی فرمانده با لباس نظامی به همسر
* در پایان اگر صحبت خاصی مانده بفرمایید؟
همیشه شیفته لباس نظامی شوهرم بودم و در طول زندگی مشترکمان زمانی که با لباس نظامی وارد خانه میشد به من احترام نظامی میگذاشت و یادآوری این خاطرات دلتنگی ما را بیشتر میکند.
وسایل شخصی همسرم را در اتاق کارشان جمعآوری کردم و هر زمانی که احساس دلتنگی میکنم به این اتاق پناه میآورم و برای ساعتی با سجاده همسرم نماز میخوانم و با یاد خاطرات شیرین زندگیمان آرام میگیرم.
بیتابی فرزندم با دیدن قسمت آخر سریال پایتخت
پسر کوچکم آقا مهدی زمانی که قسمت آخر فیلم پایتخت از تلویزیون پخش شد، شروع به گریه کرد و میگفت: «بابای منو چجوری شهید کردن، این داعشیها» و ما نمیتوانستیم او را آرام کنیم.
شهدای مدافع حرم حاصل پرورش مکتب انسانساز انقلاب با تکیه بر قرآن و احادیث اهل بیت هستند و این رشادتها و جانفشانیهای شهدایی همچون شهید مدافع حرم عزتالله سلیمانی است که موجب استقلال کشور در مقابل مستکبران شده است.
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃