eitaa logo
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
46.5هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
10.9هزار ویدیو
36 فایل
مجموعه کانالهای کشکول معنوی مدیریت : 👈 @mosafer_110_2 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝 #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5778328633579930807.mp3
6.55M
🎧🎧🎧 📃《 ناامیدی، بزرگترین گناهه》 🎤سید رضا نریمانی⇧⇧ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
❣ 🕊اےآخرین ترانه و ای بهار 🌺بازآ که بی حضور تو تلخَست روزگار 🕊مولای من،ای منجیِ بزرگ 🌺تعجیل کن که تاب ندارم💗در انتظار 🌸🍃 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت امام خمینی سلام الله علیه: عزیزان من! 🍀کوشش و مجاهده کنید در راه نیل به حق و وصول به مقامِ عظمت و جلال او. 🍀این چند روز عمر بسیار زودگذر است،چه بهتر که صرفِ خدمت شود و فدایِ او گردد 📚نامه های عرفانی/ش 3 🔴کانال کشکول معنوی🔴⬇️ @kashkoolmanavi
: 🌙این یک ماه،درهای جهنم راکه ۴قفله کرده اند! 🌦درهای آسمان راهم که چارطاق بازگذاشته اندبرای صعودبندگان! ببینم چندمرده حلّاجی ای نفس! ببینم دیگرچه بهانه ای داری برای بالانرفتن! 👇👇👇 @kashkoolmanavi
🚑نوبت به نوبت! می آید سراغمان! امروز نیامد، فردا! ⚰میگویند دردناک ترین سکانس ، وقتی است که ، مانع شهادتین و بهشتی شدنمان میشود! البته مراقبت خودت که باشی،شیطان را به مجلس موتت راه نمیدهند! ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
📝 📺باهراختراعی،عقل حکم کند دفترچه راهنما و بروشوری جهت استفاده صحیح بفرستند! خودت قاضی! ما از تلویزیون ویخچال کمتریم ک هیچ مراجعه ای سمت بروشورخالق، ( )نمیکنیم؟! 📖بروشورت رابخوان! ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
📚 مرحوم آیت‌الله سیدمحمد هادی میلانی(ره) دچار بیماری معده شده بودند، پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی ایشان آوردند، جراح حاذق پس از یک عمل سه ساعته زمانی که آن مرجع تقلید در حال به هوش آمدن بودند، به مترجم دستور داد تمام کلماتی که ایشان در حین به هوش آمدن می گویند را برایش ترجمه کند. مرحوم آیت الله میلانی در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می‌کردند، پس از این مساله پروفسور برلون گفت: شهادتین را به من بیاموزید، از این لحظه می خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم، وقتی دلیل این کار را پرسیدند، پروفسور برلون گفت: تنها زمانی که انسان شاکله وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان می‌دهد، در حالت به هوش آمدن بعد از عمل است و من دیدم این آقا، تمام وجودش محو خدا بود، در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش در همین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم، دیدم او ترانه‌های کوچه بازاری جوانان آن روزگار را زمزمه می‌کند، در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است و بعد از آن هم وصیت کرد وی را در شهری که مرحوم میلانی را در آن دفن کرده‌اند به خاک بسپارند و اینچنین شد که مزار این پروفسور مسیحی، مسلمان شده در خواجه ربیع، محل مراجعه مردم و افرادی است که حقیقت اسلام را باور کرده اند قرار دارد. هیچ کافر را به خواری منگرید که مسلمان مردنش باشد امید ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
💕اگر میخواهی ببینی چه نسبتی با امام زمانت داری، ببین در ملاقات با چه حس و حالی دارد دلت؟! 💘اگر عاشقی ومشتاق آیاتش، امیدوار باش که عاشق نیز هست دل شیدایت! وإلا فَلا! السلام علیک ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
⚫️🚶پشت کردم به ! شوم در رمضان! 🌴همه ترکم بکنند! عیب ندارد! 💞 تو بمان! ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
📖 🏡 🌸«ﺃَ ﻟَﻴْﺲَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺑِﻜﺎﻑٍ ﻋَﺒْﺪَﻩُ»[زمر/۳۶] 👈یعنی بنده اش را کفایت نمیکند خداوند( از هرچه غیرخداست)؟! 🚧درجاده ایمان و ولایت که قدم گذاشتی، از زمین و آسمان، هجوم می آورند به تو، وسوسه ها و لشکر شیاطین، که شاید دست بکشی از راه حق؛ 💥از این وآن می ترسانند تورا که با بودنت، قیمت زیادی برمیدارد برایت؛ شاید به بهای بریدنِ هر که هست دور وبرت! و از دست دادن هرچه هست👈«ﻭَ ﻳُﺨَﻮِّﻓُﻮﻧَﻚَ ﺑِﺎﻟَّﺬِﻳﻦَ ﻣِﻦْ ﺩُﻭﻧِﻪ»! باشد بگذارد برود ازکفت، هرکه هست و هرچه هست! که هست؛ کافیست تورا از هرآنچه نیست؛ وآنکه تورا دارد، چه ندارد ای مهربان؟! وچه دارد، آنکه تورا ندارد؟! @kashkoolmanavi
🔔📣 تقوی در قدر پدر و مادر این دو نعمت بی بدیل را بدانیم که زمین و زمان دست بدست هم دهند نتوانند جایگزینی همچون این فرشتگان زمینی معرفی نمایند نگذاریم خم به ابرویشان بیاید 👇👇👇 🆔 @kashkoolmanavi
🏡 📜 📚 📖روزی که سرنوشت همه را به گره میزنند!🔐 📖از حالا تا میتوانی بخوان ↘ 🌷 «علیه‌السلام»🌻قال:« عَلَیْك بِالْقُرآن، فَإِنّ الله خَلَقَ الْجَنَّة بِیَدِه لِبَنَةً مِن ذَهَبٍ و لِبَنَةً مِن فِضَّة وَ جَعَل مَلاطَهَا المِسْك و تُرابَهَا الزَعْفرَان و حَصاهَا اللؤلؤ وَ جَعَل دَرَجاتَها عَلی قَدر آیاتِ القُرْآن فَمَن قَرَء القُرْآن قَالَ لَهُ اِقْرَء وَ ارقَ وَ مَن دَخَل مِنْهُم الجَنَّة لَم یَكُن أحَدٌ فِی الجَنَّة أعلَی دَرَجةً مِنْه مَا خَلَا النَبِیینَ وَ الصِدّیقِین؛» ⬅ واجب کن را برای خودت! که خداوند بهشت را با دست خود، خشتی از طلا و خشتی از نقره آفرید و ملات آن را مشك و خاك آن را زعفران و ریگ آن را لؤلؤ قرار داد و 📈درجات بهشت را به اندازة آیات قرآن قرار داد، پس كسی كه (در دنیا) قرآن خواند، خداوند به او می‌فرماید: بخوان و بالا برو و كسی كه از آنان (اهل قرآن) وارد بهشت شد، هیچ كس در درجه بهشت از او برتر نخواهد بود، مگر پیامبران و صدّیقان! 📚 بحارالأنوار، ج ۸، ص ۱۳۳، ح ۳۹؛ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
📚 یکی از بازاریان  که از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند: « چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند❓ می فرمودند: آخر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم.»✅ همین فرد می گوید: بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم❓ ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگر نتیجه دیدید، آن وقت بیایید تابرنامه را ادامه دهیم.✅ ۱- مقید باشید را در اول وقتش اقامه کنید.حتی المقدور هم سعی کنید به خوانده شود.🌺 ۲- در کاسبی تان انصاف به خرج دهید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد.🌺 ۳- از نظر حقوق الهی، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید.🌺 همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را یک ماه اجرا کردم،روزی صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم ،در نماز دیدم که امام جماعت گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند.❗️ پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید.❗️ ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من در منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم. ☝️ این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات برایم حاصل شده بود. در اثر التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد ولی مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست.💐 📚عارف کامل -------------------------- 📚با های مذهبی ما همراه باشید ڪشکول_معنوی👇 ➠ @kashkoolmanavi
📝 : 🔻يكي از آقاياني كه در مجلس مرحوم آیت الله ‏انصاري همداني (رحمت الله علیه) بوده نقل می کرد که ایشان، يك شبي در مورد اين مسأله صحبت مي‏ كردند كه نورانيت و تقرب با هم چه نسبتي دارند؟ 🔹خيلي از كارها هست كه تقرب مي‏ آورد؛ ولي ‏نورانيت نمي ‏آورد. مثلا يك نفر وظيفه ‏اش شده ماه رمضان برود در شهری یا روستایی تبليغ کند؛ یعنی در اجتماع باشد، زحمت بكشد، خدمت ‏بكند و برود كار كند. این شخص طبیعتا به خاطر اشتغالات زیادی که دارد دیگر آن نورانیت و سبکی خاص را نمی تواند کسب نماید. ولي چون دارد به وظيفه‏ اش عمل مي‏ كند تقرب به حق نصيبش خواهد شد؛ اما آن كسي كه مي‏رود يك گوشه و به عبادات و توجهات می پردازد این کار ممكن است برايش نورانيت و روشنايي بياورد ولی معلوم نیست چقدر تقرب برایش حاصل بشود. 🔸بايد براي انساني كه مي‏خواهد راه را برود، نوارنيت و تقرب هر دو ملاحظه بشود. ▫️سوال: نورانیت مقدم است یا تقرب؟ جواب: تشخيص وظیفه مقدم است. تشخيص وظیفه بسيار كار سختي است كه واقعًا من وظيفه‏ ام چيست؟ نكند من چيزي را وظيفه ‏ام حس بكنم و ده ‏سال هم پايش لطمه بخورم، بعد ‏ببينم وظیفه ام نبوده است. بله اگر تشخيص وظیفه صحيح بود، تقرب‏ مقدم بر نورانيت است. اصل تقرب پیدا کردن و رضايت حق تعالي را مراعات كردن است. استاد شیخ جعفر ناصری حفظه الله ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
💔چقدر اذیت میشوند، وچقدر خون دل میخورند اهل بیت علیهم السلام از زخمی که گناهان ما به قلب مهربان شان می نشاند، یکی در میان! انصاف است؟! ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
📝 ✍🏻 آیت الله قرهی : "من این کد را به شما بدهم که هرکس بخواهد به آقا نزدیک شود اولین راهش "کنترل چشم " است... چشمِ گناه بین بین نمی شود ... چه کسی می گوید آقا را نمیشه دید؟! 👈 پس چشمت را کنترل کن... 👌تعجیل در فرج آقا امام زمان نکنید!" -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
4_6048342309672584033.mp3
6.1M
پیوند با دعا برای (عج) استاد 💐🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بحق زینب کبری -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📜 🌸 علیه السلام: «آن که تو را هشدار داد، چون کسی است که مژده داد» 📚حکمت59نهج البلاغه 🔮آینه چون عیبت راهشدار دهد، خدمتت نموده! برای همین دوستش داری! قدر دوستان آینه ای را بدان! ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
قشنگیه: ♥️ بارالها… از كوی تو بيرون نشود پای خيالم نكند فرق به حالم .... چه برانی،چه بخوانی … چه به اوجم برسانی چه به خاكم بكشانی … نه من آنم كه برنجم نه تو آنی كه برانی ... نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی كه گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد … نروم باز به جايی پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهی كس به غير از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی ...باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی شبتون در پناه خـــــدا 🌙 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📝 👤 آیت الله بهجت : شب که انسان می خوابد، ملائکہ موکل بر انسان، او را برای بیدار میکنند و بعد چون انسان اعتنا نمی کند‌و دوباره می خوابد باز او را بیدار می کنند. دوباره می خوابد، باز او را بیدار می کنند . . . این بیداری ها تصادفی و از روی اتفاق نیست ! بلکه بیداریهای ملکوتی اسه که به وسیله فرشتگان انجام می گیرد اگر انسان استفاده کرد و برخاست آنها تقویت و تایید می کنند، و روحانیت می دهند. وگرنه متأثر می شوند و کسل بر می گردند. اگر از خواب برخاستید آن ملائکه را که نمی بینید، اقلاً به آنها سلام کنید و تشکر نمایید ! 📚در خلوت عارفان ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
❣ نـ✨ـور را ازصبحگاهت میخریم را مااز نگاهت😍 میخریم مهربانی💖 راهمیشه به صبح ازمیان دکه چشم سیاهت 🌸🍃 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمان
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™