تقدیم به مادران
منیم عزیز آنام
آغلاییب بوشالیب دولماق ایستیرم
کولگنده عؤمور کن قالماق ایستیرم
بوتون وارلیقیمی شیرین عؤمرومی
سنیله بیر له ییب بولماق ایستیرم
روحومی زمانه سیخیب آغلادیر
بیر شیرین دوداقدان گولماق ایستیرم
گوللری سارالدیب خزان یئللری
کوکوندن غصه نی یولماق ایستیرم
حیاتیم وارلیقیم بهاریم سنسن
جوانلیق سازینی چالماق ایستیرم
عالم منیم اولسا سنسیز نه فایدا
دونیا بویی سنله اولماق ایستیرم
آیاقین آلتیندا آچان بیر گولم
قولومی بوینونا سالماق ایستیرم
باخیشلارین منی #مدهوش ایلییر
گوزلرین قاداسین آلماق ایستیرم
#مدهوش
در مقام مادر و گریز به شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
علیرضا حضرتی (ناعمی)
قربان اولوم مقامیوه ای مهربان آنا
مهر و وفا و لطفیوه یوخدور چاتان آنا
جان وار اگر بو جسمیده مدیونیدور سنه
واردور یئری ئولونجه دئیم گونده جان آنا
موج ایلیر گؤزونده محبّت دنیزلری
هر دم وئرر بو پیکره روح و روان آنا
صرف ائتدون عمریوی منی کامه یئتیرماقا
آغ ساچلارون گواهدی ای خستهجان آنا
دؤزدون نقدری درده که من درده دوشمویم
مین یول یولومدا اولدون ائله باغریقان آنا
«من آن گلم که زینت دامان گلشنم»
دائم بو سؤزدی اوغلیوا ورد زبان آنا
هر دفعه من خطا ائلدیم سن باغیشلادون
گؤردون چوخ اشتباهیمی ائتدون نهان آنا
باش چگنیوه قویوب قوتاراردیم ملالیدن
آغوشیویدی چون منه دارالامان آنا
بو قاره کوینگی اؤز الونلن بیچوب، تیکوب
ائتدون منی حسین آقاما نوحهخوان آنا
گؤزیاشیوی قاتوب سوده امدیرمیسن منه
جوش ایلیور اودور بو دامارلاردا قان آنا
مظلوم حسین دئینده، آخور گؤزیاشیم ئوزه
دؤزمور اورک بو سینهده، ایلور فغان آنا
یافاطمه دئیوب دؤنرم باشیوه سنون
چون زینبین آناسی ئولوبدی جوان، آنا
اونسکگیز ایل جهانیده عمر ایلیوب فقط
قدین ولیک غملر ائدوبدی کمان آنا
#زمزمه_شهید_گمنام
#شهدا
#فاطمیه
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
عطری پیچیده توی شهر، میگن که مهمون اومده
رفیقی بی نام و نشون به قلب زارم سر زده
جنگیده بود برای دین، مردونگیشم بی حده
گوشت و خون ش رو هدیه کرد، با استخونش اومده
شهید گمنام، خوش اومدی به شهر ما
صفا دادی به این دیار، قابل دونستی
شهید گمنام، نمیتونسته هیچکسی
قلب منو جلا بده، اما تونستی
حالا که اومدی عزیز، سؤالی دارم
به مادرت خبر دادی، کجایی یارم
چند ساله چش به راهته، با هر بهونه
لقلقه زبونشه، برگرد به خونه
▪️شهید گمنام
از مادرت گفتم ولی، غصه نخور یکی میاد
همونکه مادر همه است، سربندشو زدی زیاد
همونکه انتقامشُ گفتی میگیری از عدو
همونیکه یه وقتایی از محرمش گرفته رو
شهید گمنام، یکم برا ما حرف بزن
از لحظههای جنگ بگو، از حال سنگر
شهید گمنام، بگو ز دردای تنت
بگو آخه چه جوری، زدی تو پرپر
نمیدونم تشنه بودی با دست بسته
یا که شبیه فاطمه، پهلوت شکسته
سرت جدا شده بگو، یا که دو دستات
یا مثل عباس علی، تیری به چشمات
▪️شهید گمنام
رفتی و لشکری شدی برا دفاعِ از حریم
راهمونو نشون دادی که از بیراههها نریم
رفتی و این وصیتت، برای حفظ انقلاب
پشت ولایت بمونیم، حفظ حیا، حفظ حجاب
شهید گمنام، برای ما پرکشیدی
ببخش اگه یه وقتایی، کوتاهی کردم
شهید گمنام، عدهای دل بریدن و
طالب بی دینی شدن، زیاده دردم
حالا تو از خدا بخواه، تا کم نیارم
به راه حق و مستقیم، قدم بذارم
بگو به من که روسیام، بده لیاقت
قابل بدونه این بَد و واسه شهادت
▪️شهید گمنام
شاعر : عبدالحسین شفیع پور
ذکر و تقویم روز و سلام صبحگاهی ارباب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ذکر_روز سه شنبه:
يا ارحمَ الرّاحمين (100مرتبه)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#سهشنبه »»»»»»»»» ۱۴۰۲/۹/۲۱
🙏سلام صبحگاهی ارباب بی کفن...
💓💓💓💓💓
به رسم هر روز صبح با سلام بر ارباب
بی کفن روز مون رو شروع کنیم...
🌺🍃🌸🍃🌺
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُم ،
❤️ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
💚وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
💛وَعَـلـى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
💙وَعَلى اصحاب الحسین
دلنوشته ای برای فراق همسر
هر شب بر شانه های دلم
کوله باری پر از دلتنگی سنگینی می کند
زندگی بدون حضور تو معنا ندارد
بعد از رفتنت کلمات هم ، معنای متفاوتی برایم گرفته است حسرت برای من مساوی با نبودن توست .
چه متنی برای سالگردت بنویسم ...
باورم هنوز نمی شود که چند سال بی تو گذشته باشد .
در فراقت دلم تا به ابد گریه می خواهد
سنگ قبر سردت را هر هفته محکم در آغوش می گیرم ...
با رفتن تو یک تکه از قلبم با تو دفن شد
تکه ای دیگر از وجودم همیشه دلتنگ توست ...
زندگی چیز های زیادی به من آموخت
اما یاد نگرفته بودم که چگونه بدون تو زندگی کنم
اما دیگر با خاطرات تو... زندگی می کنم
سال ها سنگ صبورم بودی و هم صحبتم
بی تو رنگ یاس دارد منزل و ماوای تو ...
روزهای دلتنگی ام را به یاد خوبی ها و مهربانی هایش سپری می کنم و سالگرد درگذشتش را با نثار فاتحه ای گرامی می دارم .
به یاد شمع رویش همچنان پروانه می سوزم
تو رفتی و به جایت من درین کاشانه می سوزم
گهی آیم کنار قبر تو با دیده ی گریان
گهی از مهربانی های تو در خانه می سوزم
نوشته
#محمد_مبشری
هدایت شده از 💥کانال قتیل العبرات اشعارحسینیت💥
869.5K
#درد_دل☝️☝️
زبانحال حضرت زهرا سلام الله علیها
باشیم اوسته گل روزگاریدن
دویموشام داخی جانه یا علی
با نوای استاد محمدی عزیز
التماس دعا 😭😭😭
داغ جوان خيلي جانسوزه...
پدر و مادري كه داغ جوان ببينند ، ديگه روي لبهاشون گل خنده نمينشينه...
وقتي يك جوان از دنيا ميره،پدر ميگه: خدايا عصاي پيري از دستم افتاد...
برادر ميگه: خدايا كمرم شكست...
خواهر براي برادرش اشك ميريزه...ناله ميزنه...
امابميرم براي دل مهربون مادر...
مادر ميگه:خدايا جگرم ميسوزه...
از اين به بعد با اين مادر داغديده مهربانتر باشيد...
چرا؟؟؟
آخه مادريكه داغ جوان ببينه، دلشكسته ميشه...
اينجا اين مردم آمدند ، اشك چشم اين پدر و مادر داغديده را پاك كردند...
تسليت دادند، ابراز همدردي كردند...
اما بميرم براي دل داغديده ي حسين...
فدای اون لحظه ای اباعبدالله به کنار بدن پاره پاره علی رسید...
پـسر نـگاه به اشك غم پدر مي كـرد
پدر نـظاره به خون سر پسر مي كـرد
پدر ز داغ پسر باغ لاله در دل داشـت
پسر نشـانه ز زخـم هزار قاتـل داشت
هر روضه اي از روضه هاي كربلا خوانده بـشود، مـداح يـا واعـظ مـ ي گويـد،
انشاءاالله اين روضه را يك شب كنار قبرش بخوانيم.
اما تنها روضه اي كه خيلي سخت است و نمي شه كنار قبرش خواند ، روضه ي
آقا علي اكبر (ع) است، مخصوصاً اينكه شب جمعه باشد.
آخه پيش بابا روضه ي جگرگوشه را نمي خوانند، نبايد به زخم نمك زد.
لذا علي اكبر (ع) از آن لحظه اي كه از بابا آب تقاضا كرد و بابا نتونـست بـه او آب بدهد، ناراحت بود.
لحظه هاي آخر صدا زد: بابا ! الان از دست جدّم رسول الله سيراب شدم.
هميشه پدر دوست دارد وقت جان دادن، سرش روي دامن پسرش باشد...
گاهي محتضر مي خواهد جان بدهد، مي بيند جان از بدنش نمي رود، چشم به راهه، بعضي ها مي گند چشم به راه پسرشه، مي خواد بار آخر پسر را ببيند تـا
پسر مي آيد، سر بابا را به دامن مي گيره، پدر راحت جان مي دهد.
اما خدا نياره پدر سر بالين پسر بيايد ...
پدر ز خون پسر صورتش خضاب شده
پسر ز سوز عطش،قطره قطره آب شده
پدر به چهره ي فرزند خويش چهره نهاد
پسـر كنـار پـدر ناله اي زد و جان داد
جَهًاًِّنُِِّ پََُِسَُِِّ اَََِزُِِّ مًَِّࢪُِِّگًِِّ:
#داستان
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍قسمت اول
💠مقدمه:
نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمدهاند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد. لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گرانقدر «آیت الله جعفر سبحانی است» و مورد استقبال قرار گرفته است...
👈 #قسمت_اول:
🔴 حالت احتضار
💠 چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم میداد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کردهام. فکرش به شدت آزارم میداد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا میکشاند، در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمیکردم اما هرچه دستش به طرف بالا میآمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس میکردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود. تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی میکرد که احساس میکردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو... من میگویم و تو تکرار کن:
✨اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ...
او را میدیدم و صدایش را میشنیدم. لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم
شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش میکنند اما هرگز گمان نمیکردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند....
#نشر_بدهید
(ادامه دارد...🔥
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍قسمت دوم
💠 عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.
همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...
لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم میخواست از این وضع رنج آور نجات مییافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهرههای ناپاک فرار کردند، هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهرهام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را میدیدم و گفتارشان را میشنیدم. در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه میخواهی؟ همه اطرافیانم را میشناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیدهام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه میخواهی؟ فرشته مرگ در حالی که لبخند میزد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بندهای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفتهای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.
به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.
جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازهام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون میکنند؟!
ادامه دارد...
╚════♡"🌹🌻" ♡
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍ #قسمتسوم
💠 صدای ملک الموت را شنیدم که میگفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است. اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا میگرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم. نوبت به شما هم می رسد... جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو میکردم ای کاش در دنیا یکبار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود.
اما ...افسوس و صد افسوس!
پارچهای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو میچرخاند.
به خاطر علاقهای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد میزدم: آهستهتر! مدارا کن!
اما او بدون کوچکترین توجهی به درخواستهای مکرر من، به کار خویش مشغول بود. آن روزها فکر میکردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.
با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد.. چون نماز تمام شد، جنازهام را روی دستهایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازهام قرار گرفتم و به واسطه علاقهام به جسد، همراه او حرکت کردم. تشییع کنندگان را میشناختم. باطن بسیاری از آنها برایم آشکار شده بود .
چند تن از آنها را به صورت میمون میدیدم در حالیکه قبلاً فکر میکردم آدمهای خوبی هستند. از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامهام را نوازش میداد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر سادهاش محترم نمیشمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا .... تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی میکردم.
در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود. دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک و سود کلان و..میکنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش میبودید، به آن روزی که دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشت نخواهید داشت
ادامه دارد...
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍ #قسمت_پنجم
عجب پروندهای! کوچکترین #عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.
در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر میدیدم...
در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه #احساس کردم تمام کوههای عالم بر گردنم آویختهاند.
چون خواستم #سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش.
گفتم تا چه زمان باید #سنگینی این طوق را تحمل کنم؟
گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من #نکیر و منکر برای سؤال کردن میآیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود.
رومان این را گفت و رفت..
هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای #عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر میشد و ترس و وحشت من بیشتر...
تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در #دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند.
در همین حال یکی از آن دو #جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا میشنیدند، میمردند.
لحظهای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟
از شدت ترس و #وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمیآمدند. سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.
درست در همین #لحظه که همه چیز را تمام شده میدانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای #شایستهترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید. و این بار آنها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند، دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت #محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبلهام کعبه میباشد...
نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر میرسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمیدادی جایگاهت اینجا بود، سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از #بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند.
با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم.
از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار #مسرور و خوشحال بودم.
سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته #نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد.
با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آنها #رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است.
سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر میشد.
در حالیکه پرونده #اعمال بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و ...
✍ادامه دارد..
هدایت شده از 🍁خادم الزینب (س)🍁
خوش رحمتی است یاران، صلوات بر محمد
گوئیم از دل و جان، صلوات بر محمد
گر مؤمنی و صادق، با ما شوی موافق
کوری هر منافق، صلوات بر محمد
در آسمان فرشته، مهرش بجان سرشته
بر عرش خوش نوشته صلوات بر محمد
صلوات اگر بگوئی، یابی هر آنچه جویی
گر تو ز خیل اوئی صلوات بر محمد
ای نور دیده ما، خوش مجلسی بیارا
میگو خوشی خدا را، صلوات بر محمد
مانند گل شکفتیم، در لطیف سفتیم
خوش عاشقانه گفتیم، صلوات بر محمد
والله دیده من از نور اوست روشن
جان من است و من تن، صلوات بر محمد
گفتیم با دل و جان با عاشقان خوبان
شادی روی یاران، صلوات بر محمد
بی شک علی ولی بود، پرورده نبی بود
شاه همه علی بود، صلوات بر محمد
گویم دعای سید، خوانم ثنای سید
جانم فدای سید، صلوات بر محمد
خوش گفت نعمت الله رمزی زلی مع الله
خوش گو به عشق الله، صلوات بر محمد
تقدیم به عاشقان سالار شهیدان
بو حسین کیمدی اونون شانینه قرآن یاراشار
اودی قرآنه بودا اولماقا قربان یاراشار
بو حسین کیمدی باخون درگهینه فوج ملک
اولا یردن گویه گویدن یره دربان یاراشار
بو حسین کیمدی نه اندازه اورک صاحبیدی
چکسون ارقامه فقط خالق منان یاراشار
شرقیدن غربه نه تنها کره ی خاکیده تک
اولا مجذوب آدینا عالم امکان یاراشار
کاینات هر جهتیندن نه شمال و نه جنوب
سرتعظیمین اگوب ایلسون اذعان یاراشار
که سبب خلقت پیدایشه پیدایش اصل
نه مدللدی اونون شرحینه یزدان یاراشار
محور کون و مکان سر به سر دور زمان
ابتدادن دولانا باشینه هر آن یاراشار
نقطه ی بدو خلایقدی حسین ابن علی
اودی توصیف اونا دنیاده فراوان یاراشار
آسمان ازبر ایدوب آدینی همواره دیه ر
گله معراجه گنه سن کیمی مهمان یاراشار
قدموندن مایه ی عزتدی سماواته حسین
دیه دایم بو سوزی گردش دوران یاراشار
یارادوب آلله حسینی لقبی اوز قانیدور
اودی که صاحب اونا اولماقا جانان یاراشار
مرحبا احسن حسینون اوزونه خالقینه
دل ایویندن دیه کیم عشقیلن الآن یاراشار
عشق معشوقیلن عاشق نفسین چکسه اگر
اولا دنیا نظرینده بلی ویران یاراشار
واژه ی عشقین اگر شرح اولا معناسی دقیق
نه الفبا اوخویان، عارف عرفان یاراشار
عشقی تفسیر الیه ن اولسا بو دنیاده اگر
قانلی گودالیده سالار شهیدان یاراشار
هر نه اوخ یاغدی و یا نیزه مبارک باشنا
دیدی اولسام نه قدر قانیمه غلطان یاراشار
اوخ ندور نیزه ندور یاره ویا اینکه ندور
دانشام خالقیلن بو لب عطشان یاراشار
سوسوزام هیچ دیمورم یانسادا حتی اورگیم
اونا تقدیم اولا قانیم نه که، بوجان یاراشار
مست فیضم کسه لر باشیمی مین یولدا اگر
اولمیام محضر جانانیده لرزان یاراشار
جدیمون باشین اوجالدام آتامین خاطرینه
گوره دنیا نسبه وارث جانان یاراشار
کوفیه وارد اولاندا یارالی باشون آقا
اوخویا نیزه باشندا اله قرآن یاراشار
کوفه نون اهلی گوره معجزه ی نهضتووین
حاصل پر غمینه لولو مرجان یاراشار
آیه ی کهفی گوزل صوتیله طاهر نفسون
اوخویا زینب کبری دیه جان جان یاراشار
او سنق محملین اوستونده ولی سن اوجادا
اولا باخدوقجا سنه دیده سی گریان یاراشار
قوللاری باغلی آنون فاطمه نون نایبه سی
یارادا منطقیلن کوفه ده طوفان یاراشار
مرتضانین بالاسی عورت اولا یا که کیشی
اولماقا فرق المز فاتح عدوان یاراشار
مرهبی اولدرنون قلعه خیبرده قیزی
اولسون امداد گر شاه شهیدان یاراشار
مرحبا زینبه اسلامین اوجالدوب علمین
صلوات ایندی اونا ایله سون احسان یاراشار
عشقیلن یاد اله ای دل خانمون غیرتیمی
آچیلا هر نه اونون وصفینه میدان یاراشار
ذولفقارین کسریندن باش اولوب نطقی اونون
قهرمانلق لقبی شانینه میزان یاراشار
شهدانین قانین احیا الیه ن کیمدور، زینب
آدی فاتح یازیلا واقعاً هر آن یاراشار
نجه که ابن زیادین ایوینی یخدی خانم
ایسته سون نصرتینه خطبه سی برهان یاراشار
کوفه ده چکدی نه اندازه مصیبت دیمورم
اولسون اهدا او غمه گوزیاشمیز قان یاراشار
ا