شاید، فقط شاید
منِ الان، بعد از تمام چیزایی که پشت سر گذاشته، یه پیله ابریشمیه
پیله ای که طوسی رنگ و محکمه و سفت دور خودش پیچیده. هیچ حرکتی نداره و انقدر بی نظم و نامرتب دور خودش پیچ خورده که بنظر نمیاد حتی تکلیفش با خودش مشخص باشه
مثل یه خط خطی با خودکار سیاه،روی نقاشی یه بچه پنج ساله ست
اما میدونی، یه جایی توی پیله، زیر اون همه گِرِه و پیچ؛ منِ واقعی قایم شده
اون کوچولو، ولی قویه. یه چهره کیوتِ اخمو داره با دوتا بال، رنگارنگ و درخشانه و زندگی رو تو لحظه میبینه. درسته که بالهاش بسته ان و به زور توی پیله چپونده شده، اما همیشه دنبال کشیدن کلاف های ابریشمی و ساختن نقشهی فراره. سرکشه، بامزه و خودشیفته اس، هیچی براش مهم نیست و فقط دنبال خوش گذرونیه. هدف خاصی نداره و اگه ازش بپرسی واسه چی زندگی میکنه، اون بهت میگه: صبر کن ببینم. مگه زندگی کردن دلیل میخواد؟
. همش دنبال اکتشاف و شیطنته و بیا خلاصش کنیم: اون (روح) داره.
و این وسط
منِ پیله با تمام قوانین و بی علاقگی هام
با تمام منزوی بودن ها و بی اعتمادی هام مثل یه کفن دورشو گرفتم و نمیذارم تکون بخوره.
و انقدرررر باید صبر کنم تا اون بزرگ و قوی بشه و بتونه این لایه رویی و مزخرف رو پاره کنه و رنگ رو به زندگیم برگردونه
و بیا صادق باشیم، فکر کنم این پروسه خیلی طول بکشه