#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_هفت
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعة دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بندة خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
#ادامه_دارد
📚 splus.ir/_nahele
🌿@Jshmk33
شما هم کاغذ این کیکها رو میجوییدین یا من تنها بودم😂
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمه ی گلاکن، کارتونی جذاب در عین سادگی!
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیتراژ سریال ارتش سری
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قسمت قصه های مجید رو یادتونه؟
چقدر حرص خوردیم و استرس کشیدیم
چقدر دلمون براش می سوخت
چقدر تنها بود این بچه
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد روزهایی که رفتند، به یاد پدرانی که رفتند و به یاد روزگار کودکیمان که زود رفت.
یکی از سرودهای نوستالژی دهه 60 و دوران جنگ
🌿@Jshmk33
♦️#سلام_امام_زمانم
🔹 بیا که با تو بگویم غم ملالت دل
چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید
🔹 بهای وصل تو گر جان بود خریدارم
که جنس خوب مُبصّر به هر چه دید خرید
🔹 اللهم عجل لولیک الفرج
#امام_زمان
🌿@Jshmk33
🔸شعر هدیهی خدا
🌸تو خیلی مهربانی
🌱پروردگار دانا
🌸هدیه فرستادهای
🌱صاحب زمان ما را
🌸اگرچه با اذن تو
🌱غائبه روی ماهش
🌸اما همیشه با ماست
🌱محبّت و نگاهش
🌸باید آماده باشیم
🌱تا برسه ظهورش
🌸دنیا چراغون بشه
🌱از اون نور وجودش
🌸روزی که آقا بیاد
🌱از بین میره سختیها
🌸شادی و نور و امید
🌱پر میشه توی دنیا
📎 #شعر_کودکانه
📎 #هدیه_خدا
📎 #امام_زمان
📎 #شعر
🌿@Jshmk33
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جان پیامبر
🔹نماهنگ «جان پیامبر»، ویژه عید سعید غدیر، با حضور کودکان دهه نودی، در محوطه خانه تاریخی قاجار تبریز، ضبط و همزمان با آغاز دهه امامت و ولایت، رونمایی شد.
tn.ai/2919574
🌿@Jshmk33
💐🦋💐🦋
☘✨عیــــد غدیـــــــر✨☘
یه روز تو سرزمین نور
پیغمـــبر پــاک خدا🌷
جلوی چشم آدم ها
دست علی(ع) رو برد بالا✋🏻
مردم بدونین که علی(ع)
امام و مولای شماست🌼
بالاتر از او کسی نیست
اون مرد مردای شماست🍄
من و علی(ع) جان همیم
انگار یه روحیم و دو تن🌿
دوست علی(ع) دوست منه
دشمن اون دشمن من🌈
#شعر_کودکانه
#عید_غدیر
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا