eitaa logo
داستانهای زیباو تأثیر گذار
142 دنبال‌کننده
117 عکس
9 ویدیو
0 فایل
داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️حکایات عبرت آموز❤️ 📚 روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد... حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنی ‌‎‌‌‎▪️▪️❤️🌺❤️▪️▪️
💫📚داستانهای زیباو تأثیر گذار📖💫 https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef ✨🌹داستان آموزنده📖🌹✨ ✨✍🏻روزی در مسجد شیخی پس از نماز جماعت، رو به مردم ایستاد و گفت: ای مردم امروز میخواهم جوانی را به شما معرفی کنم که قبلاً فردی لااُبالی و نااهل بود که انواع مال مردم خوری، دزدی، هیزی، عیاشی، ظلم و خلاصه گناهی نبود که انجام نداده باشد... اما امروز او توبه کرده و در صف نماز میان شما نشسته و انسان شریفی شده؛ (سپس به جوانی اشاره کرد و گفت): از او می‌خواهم که به اینجا بیاید و برایمان از خود و مهربانی خدا بگوید. جوانی از میان جمعیت بلند شد؛ کنار شیخ رفت و گفت: از مهربانی و پرده پوشی خداوند همین بس که عمری گناه کردم اما او پرده پوشی کرد و هيچكس نفهمید؛ اما از وقتی توبه کرده ام و به این شیخ گفته ام، آبروی مرا در تمام محل بُرده است!!!✨ ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃✨
💫رمان خانه📙داستان ورمان تأثیرگذار1️⃣📚💫 https://eitaa.com/joinchat/587006172Cfae975667a ✨🦋🌺باسلام ودرود بزرگواران به کانال رمان خانه خوش آمدید🌺 درخدمت شما خوبان هستم با رمان زیبای تنهــــــایی، روزانه پارت رمان قرارداده میشود امیدوارم ازخواندن این رمان لذت ببرید👇🏻🌺🦋✨
💫📘داستان شب🌜🌜🌜💫 https://eitaa.com/joinchat/294125765C5e67be3e82 ❄️✨🌼🌼✨❄️ 💫🌙💝 📖💝🌟💫 ✨🌼🍃پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند✨🍂 🌼🍁آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت✨🌾، 🌼🍃اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود✨❤️، 🌼☄اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد✨💝. 💚✨زیباترین منش انسان راستگویی است✨❤️ 💫🌜🌟🌜🌟🌜🌟🌛🌟🌛🌟🌛💫
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌙 ✨﷽✨ 💫🌟🌙 💫🌙 🌙 ✨🌸🦋↶ ↷🦋🌸✨      ✨🌸🦋✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵🦋🌸✨ ✨🍃🍁خـدای نـازنینـم🤲🏻 چقدر زیباست سپری کردن یک روز با ادراک حس لبخند زیبایت و چقدر زیباست حس حضور زیبایت وقتی که به ما اجازه بخشش و دستگیری از بینوایی و یا محبت به یتیمی می‌دهی و چقدر زیباست با تو همراه بودن و برای تو زیستن و مهر ورزیدن و چقدر زیباست سپری کردن یک روز با عشق و کمک به همنوعان بخاطر تو 🍃🍁خـدای خـوب و مهـربـانـم دل و زبان عزیزانم را پاک و زیبا کن باشد که در سیمای آنها روشنی عشق تو بدرخشد و دلشان را آرام و مملو از یاد و عشق خودت کن 🍃🍁الهـی من به بهشت تو محتاجم و نیازمند گذشت توأم تو را می‌خوانم و هرگز از لطفت ناامید نمی‌شوم تو را صدا می‌زنم و از خشمت احتراز نمی‌کنم 🍃🍁خـدایا ندایم را پاسخ ده و به غفران شیرینت بر من منت گذار و در زمره خوبان و نیکان جایم ده پروردگارا از لطفت محرومم مدار و تنها و خسران زده رهایم مکن✨ ✨🌸🤲🏻🌸✨ 💫🌠🕋خدا(ﷲجل جلاله) 🕋🌠💫 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃https://eitaa.com/joinchat/3443851466Cc0ada331ee ┗╯\╲ ✧🌟✾════✾🌙✰🌙✾════✾🌟✧ ✨🌙▪️شبی تو خواب دیدمش؛ بهم گفت: به بچه ها بگو سمت گناه هم نرن... اینجا خیلی سخت می گیرن...! ▪️بابت مداحی هیچ صله‌ای دریافت نمی‌ کرد. می‌گفت: صله من رو باید خود آقا بدهد.. ▪️اتاقشان به حرم خیلی نزدیک بود، شب شهادت حضرت زهرا(س) رو به حرم حضرت زینب (س) ایستاده بود و رو به خانم گفت: ۱۵سال نوکری کردم، یک شبش رو قبول کن و امشب سند شهادتم رو امضا کن.. فرداش در عملیات انتحاری که در نزدیکی حرم صورت گرفته بود حین کمک رسانی به مصدومان از ناحیه پهلو و بازوی چپش ۴۰ ترکش خورد و شهید شد. ▪️آخر وصیتنامه اش نوشته بود: وعدۂ ما بهشت... بعد روی بهشت را خط زدہ بود اصلاح کردہ بود: وعدۂ ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن علیه السلام" ✨🌹طلبه، بسیجی، ذاکر اهل بیت(ع)، خادم شهدا🌹✨ ✨🌷شهید حجت اسدی🌷✨ 💫🌺🕊🩸شهدا شرمنده ایم🩸🕊🌺💫 https://eitaa.com/joinchat/1809383605Cc5bc3e3326 ✧🌟✾════✾🌙✰🌙✾════✾🌟✧ ✨🌸پشتِ تمام آرزوهایت 🦋خدا ايستادہ 🍃ڪافيست بـہ حڪمتش 🌸ايمان داشتـہ باشے 🦋تا قسمتت سر راهت قرار ‌گیرد 🍃وی را بخوانيد 🦋تا شـما را اجابت ڪند✨ 💫شـــــبــــ🌙ــــــتــ🌟ـــون آرامـــــ🦋ـــ💫 💫🌌🌠هر شب یک پیام شبانگاهی🌠🌌💫 https://eitaa.com/joinchat/4155834555C21d78843f4 🌙 💫🌙 💫🌟🌙 💫🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
🍁 ❤️حکایات عبرت آموز❤️ 🔘داستان کوتاه راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد. همان جا شروع به شکایت از خدا کرد: خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟و... در همین حال چون خسته بود خوابش برد، وقتی صبح از خواب بیدار شد از شکایت شب گذشته‌اش خیلی شرمنده شد. ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود... همه ما امکان به خطا رفتن را داریم، پس اگر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمی‌رود، شکایت نکنیم، شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگاه باشد... 🛑❤️🛑❤️🛑❤️
✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨﷽✨ ✨🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼 ✨🌼 ✨🌤❣ ❣✋🏻🌤✨ ✨🦋🤲🏻 برای ظهورش چه لذتی دارد 🌼غلام درگه مهدی چه دارد 🦋بمان همیشه و بی قرار دیدارش 🌤که انتظار ظهورش چه قیمتی دارد ✨🌺🌤🌤🌺✨ 🍃 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود 🌤درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود✨ 💫🇮🇷سلام فرمانده🇮🇷💫 https://eitaa.com/joinchat/3440246979C826154963f ♡🦋════‌‌‌‌༻‌🌺༺‌‌‌════🦋♡ ✨🌺تو خیلی مهربانی 🦋پروردگار دانا 🌼هدیه فرستاده‌ای 🦋صاحب زمان ما را 🍃اگرچه با اذن تو 🌼غائبه روی ماهش 🦋اما همیشه با ماست 🌼محبّت و نگاهش 🍃باید آماده باشیم ☀️تا برسه ظهورش ✨دنیا چراغون بشه ☀️از آن نور وجودش 🌤روزی که آقا بیاد 🍂نابود می‌شن دشمنا 🌼شادی و نور و امید 🦋هدیه می‌شن به دنیا✨ ✨✍🏻مصطفی میرزایی✨ ✨🍃🌼 مهدوی🌼🍃✨ 💫🌼👼🏻مهد کودک فرشتگان مهدوی👼🏻🌼💫 https://eitaa.com/joinchat/1350435036C970c1dd984 ♡🦋════‌‌‌‌༻‌🌺༺‌‌‌════🦋♡ ✨🌺پروردگارا🤲🏻🌺✨ ✨🌤دراین صبح زیبا 🍁 قرارده بی نیازی درنَفس یقین دردل❤️اخلاص درکردار! روشنی دردیده،بصیرت درقلب🌺 و روزى پر برکت در زندگیمان🌺✨ ✨🦋سلام صبح زیباتون بخیر✋🏻✨ 💫💌🌤ارسال روزانه پیام صبحگاهی🌤💌💫 https://eitaa.com/joinchat/4153016507Cae85e74751 ╰┅┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅┅╯ ✨🌼 ✨🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌙 ✨﷽✨ 💫🌟🌙 💫🌙 🌙 ✨🌸🤲🏻استغفار شبانه🌙🌸✨ ✨🌸بسم اللهِ الرَحمنِ الرَحیم🌸✨ ✨اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ خَلَوْتُ بِهِ فِی لَیْلٍ أَوْ نَهَارٍ وَ أَرْخَیْتَ عَلَیَّ فِیهِ الْأَسْتَارَ حَیْثُ لَا یَرَانِی إِلَّا أَنْتَ یَا جَبَّارُ فَارْتَابَتْ فِیهِ نَفْسِی وَ مَیَّزْتُ بَیْنَ تَرْکِهِ لِخَوْفِکَ وَ انْتِهَاکِهِ لِحُسْنِ الظَّنِّ بِکَ فَسَوَّلَتْ لِی نَفْسِیَ الْإِقْدَامَ عَلَیْهِ فَوَاقَعْتُهُ وَ أَنَا عَارِفٌ بِمَعْصِیَتِی فِیهِ لَکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ✨ ✨🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃✨ ✨🤲🏻بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در شب یا روز در تنهایی به سراغ آن رفتم و تو پرده های ستّاریت را بر من فرو انداختی، به طوری که هیچ کس جز تو، ای خدای جبّار، نمیدید، پس به تردید افتادم بین این که از ترس تو آن را ترک کنم یا به واسطه ی حسن ظن به تو آن را مرتکب شوم. پس نفس آن را برایم زینت داد و انجام دادم در حالی که میدانستم معصیت تو را مرتکب میشوم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!✨ ✨🍃🌸أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ🌸🍃✨ 💫📚🔑مفاتیح الجنان؛ کلید بهشت🗝📚💫 https://eitaa.com/joinchat/488505540Cf9d700bb4f •┈┈••••✾•🌿🌸🌿•✾•••┈┈• 💫داستان شب📖🌙💫 ✨🌸عدالت و لطف خدا🦋✨ 💫🌙✍🏻زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (علیه السلام) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم . هنوز سخن زن تمام نشده بود که ... در خانه داوود (علیه السلام) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (علیه السلام) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (علیه السلام) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى. حضرت داوود (علیه السلام) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است🌟💫 💫📘داستان شب🌜🌜🌜💫 https://eitaa.com/joinchat/294125765C5e67be3e82 •┈┈••••✾•🌿🌸🌿•✾•••┈┈• 💫🤲🏻الهی امشب🌙 🍃هرچی 🌸خوبیه وخوشبختیه 🦋خدای مهربون 🍃براتون رقم بزنه 🏠کلبه هاتون 💓ازمحبت گرم باشه 🌸وآرامش 🦋مهمون همیشگی 🏠خونه هاتون باشه شـــــ🌙ــــبـــ🌟ــــتـــــون آرام و در پـــ🦋ــــنـــاه خــ🌸ــدا...💫✨ 💫🌌🌠هر شب یک پیام شبانگاهی🌠🌌💫 https://eitaa.com/joinchat/4155834555C21d78843f4 ╰┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅╯ 🌙 💫🌟🌙 💫🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
❤️حکایات عبرت آموز❤️ 📚داستان خضر نبی(ع) وسائل خضر نبی در سایه درختی نشسته بود، سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد (درخواست کمک داشت) حصرت خضر علیه السلام دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت،گفت ای سائل ببخش چیزی ندارم، سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی. حضرت خضر علیه السلام برخواست گفت صبر کن دنبالم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش را بگیر و ببر، چاره علاجت کن، سائل گفت نه هرگز!!! حضرت خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی، القصه خضر را سائل فروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد. خضر را مردی خرید و آورد خانه دید پیر مردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد. روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر علیه السلام خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد. خضر علیه السلام گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم، مرد گفت همین بس. خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم. خضر نبی علیه السلام پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت. صاحب خضر علیه السلام آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست! گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام. گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر علیه السلام گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟ یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!! من خضر نبی هستم، مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت. گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان، گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه ، گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم، چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم. مرا لطف فرموده آزاد کن، صاحب خضر علیه السلام گریست و او را آزاد کرد. حضرت خضر علیه السلام کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت. راستی ما برای خدا چه می کنیم ؟ قدری بیندیشیم…؟؟؟ ▪️▪️🥗🌺🥗▪️▪️ @KanaleDastan
تا کنید می شود گوش دهید👆👆👆 مستند صوتی شنود👆 (تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران) 🔺 تجربه‌گر در پی حذف برخی قسمت‌های کتاب ، توسط ارشاد و نامفهوم شدن برخی قسمت‌های آن و همچنین بیان برخی مطالب گفته نشده، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته‌ است و استاد امینی‌خواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان می‌دارد. مروری بر نکات جلسه اول 🔻 بیان مطالب کتاب شنود بدون سانسور 🔻 روشن شدن زوایای وسیعی از عالم شیاطین 🔻 تصاویر عجیب شیاطین 🔻 اجناس مختلف شیاطین 🔻 بیماری‌ای که تجربه‌ام را رقم می‌زد. 🔻 گردابی که از جنس نور بود. 🔻 حضور اجدادم را حس می‌کردم. 🔻 پیرمردی که بسیار نورانی و با جذبه بود. 🔻 علاقه شدید و اشتیاق دو طرفه به فرشته مرگ 🔻 اعمالی که به آن تکیه کرده بودم. 🔻 جلوه نفس لوامه @ShohadayEAmniat
💫💓🕊🌠🕌چهارشنبه های امام رضایی🕌🌠🕊💓💫 https://eitaa.com/joinchat/1964703950C788a17d688 💖🕊 ✨💐🕊صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:🤲🏻🕊💐✨ ✨💐اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.💐✨ ✨💐💓🕊✋🏻🕊💓💐✨ ✨💐💓🕊 ابن موسی الرضا(علیه السلام)🕊💓 💐✨ ✨💠⚜🍃🌸🕊🕊🕌🕊🕊🌸🍃💠⚜✨
❤️حکایات عبرت آموز❤️ شیخی به طوطی‌اش «لا اله الا الله» آموخته بود! طوطی شب و روز «لا اله الا الله» می‌گفت! روزی طوطی به دست گربه کشته شد! شیخ به شدت میگریست! علت بیتابی را از او پرسیدند پاسخ داد: وقتی گربه به طوطی حمله کرد طوطی آن قدر فریاد زد تا مرد! او "لا اله الا الله" را فراموش کرد؛ زیرا عمری با زبان گفت و دلش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود! سپس شیخ گفت: می ترسم من هم مثل این طوطی باشم، تمام عمر با زبان «لا اله الا الله» بگویم و هنگام مرگ فراموش کنم! ▪️▪️🥗🌺🥗▪️▪️ @KanaleDastan
💫📚حکایت ومطالب پندانه وحکیمانه📜💫 https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667 🌹﷽🌹 ✨🌹و ان یکاد الذین کفرو لیزلقونک بابصارهم لما سمعو الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر اللعالمین🌹✨ . ✨📚 📖✨ ✨💎✍🏻روزی هارون الرشید به بهلول خطاب کرد آیا می خواهی اینکه خلیفه سلطان باشی؟ بهلول گفت دوست نمی دارم. هارون گفت برای چه نمی خواهی؟ بهلول گفت برای اینکه من به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیده ام، ولی خلیفه تا به حال فوت دو بهلول را ندیده است. انسان هر چه به دنیا نزدیک تر باشد، بیشتر در مورد گرفتاری ها و پیشامدهای سوء واقع شده و خود را به معرض هلاکت و خطر خواهد انداخت. شخصی که در دنیا روی صراط حقیقت پرستی قدم برداشته و از شهوات دنیویه و جاه و جلال و از مناصب ظاهری چشم پوشیده است، برای همیشه به راحتی و خوشی و امنیت زندگانی کرده و از هر گونه حوادث مخالف محفوظ خواهد ماند.✨ ─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
✨🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✨🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🕊 ✨🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🕊 ✨🍃🌸🍃🌸 🕊 ✨🍃🌸 🕊 ✨🌸 🕊 ✨قابل توجه پسرایی که تا زن میگیرنن مادروپدرشونو میذارن زیرپا.✨ این عاقبتشونه:👇🏻 ✨, گر پادشاه عالمی اخر گدای مادری اشکت در میاد بخونیش.. واقعا به ١٠٠ تا داستان مي ارزه.... نخوني از دستت رفته...✨ ✨💎✍🏻روزی پیغمبر خدا حضرت محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) از یه قبرستانی داشت عبور،،، میکرد یه وقت دید از داخلو یکی از قبرها صدای نعره ای میامد امد بالای سر قبر پاش رو محکم زد رو زمین و فرمودند:ای بنده ی خدا پاشو وایسا. قبر شکافته شد یه جوانی از تو قبر اومد بیرون از تمام بدن این جوان آتش میزد بیرون، رسول خدا فرمودند:ای جوان تواز امت کدام پیامبری که اینقدر عذاب میکشی؟ عرض کرد یا رسوالله از امت شما پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت پیامبر فرمود:تارک الصلاه بودی؟ جوان گفت:نه یارسولله من پنج وعده نمازم رو به شما اقتدا میکردم پیامبر:روزه نگرفتی؟ جوان: یارسول الله نه فقط رمضان بلکه رجب و شعبان و رمضان رو هم روزه میگرفتم. پیامبر فرمودند:ای جوان حج نرفتی؟ گفت:مستطیع نشدم پیامبر فرمود:جهاد نکردی؟ جوان گفت:چرا جانباز یکی از جنگ ها هستم پیامبر اکرم سرشو بالا گرفت و فرمود:خدایا من نمیتونم عذاب کشیدن امتم را ببینم به من بگو این جوان چرا ایقدر عذاب میکشه،،،؟ خطاب رسید یا رسول الله حق سلام میرساند و میفرماید این جوان عاق مادر شده تا مادرش رضایت نده عذاب همینه. پیامبر به سلمان، ابوذر و مقداد مفرماید برید مادر این جوان رو پیدا کنید. رفتند مادرشو پیدا کردند.یه پیرزن ضعیف و رنجور ومریض احوال بودند. رسول خدا باز امر کرد قبر شکافته شد جوان از قبر امد بیرون. پیامبر فرمودند:مادر ببین پسرت چطور داره عذاب میکشه.بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن. مادر جوان:سرشو بالا گرفت و گفت:ای خدا اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن!!! تمام بدن این جوان آتش گرفت رسول خدا فرمودند:آخه زن این بچه مگه در حق تو چه بدی کرده که تو لحظه به لحظه داری نفرینش میکنی؟ عرض کرد یا رسول الله من با زنش یه روز تو خونه مشاجره کردم، دعوامون شد،از راه رسید از من نپرسید همینجوری منو هل داد تو تنور آتش سینه ام سوخت،موهام سوخت، قسمتی از بدنم سوخت، زن ها منو از تو آتش کشیدن بیرون لباسهام رو عوض کردند. همون سینه سوختمو دردست گرفتم در حق پسرم نفرین کردم سه روز بعد مرد. رسول خدا فرمودند:ای زن میدونی که من پیغمبر رحمتم به خاطر من بیا از تقصیر جوانت بگذر. سرشو بالا گرفت و گفت:ای خدا به حق این پیغمیر رحمتت قسم میدهم که لحظه به لحظه عذاب رو به پسرم زیاد کن که کم نکن!!! رسول خدا به سلمان فرمودند:سلمان برو به فاطمه ام بگو با علی بیاید حسن و حسین رو هم بیاره. سلمان رفت درخانه به فاطمه(سلام الله علیها) گفت:پیامبر پیغام داده سریع بیایید. مادر ما زهرا(سلام الله علیها) آمد، علی(علیه السلام) ،حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) هم اومدند. اول مادر ما حضرت زهرا(سلام الله علیها) رفت جلو فرمودند:ای زن میدانی من فاطمه حبیبه ی خدا هستم گفت:آره فرمود:ای زن به خاطر من فاطمه بیا از سر تقصیر جوانت بگذر. زن سرشو گرفت بالا صدا زد:خدایا به حق حبیبه ات فاطمه قسم میدهم لحظه ب لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن. دوباره آتش از بدن جوان زد بیرون. این بار امیرالمومنین علی(علیه السلام) رفت جلو و فرمودند:ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر پسرت بگذر. زن گفت:خدایا به حق علی(علیه السلام) قسم میدم لحظه ب لحظه عذاب پسرم را زیاد کن.......... نوبت رسید به اقامون امام حسن(علیه السلام).اومد جلو وفرمودند:ای زن بخاطر من بیا از سر تقصیر پسرت بگذر. زن گفت:خدایا به این غریب مظلوم تورو قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن. نوبت رسید به آقای ما حسین(علیه السلام) اومد مقابل این زن ایستاد،ایشان خردسال بود چون دامن زن رو گرفته بود و سرشو گرفته بود بالا و فرمودند:ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر جوانت بگذر. زن سرشو گرفت بالا یهو دیدند رنگ از رخسار این زن پرید به دست وپای حسین(علیه السلام) افتاد و عرض کرد:خدایا پسرمو به حسین بخشیده ام. پیغمبر خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)فرمودند: که ای زن چی شد؟ من،فاطمه ،علی،حسن خواستیم قبول نکردی چی شد که حسین؟ عرض کرد:یا رسوالله سرمو گرفتم بالا در حق جوانم نفرین بکنم دیدم فرشتگان در آسمان میگن ای زن مبادا دل حسین,ع رو بشکنی،،،،، ✨ 💫🍃🌸🕊زندگی بعد از مرگ🌙🕊🌸🍃💫 https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99 آیدی ادمین @valayat 💫🍃🌸🕊زندگی بعدازمرگ(ارسال مطالب آزاد مذهبی)🌙🕊🌸🍃✨ https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️حکایات عبرت آموز❤️ 📝🌿سفیان ثوری حکایت می کند: 🌱در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم. 🌱سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟ 🌱فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم. ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ @KanaleDastan
🌹حکایات عبرت آموز🌹 بزرگی میگفت: چندین سال قبل در محله ما یک گاریچی بود، که نفت می‌آورد و به او عمو نفتی میگفتیم. یک روز مرا دید و گفت: سلام؛ ببخشید خانه‌یتان را گازکشی کرده اید؟! گفتم: بله! . گفت: فهمیدم؛ چون سلامهایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه؟! گفت: قبل از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل میگرفتی، حالم را می‌پرسیدی. همه اهل محل همین طور بودند؛ هرکس خانه اش گازکشی می‌شود، دیگر سلام علیک او تغییر می کند! . از آن لحظه فهمیدم سی سال است سلامم به جای این که بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد بوی نفت میداده است! سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم؛ خیال می‌کردم اخلاقم خوب است! ولی حالا که خانه را گازکشی کرده‌ام ناخودآگاه نوع سلام کردنم عوض شده است! . خوب است تمام امورمان برای خدا باشد و سلام‌ها و برخوردهایمان در زندگی بوی نیاز ندهد! ▪️▪️🥗🌺🥗▪️▪️ @KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آموز❤️ داستان پیرزن بنی اسراییل که همنشین حضرت موسی (ع) شد ...! 🎙 ✍روزی مردی به محضر پیامبر(ص) مشرف شد و بعد از عرض سلام و اعلام مسلمانی، اظهار داشت: ـ ای رسول خدا، آیا مرا می شناسی؟ ـ تو کیستی؟ ـ من صاحب همان خانه ای هستم که شما قبل از رسالت در فلان روز آنجا میهمان شدی و در گرامیداشت و میزبانی از شما کم نگذاشتم. ـ خوش آمدی، حاجت خویش بازگو [تا با برآوردن آن، پاسخ احسانت را به نیکی دهم.] ـ از محضر شما دویست گوسفند می خواهم با چوپانی که آنان را بچراند. رسول خدا امر فرمود تقاضایش را برآورده کردند؛ بعد به اصحابش فرمود: ـ چه می شد این مرد مانند پیرزن بنی اسرائیلی تقاضا می کرد ...؟! ☝️ ▪️▪️🥗🌺🥗▪️▪️ @KanaleDastan
◍⃟🌴◍⃟🌴    ❤️ ❤️حکایات عبرت آموز❤️ 📚🌹 👈 *داستان پسری که میخواست از شر مادر خلاص شود*: روایت شده بود که پسری بود که می خواست از شر مادر پیر خود خلاص شود ، بنابراین او را بر دوش خود گرفت و او را به کوهی برد تا در آنجا بمیرد و در راه خود از میان جنگل ها و درختان در جاده های درخشان عبور کرد و مادرش بر روی شانه خود شاخه ها و برگ های درختان را برید و آنها را به جاده انداخت! 🌺 🌸 پسر مادر خود را در کوه رها کرد و شروع به بازگشت به تنهایی کرد ، اما با حیرت و تحیر ایستاد و فهمید که راه خود را گم کرده است. مادرش او را با مهربانی و دلسوزی صدا كرد و به او گفت: "ای پسرم ، از ترس اینكه در بازگشت راهت را گم نكنی ، من شاخه ها و برگ ها را در راه می انداختم تا در مسیر برگشت مسیرهای آنها را دنبال كنی و به سلامت بر گردی!... 🌺 🌸 پسرم در امان خدا باش. "اشک در چشمان پسر جاری شد و او به خود بازگشت و مادر خود را به خانه با احترام برد. 🌹👈شگفت آور است که پسرش به مرگ او فکر می کند در حالیکه او به سلامتی او فکر می کند. او همیشه مادر است. با قلب دوست داشتنی خود ، چه مهربانی بزرگی است 🌺 🌸 مادرجان گلم تو تاج سری ▪️▪️❤️🌺❤️▪️▪️ ‌‌‌‌‌ ‎ @KanaleDastan
💫📚حکایت ومطالب پندانه وحکیمانه📜💫 https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667 ✨حکایت زیبا و خواندنی📜✨ ✨💎✍🏻در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.✨ ✨🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂✨
✨🍂داستان پند آموز📜✨ ✨💎✍🏻زنی شوهرش می‌میرد، برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد، شبهای جمعه غذایی تدارک می‌دید و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا میرساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر می گشت و می خوابيد. تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد. آن شب، زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او میگفت: تنها غذای امشب به من رسيد! زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی میدادی؟ من ديشب پدرت را خواب ديدم كه می‌گفت تنها غذای ديشب به او رسيده است. طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا می بردم، ولی ديشب چون زياد گرسنه بودم، خودم خوردم و آسوده خوابيدم. زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد. از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند: آیا صدقه دادن به فقیرانى كه بر در خانه‌ها می‌آیند بهتر است یا به خویشاوندان؟ آن حضرت فرمود: «نه، بهتر آن است كه صدقه را براى خویشان خود بفرستد، و این اجر و پاداش بیشترى دارد»✨ ◈•◈•◈•◈ 💫🍃🌸🕊زندگی بعد از مرگ🌙🕊🌸🍃💫 https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99 ✨ آیدی ادمین✨ @valayat 💫🍃🌸🕊زندگی بعدازمرگ(ارسال مطالب آزاد مذهبی) 🌙🕊🌸🍃✨ https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️حکایات عبرت آموز❤️ بهلول بر جمعی وارد شد. یکی از او پرسید: کدامیک زین سه بر تو سخت‌تر می‌بود؟ کوربودن، کربودن یا لال‌بودن؟ بهلول گفت: از قضا من به هر سه دچارم و مرا خیالی نیست! جماعت پرسیدند: چگونه این‌چنینی؟ وانگهی کوری و کری و لالی هم‌زمان بسیار نامحتمل است! بهلول پاسخ چنین داد: آن هنگام که پایمال‌شدن حق خویش را ببینم و هیچ نکنم، ندای مظلومی که حقش ادا نشده را بشنوم و یاری نرسانم، و به خیال عافیت دم ز گفتن حتی کلامی فروبندم، هم کورم هم کر و هم لال! ‌‎‌‎@KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آمور❤️ 📗 کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد  کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در مقابل حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد . نتیجه اخلاقی : مشکلات مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه: اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند، و دوم اینکه: از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ @KanaleDastan
💫📘داستان شب🌜🌜🌜💫 https://eitaa.com/joinchat/294125765C5e67be3e82 💫داستان شب🌙📖💫 ✨یک داستان جالب ... مسلمان کیست؟📖⁉️✨ ✨✍🏻جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می‌خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد . پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند . پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه می‌کنید ، به (( عیسی مسیح )) قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی‌شود🌟💫 💫🌜🌟🌜🌟🌜📖🌛🌟🌛🌟🌛💫