#داستان_شب 💫
شغالی به درونِ خم رنگآمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او میتابید رنگها میدرخشید و رنگارنگ میشد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. ..
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتیام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستی؟ غرورداری و از ما دوری میكنی؟ این تكبّر و غرور برای چیست؟ یكی از شغالان گفت: ای شغالك آیا مكر و حیلهای در كار داری؟ یا واقعاً پاك و زیبا شدهای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟
یک شغالی پیش او شد که: ای فلان!
شَید کردی یا شدی از خوشدلان
شَید کردی تا به منبر بر جَهی
تا ز لاف این خَلق را حسرت دهی
شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش كنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است.
کرّ و فرّ و آب و تاب و رنگ بین
فخرِ دنیا خوان مرا و رُکنِ دین
مَظْهَرِ لطف خدایی گشتهام
لوحِ شرحِ کبریایی گشتهام
دیگر به من شغال نگویید. كدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش كردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ میگویی زیبایی و صدای طاووس هدیة خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمیرسی.
بانگ طاووسان کنی گفتا که: لا!
پس نهای طاووس خواجه بوالعَلا
خلعتِ طاووس آید ز آسمان
کِی رسی از رنگ و دعوی ها بدان
منبع مثنوی معنوی
🌿@Jshmk33