۱۰۵ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۶
------------------------------
احیاگران عید بزرگ غدیر خم
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
↶به مابپـــــــیوندید↷
🆔کانال غدیر خم
https://eitaa.com/joinchat/1675755967Cb6db254f45
🆔@KanalEGhadirEKhom
🆔https://eitaa.com/KanalEGhadirEKhom
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰۳ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فراز از خطبه غدیر ،
فراز شماره : ۸
------------------------------
احیاگران عید بزرگ غدیر خم
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
↶به مابپـــــــیوندید↷
🆔کانال غدیر خم
https://eitaa.com/joinchat/1675755967Cb6db254f45
🆔@KanalEGhadirEKhom
🆔https://eitaa.com/KanalEGhadirEKhom
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
۱۰۳ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۸
------------------------------
احیاگران عید بزرگ غدیر خم
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
↶به مابپـــــــیوندید↷
🆔کانال غدیر خم
https://eitaa.com/joinchat/1675755967Cb6db254f45
🆔@KanalEGhadirEKhom
🆔https://eitaa.com/KanalEGhadirEKhom
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰۲ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فراز از خطبه غدیر ،
فراز شماره : ۹
------------------------------
احیاگران عید بزرگ غدیر خم
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
↶به مابپـــــــیوندید↷
🆔کانال غدیر خم
https://eitaa.com/joinchat/1675755967Cb6db254f45
🆔@KanalEGhadirEKhom
🆔https://eitaa.com/KanalEGhadirEKhom
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
۱۰۲ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۹
------------------------------
احیاگران عید بزرگ غدیر خم
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
↶به مابپـــــــیوندید↷
🆔کانال غدیر خم
https://eitaa.com/joinchat/1675755967Cb6db254f45
🆔@KanalEGhadirEKhom
🆔https://eitaa.com/KanalEGhadirEKhom
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
🇮🇷بسم الله الرحمن الرحیم
👌امشب،هم شب قدر است و هم شب شهادت مظلومانه مولایمان امیرالمؤمنین علیه السلام؛
شب قدر را تبریک و شب مصیبت آل الله را تسلیت می گوییم.
امشب به سه امام تعلق دارد:
1⃣ #امام_علی علیه السلام
2⃣ #امام_حسن مجتبی علیه السلام
3⃣ #امام_زمان علیه السلام و عجل الله تعالی فرجه الشریف.
هدیه به این انوار مقدس و جهت تسلی قلوبشان،
🌹صلوات🌹
🏴
🏴🏴
🏴🏴🏴
کانال و گروه های امیرالمومنین علی علیه السلام عضو بشید:
1⃣حقانیت شیعه ╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
↶به مابپـــــــیوندید↷
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3812491528C2bd35815b5
🌱 حقانیت تشیع و امیرالمومنین علی علیه السلام 👆🌹🌹🍃
ثواب انتشار با شما
2⃣گروه هزار نکته از الغدیر
https://eitaa.com/joinchat/3546153288Cfb3a0560f9
کانال غدیر خم
https://eitaa.com/kanaleghadirekhom
@kanaleghadirekhom
https://eitaa.com/joinchat/156631470Cb3063520e9
3⃣نهج البلاغه_________________
🌷نهجالبلاغه امیرالمومنین علی علیه السلام 🌷
https://eitaa.com/joinchat/2684944673Ccd17cf43bc
4⃣کانال غدیر خم╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
↶به مابپـــــــیوندید↷
🆔کانال غدیر خم
https://eitaa.com/joinchat/1675755967Cb6db254f45
🆔@KanalEGhadirEKhom
🆔https://eitaa.com/KanalEGhadirEKhom
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ عشق کنید
🌺 تا ابد هر چه خلیفه است به قربان علی (ع)
آن چهارده روز
ما معمولاً زندگی انسانها را با اتفاقات خاص و روزهای بزرگ آن به یاد میآوریم. اتفاقاتی که معرف شخصیت و ویژگیهای خاص آن فرد است. "آن چهارده روز" از همین جنس است و راوی چهارده نقطۀ عطف و اتفاق خاص زندگی امیرمؤمنان(ع)، آن هم از زبان خود ایشان. به عبارت دیگر این یک زندگینامۀ خودگفته است که اتفاقات روایتشده به انتخاب خود امیرالمؤمنین(ع) انجام شده. ماجرا از آنجایی شروع شد که روزی بزرگ یهودیان در کوفه به خدمت امام(ع) رسید و سؤالاتی را از ایشان پرسید.
روایت معروف به «رأس الیهود» که در کتاب معتبر خصال شیخ صدوق (م 381ق) آمده است، یک نمای جامع و منحصر به فرد از زندگی امیرمؤمنان(ع) از آغاز بعثت رسول خدا(ص) تا شهادت در محراب را به تصویر میکشد. این سخنان را امام علی(ع) حدود دو سال پیش از شهادتش، در پاسخ به پرسشی از بزرگ یهودیان در جمع اصحاب خویش در مسجد کوفه ایراد میکند و در پی آن، مرد یهودی مسلمان میشود. هرچند برخی از وقایع ذکر شده در این حدیث را بارها شنیدهایم، اما امام علی(ع) نکاتی جزئی و ظریف را بهزیبایی وصف میکند و تحلیلهایی دقیق ارائه میدهد که بسیاری از آنها را نشنیدهایم و حتی برخی از آنها برخلاف آن چیزی است که تاکنون شنیدهایم یا تصور میکردیم.
این حدیث همچنین مورد توجه ویژۀ بزرگانی چون علامه سیدجعفر مرتضی عاملی(ره) قرار گرفته است. او محقق و تحلیلگر برجستۀ تاریخ اسلام در عصر حاضر است که کتابهایش در جهان اسلام مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته و قریب به نود جلد کتاب تحلیلی در تاریخ رسول خدا(ص) و امام علی(ع) نگاشته است.
او به دلیل امتیازهای ویژۀ این حدیث، فصلی در کتابش را با عنوان «علی(ع) از زبان علی(ع)» گشوده که بخش اصلی آن به نقل و شرح این روایت اختصاص دارد. وی در چرایی نقل کامل این حدیث بلند مینویسد: «این روایت، نمایی کلی و تصویری جامع از آنچه امیرمؤمنان(ع) در زندگی تبلیغی و جهادی خود متحمل شدهاند، به دست میدهد.»
گفتنی است که این روایت را افزون بر کتاب خصال شیخ صدوق(ره)، کتاب اختصاص شیخ مفید (م 413ق) با همین سند و تقریباً همین عبارات نقل کرده است.
متن عربی حدیث پیشِرو مطابق روایت شیخ صدوق(ره) در کتاب خصال است و در ترجمه به فارسی نیز برای روانی گفتار و قابل فهم بودن، در عین حفظ بار عاطفی و احساسی متن، به ترجمۀ صرف اکتفا نشده است؛ گاهی توضیحاتی افزوده شده، و گاهی ترجمه از حالت واژه به واژه (تحتاللفظی) خارج شده است. در عین حال برای رعایت جانب امانت و امکان مراجعۀ اهل تحقیق، متن عربی نیز در مقابل آن آمده است.
همچنین متن اصلی حدیث، عنوانبندی نداشته است و عناوین متن عربی و فارسی، برای سهولت خواندن و تفکیک قسمتها از یکدیگر، در این کتاب اضافه شده است.
سؤال «بزرگ یهودیان» از امیرمؤمنان(ع)
شیخ صدوق(ره) در کتاب خصال با سند خود از امام باقر(ع) روایت میکند:
امیرمؤمنان(ع) بهتازگی از جنگ نهروان برگشته بود. درحالیکه امام(ع) در مسجد کوفه نشسته بود، بزرگ یهودیان بهحضور ایشان رسید و گفت: میخواهم سؤالی بپرسم که پاسخش را فقط انبیا و اوصیا[i] میدانند.
امام فرمود: ای مرد یهودی! هرچه میخواهی بپرس.
مرد یهودی گفت: ما در کتاب مقدس خود میخوانیم: هنگامی که خدا پیامبری را مبعوث میکند، به او فرمان میدهد که فردی را از خاندانش انتخاب کند تا پس از خودش امور امت را تدبیر کند و دربارۀ او با امت عهد و پیمانی ببندد، تا این پیمان پس از درگذشتش مبنا و میزان عمل رفتار پیروانش باشد. همچنین در کتاب مقدس میخوانیم که خداوند اوصیا را، هم در زمان حیات انبیا و هم پس از وفات ایشان، امتحان میکند. اکنون مرا از تعداد این امتحانها خبر بده و بگو اگر «وصی» از این آزمایشها سربلند بیرون آید، سرانجامش چه میشود؟
امیرمؤمنان(ع) به او گفت: تو را سوگند میدهم به خدای واحد که دریا را برای بنیاسرائیل شکافت و تورات را بر موسی(ع) نازل کرد! اگر پاسخ درست بدهم، آیا به آن اقرار میکنی و تأیید میکنی که در کتاب مقدس شما همینگونه آمده است؟
یهودی گفت: بله.
امام(ع) فرمود: تو را سوگند میدهم به خدایی که دریا را برای بنیاسرائیل شکافت و تورات را بر موسی(ع) فروفرستاد، آیا اگر سؤالت را پاسخ دهم مسلمان میشوی؟
یهودی گفت: بله.
امام(ع) فرمود: خداوند متعال اوصیا را هفت بار در زمان حیات انبیا امتحان میکند؛ پس اگر موفق شدند و رضای الهی را جلب کردند، به پیامبران فرمان میدهد که آنها را به دوستی در زمان حیات و جانشینی پس از وفات انتخاب کنند و اطاعت از اوصیا بر پیروان انبیا واجب و حتمی میشود.
اوصیا پس از درگذشت انبیا، هفت نوبت امتحان میشوند تا صبر ایشان آزموده شود و اگر موفق شدند، خداوند متعال سعادت ابدی را برایشان رقم زده و آنها را به انبیا ملحق میکند.
بزرگ یهودیان گفت: راست گفتی ای علی! اکنون مرا خبر ده که خداوند چند بار تو را در زمان حیات محمد(ص) و چند بار بعد از آن آزمود و بگو که سرانجامِ امر تو چه میشود؟
علی(ع) دست یهودی را گرفت و گفت: بیا برویم تا به تو بگویم. گروهی از اصحاب امام گفتند: ای امیرمؤمنان! اجازه بده ما هم این اخبار را بشنویم.
امام فرمود: نگرانم دلهایتان تاب حرفهای مرا نداشته باشد!
اصحاب گفتند: چرا دربارۀ ما اینگونه فکر میکنی؟
امام فرمود: به خاطر اعمال و رفتاری که از بسیاری از شما دیدهام.
در این هنگام مالک اشتر گفت: اجازه دهید ما نیز سخنان شما را بشنویم. به خدا قسم اعتقاد ما این است که روی زمین جز شما هیچ وصیِّ پیامبری وجود ندارد و پیامبر ما آخرین پیامبر الهی بود و اطاعت از شما بر ما واجب است؛ همانطور که اطاعت از پیامبر واجب بود.
هفت امتحان علی(ع) در زمان حیات پیامبر(ص)
امتحان اول: سه سال بهتنهایی...
آنگاه علی(ع) نشست و رو به یهودی کرد و فرمود:
ای مرد یهودی! خدای متعال مرا در زمان حیات پیامبرمان محمد(ص) هفت بار آزمود و مرا در همۀ آنها مطیع یافت؛ اطاعتی که توفیق خود او بود؛ نه اینکه بخواهم خودستایی کنم.
یهودی گفت: امیرمؤمنان! خداوند چگونه تو را امتحان کرد؟
امام فرمود: اولین امتحان آن بود که خداوند پیامبرمان را به نبوت برگزید، درحالیکه من کمسنترین فرد خاندانم بودم و در منزل پیامبر(ص) خدمتگزارش بوده، اوامرش را اجرا میکردم.
پس از مدتی، رسول خدا(ص) فرزندان عبدالمطلب از بزرگ و کوچک را در مجلسی گرد آورد و از آنها خواست تا به انکار همۀ خدایان به جز الله و نیز نبوت او شهادت دهند؛ اما حضار امتناع کرده و از در مخالفت و انکار درآمدند و رابطۀ خود را با او قطع کرده و تنهایش گذاشتند.
سایر مردم نیز همینگونه با ایشان رفتار کردند. دعوت به اسلام بر مردم سنگین میآمد و دلها و عقلهایشان تاب تحمل و پذیرش آنچه پیامبر به آن دعوت میکرد، نداشت.
اما من بهتنهایی دعوتش را اجابت کردم؛ بهسرعت و با یقین کامل؛ بهگونهای که هیچ شکی در آن نداشتم. تا سه سال بعد از آن هیچکس جز من و خدیجه کبری رحمة الله علیها بر روی این کرۀ خاکی نماز نمیخواند و به نبوت پیامبر شهادت نمیداد.(1)
آنگاه علی(ع) رو به اصحاب کرد و گفت: آیا چنین نبود؟
گفتند: چرا ای امیرمؤمنان!
امتحان دوم: خوابیدن به جای پیامبر(ص) در شبی مخاطرهآمیز
امام(ع) در ادامه فرمود: اما امتحان دوم این بود: قریشیان همواره در این فکر بودند که چگونه میتوانند پیامبر را به قتل برسانند. تا اینکه روزی در دارُالنَدوه(محل مشورت سران قریش) پس از بررسی بسیار، بر یک نقشه اتفاق نظر پیدا کردند. در آن جلسه، که ابلیس ملعون هم در شمایل «مُغِیرَة بن شُعْبه» حاضر بود، تصمیم گرفتند که از هر طایفۀ قریش یک مرد داوطلب شود و این گروه، شبانه هنگامی که پیامبر خواب است به ایشان حمله کرده و کار را یکسره کنند و بدین ترتیب بنیهاشم(خویشان پیامبر) با همۀ قبایل قریش طرف میشد و یک قاتل مشخص از یک قبیله در میان نبود تا بتوانند او را قصاص کنند.
اما جبرئیل بر نبی اکرم(ص) نازل شد و ایشان را از نقشۀ قریش و زمان هجوم مطلع کرد و به پیامبر گفت که آن هنگام از شهر خارج و به غاری در آن اطراف برود. پیامبر(ص) هم مرا از ماجرا باخبر ساخت و دستور داد تا (در شب هجرت) در بسترش بخوابم تا با این جانفشانی، جان او محفوظ بماند.
من نیز با کمال میل و به سرعتِ تمام این فرمان را اجرا کردم و رضایت کامل داشتم که برای حفظ او کشته شوم. آنگاه پیامبر رفت و من در بسترش خوابیدم. در موعد مقرر، مردان قریش درحالیکه مطمئن بودند اکنون پیامبر را میکشند، وارد اتاق شدند و آمادۀ حمله به بستر بودند که ناگهان من شمشیر کشیده، از خودم دفاع کردم. و خدا و مردم از این واقعه آگاهاند و این ماجرا را میدانند.
سپس رو به اصحاب فرمود: آیا اینگونه نیست؟
اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان سوم: کمسنترین و کمتجربهترین سرباز؛ در مقابل جنگاورترینها
امام فرمود: ای مرد یهودی! امتحان سوم این بود که: در جنگ بدر از جانب سپاه کفر، «شیبه» و «عُتْبه» دو پسر «ربیعه» و همچنین «ولید بن عُتْبه» که از جنگاوران قریش بودند ندای «هَل مِنْ مُبارز» سر داده و حریف طلب میکردند، اما هیچیک از قریشیان در سپاه اسلام داوطلب نبرد نمیشد. رسول خدا(ص) من و دو نفر دیگر را برای مبارزه انتخاب کرد. من در آن هنگام کمسنترین شخص در سپاه بودم و کمترین تجربۀ جنگی را داشتم. اما در آن روز خدای متعال به دست من ولید و شیبه را کشت. علاوه بر این، نامآوران جنگی دیگری را نیز کشتم و شماری را هم به اسارت درآوردم و موفقیتهایم از دیگر همرزمان بیشتر بود. در این نبرد پسرعمویم (عبیدة بن حارث) نیز به شهادت رسید.
سپس رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا اینگونه نیست؟
اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان چهارم: بیش از 70 زخم در دفاع از پیامبر(ص)!
سپس علی(ع) فرمود: ای مرد یهودی! اما امتحان چهارم این بود که یک سال بعد از جنگ بدر همۀ اهل مکه به خونخواهی کشتههایشان در بدر به ما هجوم آوردند و قبایل نزدیک مکه را هم تحریک کرده و با خود همراه کردند.
جبرئیل بر پیامبر نازل شد و او را از این لشکرکشی آگاه کرد و پیامبر با اصحاب در منطقۀ احد مستقر شدند. سپاه مشرکان رسیدند. نبردی سخت آغاز شد و افراد بسیاری از ما به شهادت رسیدند و سپاه اسلام شکست خورد. کسانی که زنده ماندند، از مهاجر و انصار به منازل خود در مدینه بازگشتند و گفتند: پیامبر و اصحابش به قتل رسیدند!
اما من ماندم و از رسول خدا(ص) دفاع کردم؛ تا جایی که بیش از هفتاد زخم برداشتم و در نهایت خداوند شر مشرکان را دفع کرد. سپس امام لباس خود را کنار زد، دست بر زخمهای تنش کشید و فرمود: ثواب آنچه کردم انشاءالله نزد خدا محفوظ است.
آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا اینگونه نیست؟
اصحاب گفتند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان پنجم: وقتی زنان مدینه بر من میگریستند
سپس امام(ع) فرمود: ای مرد یهودی! اما امتحان پنجم این بود: قریش و تمام عرب برای قتل پیامبر و نسل عبدالمطلب همپیمان شدند که تا وقتی پیامبر و این نسل را از میان برندارند، به خانههایشان بازنگردند. سپس درحالیکه از موفقیت خود مطمئن بودند، با جنگافزارهایشان تا نزدیک مدینه آمدند.
پیامبر(ص) از سوی جبرئیل(ع) مطلع شد و دستور داد تا خندقی حفر کنند.(2) سپاه کفر پشت خندق خیمه زد و ما را محاصره کرد. برآورد آنان این بود که مسلمانان بسیار ضعیفاند و پیروزی از آنِ قریش خواهد بود. کفار از آن سوی خندق فریاد میکشیدند و ما را تهدید میکردند و از این سوی، رسول خدا(ص) آنها را به خدا دعوت میکرد و از آنها میخواست که به خاطر نسبت خویشاوندی دست از جنگ بردارند. قریش اما جریتر شده، بیشتر پرخاش و تهدید میکردند.
آنروزها تکسوار عرب «عَمْرو بن عَبْدِوَد» در سپاه کفر حاضر بود. او مانند شتری که هنگام جفتگیری صداهای شدید از گلو بیرون میآورَد عربده میکشید، رجز میخواند، شمشیر و نیزهاش را میچرخاند و حریف طلب میکرد. اما در سپاه اسلام، نه کسی داوطلب مبارزه با او میشد و نه کسی امید پیروزی بر او را داشت. نه تعصب و نه بصیرت کسی را به مبارزه با او برنمیانگیخت.
سپس رسول خدا(ص) مرا خواست(3) و با دست خود عمامه بر سرم نهاد، شمشیر خودش ذوالفقار را به من داد، به آن ضربهای زد و مرا راهی میدان کرد. من در حالی به سمت میدان رفتم که زنان مدینه بهسبب سرنوشتی که یقین داشتند در انتظار من است بر من میگریستند. اما خداوند متعال کشتن بزرگترین جنگاور عرب را به دست من مقدر کرده بود و با این ضربۀ سنگین من بر آنان، قریش و دیگر طوایف عرب شکست خورده و پراکنده شدند. و این جراحت که در سرم میبینی بر اثر ضربهای است که عمرو در آن مبارزه بر من وارد کرد.
آنگاه رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا چنین نیست؟
اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان ششم: تا جایی که دیدگان از شدت ترس سرخ شد!
سپس امام(ع) فرمود: ای مرد یهودی! ششمین امتحان این بود که ما با رسول خدا(ص) وارد شهر شما یهودیان، خیبر شدیم. آنجا با جنگجویان سواره و پیادۀ یهودی، از قریش و غیر قریش روبرو شدیم که بهخاطر اسب و سلاحهای فراوانشان، چون کوه در برابر ما مینمودند. هم جایگاه و محل سکونت آنها ایمن و ضربهناپذیر بود و هم شمارشان از ما بیشتر بود. آنها مبارز میطلبیدند و هیچکس از ما به جنگ آنان نرفت مگر اینکه او را کشتند. تا جایی که دیدگان از شدت ترس سرخ شد! من در حالى به مبارزه فرا خوانده شدم که هرکس در فکر جان خود بود. هریک از همرزمانم به دیگرى نگاه میکرد و همه مىگفتند: اى ابوالحسن! برخیز.
تا اینکه رسول خدا(ص) مرا به میدان فرستاد. هیچیک از آنان داوطلب جنگ با من نشد، جز آنکه او را کشتم و هیچ سواری در برابرم مقاومت نکرد، جز آن او را درهم کوبیدم!
آنگاه، چون شیرى که بهشدت بر شکارش حمله میبَرَد، بر آنها حمله بردم تا اینکه آنان را به درون شهرشان، که چون قلعهای بزرگ بود، فرستادم و راه فرار را بر آنان بستم. درِ بزرگ قلعهشان را به دست خود کَندم و تنها وارد شهرشان شدم، هر مردى که خود را نشان مىداد، مىکشتم و هر کدام از زنان را که مىیافتم، اسیر مىکردم تا اینکه شهر را به تنهایى فتح کردم، و جز خداى یگانه هیچ شریک و یاوری نداشتم.
سپس رو به اصحاب گفت: آیا چنین نبود؟
اصحاب گفتند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان هفتم: میخواستند تکههای بدنم را بر روی کوهها پراکنده کنند!
امیرمؤمنان(ع) فرمود: و اما امتحان هفتم ای مرد یهودی هنگامی بود که رسول خدا(ص) قصد فتح نهایی مکه(4) را کرد و خواست که برای آخرین بار آنها را به اسلام دعوت کرده و اتمام حجت کند، همانطور که در ابتدا همین کار را کرده بود.
پس نامهای خطاب به اهل مکه نوشت که هم حاوی هشدار و بیم دادن از عذاب الهی بود و هم وعدۀ عفو و امید به بخشایش پروردگار. در پایانِ نامه هم «سورۀ برائت» را جای داد تا بر کفار مکه خوانده شود.
پیامبر مسئولیتِ بردن نامه و قرائت آن را به همۀ یارانش عرضه کرد، اما به نظر همه آمد که مأموریتی سنگین و دشوار است. اینگونه بود که کسی رغبت نشان نداد و مسئولیت را نپذیرفت. رسول خدا(ص) که چنین دید، یکی از اصحاب را خواست و مسئولیت را به وی سپرد و در صدد فرستادن او بود که جبرئیل نازل شد که این نامه را تنها خودت یا «کسی که از توست» میتواند ببرد.
سپس رسول خدا(ص) پیام جبرئیل را با من در میان گذاشت و مرا با این نامه به سوی اهل مکه فرستاد. و اهل مکه، همانطور که میدانید، چنان از من نفرت داشتند که اگر میتوانستند، هرچند با بذل جان و مال و همسر و فرزندانشان مرا تکهتکه کنند و تکههای بدنم را بر روی کوهها پراکنده کنند، این کار را میکردند.
اما من وارد مکه شدم و اهل مکه را جمع کردم و درحالیکه مردان و زنانشان با تهدید و خط و نشان کشیدن با من روبرو میشدند و به من ابراز خشم و کینه میکردند، پیام پیامبر(ص) را به آنها رساندم و نامهاش را در جمعشان خواندم، که شما هم از چند و چون اقدام من باخبرید.
آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا چنین نیست؟
اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
سپس امام فرمود: ای مرد یهودی! این مواضعی بود که پروردگار متعال مرا در آن امتحان کرد و در همۀ آنها به لطف و توفیق خودش مرا مطیع یافت. هیچکس چنین سابقه و افتخاراتی ندارد. و اگر میخواستم، عظمت این آزمونها را بیشتر توصیف میکردم، اما خدای متعال از خودستایی نهی کرده است.
اصحاب گفتند: سخن شما کاملاً درست است. به خدا قسم، خداوند هم به شما امتیاز خویشاوندی با پیامبر(ص) را داده است و هم سعادت اخوت و برادری با ایشان را؛ بهطوری که شما همان جایگاهی را دارید که هارون نسبت به موسی داشت. همۀ مواقفی که برشمردید و موارد دیگری که اشاره نکردید فضیلتی است که خدا ویژۀ شما قرار داده است، برای شما ذخیرۀ آخرت خواهد شد و هیچیک از مسلمانان چنین فضایلی ندارد. این گواهیای است که همگان به آن اذعان دارند؛ هم کسانى که تو را در کنار پیامبرمان دیدند و هم اشخاصی که بعداً تو را دیدند.
امتحان اول: هیچیک از آن مصائب، مانع انجام مأموریتهایم نشد
اکنون ای امیرمؤمنان! با ما از امتحانهایی که خداوند بعد از پیامبر(ص) شما را بدان آزمود و آنها را با صبر و موفقیت پشت سر گذاشتی سخن بگو. البته ما هم از آن آزمونها بیخبر نیستیم و اگر شما بگویی میتوانیم آنها را بازگو کنیم، اما دوست داریم از زبان شما بشنویم؛ همانطور که امتحانهای قبلی را از شما شنیدیم.
امیرمؤمنان(ع) فرمود: ای مرد یهودی! خداوند متعال، پس از وفات پبامبر(ص)، مرا در هفت موضع امتحان کرد و بىآنکه خودستایی کنم، به لطف و نعمت خودش، مرا در آنها صبور و شکیبا یافت.
ای مرد یهودی! اما امتحان اول این بود: در میان مسلمانان هیچکس رابطهای که من با رسول خدا(ص) داشتم نداشت. زیرا من ارتباطی نزدیک با کسى جز پیامبر(ص) نداشتم که با او انس بگیرم یا بر او تکیه کنم یا با او آرامش یابم یا به دنبال نزدیکتر شدن به او باشم.
او بود که در کودکی سرپرستیام را به عهده گرفت و مرا بزرگ کرد و در هنگام یتیمی جای پدر را برایم پر کرد. هزینۀ زندگیام را تأمین میکرد و مرا از رنج کسب راحت نمود. در بزرگسالی هم حامی و پشت و پناه من و همسر و فرزندانم بود. آنچه گفتم کمک ایشان به من در امور دنیوی بود، و در مسائل معنوی هم مرا در درجات قرب به خدا رشد داد و بالا برد.
از این رو بر اثر وفات او، مصیبت و فشارى بر من فرود آمد که فکر نمىکنم اگر بر پشت کوهها گذاشته مىشد، مىتوانستند آن را تحمّل کنند! بعضی از خاندانم را میدیدم که زیر بار این غم چنان خود را باخته و صبر و عقل از کف داده بود که نه میشد با او سخن گفت و نه چیزی متوجه میشد. و دیگرانی که از خاندان عبدالمطلب نبودند، همین از دستشان برمیآمد که تسلیت گفته، سفارش به صبر کنند یا با گریستن بر گریۀ خاندان پیامبر(ص) و بیتابی بر بیتابیشان، ایشان را یاری کنند.
در آن وانفساه من صبورانه لب از جَزَع و فَزَع فروبستم و به آنچه آن بزرگوار مرا بدان مأمور کرده بود مشغول شدم. عهدهدار غسل و کفن و دفن و نماز بر بدنش شدم و پس از آن به گردآوری قرآن، یعنی عهد خدا بر بندگانش مشغول شدم.
اشکی که بیاختیار از دیدگانم روان بود، و سوزشی که سینهام را فراگرفته بود، آهی که گاهگاه از درونم شعله میکشید و سنگینی مصیبتی که بر من وارد شده بود، هیچیک مانع از انجام این مأموریتها نشد. تا اینکه حقی که نسبت به قرآن و پیامبر(ص) بر گردنم بود، تمام و کمال ادا کردم و این دو امر را آنطور که رسول خدا(ص) میخواست با صبر و تحمل و امید به اجر خدا سامان دادم.
سپس امام رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا اینگونه نبود؟
اصحاب گفتند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان دوم: در آن داغ میسوختم، که داغ دیگری اضافه شد
امام(ع) فرمود: ای مرد یهودی! اما امتحان دوم این بود: رسول خدا(ص) زمان حیاتش مرا امیر بر همۀ امت قرار داد و از همۀ مردم حاضر در غدیر خم بر حرفشنوی و اطاعت از فرمانهایم بیعت گرفت و دستور فرمود که سخنانش را حاضران به غایبان برسانند.
وقتی در کنار پیامبر(ص) بودم، واسطۀ ایشان و مردم بودم و هنگامی که از او جدا بودم، فرماندۀ کسانی بودم که نزدم بودند. جایگاهم چنان بود که هیچگاه به خاطرم نمیآید که در زمان حیات رسول خدا(ص) یا پس از وفات او، کسی را یارای منازعه و مقابله با من باشد.
در نهایت، رسول خدا(ص) در آن بیماری که به درگذشتش منتهی شد، لشکری را به فرماندهی «اُسامه پسر زید» تشکیل داد و از میان طوایف عرب و «اوس» و «خزرج» هرکسی را که به نظرش میآمد نقض پیمان کرده و با خلافت من مقابله کند، یا بهخاطر کشته شدن پدر، برادر یا نزدیکانش به دست من، مرا به دیدۀ دشمنی و کینه مینگرد، چه از مهاجر و انصار و یا مسلمان و غیرمسلمان و «مُؤلَّفةِ قلوبهم»[ii] و منافقان، در لشکر اسامه قرار داد، تا تنها کسانی در مدینه همراه من و نزد خودش بمانند که قلبشان با من صاف است و کسى چیزى نگوید که باعث رنجش من شود، و پس از وفاتش، کسی مرا از ولایت و به دست گرفتن امور امّتش بازندارد.
آنگاه، آخرین کلامى که دربارۀ کارهاى مربوط به امّتش گفت، این بود که سپاه اسامه حرکت کند و هیچیک از افراد اعزامشده با اسامه تخلّف نکند و در این کار، حداکثر پیشبینی و پیشدستی را کرد، رساترین فرمان را داد و بر آن بسیار تأکید و پافشارى کرد.
اما پس از ارتحال او، ناگهان دیدم که افرادی از آن جماعت، لشکرگاه اسامه را ترک کرده، و دستور رسول خدا(ص) به جدا نشدن از امیرشان و حرکت همراه و تحت فرمان او تا تحقق مأموریت محوّله را زیر پا گذاشتند و فرماندۀشان را تنها در لشکرگاه رها کرده، سوار بر مرکبها چهارنعل و شتابان به مدینه بازگشتند تا پیمانی را که خدا و رسولش برای من از آنها گرفته بودند، بگسلند. پس عهدی را که با خدا و رسولش بسته بودند شکستند، و با خودسری و سروصدای فراوان برای خود عقدی بستند، بیآنکه با احدی از ما بنیعبدالمطلب مشورتی کنند یا نظری بخواهند و یا دربارۀ بیعتی که با من داشتند، سخنی بگویند و عذری بیاورند.
همۀ این وقایع را در حالی رقم زدند که من بهسبب اشتغال به تجهیز و کفن و دفن رسول خدا(ص)، نمیتوانستم به مسئلۀ دیگری بپردازم. زیرا تجهیز، مهمترین و سزاوارترین موضوعی بود که امت باید بدان میپرداخت.
ای مرد یهودی! من در داغ مصیبت و فاجعۀ از دست دادن رسول خدا(ص)، که جز خدا کسی جایش را نمیگرفت، میسوختم و میساختم که این داغ (زیر پا گذاشتن وصیت پیامبر) هم بیدرنگ اضافه شد و قلب مرا بیشتر به درد آورد. پس بر این مصیبت، که پس از مصیبت پیشین با سرعت و فاصلهای کوتاه آمد، صبر کردم.(5)
آنگاه از اصحاب پرسید: آیا چنین نبود؟
اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان سوم: خون دل خوردن برای پراکنده نشدن امت
امیرمؤمنان(ع) چنین ادامه داد: ای مرد یهودی! اما سومین امتحان این بود: حاکمِ پس از پیامبر(ص)، در تمام دوران حاکمیتش، مرا که میدید، عذر میخواست و دیگری را به سبب آن حقّى که از من سلب کرده و بیعتم را گسسته بود، سرزنش مىکرد و از من مىخواست که حلالش کنم.
من با خود میگفتم با این وضعیت بالاخره روزگار او به پایان مىرسد و آنگاه حقّى که خدا برایم قرار داده، با خوبى و خوشى به من بازمىگردد؛ بدون آنکه در راه گرفتن حقّم با درگیرى، حادثهاى برای اسلام پیش آوَرَم. اسلام نوپا بود و مردم از فرهنگ و باورهای جاهلی چندان فاصله نگرفته بودند. ازاینرو من در وقایع غصب خلافت از اصرار بر حقم چشمپوشی کردم تا مبادا اختلافها منجر به درگیری و فروپاشی جامعۀ اسلامی شود و اکنون خرسند بودم که با نشانههایی که میبینم حقم بهطور صلحآمیز به من باز خواهد گشت. مبادا در اثر طلب حقّم منازعهای پدید آید و کسى پاسخ "آرى" بدهد و دیگرى پاسخ "نه" بگوید، و این اختلاف از حرف به عمل بکشد.
و گروهى از خواص یاران محمّد(ص) که آنها را به دلسوزی و خیرخواهى براى خدا و پیامبر، کتاب و دینش مىشناسم، مدام در آشکار و نهان نزدم میآمدند و مرا به اقدام برای گرفتن حقّم دعوت میکردند و حاضر بودند جانشان را در راه یارىام نثار کنند تا بیعتى را که برگردنشان داشتم، ادا کنند؛ امّا من مىگفتم: آرام باشید و اندکی صبر کنید. شاید خدا، بدون درگیرى و خونریزى حقّم را بازگردانَد.
ازآنجاکه بعد از وفات پیامبر(ص)، بسیاری از مردم دچار شک و تردید شده و اشخاصی مدعی خلافت شده بودند که شایستگیاش را نداشتند، هر قومی میگفت: امیر از ما باشد! درحالیکه گویندگان این سخن آرزویى نداشتند جز آنکه کسى غیر از من حکومت را بهدست گیرد.
هنگامی که درگذشت حاکم اول نزدیک شد و روزگارش به سر آمد، رفیقش را به عنوان حاکم بعد از خود تعیین کرد که در ناشایستگی برای این مقام مثل فرد اول بود، و نسبت به من مانند نفر پیشین بود، و آنچه را که خدا برای من قرار داده بود، گرفت.
دوباره اصحاب محمد(ص)، که برخی درگذشتهاند و برخی هنوز زندهاند و خداوند مرگشان را به تأخیر انداخته است، نزد من جمع شدند و همان درخواست نوبت پیشین را تکرار کردند و پاسخ من هم همان پاسخ نوبت اول بود: صبر و معامله با خدا و یقین به ارادۀ الهی، و دلسوزى برای اینکه اجتماع مسلمانان از بین نرود؛ جمعی که پیامبر خدا، گاه با نرمى و گاه با تندى، زمانى با ترساندن و گاه با شمشیر، زیر پرچم اسلام گردآورده بود.
شدت تلاش رسول خدا(ص) برای به دست آوردن دل این دسته چنان بود، که درحالیکه اینها مشغول جمع مال بودند و اهل خوب خوردن و خوب پوشیدن بودند، سقف و در خانههای ما اهلبیت محمد(ص) از شاخههای خرما و مانند آن بود؛ نه زیرانداز درستی داشتیم و نه لباس مناسبی. تا جاییکه برای نماز یک لباس را به نوبت میپوشیدیم و شب و روزمان را در این احوال سپری میکردیم. و گاه پیش میآمد که مال و غنیمتی به عنوان فیء[iii] نصیب مسلمانان میشد و بخشی از آن، که خدا بهصورت ویژه برای ما اهلبیت قرار داده بود، به ما مىرسید و ما در شرایطى بودیم که گفتم؛ امّا رسول خدا(ص) این جماعت دارا و توانگر را بر ما مقدم میداشت و آن مال را به آنها میداد تا دل آنها را نسبت به اسلام نرم کند و در زمرۀ مسلمانان بمانند.
پس من سزاوارترین شخص بودم که مراعات این جماعت را بکنم و باعث پراکنده شدنشان نشوم و آنها را وارد مسیری نکنم که یا باید تا انتهایش بروند(شمشیر بکشند) و یا هلاک شوند.
زیرا من اگر قدم پیش میگذاشتم و خودم را مطرح میکردم و از مسلمین کمک میخواستم، مردم دربارۀ من و خلافت من، دو وضعیت داشتند: یا اینکه تنها گروهی از مردم از من تبعیت میکردند، که در آن صورت درگیری رخ میداد و برخی پیروانم میکشتند و برخی کشته میشدند. یا مردم مرا تنها میگذاشتند و به این دلیل کافر میشدند؛ چه در یارىام کوتاهى مىکردند و چه از انجام دادن فرمانم سرپیچی میکردند.(6) و خدا میداند که جایگاه من نسبت به پیامبر(ص) همچون جایگاه هارون(ع) نسبت به موسى(ع) است. و روا بود که به سبب مخالفت با من و یارى نکردنِ من، همان بلایی که بر قوم موسى(ع) بهخاطر مخالفت با هارون و سرپیچی از فرمانش فرود آمد، بر اینان هم فرود آید.(7)
امتحان چهارم: دشوارتر از همۀ وقایع قبل
امام(ع) فرمود: اما امتحان چهارم ای مرد یهودی!
آن کسی[iv] که پس از رفیقش[v] حکومت را به دست گرفت، در کارها با من مشورت و طبق نظرم عمل مىکرد؛ در کارهاى پیچیده با من گفتگو مىکرد و طبق رأیم اقدام مىکرد و هیچکس دیگری چنین جایگاهی نداشت؛ نه من و نه یارانم کسى جز مرا نمىشناسند که او در مسائل حکومتى با وى گفتگو کرده باشد. و بهجز من، شخصی دیگر امید رسیدن به خلافت پس از او را نداشت.
مرگ او ناگهانی و بدون بیماری قبلی فرارسید، ازاینرو در هنگام صحت و سلامتی برای اعلام و تثبیت خلافت پس از خودش اقدامی نکرده بود و من شک نداشتم که دیگر حقّم به همان صورت صلحآمیزی که میخواستم به من بازگشته است و خدا نتیجه را بهزودی به بهترین صورتی که امید داشتم پیش خواهد آورد.(9)
من چارهای نداشتم جز صبر بر آنچه به من میرسد.
[بازگشت امام(ع) به ادامۀ نقل وقایع مربوط به «ابتدای» خلافت عثمان:] سپس اعضای شورا (که چند روز پس از شورا از انتخاب عثمان پشیمان شده بودند) نزد من آمده و از آنچه در حقّ من مرتکب شده بودند، برگشتند و از من مىخواستند که عثمان را خلع کنم و به او یورش ببرم و حقّم را بگیرم. و عهد و پیمان بستند که تا پای جان در این راه و تحت فرمان من آنقدر بجنگند که یا کشته شوند و یا خدا حقّم را به من بازگرداند.
اما به خدا قسم، اى مرد یهودی! چیزى مرا از این کار بازنداشت، جز همان مانعی که در دو بار قبل هم مانع من شد. و دیدم محافظت از باقیماندۀ شیعیانم مرا بیشتر مسرور میکند و با قلبم مأنوستر است از اینکه در راه به دست آوردن حقم آنها را به کام مرگ بیفکنم؛ درحالیکه میدانستم که اگر آنها را به پیکار و مرگ دعوت کنم، قطعاً اطاعت خواهند کرد.
مبادا به ذهنت خطور کند که من بر جان خودم میترسیدم. زیرا قطعاً تمام کسانی که در اینجا میبینی و آن کسانی از اصحاب پیامبر(ص) که الان حضور ندارند، میدانند که مرگ برای من مثل آب خنک برای شخص بسیار تشنه در روز بسیار گرم است! من، عمویم حمزه، برادرم جعفر و پسرعمویم عُبَیده با خدا پیمان بسته بودیم که در راه دین ثابتقدم باشیم و به آن وفا کردیم. همپیمانهایم پیش از من از دار دنیا رفتند، اما من بهخاطر مصلحتی که خدا میداند ماندم. خدای متعال این آیه را در شأن ما نازل کرد: «از مؤمنان گروهی هستند که به عهدی که با خدا بستند وفا کردند؛ پس برخی از آنها اجلشان سررسیده و برخی دیگر منتظرند و هیچگاه از پیمان خویش تخلف نکردند!» (احزاب/23) مقصود از «آنان که اجلشان سررسید» حمزه و جعفر و عبیده است و مقصود از «آنکه منتظر است» به خدا سوگند من هستم که هیچ دگرگونیای در عهد و پیمانم نداشتهام.
بنابراین از امور کنارهگیری کرده، صبر کردم
سپس (بعد از قتل عثمان) بزرگان و شخصیتها نزد من آمدند تا خلافت را قبول کنم و خدا میداند که من رغبتی نداشتم! زیرا میدانستم که آنها به خاصهخواری و دستاندازی به بیتالمال خو گرفتهاند و میدانند که در حکومت من این خبرها نخواهد بود و جدا کردن آنها از آنچه بدان عادت کردهاند، بسیار سخت خواهد بود. ازاینرو هنگامی که بر مسند خلافت نشستم و دیدند که خبری از مناصب و اموال نیست، برای شکستن بیعت خود، عذر و بهانه آوردند.[viii]
آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا اینگونه نبود؟
اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان پنجم: بر سر یک دوراهی دشوار
امیرمؤمنان(ع) ادامه داد: ای مرد یهودی! اما امتحان پنجم این بود که: برخی از شخصیتهایی که با من بیعت کردند، هنگامی که مطامعشان حاصل نشد، عایشه را -که طبق وصیت پیامبر، من ولیّ و سرپرستش بودم- پیش انداخته و پشت سرش صفآرایی کردند. وی را بر شتر سوار کرده و بار سفر برایش بستند و در دشت و بیابان روانهاش کردند تا اینکه از منطقه «حَوْأب» هم گذشت و پارس سگهای آنجا را شنید.(11) آن گروهِ فتنهگر، نشانههای پشیمانی را یکی پس از دیگری در او میدیدند، اما با توجیهات واهی وی را به ادامۀ مسیر راضی کردند. گروهی که یکبار زمان حیات پیامبر با من بیعت کرده بودند و یکبار هم پس از آن.
آن زن سرانجام به سرزمینی رسید که مردمانش دستانی کوتاه اما محاسنی بلند داشتند.[ix] عقلهایشان ضعیف و نظراتشان دور از صواب بود؛ همسایۀ بیابان بودند و به دریانوردی اشتغال داشتند. آن مردمان را برانگیخت تا کورکورانه با پیروی از او با تیر و شمشیر در مقابل من قرار گیرند.
این بود که بر سر در دوراهیای قرار گرفتم که هیچکدام را خوش نداشتم: یا دست از جنگ بردارم که در این صورت آنها از راه باطل خود دست نمیکشیدند، یا برخورد قاطع کنم که در این صورت خون مسلمین ریخته میشد. از اینرو بسیار تلاش کردم که با هشدار و انذار آنها را متنبّه کنم. از عایشه خواستم که به خانهاش بازگردد و از آن جماعت خواستم که به بیعت با من پایبند باشند و عهد و پیمان الهی را نقض نکنند و تمام انعطافی که میشد نشان دادم. یکی از آنها با سخنان و تذکرهای من متنبه شد و میدان را ترک کرد.[x]
اما آن گفتهها در دیگران اثر نکرد و تنها آتش طغیانشان را شعلهورتر ساخت. آنگاه که دیدم به چیزی جز جنگ راضی نیستند قاطعانه وارد شدم و نتیجهاش این شد که با تحمل تلفات فراوان شکست خورده و گریختند.
در این واقعه، دیگر سکوت و کنارهگیری برایم ممکن نبود و چارهای جز آنچه انجام دادم نداشتم. دیدم اگر قاطعانه نایستم و مقابله نکنم آنان را در راه اهداف باطلشان یاری دادهام. آنها میخواستند با خونریزی بر مسلمانان حاکم شوند و زنان را، آنچنان که رویۀ مردمان مغربزمین و سرزمین یمن و برخی از امتهای منقرضشده بود، بر مصدر امور قرار دهند و نتیجهای رقم بخورد که بههیچوجه به آن راضی نبودم.
این جنگ را هم تا حد امکان به تأخیر انداختم و به آن زن و سپاهش مهلت دادم که آنها هم مرتکب جنایت و خونریزی شدند. و حاضر به جنگ نشدم مگر پس از صحبتها، پیک فرستادنها، نامهنگاریها، اتمام حجتها و بعد از دادن هر امتیاز ممکنی که خواستند و نخواستند. اما هنگامی که دیدم جز جنگ به چیزی راضی نیستند به آن اقدام کردم و شد آنچه که خداوند متعال میخواست، و او شاهد بود که من چه تلاشی برای جلوگیری از جنگ کردم.
آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا چنین نبود؟
اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
پس کار جنگ بدانجا کشید که معاویه راه نجاتی از مرگ نیافت بهجز دستور به فرار و عقبنشینی. سوار مرکب شد و پرچم را انداخت؛ درحالیکه نمیدانست چه چارهای بیندیشد که نه کشته شود و نه دستور عقبنشینی و فرار بدهد. این بود که از عمروعاص چاره خواست. عمروعاص گفت: «قرآنها را بلند کرده و مردم را به آن فرابخوانیم؛ زیرا فرزند ابوطالب و لشکریانش اهل دین و تقوا و ترحماند و همانها در آغاز جنگ تو را به حکمیت قرآن خواندند.(14) حال که تو آنها را به قرآن دعوت کنی، اجابت میکنند.» معاویه هم که برای نجات از مرگ یا فرار هیچ راه چارهای جز عمل به این پیشنهاد نداشت، پذیرفت و همین کار را کرد.
لشکریان من هم که خوبانشان به شهادت رسیده و در جنگ بسیار تلاش کرده و خسته شده بودند، دلهایشان نرم شد و گمان کردند که فرزند هند جگرخوار به وعدهای که میدهد وفا خواهد کرد و به حکم قرآن تن خواهد داد. از این رو همگی از پیشنهادش استقبال کرده و آن را پذیرفتند.
من به آنها گفتم: «این حیلۀ او و عمروعاص است و آنها پیمانشکناند!»، اما لشکریان حرف مرا نپذیرفته و فرمانم را اطاعت نکردند و بر دادن پاسخ مثبت به معاویه اصرار کردند؛ چه مورد پسندم باشد یا نباشد، بخواهم یا نخواهم. تا آنجا که بعضی از آنها میگفتند: «اگر علی بن ابیطالب نپذیرفت او را نیز مانند عثمان بکشید یا دستگیرش کرده و با خاندانش به معاویه تحویل دهید.»
خدا شاهد است که تمام تلاشم را کردم تا بگذارند من آنچه را صلاح میدانم انجام دهم! حتی از آنان مهلتی بسیار کوتاه خواستم، اما نپذیرفتند. تنها این مرد (اشاره به مالک) و خاندانم با من ماندند و ترسیدم که اگر مقاومت کنم این دو نفر (اشاره به حسنین"ع") کشته شوند و نسل رسول خدا(ص) قطع شود و نیز از کشته شدن این دو نفر (اشاره به عبدالله بن جعفر و محمد بن حنفیه[xiii]) هم ترسیدم که بهخاطر من در این مخمصه افتاده بودند.
بنابراین صلاح را در همراهی با خواستۀ مردم دیدم و البته تقدیر الهی هم همینطور رقم خورده بود. از این رو هنگامی که شمشیرها را کنار گذاشتیم، آنها هم قرآن را کنار گذاشته و با رأی و نظر خود حکم کردند. من هم کسی نیستم که بپذیرم کسی بخواهد در دین خدا بدون توجه به کتاب و سنت، با نظر خود حرف بزند و حکم کند، که تن دادن به چنین حکمی قطعاً خطاست.
اما ازآنجا که مردم حرف مرا نپذیرفته و خواستار همین حکمیت اشتباه بودند، خواستم تا مردی از خاندانم یا کسی را که به حسن رأی و تدبیرش و خیرخواهی و دلسوزی و تدینش اطمینان دارم بهعنوان حَکَم انتخاب کنم؛ اما هرکس را نام بردم معاویه نپذیرفت و چون اصحاب من تابع او شده بودند اختیار کار به دست او افتاده بود.
من که دیدم میخواهند در این حکمیت کلاً مرا کنار بزنند و هرچه میخواهند بکنند، از آنان برائت جسته و کار را واگذار نمودم. آنان هم شخصی را انتخاب کردند که بسیار ساده از عمروعاص فریب خورد و بعد هم اظهار پشیمانی میکرد.
سپس رو به اصحاب کرده و پرسید: آیا چنین نیست؟
اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.