eitaa logo
جانان 🌱
603 دنبال‌کننده
121 عکس
41 ویدیو
4 فایل
🦋 به نام خدای بسیار بخشنده و بسیار مهربان 🦋 ⚪ داستان‌های واقعی و عرفانی، 🟣 حکایات و روایات، 🟢 رمان‌های مذهبی تأثیر گذار 🔘 کپی برداری حرام است 🔘 تبلیغات ارزان و پربازده : https://eitaa.com/joinchat/1106640988Cd9a90c39b5
مشاهده در ایتا
دانلود
 آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدند هر آبی احتمال آلوده شدن دارد اما می‌تواند همین آب آلوده‌شده دوباره زلال شود به‌شرط اینکه به آغوش دریا برگردد، قصه ما همین قصه آب است هرکه باشیم مثال آب‌داریم که امکان آلوده شدن را داریم و مثل همین آب احتمال پاک و پاکیزه شدن داریم به شرطی که به دریای حق برگردیم و جای ناامیدی وجود ندارد. هرگاه تصمیم گرفتی خوب باشی ناامید نشو، مثل شمعی که باد هوا و هوسی خاموشش کرد و دوباره می‌توانی با یاد خدا روشن شوی و روشنی ببخشی، آزیتا هم شمعی روشن‌شده است که می‌گوید: با این فراز دعای جوشن کبیر همه زندگی‌ام و وابستگی‌هایم را بخشیدم، دیگر حاجت دنیایی ندارم و از این به بعد هر قدم را برای رضای خدا برمی‌دارم، انگار همه دنیا دست‌به‌دست هم داد و من به خدای خودم رسیدم و عشق به خدا در تمام وجودم زبانه می‌کشد. «اولین کاری که کردم نگین دندانم را درآوردم، دکترم ۵ بارم پرسید، مطمئنی؟؟؟ گفتم شک نکن گفت تو کسی نبودی که هم‌چین کاری کنی؛ عکس‌های اینستاگرامو پاک کردم، همه مخالفت کردند و طعنه زدند ولی مهم نبود دیگر خدا را پیداکرده بودم و همه چی را به همین دنیای فانی بخشیده بودم انگار قبل از این کسی تو زندگی من نبوده و از بابت این تصمیم خوشحال بوده و هستم». فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِی اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیهِ تَوَکلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظیم سوره توبه (۹) آیه ۱۲۹ پس اگر روی گرداندند بگو خدا مرا بس است، خدایی جز او نیست، تنها بر او توکل کرده‌ام و او پروردگار عرش عظیم است. گفتی بنویسم از تو بدون هراس از خوانده شدن، از تویی که خدایت را در شب‌های رمضان یافتی و این روزها با حسین (ع) عشق بازی می‌کنی، تویی که پیش از این چیزی از عزای حسین نمی‌دانستی و امروز شده‌ای نوکر ارباب. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
وقتی معشوق آزیتا مجنونش می‌شود پس از اینکه آزیتا، اسماعیل زندگیش را قربانی کرد و دریافت که پروردگار عالم تنها معشوق اصلی انسان است، این بار استاد او به خواستگاریش آمد اما آزیتا که دیگر تغییر کرده بود شخصی با اعتقادات گذشته‌اش نمی‌توانست آرام جانش باشد و او را به خدا برساند. بارها جواب رد به استادش داد؛ همان استادی که روزی برای داشتنش همه زندگیش را می‌داد اما امروز چنان از عشق خدا لبریز شده است که دیگر حتی او را نمی‌بیند. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
من نوکر حسینم «اول محرم روزه گرفتم، آمدم حسینیه آسید جمال؛ برای اولین بار در زندگی‌ام وارد روضه حسین (ع) شدم، ۲۴ سال محرم را ازدست‌داده بودم اما حس عجیبی داشتم، رفتم اونجا بدون اینکه نظری داشته باشم خادمش را دیدم گفتم می‌خواهم نوکر حسین شوم این ده روز را میام اینجا تا دینم را با نوکری امام حسین (ع) ادا کنم». رفتن به مراسم روضه‌ای که به قول پدرش «به آزیتا نمی‌آید از این کارها کند و نباید برود، چه معنی دارد که هرروز به روضه برود یک روز هم کفایت می‌کند برای عزاداری» جمله‌ای که دل آزیتا را به درد می‌آورد اما دیگر خدا دوست اوست و هوایش را دارد به‌قدری که پدر بعد از ساعتی دلش نرم می‌شود می‌گوید برو دخترم تو که جای بدی نمیری". اما دوستی با دختری از جنس خدا هم راه کربلا را نشانش داد، همان دوستی که حافظ قرآن بود و آزیتا را تشویق می‌کرد در همین راه بماند:«روز تاسوعا بود تو حسینیه آسید جمال مشغول پذیرایی بودم که فریده بهم زنگ زد که یه امانتی برات از کربلا دارم، من از همه‌جا بی‌خبر تعجب کردم که برای من از کربلا! گفت ۲ سال پیش که پیاده رفتم کربلا من علم «لبیک یا زینب» همراه داشتم؛ وارد بین‌الحرمین که شدم خادم اونجا که عرب بود اونم علم داشت، صدام کرد علم خودشو درآورد داد به من گفت اینو بده به نفر بعدی که قراره بیاد با خودش بیاره الان ۲ سال که خونمونه من پارسالم رفتم کربلا ولی اصلاً یادم نبود که همچین چیزی دارم و ببرمش تو راه بدم به یکی با خودش ببره تا اینکه یاد تو افتادم برای تو آوردمش انگار اون گوشه مونده بود که برسه به دست خودت». آزیتا حالا تنها خواسته‌اش رفتن به کربلا است و وصال را در بین‌الحرمین می‌بیند، قصه آزیتا مانند پازلی است که خدا کنار هم چیده تا بنده‌اش را بیازماید، هر وقت ناامید شد تکه جدید پازل را در کنار تکه‌های قبلی می‌گذاشت تا اینکه شب قدر با گذاشتن آخرین تکه، پازل زندگی‌اش تکمیل شد. قصه طولانی است و نمی‌دانم چه بنویسم که این‌همه عشق به خدا را نشان دهد، حس می‌کنم بااینکه از تو می‌نویسم بازهم نمی‌دانم شناختمت یا نه، گفتی خوب نیستم، اما تو را خوب دیدم، محبوبی که بعد از سال‌ها دوری به خدا رسیده است، می‌دانم که در این راه آمده‌ای تابمانی رفیق خوب خدا. گزارش از آرزو یارکه سلخوری خبرنگار ایکنا از قزوین 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی نویسنده رمان های عاشقانه شهدایی واقعی در کانال 🌼 بسم الله النور  چند تا از خاطرات شهید سید طاها ایمانی را در اینجا قرار میدهم  خاطراتی که از دوستان ایشان یا خانواده شان نقل شده با ما همراه باشید 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
خاطره اول دمی با سید 👇 🍃🌺🍃🌸🍃 1. دائم الصلوات بود. حتی وقتی تسبیح دستش نبود. 🍃🌺🍃🌸🍃 2. توصیه می کرد حتما هر روز صبح به نیت امام زمان "عج" آیت الکرسی بخونید.  🍃🌺🍃🌸🍃 3. کوچیک و بزرگ یا غریبه و آشنا نمی شناخت. با هر کی چشم و تو چشم می شد اول اون بهش سلام می کرد.  🍃🌺🍃🌸🍃 4. رفتارش خیلی عادی بود اما بیش از حد ضرورت با خانم ها هم کلام نمی شد و در نگاه بسیار عفت چشم داشت.  🍃🌺🍃🌸🍃 5. ابایی نداشت از اینکه از کوچک تر از خودش چیزی رو یاد بگیره یا فرد کوچک تر بهش تذکر بده. اگه حرف صحیح بود قبول می کرد و از طرف مقابل تشکر  🍃🌺🍃🌸🍃 6. همیشه چند دونه شکلات توی جیبش بود. می گفت: تبلیغ اخلاق فقط به کلام نیست. هر روز توی خیابون از کنار بچه های زیادی رد می شیم.  🍃🌺🍃🌸🍃 7. هرگز کلام اهانت آمیزی نسبت به احدی از دهانش خارج نمی شد. حتی نسبت به دشمن عفت کلام داشت.  🍃🌺🍃🌸🍃 8. زمانی که عصبانی می شد سکوت می کرد و تا زمانی که خشم بهش غلبه داشت هیچی نمی گفت.  🍃🌺🍃🌸🍃 9. کوچک ترین عمل خیرش رو به قوی ترین شکل ممکن مخفی می کرد. می گفت: کار من در پیشگاه خدا بی ارزشه و می ترسم از روزی که شیطان اون رو جلوی چشمم نمانما کنه 🌼🍃🌺🍃 10. تقریبا تمام پنجشنبه ها رو روزه می گرفت. تا جایی که به مرور این رفتارش بین بچه ها شیوع پیدا کرده بود. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۲) بسم الله النور 🍃🌺🍃🌼🍃 به نقل از یکی از دوستانشان رفته بودیم اردوهای جهادی، هر دفعه می رفتیم حتی توی اوج گرما، صورتش رو با چفیه می بست و فقط چشم هاش بیرون می موند. خیس عرق می شد اما بازش نمی کرد. بچه ها یهو بی هوا فیلم و عکس می گرفتن دلش نمی خواست توی هیچ کدوم بیوفته.  بچه ها در حال بالا بردن دیوار ساختمان مدرسه بودن و توی همون حال و هوا شوخی می کردن و طاها بالای چوب در حال ماله کشیدن شعر می خوند. رفتم دوربین رو برداشتم اومد سر وقت شون. بدون اینکه حواسشون باشه فیلم می گرفتم که رفتم سمت طاها. یهو حواسش جمع شد و به شوخی گفت: قطع کن دستگاه رو تا جلوی لنز دوربینت رو هم ماله نکشیدم.  خندیدم و گفتم: بردار اون چفیه رو، رخ بده به دوربین، بزار اون جمال نازنین هم یه هوایی بخوره  خندید: آهای مرد مومن، بنده خدا راضی نباشه خدا رضایت نمیده ها. حواست باشه فیلمت رفت هوا نگی چی شد 🍃🌺🍃🌸🍃 منم بی خیال ماجرا نمی شدم. با خودم گفتم هر جور شده باید این دفعه رو ازش یه عکس یا تصویر بگیرم.  آخر سر برگشتم بهش گفتم: رخ بده به دوربین پس فردا شهید شدی یه چیزی ازت باشه. بابا شبح بیشتر از تو اثر ثبت شده داره.  🍃🌺🍃🌼🍃 حالتش عوض شد دیگه حالش، حال خنده و شوخی نبود. با حالت خاصی و اون لبخندهای زورکی مخصوص خودش برگشت گفت: ول کن این غازوراتی رو. جمال ما ارزش دیده شدن نداره. از بچه ها بگیر که نور بالا میزنن. ما رو تا پیچ شمرون هم نمیزارن بریم چه برسه لای آدم حسابی ها حساب مون کنن.  🍃🌸🍃🌼🍃 این حالش رو که دیدم بیخیال شدم. واسه من شوخی بود نمی خواستم اذیت بشه. بعدا که رفتم فیلم ها رو از روی دوربین پیاده کنم تمام قسمت هایی که طاها توش بود خراب شده بود. صدا و تصویر خش داشت و می پرید. هیچ جورم نشد درستش کنم. آخر مجبور شدم از فیلم اصلی کات کنم. توی فیلم ها، همه هستن جز اون کسی که واقعا نور بالا می زد. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۳) بسم الله النور 🍃🌹🍃🌹🍃 خاطره سوم به نقل از مادر بزرگوارشان؛ حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که صدای زنگ بلند شد. رفتم پشت آیفون دیدم طاهاست. قرار نبود به این زودی برگرده. از در که اومد تو، انگار دنیا رو بهم داده بودن. از همون پای زنگ، محدثه رو هم صدا کردم. - بدو بیا طاها برگشته  محکم بغلش کردم. باورم نمی شد. گفته بود به این زودی برنمی گرده. صورت و بدنش آب شده بود. هنوز طاها از بغل من بیرون نیومده بود که محدثه هم رسید جلوی در. از خوشحالی گریه اش گرفت. کوله و وسایل داداشش رو گرفت. منم با خوشحالی رفتم شربت و میوه آوردم. عادت نداشت بشینه بقیه براش چیزی بیارن. خیلی کم پیش می اومد. این حالتش با ملیحه و محدثه هم بود اما محال بود چیزی توی دست من باشه و سریع برای گرفتنش از جا نپره. تا دید دارم با سینی از آشپزخونه میام بیرون. وزنش رو انداخت روی دست چپش و بلند شد. اهل دستور دادن نبود که بشینه به یکی دیگه پاشو. دلم یهو ریخت پایین. فهمیدم یه بلایی سرش اومده. این برگشت بی هنگام و زودتر از موقع بی دلیل نیست. سینی رو از دستم گرفت و نشست. موقع نشستن هم پاش رو کامل جمع نکرد. اون که به روی خودش نمی آورد. محدثه که یه لحظه رفت تو اتاق، سریع ازش پرسیدم: مجروح شدی؟ خندید و گفت که چیز خاصی نیست. یه خراش ساده است. اما هر چی اصرار کردم حاضر نشد چیز بیشتری بگه. مدام اصرار می کرد چیزی نیست. گفت: زخمش ارزش دیدن نداره. مخصوصا که به دل نازک مادر، یه خراش ساده هم خندق میاد. ماجرا رو هم با خنده و شوخی عوض کرد. صدای بعدی زنگ که بلند شد ملیحه بود. از در که اومد تو، تا اومدم بهش بگم مراقب باشه دیگه دیر شده بود. اونقدر ذوق کرده بود از دیدن طاها که با شتاب پرید بغلش. اونم که مجروح، تعادلش رو از دست داد و محکم خورد زمین. یه تکانی به خودش داد و سریع خودش رو جمع کرد و بلند شد. و ماجرا رو به شوخی گرفت که: مامان این چند وقت به این چی دادی خورده؟ حالا گفتن دختر باید سنگین باشه ولی دیگه نه اینقدر. و ... اون شب همه چیز به شوخی و خنده تموم شد. مراقبش بودم. اونقدر طبیعی رفتار می کرد که مگه کسی دقیق می شد و الا راه رفتن و نشست و برخواستش عادی به نظر می اومد. فردای اومدنش می خواستم برم خرید. تا دید دارم حاضر میشم اومد جلو که لیست بده من میرم. یه ساعت از رفتنش نگذشته بود که زنگ در بلند شد. چند تا از رفقاش اومده بودن. دعوت شون کردم داخل. گفتم: دیگه الانه که پیداش بشه. چند دقیقه بعد هم اومد. تا صدای زنگ اومد دو تا شون سریع دویدن دم در و چیزهایی که خریده بود رو از دستش گرفتن. صدای یکی شون می اومد که به طاها اعتراض می کرد. - مگه دکتر نگفت پا نشی راه بیوفتی. بیشتر حرف هاشون بین خنده و پچ پچ کردن ها شنیده نمی شد. ولی اگه یه درصد هم شک داشتم که جراحتش یه زخم سطحی نیست دیگه مطمئن شده بودم از ترس ناراحتی من داره همه چیز رو مخفی می کنه. اون که یه جا بند نمی شد منم فردا دوباره به یه بهانه ای فرستادمش بیرون و زنگ زدم به همون دوستش. طاها که بگوی ماجرا نبود. از طرفی هم می دونستم هر چی هست رفیقش خبر داره. اولش حاضر نمی شد چیزی بگه. می گفت طاها قول گرفته حرفی نزنن اما آخر سر که قسم خوردم چیزی به روی خودم نیارم، همه چیز رو واسم تعریف کرد. - توی درگیری دو سه قدمی پشت سر من بود. حرکت که کردیم یهو حس کردم پشت سرمون نیست. برگشتم سمتش دیدم آروم و بی حال افتاده بود روی زمین. پاش غرق خون مثل اینکه شیر آب رو باز کرده باشی. به جای آب، خون می جوشید. ولی صداش در نمی اومد. چند لحظه بعد هم از شدت خونریزی از حال رفت. به سختی جلوی خونریزی رو گرفتیم و برش گردوندیم. معجزه خدا بود که از دست نرفت. این اولین بار نبود که معجزه خدا، طاها رو دوباره بهم می داد. می خواستم به بچه ها بگم حواسشون به پای طاها باشه اما ترسیدم چیزی بگم و اونها نتونن جلوی خودشون رو بگیرن. بفهمه جریان رو می دونم و ناراحت بشه. می خندید و روی اون پا راه می رفت، با هر قدمش دل من ریش می شد. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۴) بسم الله النور 🍃🌹🍃🌹🍃 خاطره ی چهارم عشق غذا بود. اونقدر ذائقه قوی ای هم داشت که می تونست کامل حدس بزنه توی غذا چه ادویه هایی ریخته شده. از 10 سالگی هم اومد توی آشپزخونه کنارم. قرمه سبزی اولین غذایی بود که خودش تنهایی درست کرد. با وجود اینکه نسبت به دستپخت احدی خرده نمی گرفت و هر چقدر هم که بد شده بود جز تشکر چیزی از دهانش خارج نمی شد اما هر وقت ما جایی مهمون بودیم چشم خانم خونه منتظر واکنش طاها بود. اطرافیان به هر مناسبتی اشاره ای به این قضیه می کردن که خدا به همسرش رحم کنه با این دقتی که این روی غذا داره. هیچ زنی نه از پس آشپزی این برمیاد نه از پس شکم و علاقه این بچه به غذا. و از این قبیل حرف ها که گاهی هم تلخ می شد. هر چند توی زندگی خیلی ها واقعیت داشت و چه بسا خیلی اوقات خراب شدن غذا، سوژه دعوای زندگی ها شده بود. این حرف ها گاهی دل خودم رو هم می لرزوند. حقیقتا غذا پختن برای بچه ای به خوش خوراکی و عشق غذایی طاها سخت بود. تا اینکه که کم کم بزرگ تر شد. حدودا 16 سالش شده بود که دیدم زودتر از بقیه دست از غذا می کشه. چون همیشه هم تشکر می کرد و هیچ وقت بدگویی نمی کرد اولش نمی فهمیدم مشکل از غذاست یا جای دیگه. یه مدت که گذشت متوجه شدم این حالت فقط توی غذا نیست. اگه سر سفره ای مهمان می شدیم و چند نوع غذا می آوردن فقط از یکیش می خورد. این حالت رو در مورد میوه و حتی نوشیدنی پیدا کرده بود. خیلی کم خوراک شده بود. یه شب که بچه ها خوابیده بودن کشیدمش کنار و نشستم باهاش به صحبت. فکر کردم مریض شده و شاید توی معده یا بدنش احساس ناراحتی می کنه و چون بچه تو داریه چیزی به روی خودش نمیاره. اما جوابش بدجور تکانم داد. بهم گفت: کسی که بند شکم بشه برده شکمش میشه. از ترس اینکه شاید یه روز دو لقمه کمتر بخوره دست به هر کاری میزنه. خلق ذات انسان برای بردگی نیست. من الان به حد نیازم می خورم. یا اگه یه روز خیلی چیزی رو هوس کنم. بیشتر از اون هم که اگه بره توی بدن، یا چربی میشه و ضرر یا بلااستفاده می مونه. همیشه مغز و فکرش جلوتر از هم سن و سال هاش بود. یه مدت بعد هم شروع کرد به گرفتن روزه مستحبی. چه طولانی ترین و گرم ترین روزها، چه سردترین و کوتاه ترین، کمتر پنجشنبه ای رو به یاد دارم که بدون روزه گرفتن غروبش کرده باشه 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
خاطراتی از شهید سید طاها ایمانی (۵) بسم الله النور  🍃🌹🍃🌹🍃 چهره زیبایی داشت با یه لبخند دل نشین. به خصوص حجب نگاهش همه رو مجذوب خودش می کرد.  بین دخترهای دانشگاه کمتر دختری رو می تونستی ببینی که مجذوب این چهره یا این آدم نشده باشه. حتی یه عده به خاطر زیبایی چهره اش بهش پیله می شدن که باهاش عکس بگیرن هر چند هیچ کدوم عکس ها مثل خودش نمی افتاد. گاهی گروه رفقای خودمون هم به شوخی بچه خوشگل صداش می کردن.  عموما ساکت بود و هیچی نمی گفت اما مشخص بود ته چهره اش راضی نیست. علی الخصوص که دیگه از عکس فراری شده بود. هر وقت اسم عکس می اومد می رفت پشت دوربین.  یه روز توی در دور هم جمع شده بودیم که از پشت بهمون نزدیک شده بود و زد روی شونه سهیل و گفت: برو کنار بزار خرطوم رد شه.  با تعجب نگاهش کردیم. اوایل همه جا می خوردن آخه بینی بزرگی نداشت. بینیش به چهره اش می اومد. اما کم کم خودش دماغش رو جک کرد.  - برو کنار احترام خرطوم واجبه ... دماغ باید خرطوم باشه که آدم رو از صد کیلومتری بشناسن ... اصلا کل هیبت فیل به خرطومشه ...  کم کم اصطلاح بچه خوشگل به آقای خرطوم تغییر کرد. قیافه اش رو جک کرده بود. یکی از بچه ها که رفیق فابریک طاها بود آخر شاکی شد. در جوابش گفت:  - امان از نفس بشر، اون روزی که بره جلوی آینه و به جای بنده کوچک خدا، نفس متکبرش بگه: سلام زیبا. عزت از طرف خداست. به هر کسی که بخواد عزت میده حتی اگر اون آدم زیبا نباشه. حتی به آقای خرطوم  و خندید.  راست می گفت. و عجب عزتی خدا بهش داد. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهید سید طاها ایمانی (۶) بسم الله النور 🍃🌹🍃🌹🍃 اومد خونه دیدم می لنگه. پای راستش رو درست نمی تونست بزاره زمین. ازش پرسیدم چی شده؟ گفت: نمی دونم چرا میزارم زمین خالی می کنه. نگهم نمی داره هر چی می پرسیدم فقط می گفت: چیز خاصی نشده .منم فکر کردم فقط  ضربه شدیدی بوده. پاش رو براش بستم.یه چند ساعت که گذشت دیدم پاش بدجور ورم کرده. بردمش بیمارستان. از پاش که عکس گرفتن گفتن شکسته.  توی صف برای گچ گیری بودیم. هر کی نشسته بود اگه گریه و ناله نمی کرد، حداقل توی چهره اش درد مشخص بود. طاها نشسته بود و با کناریش حرف می زد و می خندید. پاشم که گچ گرفتن همین طور.  وقتی برگشتیم خونه هنوز گچ پاش خشک نشده دیدم داره میره توی کوچه. بهش گفتم کجا میری؟  گفت: میرم بازی بچه ها رو نگاه کنم.  ملیحه هم دنبالش رفت دم در. نیم ساعت نشده بود که دوید اومد خونه و خبر داد که طاها از دیگه به دیدن بازی اکتفا نکرده و رفته وسط زمین.  سریع چادرم رو سر کردم رفتم دم در. دیدم لی لی کنان داره بازی می کنه. گاهی هم خیلی آروم پنجه پاش رو میزاشت زمین. به تنها چیزی که نمی خورد آدم پا شکسته بود. تا چشمش به من افتاد قیافه بچه مظلوم ها رو به خودش گرفت. منم دیگه هیچی نگفتم و برگشتم تو. به دقیقه نکشیده اونم برگشت.  بچه ام رو می شناختم که یه جا بند نمیشه اما یکم ترس برم داشته بود. نکنه پاش غیر از شکستگی عصبش هم آسیب دیده. فردا به جای اینکه بره مدرسه، دوباره برش داشتم بردمش بیمارستان. پزشک یکم معاینه اش کرد و نوک تک تک انگشت هاش سوزن زد. اینم همین طور عادی بهش نگاه می کرد.  پرسید: درد نداری؟ گفت: چرا   پرسید: چقدر درد گرفت؟ بهش از ده نمره بده.  گفت: شیش و هفت یکم بهش نگاه کرد و گفت: پس چرا واکنش نشون نمیدی؟ یه حالت خاصی به خودش گرفت و جواب داد: یه دردهایی توی دنیا پیدا میشه که این پیششون هیچه. اینها که گریه نداره.  دکتر چند لحظه همین طوری بهش خیره شد و خنده اش گرفت. با همون حالت رو کرد به من و گفت: خانوم نگران نباشید تنها مشکل بچه شما فیلسوف بودنشه. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راهیان_نور_یادش_بخیر_سالی_که_رفتیم_060417064900.mp3
5.93M
💠 یادش بخیر سالی که رفتیم جنوب 🎤🎤 مجتبی رمضانی 💠خیلی زیباست به یاد شهدا 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
الهی🤲 دردهایی هست كه نمی توان گفت و گفتنی هایی هست كه هیچ قلبی محرم آن نیست الهی🤲 اشك هایی هست كه با هیچ دوستی نمی توان ریخت و زخم هایی هست كه هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد و تنهایی هایی هست كه هیچ جمعی آنرا پر نمی كند T الهی🤲 پرسش هایی هست كه جز تو كسی قادر به پاسخ دادنش نیست دردهایی هست كه جز تو كسی آنرا نمی گشاید😔 قصد هایی هست كه جز به توفیق تو میسر نمی شود الهی🤲 تلاش هایی هست كه جز به مدد تو ثمر نمی بخشد تغییراتی هست كه جز به تقدیر تو ممكن نیست و دعاهایی هست كه جز به آمین تو اجابت نمی شود🤲 الهی🤲 قدم های گمشده ای دارم كه تنها هدایتگرش تویی و به آزمون هایی دچارم كه اگر دستم نگیری و مرا به آنها محك بزنی، شرمنده خواهم شد.😔 الهی🤲 با این همه باكی نیست زیرا من همچو تویی دارم تویی كه همانندی نداری💕 رحمتت را هیچ مرزی نیست ای تو خالق دعا و مالك" آمین"... 🌹🍃 @Shadana 🌹🍃
نهم شهادت آرزوی همسرم بود تقریبا سالی دوبار به مشهد می‌رفتیم و این سفر جزء برنامه‌های ثابت زندگی مشترک ما بود و در کنار این سفر زیارتی ما به اکثر نقاط کشور سفر کردیم و من خاطرات بسیار خوبی از این سفرها دارم. * هیچوقت در مورد عشق‌شان به شهادت با شما صحبت کرده بودند؟ یکی از خاطره‌انگیزترین سفرهای من با همسرم، سفر به مکه بود و من در این سفر متوجه شدم یکی از آرزوهای همسرم ختم شدن سرنوشت‌شان به شهادت بود. زمزمه‌های اعزام به جبهه مقاومت از سال 90 شنیده می‌شد، من در ابتدا به‌ علت شنیدن جنایات داعش در تلویزیون و اخبار، مخالف رفتن ایشان بودم، اما پس از اینکه اخبار اعلام کرد داعش قبر حجر ابن عدی یکی از یاران امام حسن (ع) را در سوریه نبش قبر کرده است، همسرم و پسرم رضا خیلی ناراحت بودند. در همان زمان فعالیت دو گروه تروریستی پژاک و کومله‌ها در کردستان به اوج خود رسیده بود که همسرم به همراه نیروها به منطقه کردستان اعزام شد و ما دوران سختی را پشت سر می‌گذاشتیم و گاهی می‌شد که زمانی که همسرم از مأموریت طولانی به خانه بازمی‌گشت، پسر کوچکم پدرش را نمی‌شناخت. در سال 94 دوباره زمزمه‌های اعزام نیروهای مستشاری به جبهه مقاومت برای آموزش رزمندگان شنیده می‌شد و همسرم به‌ صورت داوطلبانه اقدام به درخواست برای اعزام به سوریه کرده بود، اما زمانی که با مخالفت من روبه‌رو شد، تلاش می‌کرد با گفتن جملاتی که ما برای جنگ به سوریه نمی‌رویم و منطقه‌ای که قرار است به آن‌جا اعزام شویم امنیت بالایی دارد، خیال مرا راحت می‌کرد. شهید سلیمانی به‌علت جسارت بالایی که در انجام عملیات‌های جنگی داشت از همان ابتدا در سوریه به‌ عنوان فرمانده انتخاب شده بود، اما تا زمان شهادت ایشان، ما از نحوه فعالیت ایشان اطلاعی نداشتیم. در اولین اعزام، شهید سلیمانی روزی چند بار تماس می‌گرفتند، اما هیچ‌کدام از اقوام و خانواده ایشان از حضورشان به خواسته خودشان در سوریه اطلاع نداشتند و پس از دو ماه بدون اطلاع قبلی بازگشتند، در صورتی که من و فرزندانم تدارک بسیاری برای آمدن ایشان دیده بودیم، اما خودشان همیشه مخالف اسراف بودند. زمانی‌ که ایشان برای بار دوم می‌خواستند به سوریه اعزام شوند، وقتی به خانه آمدند و با خوشحالی این موضوع را به من گفتند، ناگهان دلم لرزید. شهید سلیمانی در 12 شهریور 94 برای بار دوم به منطقه مقاومت اعزام شد و به‌ خاطر اینکه پسر بزرگم در شمال کشور مشغول به تحصیل بود، از ما خواست که خانه‌ای در آنجا اجاره کنیم تا پسرم تنها نباشد. تماس‌های همسرم نسبت به اولین اعزام بسیار کم و محدود شده بود و همین مسئله نگرانی ما را تشدید می‌کرد، به‌ طوری که در این اواخر تماس‌های ایشان از هفته‌ای یکبار به 20 روز یا یکماه یکبار رسیده بود، اما من تلاش می‌کردم تا این نگرانی را به خانواده منتقل نکنم. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
دهم * خبر شهادت همسرتان چگونه به اطلاع شما رسید؟ واکنش فرزندانتان پس از شنیدن خبر چه بود؟ ایشان در تماس آخر قبل از شهادت چند بار تکرار کرد خداحافظ مراقب باشید و تقریباً 20 روز ما از ایشان خبری نداشتیم و دلهره در خانواده موج می‌زد و زمانی که اخبار اسامی شهدا را اعلام می‌کرد دلهره‌ای وصف‌ناشدنی در ما ایجاد می‌شد. از طرف دایی‌ام خبردار شدم که همسرم مجروح شده و تیر خورده؛ اما سریع گفتم من می‌دانم همسرم شهید شده است و در همان لحظه پسرانم با گریه از من میخواستند که این خبر را تأیید نکنم و به آن‌ها بگویم پدرشان زنده است و به زودی برمی‌گردد و آن‌جا بود که متوجه شدم همسرم به آرزویش رسید... 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
یازدهم داستان دلتنگی همسران و فرزندان شهدا تمام‌شدنی نیست حضرت زینب(س) کوهی از صبر بود و من همیشه برای آرام کردن خودم، مصیبت‌هایی که ایشان در صحرای کربلا را کشیدند، یادآوری می‌کنم. همسرم حتی در زمانی که در مأموریت و منطقه مقاومت بودند مناسبت‌های مهم زندگی مشترکمان مانند روز تولد، روز زن، سالگرد ازدواج و تولد پسرانم را فراموش نمی‌کردند و همیشه تماس می‌گرفتند و تبریک می‌گفتند و زمانی‌ که برمی‌گشتند با خرید هدیه نبودنش را جبران می‌کردند. یکی از برنامه‌های خانواده ما در زمانی که ایشان مأموریت نبودند رفتن به رستورانی بود که روز عقدمان به آن‌جا رفته بودیم و می‌توان گفت یکی از ویژگی‌های بارز همسرم دست و دلبازی ایشان برای خانواده بود. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
دوازدهم هزاران حرف در دل دلتنگی‌های پسران شهید سلیمانی با پدر شهیدشان * ارتباط شهید با پسرانتان چگونه بود؟ مهدی پسرم زمانی که پدرش در سوریه بود همیشه می‌گفت «بابا برای تولدم میاد؟ من هم می‌گفتم انشاالله میاد» کلی نقاشی کشیده بود تا وقتی باباش اومد بهش نشون بده» پسر بزرگم آقا رضا هم برای کنکور ارشدش برنامه‌ریزی کرده بود و هر موقع باباشون تماس می‌گرفت از برنامه‌هایی که ریخته بودند صحبت می‌کردند و همسرم هم تشویقشان می‌کرد مهدی هم می‌پرسید بابا کی میای؟ دلمون برات تنگ شده؛ رضا می‌گفت که بابا ما نگرانیم مراقب خودت باش و همسرم در جوابش می‌گفت که بابا نگران نباش، هرچه قسمت باشه همان می‌شود، اگر هم اتفاقی بیفتد خدا صبرتان می‌دهد، شما مراقب مادر و برادرت باش و پسرم این صحبت‌ها را بعد از شهادت همسرم برای من تعریف کرد. پس از شهادت همسرم بارها خودم و پسرانم ایشان را در خواب می‌دیدیم و در همین خواب‌ها ایشان نحوه شهادت خود را برای من تعریف کرد و چند ماه پس از شهادت ایشان یکی از همرزمانش نحوه شهادت همسرم را برای ما گفت که ایشان در منطقه مقاومت با درگیری تن به تن با دشمن به شهادت رسیده است و ما پس از شهادت ایشان فهمیدیم که همسرم فرمانده تیپ مالک‌اشتر بوده است. همیشه احساس می‌کنم همسرم در کنار ما حضور دارد و هرجایی که نیاز به کمک او داشته باشیم، کارها به‌ خوبی پیش می‌رود. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
پایانی احترام نظامی فرمانده با لباس نظامی به همسر * در پایان اگر صحبت خاصی مانده بفرمایید؟ همیشه شیفته لباس نظامی شوهرم بودم و در طول زندگی مشترکمان زمانی که با لباس نظامی وارد خانه می‌شد به من احترام نظامی می‌گذاشت و یادآوری این خاطرات دلتنگی ما را بیشتر می‌کند. وسایل شخصی همسرم را در اتاق کارشان جمع‌آوری کردم و هر زمانی که احساس دلتنگی می‌کنم به این اتاق پناه می‌آورم و برای ساعتی با سجاده همسرم نماز می‌خوانم و با یاد خاطرات شیرین زندگی‌مان آرام می‌گیرم. بی‌تابی فرزندم با دیدن قسمت آخر سریال پایتخت پسر کوچکم آقا مهدی زمانی که قسمت آخر فیلم پایتخت از تلویزیون پخش شد، شروع به گریه کرد و می‌گفت: «بابای منو چجوری شهید کردن، این داعشی‌ها» و ما نمی‌توانستیم او را آرام کنیم. شهدای مدافع حرم حاصل پرورش مکتب انسان‌ساز انقلاب با تکیه بر قرآن و احادیث اهل بیت هستند و این رشادت‌ها و جانفشانی‌های شهدایی هم‌چون شهید مدافع حرم عزت‌الله سلیمانی است که موجب استقلال کشور در مقابل مستکبران شده است. 🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
https://eitaa.com/shadana/1770 به قسمت اول این داستان 🌤✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا