#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_پنج
اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.»
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما باردارید»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشة میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچة چهارمم هنوز شش ماهه است.»
دکتر دستم را گرفت و گفت: « به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟!»
دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچة سالم بهت بده.»
با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه.
خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچة سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.»
چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم.
#ادامه_دارد
📚 splus.ir/_nahele
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید.
او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداریت درست کرده ام !😁
🌿@Jshmk33
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#میرزا_قاسمی
مواد لازم :
✅ یککیلو بادمجان
✅ سه عدد گوجه متوسط
✅ دو عدد تخم مرغ
✅ دو بوته سیر
✅ نمک
✅ فلفل
✅ زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
🌿@Jshmk33
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(نخل پیر خانه ی ما)
گوینده:محمدرضا سرشار
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی فراموش نشدنی قصه ظهر جمعه 🥰
شنیدن این صداها براتون یادآور کی یا چی بود؟
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که مـجید تو خواسـتگاری دخـتره کرد، آمریـکا با هیـروشـیما نکرد😂
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون قدیـمی سـرندپیـتی (جزیـره ناشـناخته)
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از قشنگ ترین سکانسها
"خوشههای خشم" اثر ماندگار جان فورد ١٩۴٠
🌿@Jshmk33
🕊💚 السلام علیک حضرت قائم
خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی
ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی
خوشا روزی که تا وقتِ غروبش
دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ☀️
🇮🇷
🌿@Jshmk33
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅#نور_بشنویم
💢تلاوت #سوره_مبارکه_کوثر
🙏روزتان به نور آیات الهی منور📕❤️
🌿@Jshmk33
💠#شعر بخوانیم
☘یک نفر نیست بپرسد از من
✍🏻 شاعر :#قیصرامین_پور
🦋#نوجوان
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چهها میخواهی
صبح تا نیمهی شب منتظری
همه جا مینگری
گاه با ماه سخن میگویی
گاه با رهگذران
خبر گمشدهای میجویی
راستی گمشدهات کیست؟
کجاست؟....
🌿@Jshmk33
با علی شد بر بشر نعمت تمام
عشق یعنی روی حیدر والسلام
🎀عید سعید غدیر پیشاپیش مبارک
🌿@Jshmk33
💠#شعر بخوانیم
🦋لبخند خدا
💢به مناسبت:
🦋عید سعید غدیر🦋
🦋#کودک #نوجوان #همکاران
رسیده با حضور شاپرک ها
خبرهای خوشی از قاصدک ها
خدا در آسمان با مهربانی
کشیده ریسه ی رنگین کمانی
ببین با رود و باران ، همصدا هم
تماشایی ست لبخند خدا هم
بچش لبخندها را ، بی نظیر است
که این شیرینی عید غدیر است
دوباره پشت سر : گل ، روبه رو : گل
بخند و با همه دنیا بگو: گل
دلت را پر بده تا ابر... تا ماه
بیا با ما بخوان:«من کنت مولاه»
🌿@Jshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘#نماهنگ_تماشا_کنیم:
💝ویژه عید سعید غدیر
📕داستان کودکانه عید سعید غدیر
🦋#همکاران 🦋#اولبا
🇮🇷
🌿@Jshmk33
ghadeer book (www.mplib.ir) (1).pdf
2M
✅ بهترین روز خدا، غدیر
🌿@Jshmk33
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون
#زنان_کوچک
قسمت یازدهم
🌿@Jshmk33
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون
#زنان_کوچک
قسمت ۱۲
🌿@Jshmk33