eitaa logo
کانال غدیر خم
89 دنبال‌کننده
28 عکس
48 ویدیو
2 فایل
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯ ‌‌↶به مابپـــــــیوندید↷ 🆔کانال غدیر خم https://eitaa.com/joinchat/1675755967Cb6db254f45 🆔@KanalEGhadirEKhom 🆔https://eitaa.com/KanalEGhadirEKhom ╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯ ‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
امتحان ششم: تا جایی که دیدگان از شدت ترس سرخ شد! سپس امام(ع) فرمود: ای مرد یهودی! ششمین امتحان این بود که ما با رسول خدا(ص) وارد شهر شما یهودیان، خیبر شدیم. آنجا با جنگجویان سواره و پیادۀ یهودی، از قریش و غیر قریش روبرو شدیم که به‌خاطر اسب و سلاح‌های فراوانشان، چون کوه در برابر ما می‌نمودند. هم جایگاه و محل سکونت آنها ایمن و ضربه‌ناپذیر بود و هم شمارشان از ما بیشتر بود. آنها مبارز می‌طلبیدند و هیچ‌کس از ما به جنگ آنان نرفت مگر اینکه او را کشتند. تا جایی که دیدگان از شدت ترس سرخ شد! من در حالى به مبارزه فرا خوانده شدم که هرکس در فکر جان خود بود. هریک از همرزمانم به دیگرى نگاه می‌کرد و همه مى‏گفتند: اى ابوالحسن! برخیز. تا اینکه رسول خدا(ص) مرا به میدان فرستاد. هیچ‌یک از آنان داوطلب جنگ با من نشد، جز آنکه او را کشتم و هیچ سواری در برابرم مقاومت نکرد، جز آن او را درهم کوبیدم! آنگاه، چون شیرى که به‌شدت بر شکارش حمله می‌بَرَد، ‏بر آنها حمله بردم تا اینکه آنان را به درون شهرشان، که چون قلعه‌ای بزرگ بود، فرستادم و راه فرار را بر آنان بستم. درِ بزرگ قلعه‌شان را به دست خود کَندم و تنها وارد شهرشان شدم، هر مردى که خود را نشان مى‏داد، مى‏کشتم و هر کدام از زنان را که مى‏یافتم، اسیر مى‏‌کردم تا اینکه شهر را به تنهایى فتح کردم، و جز خداى یگانه هیچ شریک و یاوری نداشتم. سپس رو به اصحاب گفت: آیا چنین نبود؟ اصحاب گفتند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان هفتم: می‌خواستند تکه‌های بدنم را بر روی کوه‌ها پراکنده کنند! امیرمؤمنان(ع) فرمود: و اما امتحان هفتم ای مرد یهودی هنگامی بود که رسول خدا(ص) قصد فتح نهایی مکه(4) را کرد و خواست که برای آخرین بار آنها را به اسلام دعوت کرده و اتمام حجت کند، همانطور که در ابتدا همین کار را کرده بود. پس نامه‌ای خطاب به اهل مکه نوشت که هم حاوی هشدار و بیم دادن از عذاب الهی بود و هم وعدۀ عفو و امید به بخشایش پروردگار. در پایانِ نامه هم «سورۀ برائت» را جای داد تا بر کفار مکه خوانده شود. پیامبر مسئولیتِ بردن نامه و قرائت آن را به همۀ یارانش عرضه کرد، اما به نظر همه آمد که مأموریتی سنگین و دشوار است. این‌گونه بود که کسی رغبت نشان نداد و مسئولیت را نپذیرفت. رسول خدا(ص) که چنین دید، یکی از اصحاب را خواست و مسئولیت را به وی سپرد و در صدد فرستادن او بود که جبرئیل نازل شد که این نامه را تنها خودت یا «کسی که از توست» می‌تواند ببرد. سپس رسول خدا(ص) پیام جبرئیل را با من در میان گذاشت و مرا با این نامه به سوی اهل مکه فرستاد. و اهل مکه، همانطور که می‌دانید، چنان از من نفرت داشتند که اگر می‌توانستند، هرچند با بذل جان و مال و همسر و فرزندانشان مرا تکه‌تکه کنند و تکه‌های بدنم را بر روی کوه‌ها پراکنده کنند، این کار را می‌کردند. اما من وارد مکه شدم و اهل مکه را جمع کردم و درحالی‌که مردان و زنانشان با تهدید و خط و نشان کشیدن با من روبرو می‌شدند و به من ابراز خشم و کینه می‌کردند، پیام پیامبر(ص) را به آنها رساندم و نامه‌اش را در جمعشان خواندم، که شما هم از چند و چون اقدام من باخبرید. آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا چنین نیست؟ اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان. سپس امام فرمود: ای مرد یهودی! این مواضعی بود که پروردگار متعال مرا در آن امتحان کرد و در همۀ آنها به لطف و توفیق خودش مرا مطیع یافت. هیچ‌کس چنین سابقه و افتخاراتی ندارد. و اگر می‌خواستم، عظمت این آزمون‌‌ها را بیشتر توصیف می‌کردم، اما خدای متعال از خودستایی نهی کرده است. اصحاب گفتند: سخن شما کاملاً درست است. به خدا قسم، خداوند هم به شما امتیاز خویشاوندی با پیامبر(ص) را داده است و هم سعادت اخوت و برادری با ایشان را؛ به‌طوری که شما همان جایگاهی را دارید که هارون نسبت به موسی داشت. همۀ مواقفی که برشمردید و موارد دیگری که اشاره نکردید فضیلتی است که خدا ویژۀ شما قرار داده است، برای شما ذخیرۀ آخرت خواهد شد و هیچ‌یک از مسلمانان چنین فضایلی ندارد. این گواهی‌ای است که همگان به آن اذعان دارند؛ هم کسانى که تو را در کنار پیامبرمان دیدند و هم اشخاصی که بعداً تو را دیدند.
هفت امتحان علی(ع) بعد از رحلت پیامبر(ص)  
امتحان اول: هیچ‌یک از آن مصائب، مانع انجام مأموریت‌هایم نشد اکنون ای امیرمؤمنان! با ما از امتحان‌هایی که خداوند بعد از پیامبر(ص) شما را بدان آزمود و آنها را با صبر و موفقیت پشت سر گذاشتی سخن بگو. البته ما هم از آن آزمون‌ها بی‌خبر نیستیم و اگر شما بگویی می‌توانیم آنها را بازگو کنیم، اما دوست داریم از زبان شما بشنویم؛ همانطور که امتحا‌ن‌های قبلی را از شما شنیدیم. امیرمؤمنان(ع) فرمود: ای مرد یهودی! خداوند متعال، پس از وفات پبامبر(ص)، مرا در هفت موضع امتحان کرد و بى‏آن‏که خودستایی کنم، به لطف و نعمت خودش، مرا در آنها صبور و شکیبا یافت. ای مرد یهودی! اما امتحان اول این بود: در میان مسلمانان هیچ‌کس رابطه‌ای که من با رسول خدا(ص) داشتم نداشت. زیرا من ارتباطی نزدیک با کسى جز پیامبر(ص) نداشتم که با او انس بگیرم یا بر او تکیه کنم یا با او آرامش یابم یا به دنبال نزدیک‌تر شدن به او باشم. او بود که در کودکی سرپرستی‌ام را به عهده گرفت و مرا بزرگ کرد و در هنگام یتیمی جای پدر را برایم پر کرد. هزینۀ زندگی‌ام را تأمین می‌کرد و مرا از رنج کسب راحت نمود. در بزرگ‌سالی هم حامی و پشت و پناه من و همسر و فرزندانم بود. آنچه گفتم کمک ایشان به من در امور دنیوی بود، و در مسائل معنوی هم مرا در درجات قرب به خدا رشد داد و بالا برد. از این رو بر اثر وفات او، مصیبت و فشارى بر من فرود آمد که فکر نمى‏کنم اگر بر پشت کوه‏ها گذاشته مى‌‏شد، مى‌‏توانستند آن را تحمّل کنند! بعضی از خاند‌انم را می‌دیدم که زیر بار این غم چنان خود را باخته و صبر و عقل از کف داده بود که نه می‌شد با او سخن گفت و نه چیزی متوجه می‌شد. و دیگرانی که از خاندان عبدالمطلب نبودند، همین از دستشان برمی‌آمد که تسلیت گفته، سفارش به صبر کنند یا با گریستن بر گریۀ خاندان پیامبر(ص) و بی‌تابی بر بی‌تابی‌شان، ایشان را یاری کنند. در آن وانفساه من صبورانه لب از جَزَع و فَزَع فروبستم و به آنچه آن بزرگوار مرا بدان مأمور کرده بود مشغول شدم. عهده‌دار غسل و کفن و دفن و نماز بر بدنش شدم و پس از آن به گردآوری قرآن، یعنی عهد خدا بر بندگانش مشغول شدم. اشکی که بی‌اختیار از دیدگانم روان بود، و سوزشی که سینه‌ام را فراگرفته بود، آهی که گاه‌گاه از درونم شعله می‌کشید و سنگینی مصیبتی که بر من وارد شده بود، هیچ‌یک مانع از انجام این مأموریت‌ها نشد. تا اینکه حقی که نسبت به قرآن و پیامبر(ص) بر گردنم بود، تمام و کمال ادا کردم و این دو امر را آن‌طور که رسول خدا(ص) می‌خواست با صبر و تحمل و امید به اجر خدا سامان دادم. سپس امام رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا این‌گونه نبود؟ اصحاب گفتند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان دوم: در آن داغ می‌سوختم، که داغ دیگری اضافه شد امام(ع) فرمود: ای مرد یهودی! اما امتحان دوم این بود: رسول خدا(ص) زمان حیاتش مرا امیر بر همۀ امت قرار داد و از همۀ مردم حاضر در غدیر خم بر حرف‌شنوی و اطاعت از فرمان‌‌هایم بیعت گرفت و دستور فرمود که سخنانش را حاضران به غایبان برسانند. وقتی در کنار پیامبر(ص) بودم، واسطۀ ایشان و مردم بودم و هنگامی که از او جدا بودم، فرماندۀ کسانی بودم که نزدم بودند. جایگاهم چنان بود که هیچ‌گاه به خاطرم نمی‌آید که در زمان حیات رسول خدا(ص) یا پس از وفات او، کسی را یارای منازعه و مقابله با من باشد. در نهایت، رسول خدا(ص) در آن بیماری که به درگذشتش منتهی شد، لشکری را به فرماندهی «اُسامه پسر زید» تشکیل داد و از میان طوایف عرب و «اوس» و «خزرج» هرکسی را که به نظرش می‌آمد نقض پیمان کرده و با خلافت من مقابله کند، یا به‌خاطر کشته شدن پدر، برادر یا نزدیکانش به دست من، مرا به دیدۀ دشمنی و کینه می‌نگرد، چه از مهاجر و انصار و یا مسلمان و غیرمسلمان و «مُؤلَّفةِ قلوبهم»[ii] و منافقان، در لشکر اسامه قرار داد، تا تنها کسانی در مدینه همراه من و نزد خودش بمانند که قلبشان با من صاف است و کسى چیزى نگوید که باعث رنجش من شود، و پس از وفاتش، کسی مرا از ولایت و به دست گرفتن امور امّتش بازندارد. آنگاه، آخرین کلامى که دربارۀ کارهاى مربوط به امّتش گفت، این بود که سپاه اسامه حرکت کند و هیچ‌یک از افراد اعزام‌شده با اسامه تخلّف نکند و در این کار، حداکثر پیش‌بینی و پیش‌دستی را کرد، رساترین فرمان را داد و بر آن بسیار تأکید و پافشارى کرد. اما پس از ارتحال او، ناگهان دیدم که افرادی از آن جماعت، لشکرگاه اسامه را ترک کرده، و دستور رسول خدا(ص) به جدا نشدن از امیرشان و حرکت همراه و تحت فرمان او تا تحقق مأموریت محوّله را زیر پا گذاشتند و فرماندۀ‏شان را تنها در لشکرگاه رها کرده، سوار بر مرکب‏‌ها چهارنعل و شتابان به مدینه بازگشتند تا پیمانی را که خدا و رسولش برای من از آنها گرفته بودند، بگسلند. پس عهدی را که با خدا و رسولش بسته بودند شکستند، و با خودسری و سروصدای فراوان برای خود عقدی بستند، بی‌آنکه با احدی از ما بنی‌عبدالمطلب مشورتی کنند یا نظری بخواهند و یا دربارۀ بیعتی که با من داشتند، سخنی بگویند و عذری بیاورند. همۀ این وقایع را در حالی رقم زدند که من به‌سبب اشتغال به تجهیز و کفن و دفن رسول خدا(ص)، نمی‌توانستم به مسئلۀ دیگری بپردازم. زیرا تجهیز، مهم‌ترین و سزاوارترین موضوعی بود که امت باید بدان می‌پرداخت. ای مرد یهودی! من در داغ مصیبت و فاجعۀ از دست دادن رسول خدا(ص)، که جز خدا کسی جایش را نمی‌گرفت، می‌سوختم و می‌ساختم که این داغ (زیر پا گذاشتن وصیت پیامبر) هم بی‌درنگ اضافه شد و قلب مرا بیشتر به درد آورد. پس بر این مصیبت، که پس از مصیبت پیشین با سرعت و فاصله‌ای کوتاه آمد، صبر کردم.(5) آنگاه از اصحاب پرسید: آیا چنین نبود؟ اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان سوم: خون دل خوردن برای پراکنده نشدن امت امیرمؤمنان(ع) چنین ادامه داد: ای مرد یهودی! اما سومین امتحان این بود: حاکمِ پس از پیامبر(ص)، در تمام دوران حاکمیتش، مرا که می‌دید، عذر می‌خواست و دیگری را به سبب آن حقّى که از من سلب کرده و بیعتم را گسسته بود، سرزنش مى‏‌کرد و از من مى‏خواست که حلالش کنم. من با خود می‌گفتم با این وضعیت بالاخره روزگار او به پایان مى‏رسد و آنگاه حقّى که خدا برایم قرار داده، با خوبى و خوشى به من بازمى‏گردد؛ بدون آنکه در راه گرفتن حقّم با درگیرى، حادثه‏اى برای اسلام پیش آوَرَم. اسلام نوپا بود و مردم از فرهنگ و باورهای جاهلی چندان فاصله نگرفته بودند. ازاین‌رو من در وقایع غصب خلافت از اصرار بر حقم چشم‌پوشی کردم تا مبادا اختلاف‌ها منجر به درگیری و فروپاشی جامعۀ اسلامی شود و اکنون خرسند بودم که با نشانه‌هایی که می‌بینم حقم به‌طور صلح‌آمیز به من باز خواهد گشت. مبادا در اثر طلب حقّم منازعه‌ای پدید آید و کسى پاسخ "آرى" بدهد و دیگرى پاسخ "نه" بگوید، و این اختلاف از حرف به عمل بکشد. و گروهى از خواص یاران محمّد(ص) که آنها را به دلسوزی و خیرخواهى براى خدا و پیامبر، کتاب‏ و دینش مى‏شناسم، مدام در آشکار و نهان نزدم می‌آمدند و مرا به اقدام برای گرفتن حقّم دعوت می‌کردند و حاضر بودند جانشان را در راه یارى‌ام نثار کنند تا بیعتى را که برگردنشان داشتم، ادا کنند؛ امّا من مى‏گفتم: آرام باشید و اندکی صبر کنید. شاید خدا، بدون درگیرى و خون‌ریزى حقّم را بازگردانَد. ازآنجاکه بعد از وفات پیامبر(ص)، بسیاری از مردم دچار شک و تردید شده و اشخاصی مدعی خلافت شده بودند که شایستگی‌اش را نداشتند، هر قومی می‌گفت: امیر از ما باشد! درحالی‌که گویندگان این سخن آرزویى نداشتند جز آنکه کسى غیر از من حکومت را به‏دست گیرد. هنگامی که درگذشت حاکم اول نزدیک شد و روزگارش به سر آمد، رفیقش را به عنوان حاکم بعد از خود تعیین کرد که در ناشایستگی برای این مقام مثل فرد اول بود، و نسبت به من مانند نفر پیشین بود، و آنچه را که خدا برای من قرار داده بود، گرفت. دوباره اصحاب محمد(ص)، که برخی درگذشته‌اند و برخی هنوز زنده‌اند و خداوند مرگشان را به تأخیر انداخته است، نزد من جمع شدند و همان درخواست نوبت پیشین را تکرار کردند و پاسخ من هم همان پاسخ نوبت اول بود: صبر و معامله با خدا و یقین به ارادۀ الهی، و دلسوزى برای اینکه اجتماع مسلمانان از بین نرود؛ جمعی که پیامبر خدا، گاه با نرمى و گاه با تندى، زمانى با ترساندن و گاه با شمشیر، زیر پرچم اسلام گردآورده بود. شدت تلاش رسول خدا(ص) برای به دست آوردن دل این دسته چنان بود، که درحالی‌که اینها مشغول جمع مال بودند و اهل خوب خوردن و خوب پوشیدن بودند، سقف و در خانه‌های ما اهل‌بیت محمد(ص) از شاخه‌های خرما و مانند آن بود؛ نه زیرانداز درستی داشتیم و نه لباس مناسبی. تا جایی‌که برای نماز یک لباس را به نوبت می‌پوشیدیم و شب و روزمان را در این احوال سپری می‌کردیم. و گاه پیش می‌آمد که مال و غنیمتی به عنوان فی‏ء[iii] نصیب مسلمانان می‌شد و بخشی از آن، که خدا به‌صورت ویژه برای ما اهل‌بیت قرار داده بود، به ما مى‏رسید و ما در شرایطى بودیم که گفتم؛ امّا رسول خدا(ص) این جماعت دارا و توانگر را بر ما مقدم می‌داشت و آن مال را به آنها می‌داد تا دل آنها را نسبت به اسلام نرم کند و در زمرۀ مسلمانان بمانند. پس من سزاوارترین شخص بودم که مراعات این جماعت را بکنم و باعث پراکنده شدنشان نشوم و آنها را وارد مسیری نکنم که یا باید تا انتهایش بروند(شمشیر بکشند) و یا هلاک شوند. زیرا من اگر قدم پیش می‌گذاشتم و خودم را مطرح می‌کردم و از مسلمین کمک می‌خواستم، مردم دربارۀ من و خلافت من، دو وضعیت داشتند: یا اینکه تنها گروهی از مردم از من تبعیت می‌کردند، که در آن صورت درگیری رخ می‌داد و برخی پیروانم می‌کشتند و برخی کشته می‌شدند. یا مردم مرا تنها می‌گذاشتند و به این دلیل کافر می‌شدند؛ چه در یارى‏ام کوتاهى مى‏کردند و چه از انجام دادن فرمانم سرپیچی می‌کردند.(6) و خدا می‌داند که جایگاه من نسبت به پیامبر(ص) همچون جایگاه هارون(ع) نسبت به موسى(ع) است. و روا بود که به سبب مخالفت با من و یارى نکردنِ من، همان بلایی که بر قوم موسى(ع) به‌خاطر مخالفت با هارون و سرپیچی از فرمانش فرود آمد، بر اینان هم فرود آید.(7)
امتحان چهارم: دشوارتر از همۀ وقایع قبل امام(ع) فرمود: اما امتحان چهارم ای مرد یهودی! آن کسی[iv] که پس از رفیقش[v] حکومت را به دست گرفت، در کارها با من مشورت و طبق نظرم عمل مى‏کرد؛ در کارهاى پیچیده با من گفتگو مى‏کرد و طبق رأیم اقدام مى‏کرد و هیچ‌کس دیگری چنین جایگاهی نداشت؛ نه من و نه یارانم کسى جز مرا نمى‏شناسند که او در مسائل حکومتى با وى گفتگو کرده باشد. و به‌جز من، شخصی دیگر امید رسیدن به خلافت پس از او را نداشت. مرگ او ناگهانی و بدون بیماری قبلی فرارسید، ازاین‌رو در هنگام صحت و سلامتی برای اعلام و تثبیت خلافت پس از خودش اقدامی نکرده بود و من شک نداشتم که دیگر حقّم به همان صورت صلح‌آمیزی که می‌خواستم به من بازگشته است و خدا  نتیجه را به‌زودی به بهترین صورتی که امید داشتم پیش خواهد آورد.(9)  من چاره‌ای نداشتم جز صبر بر آنچه به من می‌رسد. [بازگشت امام(ع) به ادامۀ نقل وقایع مربوط به «ابتدای» خلافت عثمان:] سپس اعضای شورا (که چند روز پس از شورا از انتخاب عثمان پشیمان شده بودند) نزد من آمده و از آنچه در حقّ من مرتکب شده بودند، برگشتند و از من مى‏خواستند که عثمان را خلع کنم و به او یورش ببرم و حقّم را بگیرم. و عهد و پیمان بستند که تا پای جان در این راه و تحت فرمان من ‌آن‌قدر بجنگند که یا کشته شوند و یا خدا حقّم را به من بازگرداند. اما به خدا قسم، اى مرد یهودی! چیزى مرا از این کار بازنداشت، جز همان مانعی که در دو بار قبل هم مانع من شد. و دیدم محافظت از باقی‌ماندۀ شیعیانم مرا بیشتر مسرور می‌کند و با قلبم مأنوس‌تر است از اینکه در راه به دست آوردن حقم آنها را به کام مرگ بیفکنم؛ درحالی‌که می‌دانستم که اگر آنها را به پیکار و مرگ دعوت کنم، قطعاً اطاعت خواهند کرد. مبادا به ذهنت خطور کند که من بر جان خودم می‌ترسیدم. زیرا قطعاً تمام کسانی که در اینجا می‌بینی و آن کسانی از اصحاب پیامبر(ص) که الان حضور ندارند، می‌دانند که مرگ برای من مثل آب خنک برای شخص بسیار تشنه در روز بسیار گرم است! من، عمویم حمزه، برادرم جعفر و پسرعمویم عُبَیده با خدا پیمان بسته بودیم که در راه دین ثابت‌قدم باشیم و به آن وفا کردیم. هم‌پیمان‌هایم پیش از من از دار دنیا رفتند، اما من به‌خاطر مصلحتی که خدا می‌داند ماندم. خدای متعال این آیه را در شأن ما نازل کرد: «از مؤمنان گروهی هستند که به عهدی که با خدا بستند وفا کردند؛ پس برخی از آنها اجلشان سررسیده و برخی دیگر منتظرند و هیچ‌گاه از پیمان خویش تخلف نکردند!» (احزاب/23) مقصود از «آنان که اجلشان سررسید» حمزه و جعفر و عبیده است و مقصود از «آنکه منتظر است» به خدا سوگند من هستم که هیچ دگرگونی‌ای در عهد و پیمانم نداشته‌ام. بنابراین از امور کناره‌گیری کرده، صبر کردم سپس (بعد از قتل عثمان) بزرگان و شخصیت‌ها نزد من آمدند تا خلافت را قبول کنم و خدا می‌داند که من رغبتی نداشتم! زیرا می‌دانستم که آنها به خاصه‌خواری و دست‌اندازی به بیت‌المال خو گرفته‌اند و می‌دانند که در حکومت من این خبرها نخواهد بود و جدا کردن آنها از آنچه بدان عادت کرده‌اند، بسیار سخت خواهد بود. ازاین‌رو هنگامی که بر مسند خلافت نشستم و دیدند که خبری از مناصب و اموال نیست، برای شکستن بیعت خود، عذر و بهانه آوردند.[viii] آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا این‌گونه نبود؟ اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان پنجم: بر سر یک دوراهی دشوار امیرمؤمنان(ع) ادامه داد: ای مرد یهودی! اما امتحان پنجم این بود که: برخی از شخصیت‌هایی که با من بیعت کردند، هنگامی که مطامعشان حاصل نشد، عایشه را -که طبق وصیت پیامبر، من ولیّ و سرپرستش بودم- پیش انداخته و پشت سرش صف‌آرایی کردند. وی را بر شتر سوار کرده و بار سفر برایش بستند و در دشت و بیابان روانه‌اش کردند تا اینکه از منطقه «حَوْأب» هم گذشت و پارس سگ‌های آنجا را شنید.(11) آن گروهِ فتنه‌گر، نشانه‌های پشیمانی را یکی پس از دیگری در او می‌دیدند، اما با توجیهات واهی وی را به ادامۀ مسیر راضی کردند. گروهی که یک‌بار زمان حیات پیامبر با من بیعت کرده بودند و یک‌بار هم پس از آن. آن زن سرانجام به سرزمینی رسید که مردمانش دستانی کوتاه اما محاسنی بلند داشتند.[ix] عقل‌هایشان ضعیف و نظراتشان دور از صواب بود؛ همسایۀ بیابان بودند و به دریانوردی اشتغال داشتند. آن مردمان را برانگیخت تا کورکورانه با پیروی از او با تیر و شمشیر در مقابل من قرار گیرند. این بود که بر سر در دوراهی‌ای قرار گرفتم که هیچ‌کدام را خوش نداشتم: یا دست از جنگ بردارم که در این صورت آنها از راه باطل خود دست نمی‌کشیدند، یا برخورد قاطع کنم که در این صورت خون مسلمین ریخته می‌شد. از این‌رو بسیار تلاش کردم که با هشدار و انذار آنها را متنبّه کنم. از عایشه خواستم که به خانه‌اش بازگردد و از آن جماعت خواستم که به بیعت با من پایبند باشند و عهد و پیمان الهی را نقض نکنند و تمام انعطافی که می‌شد نشان دادم. یکی از آنها با سخنان و تذکرهای من متنبه شد و میدان را ترک کرد.[x]  اما آن گفته‌ها در دیگران اثر نکرد و تنها آتش طغیانشان را شعله‌ورتر ساخت. آنگاه که دیدم به چیزی جز جنگ راضی نیستند قاطعانه وارد شدم و نتیجه‌اش این شد که با تحمل تلفات فراوان شکست خورده و گریختند. در این واقعه، دیگر سکوت و کناره‌گیری برایم ممکن نبود و چاره‌ای جز آنچه انجام دادم نداشتم. دیدم اگر قاطعانه نایستم و مقابله نکنم آنان را در راه اهداف باطلشان یاری داده‌ام. آنها می‌خواستند با خون‌ریزی بر مسلمانان حاکم شوند و زنان را، آنچنان که رویۀ مردمان مغرب‌زمین و سرزمین یمن و برخی از امت‌های منقرض‌شده بود، بر مصدر امور قرار دهند و نتیجه‌ای رقم بخورد که به‌هیچ‌وجه به آن راضی نبودم. این جنگ را هم تا حد امکان به تأخیر انداختم و به آن زن و سپاهش مهلت دادم که آنها هم مرتکب جنایت و خونریزی شدند. و حاضر به جنگ نشدم مگر پس از صحبت‌ها، پیک فرستادن‌ها، نامه‌نگاری‌ها، اتمام حجت‌ها و بعد از دادن هر امتیاز ممکنی که خواستند و نخواستند. اما هنگامی که دیدم جز جنگ به چیزی راضی نیستند به آن اقدام کردم و شد آنچه که خداوند متعال می‌خواست، و او شاهد بود که من چه تلاشی برای جلوگیری از جنگ کردم. آنگاه رو به اصحاب کرد و پرسید: آیا چنین نبود؟ اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
پس کار جنگ بدان‌جا کشید که معاویه راه نجاتی از مرگ نیافت به‌جز دستور به فرار و عقب‌نشینی. سوار مرکب شد و پرچم را انداخت؛ درحالی‌که نمی‌دانست چه چاره‌ای بیندیشد که نه کشته شود و نه دستور عقب‌نشینی و فرار بدهد. این بود که از عمروعاص چاره خواست. عمروعاص گفت: «قرآن‌ها را بلند کرده و مردم را به آن فرابخوانیم؛ زیرا فرزند ابوطالب و لشکریانش اهل دین و تقوا و ترحم‌اند و همان‌ها در آغاز جنگ تو را به حکمیت قرآن خواندند.(14) حال که تو آنها را به قرآن دعوت کنی، اجابت می‌کنند.» معاویه هم که برای نجات از مرگ یا فرار هیچ راه چاره‌ای جز عمل به این پیشنهاد نداشت، پذیرفت و همین کار را کرد. لشکریان من هم که خوبانشان به شهادت رسیده و در جنگ بسیار تلاش کرده و خسته شده بودند، دل‌هایشان نرم شد و گمان کردند که فرزند هند جگرخوار به وعده‌ای که می‌دهد وفا خواهد کرد و به حکم قرآن تن خواهد داد. از این رو همگی از پیشنهادش استقبال کرده و آن را پذیرفتند.  من به آنها گفتم: «این حیلۀ او و عمروعاص است و آنها پیمان‌شکن‌اند!»، اما لشکریان حرف مرا نپذیرفته و فرمانم را اطاعت نکردند و بر دادن پاسخ مثبت به معاویه اصرار کردند؛ چه مورد پسندم باشد یا نباشد، بخواهم یا نخواهم. تا آنجا که بعضی از آنها می‌گفتند: «اگر علی بن ابی‌طالب نپذیرفت او را نیز مانند عثمان بکشید یا دستگیرش کرده و با خاندانش به معاویه تحویل دهید.» خدا شاهد است که تمام تلاشم را کردم تا بگذارند من آنچه را صلاح می‌دانم انجام دهم! حتی از آنان مهلتی بسیار کوتاه خواستم، اما نپذیرفتند. تنها این مرد (اشاره به مالک) و خاندانم با من ماندند و ترسیدم که اگر مقاومت کنم این دو نفر (اشاره به حسنین"ع") کشته شوند و نسل رسول خدا(ص) قطع شود و نیز از کشته شدن این دو نفر (اشاره به عبدالله بن جعفر و محمد بن حنفیه[xiii]) هم ترسیدم که به‌خاطر من در این مخمصه افتاده بودند. بنابراین صلاح را در همراهی با خواستۀ مردم دیدم و البته تقدیر الهی هم همین‌طور رقم خورده بود. از این رو هنگامی که شمشیرها را کنار گذاشتیم، آنها هم قرآن را کنار گذاشته و با رأی و نظر خود حکم کردند. من هم کسی نیستم که بپذیرم کسی بخواهد در دین خدا بدون توجه به کتاب و سنت، با نظر خود حرف بزند و حکم کند، که تن دادن به چنین حکمی قطعاً خطاست. اما ازآنجا که مردم حرف مرا نپذیرفته و خواستار همین حکمیت اشتباه بودند، خواستم تا مردی از خاندانم یا کسی را که به حسن رأی و تدبیرش و خیرخواهی و دلسوزی و تدینش اطمینان دارم به‌عنوان حَکَم انتخاب کنم؛ اما هرکس را نام بردم معاویه نپذیرفت و چون اصحاب من تابع او شده بودند اختیار کار به دست او افتاده بود. من که دیدم می‌خواهند در این حکمیت کلاً مرا کنار بزنند و هرچه می‌خواهند بکنند، از آنان برائت جسته و کار را واگذار نمودم. آنان هم شخصی را انتخاب کردند که بسیار ساده از عمروعاص فریب خورد و بعد هم اظهار پشیمانی می‌کرد. سپس رو به اصحاب کرده و پرسید: آیا چنین نیست؟ اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
امتحان هفتم: جنگ با عابدان شب‌ها و روزه‌داران روزها امام فرمود: اما امتحان هفتم این بود که رسول خدا(ص) به من خبر داده بود که در آخر عمرم با گروهی از یارانم خواهم جنگید که روزها را روزه می‌گیرند و شب‌ها را با عبادت و تلاوت قرآن سپری می‌کنند، اما با مخالفت و جنگیدن با من چون تیری که از کمان رها شود از دین بیرون می‌روند؛ در میان آنها شخصی به نام «ذوالثُدیه» است و با کشتن آنها نامۀ اعمال من هم مهر سعادت خواهد خورد. وقتی پس از ماجرای حکمیت به کوفه بازگشتم، برخی از لشکریان دربارۀ کاری که خود باعثش شده بودند، یعنی ماجرای حکمیت، شروع به ملامت یکدیگر کردند. و تنها راهی که برای خلاص شدن از این وضعیت یافتند این بود که بگویند «امیر ما نباید با خطاکاران همراهی می‌کرد؛ هرچند کار به خون‌ریزی کشیده و به قیمت جان خود و مخالفانش تمام شود؛ پس امیر ما به‌سبب تبعیت از ما کافر شده و خونش هدر است!» از این رو با همین هدف خروج کرده و فریاد می‌زدند: «لَا حُکْمَ إِلَّا لِلَّه»[xiv] و گروهی از آنها به نُخَیله و گروهی به «حَروراء» رفتند. گروه سومی هم بودند که از رودخانۀ دجله عبور کرده و به هر مسلمانی می‌رسیدند او را به این عقیده می‌آزمودند؛ اگر می‌پذیرفت زنده می‌ماند و اگر نمی‌پذیرفت کشته می‌شد. من به سراغ دو گروه اول رفتم و آنها را به اطاعت از خدای عزوجل دعوت کردم؛ اما آنها جز جنگ و پیکار نمی‌خواستند و چون دیدم چارۀ دیگری نیست، با حکم الهی با آنان جنگیدم و خدا هر دو گروه را نابود کرد. ای مرد یهودی! اگر به این انحراف نمی‌افتادند، ستون و سدّی محکم در خدمت دین خدا بودند؛ اما تقدیر همان بود که شد. سپس سراغ گروه سوم رفته و نمایندگانی را پی‌درپی به سویشان فرستادم. آنها از بزرگانِ یاران من و اهل عبادت و زهد در دنیا بودند، اما خواستند که همان مسیر دو گروه دیگر را بروند و همچنان به کشتن مسلمانان ادامه دادند و گزارش کارهایشان پى‏درپى به من مى‏رسید. پس با لشکر حرکت کرده و در آن سوی دجله با ایشان روبرو شدیم. مجدداً این اشخاص (اشاره به مالک، أحْنَف بن قیس و أشْعَث کِنْدی) را جدا جدا به‌عنوان سفیر و میانجی فرستادم تا کار به جنگ نرسد، اما نپذیرفتند. پس کارزار آغاز شد و خداوند همۀ آنها را، که چهار هزار نفر بودند، نابود کرد و حتی یک‌نفر نجات نیافت. در میان کشته‌شدگان جنازۀ ذوالثدیه را یافتم که سینه‌اش مانند سینۀ زنان بود. آنگاه رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا این‌گونه نبود؟ اصحاب پاسخ دادند: چرا ای امیرمؤمنان.
سرانجام کار... سپس امام(ع) فرمود: ای مرد یهودی! من هفت امتحان اول و هفت امتحان دوم را بازگو کردم و تنها آن امر آخر باقی مانده که وقوعش نزدیک و حتمی است! اصحاب به گریه افتادند و مرد یهودی هم گریست و گفتند: ما را از آن خبر بده ای امیرمؤمنان! امام(ع) فرمود: آن امر دیگر این است که این محاسنم از خون فرق سرم خضاب شود. پس صدای گریۀ مردم در مسجد به‌حدّی بلند شد که به گوش مردم کوفه رسید و آنها نگران از منازل بیرون دویدند. در اینجا مرد یهودی به دست امام(ع) مسلمان شد و در کوفه ماند تا زمانی که امیرمؤمنان(ع) به شهادت رسید و ابن ملجم دستگیر شد. آنگاه خود را به امام حسن(ع) رساند، درحالی‌که مردم اطرافش بودند و ابن ملجم پیش رویش، و به ایشان گفت: «ابن ملجم را بکش، خدا او را بکشد! همانا من در کتب مقدسی که بر موسی(ع) نازل شده است خوانده‌ام که گناه او از گناه قابیل و گناه کسی که در قوم ثمود، شتری را پی کرد که معجزۀ صالح بود، بیشتر است!»
پی‌نوشت‌ها (1) «تا سه سال بعد از آن هیچ‌کس جز من و خدیجه کبری رحمة الله علیها بر روی این کرۀ خاکی نماز نمی‌خواند و به نبوت پیامبر شهادت نمی‌داد....» توضیح: این فرمایش امام منافاتی ندارد با اینکه طبق برخی گزارش‌ها افراد دیگری در این سه سال مسلمان شده باشند.  زیرا ممکن است ایمان آوردن آنها پنهانی و بدون نماز خواندن علنی پشت سر پیامبر باشد. (خلاصۀ توضیح علامه سیدجعفر مرتضی آملی در الصحیح من سیرۀ امیرالمؤمنین) (2) «پیامبر(ص) از سوی جبرئیل(ع) مطلع شد و دستور داد تا خندقی حفر کنند...» توضیح: در جنگ احزاب پیشنهاد حفر خندق توسط سلمان فارسی به عنوان یک تکنیک جنگی برای مواجهه با تعداد زیاد دشمنان داده شد. پیامبر این پیشنهاد را پسندیدند و دستور حفر خندق را دادند. (مغازی، واقدی، ج2، ص445) (3) «سپس رسول خدا(ص) مرا خواست و با دست خود عمامه بر سرم نهاد، شمشیر خودش ذوالفقار را به من داد، به آن ضربه‌ای زد و مرا راهی میدان کرد» توضیح: در بسیاری از منابع معتبر و کهن مانند تفسیر قمی و ارشاد شیخ مفید آمده است که ابتدا علی(ع) داوطلب شد و سپس رسول خدا(ص) او را به میدان فرستاد. اینکه در اینجا امیرالمؤمنین بدون اشاره به داوطلب شدن خودشان، می‌فرماید «رسول خدا دستور داد و مرا نبرد با عمرو بن عبدود راهی کرد»، شاید به خاطر این بوده که ضرورتی نمی‌دیدند که بیش از این از خود تعریف کنند. (خلاصۀ توضیح علامه سیدجعفر مرتضی عاملی در کتاب الصحیح من سیرۀ الامام علی(ع)، ج21، ص64) (4) «و اما امتحان هفتم ای مرد یهودی هنگامی بود که رسول خدا(ص) قصد فتح نهایی مکه را کرد و خواست که برای آخرین بار آنها را به اسلام دعوت کرده و اتمام حجت کند،...در پایانِ نامه هم «سورۀ برائت» را جای داد تا بر کفار مکه خوانده شود» توضیح: از آنجایی که فتح مکه در سال هشتم هجری رخ داده، و نزول آیات سورۀ برائت در سال نهم بوده است، منظور از فتح مکه در اینجا یک فتح نهایی و کامل مکه بوده است. زیرا پس از فتح مکه، همچنان مشرکین و کفار در مسجد الحرام رفت و آمد کرده و طبق رسوم جاهلی خود آزادانه عبادت و طواف می‌کردند. باز نزول سورۀ برائت، حضور مشرکین در مسجدالحرام ممنوع شد. و به‌هرحال با نزول این آیات، ارادۀ نهایی خداوند بر این قرار گرفت که شهر مکه از وجود مشرکان پاک شده و به طور کامل فتح شود.(ر.ک: تفسیر المیزان) (5) «پس بر این مصیبت، که پس از مصیبت پیشین با سرعت و فاصله‌ای کوتاه آمد، صبر کردم...» توضیح: دربارۀ اینکه چرا امیرمؤمنان(ع) در ضمن شمارش امتحانات خود، از مصائب حضرت زهرا(س) ذکری به میان نیاورده است، می‌توان گفت: رسیدن به مقام جانشینی پیامبران و سپس رستگاری ابدی، نیازمند موفقیت در تعدادی از امتحانات الهی است. اما «جانشین آخرین پیامبر» یعنی امام علی(ع)، غیر از این امتحانات عمومی، امتحانات اختصاصی و دشوارتری نیز داشته است. سؤال بزرگ یهودیان دربارۀ همان امتحانات عمومی بوده است که شرط رسیدن به جانشینی و رستگاری ابدی است. از این‌ رو امیرمؤمنان(ع) در اینجا، از امتحان‌های بزرگ‌تری همچون صبر بر مصیبت حضرت زهرا(ع) که جزء امتحانات اختصاصی ایشان برای رسیدن به آن منزلت خاص بود، ذکری به میان نیاورده است. (6) «زیرا من اگر قدم پیش می‌گذاشتم و خودم را مطرح می‌کردم و از مسلمین کمک می‌خواستم، مردم دربارۀ من و خلافت من، دو وضعیت داشتند:...» توضیح: امیرمؤمنان(ع) این فراز از سخنان خود را در توضیح چرایی اقدام نکردن برای به دست گرفتن خلافت در زمان خلیفۀ دوم و سوم فرموده است. شاید بتوان گفت علت مخالفت امام(ع) با پذیرش خلافت، بعد از کشته‌شدن خلیفۀ سوم نیز دقیقاً همین پیامدها بوده است، که اتفاقاً پس از پذیرش خلافت توسط ایشان، به دلیل رشدنیافتگی مردم، به وقوع پیوست. پس از مدت کوتاهی از شروع حکومت امیرمؤمنان(ع)، چون گروهی از مردم از امام پیروی نکردند، کار به درگیری و کشتار میان مسلمان کشیده و به سه جنگ داخلی منجر شد. از ابتدای نیمۀ دوم حکومت امیرمؤمنان(ع) به بعد نیز، مردم دو گروه شدند؛ گروهی از امت که پیروان معاویه بودند با امام مخالف بودند، گروه دیگری هم که پیروان امیرمؤمنان(ع) بودند، ایشان را در مقابله با معاویه تنها گذاشتند. تا جایی که در نهایت، امام با گلایه‌های مکرر از بی‌تفاوتی و نافرمانی پیروانش، آرزوی مرگ کرد. سرانجام نیز، همان‌طور که بارها در سخنان خود پیش‌بینی کرده بود، امت اسلامی در اثر این پیامدها، گرفتار عذاب طولانی‌مدت حکومت بنی‌امیه و بنی‌عباس شد. و الله العالم. (7) «روا بود که به سبب مخالفت با من و یارى نکردنِ من، همان بلایی که بر قوم موسى(ع) به‌خاطر مخالفت با هارون و سرپیچی از فرمانش فرود آمد، بر اینان هم فرود آید»