🌸🍃﷽🍃🌸
🔻لباسِ ترس و گرسنگی🔻
✍ قرآن کریم در آیه ۱۱۲ سورهی نحل، صحبت از سرزمینی میکنه که مردمانش #نعمتهای_الهی رو انکار کردند، و خدا هم لباسِ #ترس و #گرسنگی بر اونها پوشاند:👇
🕋 وَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا قَرْیَةً کَانَتْ آمِنَةً مُّطْمَئِنَّةً یَأْتِیهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن کُلِّ مَکَانٍ فَکَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللهِ فَأَذَاقَهَا اللهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِمَا کَانُوا یَصْنَعُونَ (نحل/۱۱۲)
💢 خداوند برای آنان که کفران نعمت میکنند، مَثَلی زده است:
💢 سرزمینی که امن و آرام بود، و همواره روزیاش از هر جا میرسید. امّا نعمتهای خدا را #ناسپاسی کردند، و خداوند هم بخاطر اعمالی که انجام میدادند، لباس #گرسنگی و #ترس را بر آنها پوشانید.
☝️ اوّلاً قرآن صحبت از چشاندنِ لباس میکنه، نه پوشاندن:
👈 فَأَذَاقَهَا اللهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ.
✔ این یک استعارهی پیچیده و رمزآلوده، چون لباس چشیدنی نیست، پوشیدنی است!
فَأَذَاقَهَا اللهُ👈 یعنی خدا به ذائقهاش میچشاند.
✔ معلومه که منظور از چنین تعبیری یک پوشش مرئیِ متعارف نیست، بلکه یک پوشش نامرئی است، که آدمی رو از درون گرفتار میکنه، طوری که بیرونش هم تحتِ تاثیر قرار میگیره.😨
طبق این آیه شریفه، کسانی که #نعمتهای_الهی رو انکار کنند، دچار پوششی از جنس #گرسنگی و #ترس خواهند شد.👌
به رابطهی بین #ترس و #گرسنگی دقّت کنیم!
👕👚 تار و پودِ این لباس، از #ترس و #گرسنگی است!
❌ کسی که دارایِ چنین پوششی بشه، هیچ وقت احساسِ #سیری و #امنیت نخواهد کرد.
⚠ این یعنی #آرامش در کار نیست.
هرچه هست #حرص و #اضطراب است.
❌ این آیه نمیگه که این افراد چیزی نمیخورند و زنده نمیمونند،
بلکه میفرماید که از نعمتِ #بینیازی و #امنیت دور میشن.✅️
لباسِ #ترس👈 احساس #امنیّت رو ازشون میگیره.
لباسِ #گرسنگی👈 احساس #بینیازی رو ازشون میگیره.
☝️ کسانی که به سهم خودشون راضی نیستند، و صبح تا شب مثل موش،🐭 حریصانه به دنبال جمع کردن هستند، دچار این بیماری هستند، حتّی اگر خودشون هم ندونند.
☝️ احساسِ #ناامنی، همواره این افراد رو به جمع کردن بیشتر تشویق میکنه.
حتماً دور و برمون با این افراد روبرو شدیم:
❌ مهم نیست که چقدر ثروت و قدرت داره، مهم بیماری ترس و گرسنگی است، که از درون گریبانش رو گرفته.
❌ چنین کسی هر چقدر هم جمع کنه، باز احساس #ناامنی و #گرسنگی میکنه، چون این احساس از درون به کامش چشانده شده (فَأَذَاقَهَا اللهُ)، و روح و روانش رو به تسخیر در آورده.😔
☝️ منظور از #گرسنگی فقط گرسنگیِ غذایی نیست، گرسنگیهای ذهنی، عاطفی و روحی و... رو هم شامل است.
☝️ #ترس هم همینطور. فقط ترسهای فیزیکی نیست، و ترسهای روانی و... رو هم شامل میشه.
همهی اینها به سبب عملکرد خودشونه:
👈 بِما کانُوا یَصنَعُونَ.
💯 چون #ناسپاسی و #کفران_نعمت، فقط یک صفتِ ناپسندِ اخلاقی نیست، بلکه پُر از انرژیهای منفی و مخرّبه.
رفعِ این بیماری فقط یک راه☝️ داره.
راهش اینه که علّتِ بیماری، که همون #ناسپاسی هست، از بین بره. یعنی فرد #شکر نعمت کنه.✅️
⚡️ شکرگزاریِ عملی، انسان رو از چنین پوشش طاقت فرسایی بیرون میاره. شخص باید #نعمتهای_الهی رو خوب ببینه، و احترام کنه و شاکر باشه.
لذا در آیه بعد قرآن میفرماید:
🕋 فَکُلُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُ حَلَالًا طَیِّبًا وَ اشْکُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ إِن کُنتُمْ إِیَّاهُ تَعْبُدُونَ (نحل/۱۱۴)
💢 پس، از نعمتهای حلال و پاکیزهای که خدا به شما روزی داده است بخورید. و شکر نعمت خدا را به جا آورید، اگر او را میپرستید.
#معارف_قرآن، #نعمتهای_الهی، #ترس، #گرسنگی
ڪانال ڪشکول_معنوی👇
🆔 ➠ @kashkoolmanavi ◆
📮نشردهید،رسانه قرآن وعترت باشید📡
🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻نسخهی گرفتاریها🔻
✍ این یه قاعدهی کلی هست، که خدا همه ما رو با چیزهای مختلف امتحان میکنه:
#بیماری، #ترس، گرفتاری، فقر و...
🕋 وَ لَنَبْلُوَنَّکُم بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَ الْأَنفُسِ وَ الثَّمَرَاتِ، وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ (بقره/۱۵۵)
💢 به یقین همه شما را با اموری همچون #ترس، گرسنگی، کاهش در مالها و جانها و ثمرات آزمایش میکنیم.
💢 و به صابران بشارت بده.
امّا به ما یاد دادند که توی این سختیها، اینطوری باشیم:👇
🕋 فَفِرُّوٓا إِلَى الله (ذاریات/۵۰)
💢 پس به سوی #خدا بگریزید.
و زبانِ حالمون این جمله #دعای_کمیل باشه:👇
🕋 إِلهِى وَ رَبِّى مَنْ لِى غَيْرُكَ، أَسْأَلُهُ كَشْفَ ضُرِّى، وَالنَّظَرَ فِى أَمْرِى.
💢خدای من! پروردگار من! من غیر از تو کسی را ندارم که گرفتاریام را برطرف کند، و به حال و روزم نظر کند.
پس توی این روزایِ پُر سر و صدا، یه خورده فکر کنیم، و با خدا بیشتر حرف بزنیم..
و شبها قبل از خواب زمزمه کنیم:👇
🕋 رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا إِن نَّسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا (بقره/۲۸۶)
💢 پروردگارا! اگر ما فراموش كردهايم، يا خطا كردهايم، ما را مؤاخذه نکن و از ما درگذر!
💖 ما باید یه جوری باشیم که #کرونا که هیچ، آتیش هم از آسمون بباره، از دورِ #خدا و #اهلبیت دور نشیم.💖
بلکه اینا مقدمّه باشه که به #خدا نزدیکتر بشیم..😌
🍃دورتون بگردم.
#کرونا، #ویروسکرونا، #ترس، #خدا
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از ز
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🌸🍃﷽🌸🍃
🔻ریشهی ترسها🔻
⁉️ میدونی #ترس، چه موقع سراغ آدم میاد؟!🤔
جواب واضحه:👈 وقتی که آدم بخواد چیزی رو «حفظ» کنه، ترس به سراغش میاد..
❌ وقتی که نخواد از چیزی «حفاظت» کنه، ترسی هم وجود نداره..
☜ وقتی که بخوای زندگیت رو حفظ کنی،
☜ مال و ثروتت رو حفظ کنی،
☜ خونه و ماشینت رو حفظ کنی،
☜ متعلّقاتت رو حفظ کنی،
و...
ترسِ از دست دادنِ متعلّقات، از هزار راه به آدم هجوم میاره، و مثل خوره، بهترین لحظات زندگیِ آدم رو میخوره.😨😰
☝️ این یک قاعدهی کلّی است.
امّا کسی که بدونه «حافظ» کس دیگه است، و خودش قدرتِ حفظ کردنِ هیچ چیزی رو نداره، دیگه غصّه نمیخوره.😌
بدونه کسی که حافظ هست، و اتّفاقاً از همه هم بهتر حفظ میکنه، و خیلی هم مهربونه:👇
🕋 فَاللهُ خَیْرٌ حَافِظًا، وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (یوسف/۶۴)
💢 #خدا بهترین حافظ، و مهربانترینِ مهربانان است.
😇 پس خودت رو به #خدا بسپار...
زندگی، خانوادهات، مال و اموالت، و هر چیزی که نگرانش هستی رو به #خدا بسپار، چون او خوب «حفاظت» میکنه.
😊 از همین امروز امتحان کن! به طرفةالعینی هر ترسی از وجودت زایل میشه.
اجازه بده خودِ #خدا که آگاه از نهان و آشکاره، مسئولِ حفاظت از جریانِ زندگیت باشه، اونوقت میبینی که دیگه هیچ ترسی وجود نداره!👌
اونوقت تو هم جزو اونهایی قرار میگیری، که خدا بارها تو قرآن، دربارهشون گفته:
🌴لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لَا هُمْ یَحْزَنُونَ🌴
❌ آنان نه «ترس» دارند، و نه «اندوهگین» میشوند.
گر نگهدارِ من آن است که من میدانم
شیشه را در بغلِ سنگ نگه میدارد
#درمحضرقرآن
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
@KASHKOOLMANAVI
⏳ #سختترین_ساعات_برای_میت
🔴 #پیامبر_اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
👈سخت ترین ساعات بر میت #شب_اول_قبر است . (زاد المعاد، ص581)
👈 چون #تاریکی و #ترس از دیدن موجودات ناشناخته و عجیب برزخی از طرفی و #تنهایی و جدا شدن از عالم دنیا که سالها با آن انس داشته از طرف دیگر و #وحشت از آینده مبهم و نامعلوم از طرف سوم همه این امور برای متوفی بسیار سختی و هراس می آورد.
👈 لذا پیامبر اکرم (ص) فرمودند: با #صدقه دادن به آنها #رحم کنید و اگر نتوانستید دست کم #دو_رکعت_نماز بخوانید و به روح او هدیه کنید.
🖥 حجت الاسلام #عالی
⚰ #یاد_مرگ #مرگ
🔴امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی
✍در بنیاسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به #گناه آلوده میشد! درب خانهاش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به #دام میکشید، هرکس به نزد او میآمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او میداد!
عابدی از آنجا میگذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچهای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد کهای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبیهایم از بین خواهد رفت!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند میترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.گفت: ای زن! من از خدا میترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت میخورد و سخت میگریست!
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که میخواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سالهاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید #ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال #توبه کرد و در را بست و جامه کهنهای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج میدهم، شاید با من #ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین #خدا شدند!!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی، ج 13، نوشته استاد حسین انصاریان
↶
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
--------------------------
📚با #داستانک های مذهبی ما همراه باشید
ڪشکول_معنوی👇
➠ @kashkoolmanavi ◆
✍امام على عليه السلام :
🔸 به گمان خود ادّعا مى كند كه به خدا اميد دارد ؛ به خداى بزرگ قسم كه دروغ مى گويد!
و گرنه چرا اميدوارى او در كردارش پيدا نيست؟ چه ، هركه اميدوار باشد ، اميد او از كردارش معلوم مى شود .
هر اميدى ، جز #اميد به خدا ، ديوانگى است و هر #ترس حقيقى ، جز ترس از خدا ، آفت و بيمارى است .
📚نهج البلاغه ،خطبه ۱۶۰
🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️
🕋 @kashkoolmanavi 🕋