داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند
ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن
وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج)
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec
@ShohadayEAmniat
https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
@KanaleDastan
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵🍃🌺🍃✵✿✼═┅┄
✍موضوع:
🔸ترس از گناه
حضرت علی علیه السلام مردی را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش آشکار است. از او پرسید:
- چرا چنین حالی به تو دست داده است؟
مرد جواب داد:
- من از خدای می ترسم
امام فرمود:
- بنده خدا! (نمی خواهد از خدا بترسی) از گناهانت بترس و نیز به خاطر ظلمهایی که درباره بندگان خدا انجام داده ای. از عدالت خدا بترس و آنچه را که به صلاح تو نهی کرده است در آن نافرمانی نکن، آن گاه از خدا نترس؛ زیرا او به کسی ظلم نمی کند و هیچ گاه بدون گناه کسی را کیفر نمی دهد
📚✍بحارالانوار جلد ۱
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِڪَ الفــَرَج
✧✾════✾✰✾════✾✧
🌹🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾
╭❣
╰┈➤داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋
🌷فضیلت زیارت عاشورا🌷
🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋
🌹اِنّ الحسین مصباح الهدی
و سفینة النّجاة🌹
🌻بهترین زمان خواندن زیارت عاشورا🌻
🌿به طور کلی خواندن زیارت عاشورا زمان خاصی ندارد و هر ساعتی که خوانده شود، ثواب زیادی را در بر دارد اما در برخی روایات به فضیلت خواندن زیارت عاشورا در هنگام صبح اشاره شده است🌿
-عنایات غیبی وفراهم شدن وسیله برای خواندن زیارت عاشورا:
آقاى حاج...مردى صالح.كه من اورادرنائين ملاقات كردم واهل توسّل بودوحالت خوبى داشت وهروقت بااوبرخوردكرديم جلسه مايكپارچه توسّل وگريه مى شدومى گفت:چراشماآقايان اهل علم كمتربه زيارت عاشوراتوجه مى كنيد،مى گفت:من هرروزصبح مقيّدم زيارت عاشورارابخوانم،سالى درسفرمشهدازراه كناره مى رفتم ماشين براى نمازنگه داشت من مفاتيح همراه نداشتم ناراحت شدم كه امروززيارت عاشوراازمن ترك مى شوديك وقت نگاه كردم جلوى من پرده اى نمايان شدروى آن زيارت عاشورانوشته شده بودخيلى خوشحال شدم وزيارت عاشوراراخواندم،موقع نقل اين واقعه گريه مى كردومى گفت چه بگويم.
📚زبدةالحكايات،عبدالمحمدلواسانى:
ص227( التماس📚
🌹زیارت پر فیض عاشورا،بانوای حاج علی ابوریحان،و سخنان بزرگان دروصف زیارت عاشورا🌺
🤲التماس دعا🤲
🇮🇷ابر گروه🇮🇷
🕋افسران جنگ نرم🕋
🇮🇷داستان های زیبا و تاثیر گذار🇮🇷
🙏🌷🙏🥀🙏🌺🙏🌷🙏
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
متن داستانی
#من_میترا_نیستم
داستان های تربیتی
روایتی زیبا از زندگی شهیده کمایی که منافقین او را با چادرش خفه کردند
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
@KanaleDastan
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵🍃🌺🍃✵✿✼═┅┄
✍موضوع:
🔶 از ما حرکت از خدا برکت
یکی از یاران رسول خدا صلی الله علیه و اله فقیر شد. محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و شرح حال خود را بیان کرد.پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
برو هر چه در منزل داری اگر چه کم ارزش هم باشد بیاور!
آن مرد انصار رفت و طاقه ای گلیم و کاسه ای را خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه کسی اینها را از من می خرد؟
مردی گفت: من آنها را به یک درهم خریدارم.
حضرت فرمود: کسی نیست که بیشتر بخرد!
مرد دیگری گفت: من به دو درهم می خرم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله به ایشان فروخت و فرمود: اینها مال تو است.
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با یک درهم غذایی برای خانواده ات تهیه کن و با درهم دیگر تبری خریداری کن و او نیز به دستور پیغمبر صلی الله علیه و آله عمل کرد.
تبری خرید و خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد. حضرت فرمود: این تبر را بردار و به بیابان برو و با آن هیزم بشکن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشک همه را جمع کن، در بازار بفروش.
مرد به فرمایشات رسول خدا صلی الله علیه و آله عمل کرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگی او بهتر شد.
پیغمبر گرامی صلی الله علیه و آله به او فرمود: این بهتر از آن است که روز قیامت بیایی در حالی که در سیمایت علامت زخم صدقه باشد
📚✍بحارالانوار جلد ۱
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِڪَ الفــَرَج
✧✾════✾✰✾════✾✧
🌹🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾
╭❣
╰┈➤داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
👤 #حكيمى در بیابان به #چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم📚، چوپانی 🐑 می کنی؟
▫️چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
👤 حكيم گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
▫️چوپان گفت:
پنج چیز است:
1️⃣- تا راست تمام نشده #دروغ_نگویم
2️⃣- تا مال حلال تمام نشده، #حرام_نخورم
3️⃣- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، #عیب_مردم_نگویم
4️⃣- تا روزی خدا تمام نشده، #به_در_خانه_دیگری_نروم
5️⃣- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، #از_هوای_نفس_و_شیطان_غافل_نباشم
👤 حكيم گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب #علم_و_حکمت سیراب شده..
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
#داستانک
🔴 جوان فاسد و امام حسین(ع)
استاد علی اکبر مهدی پور در کتاب «جرعه ای از کرامات امام حسین» می نویسد:
یکی از خطبای ارجمند در قائمیّه اصفهان در ایام نیمه شعبان سال 1389ش برفراز منبر گفت:
دو ماه پیش با جوانی به نام رضا آشنا شدم که سرنوشت خود را برای من تعریف کرد. گفت: من جوانی شرّ بودم... جز نماز و روزه هرکاری انجام می دادم.
شب عاشورا پدر و مادرم به حسینیه رفتند، من به دنبال کثافت کاری خود بودم، در مسیر خود دختری را سوار کردم که می خواست به حسینیه برود، او را به زور به محلّی بردم و خواستم اورا اذیت کنم، هرچه گریه و تضرّع کرد و گفت: شب عاشوراست، اعتنا نکردم.
گفت: من علویّه هستم، به پاس حرمت مادرم حضرت زهرا مرا رها کن، اعتنا نکردم.
گفت: بیا امشب با امام حسین معامله کن، امام حسین دست عطوفتش را برسر تو بکشد.
نام امام حسین در تمام اعماق دلم تأثیر گذاشت، او را سوار کردم و دم در حسینیه پیاده اش کردم.
به خانه برگشتم، تلویزیون را روشن کردم، داستان عاشورا را تعریف می کرد و در نصف صفحۀ تلویزیون تعزیه را نشان میداد که بر سر کودکان تازیانه می زدند. بی اختیار اشکم جاری شد، مدتی نشستم و گریه کردم. مادرم آمد، تا وارد خانه شد، پرسید: رضا چه شده؟ گفتم: هیچ، گفت: نه، از همه جای اتاق، بوی امام حسین می آید.
فردا بی اختیار به حسینیه رفتم. همۀ بچه های محل مرا می شناختند و می دانستند که من اهل هیأت نیستم، چون سرتاپا شرّ هستم.
رئیس هیأت گفت: آقا رضا! تو هم حسینی شدی؟ گذرنامه ات را بده تو را ببرم کربلا.
گفتم: پول ندارم، گفت: با هزینۀ خودم می برم. به فاصلۀ چند روز رفتم کربلا، همه رفتند حرم، من خجالت می کشیدم.
بالاخره من هم رفتم.
چند ماه بعد هم مرا به مکه برد. از مکه برگشتم، مادرم گفت: رضا! دختری برایت درنظر گرفتیم.
رفتند خواستگاری، روز بعد من رفتم، دختر برایم چایی آورد، تا چشمش به من افتاد، فریاد زد: یا زهرا! و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد، گفت: دیشب حضرت زهرا علیها السّلام را در عالم رؤیا دیدم، عکس این جوان را به من نشان داد و فرمود: فردا من برای تو خواستگار می فرستم، مبادا رد کنی.
السلام علیک یا اباعبدالله...
بیاید هممون امشب با امام حسین معامله کنیم..
═✧❁🌸❁✧═
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
═✧❁🌸❁✧═
#داستانک
✔️موضوع:#کلوخ
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
اول اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
جوان فاسد و امام حسین(ع)
یکی از خطبای ارجمند در قائمیّه اصفهان در ایام نیمه شعبان سال ۱۳۸۹ ش برفراز منبر گفت:
دو ماه پیش با جوانی به نام رضا آشنا شدم که سرنوشت خود را برای من تعریف کرد.
گفت: من جوانی شرّ بودم... جز نماز و روزه هرکاری انجام می دادم.
شب عاشورا پدر و مادرم به حسینیه رفتند، من به دنبال کثافت کاری خود بودم، درمسیر خود دختری راسوارکردم که می خواست به حسینیه برود، اورا به زور به محلّی بردم وخواستم اورا اذیت کنم، هرچه گریه و تضرّع کرد وگفت:
شب عاشوراست، اعتنانکردم
گفت: من علویّه هستم، به پاس حرمت مادرم حضرت زهرا مرارهاکن، اعتنا نکردم.
گفت: بیا امشب با امام حسین (ع) معامله کن، امام حسین دست عطوفتش را برسر تو بکشد.
نام امام حسین در تمام اعماق دلم تأثیر گذاشت، او را سوار کردم و دم در حسینیه پیاده اش کردم.
به خانه برگشتم، تلویزیون را روشن کردم، داستان عاشورا را تعریف می کرد و در نصف صفحۀ تلویزیون تعزیه را نشان میداد که بر سر کودکان تازیانه می زدند. بی اختیار اشکم جاری شد، مدتی نشستم و گریه کردم. مادرم آمد، تا وارد خانه شد، پرسید: رضا چه شده؟ گفتم: هیچ، گفت: نه، از همه جای اتاق، بوی امام حسین می آید.
فردا بی اختیار به حسینیه رفتم. همۀ بچه های محل مرا می شناختند و می دانستند که من اهل هیأت نیستم، چون سرتاپا شرّ هستم.
رئیس هیأت گفت: آقا رضا! تو هم حسینی شدی؟ گذرنامه ات را بده تو را ببرم کربلا.
گفتم: پول ندارم، گفت: با هزینۀ خودم می برم. به فاصلۀ چند روز رفتم کربلا، همه رفتند حرم، من خجالت می کشیدم.
بالاخره من هم رفتم.
چند ماه بعد هم مرا به مکه برد.
از مکه برگشتم، مادرم گفت: رضا! دختری برایت درنظر گرفتیم.
رفتند خواستگاری، روز بعد من رفتم، دختر برایم چایی آورد، تا چشمش به من افتاد، فریاد زد: یا زهرا! و بیهوش شد
وقتی به هوش آمد، گفت: دیشب حضرت زهرا علیها السّلام را در عالم رؤیا دیدم، عکس این جوان را به من نشان داد و فرمود:
فردا من برای تو خواستگار می فرستم، مبادا رد کنی.
السلام علیک یا اباعبدالله...
بیاید هممون امشب با امام حسین معامله کنیم..
«جرعه ای از کرامات امام حسین»علی اکبر مهدی پور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
داستان
#امام_زمان
متن سخنرانی آیت الله وحید خراسانی در (۲۰ آبان ۱۳۹۱):
… امروز این وساوس زیاد شده؛ مناقشه در گریه، در نوحه سرایی، در سینه زنی. این از بزرگترین علائم غضب خداست. آنچه این مملکت را حفظ می کند، فقط و فقط عاشورا است و فاطمیه. این دو روز، حافظ است.
این قضیه ریشه دار است. قضیه ای است مفصل. ما آن وقتی که بحث مرحوم میرزا [مهدی] می رفتیم، دکتر شیخ حسن خانی بود؛ مرحوم آ شیخ علی اکبر نوغانی به من گفت که او قضیه ای دارد. قضیه اش مفصل است و حالا وقتش نیست. خلاصهاش این است.
آن زمان، قبل از آمدن رضا خان، روس ها آمده بودند ایران. او دکتر بوده است در آن لشگر که رفته اند برای مقابله با روس ها. گفت قضیه اش این است:
یک روز همچنان که من نشسته بودم در مطب، و جایی که معالجه می کردم سربازها را، یک سربازی آمد؛ امّا این سرباز غیر از بقیه بود.
من نگاه کردم، دیدم پیشانی اش اثر سجده دارد. خلاصه قیافه، قیافۀ معمولی نبود.
گفت من تیر خورده ام، آمده ام تیر را بیرون بیاوری.
گفتم این که بازیچه نیست. تیر بیرون آوردن، باید مدتی آماده کنیم بدنت را. بعد هم بی هوشت کنیم. بعد بشکافیم، تیر را بیرون بیاوریم.
بیهوشی لازم نیست
گفت اینها را نمی خواهد، من خودم، خودم را بی حس می کنم؛ بعد خودم هم خودم را به هوش می آورم.
گفت ما متحیر ماندیم.
خوابید روی تخت. یک نگاهی به سقف کرد؛ آن قدری که ما شنیدیم گفت:
بسم الله النور بسم الله النور النور بسم الله نور على نور.
بعد بقیه اش را آهسته گفت، دیگر نفهمیدیم. نگاه کردیم، دیدیم بدن اصلاً روح در آن نیست؛ مثل چوب خشک است.
شروع کردیم به جراحی؛ تیر را در آوردیم؛ بخیه زدیم؛ بعد کنار رفتیم. یک وقت دیدیم چشمها را باز کرد؛ باز همان کلمات را گفت؛ برخاست نشست.
ما متحیر ماندیم؛ این کیست؟! این چیست؟!
پرسیدیم تو کی هستی؟ از کجایی؟
گفت من اسمم حسین.
گفتم: از کدام منطقه ای؟
گفت: از ساوجبلاغ.
پرسیدیم: چه مذهبی داری؟
گفت: حنفی.
بعد فهمیدیم که مراد از حنفی یعنی ملة ابراهیم حنیفا؛ بعد فهمیدیم. رفت.
دو سه روز دیگر باز آمد. مراجعه ای کرد؛ پینه ها را باز کردیم و بعد پرسیدیم
”تو چکاره ای؟ تو سرباز نیستی! معمایی هست.“
من از زبانم در آمد، گفتم ”شما از اصحاب امام زمان هستید؟“
تا این را گفتم بدنش لرزید؛
آن هفت نفر
گفت ”این چه غلطی است می کنید؟ ما کجا، او کجا! او کسی است که هفت نفر، فقط، می توانند او را ببینند؛ ما با آن هفت نفر مربوط هستیم.“
شاهد، این کلمه است—قضیه مفصل است—گفت ”ما با آن هفت نفر مربوط هستیم، من مأمور این منطقه ام.“
بعد ما گفتیم امام زمان چرا نظر به این مملکت نمی کند که این مردم این جور گرفتار روس ها شده اند.
گفت ”امام زمان دل خوشی از این مملکت ندارد—آن هم آن زمان، حالا چه خبر است؟“
بعد گفت فقط عنایتی که دارد برای خاطر عاشورا است.
عاشورا این است.
سعی کنید مردم را به عظمت عاشورا، به عزاداری آشنا کنید؛ بفهمانید به مردم قضیه چه بود! بکی علیه ما یری و ما لا یری. آنچه دیدنی است، آنچه نادیدنی است، همه بر حسین بن علی گریه کردند. عنایتی که امام زمان دارد، به برکت این بوده. عظمت عاشورا را بفهمانید به مردم.
یک نهیب
بعد گفتم بالاخره شما به وسیله آن کسانی که مربوط هستید، از حضرت بخواهید که این مشکل را حل کند.
گفت این که امام زمان نمی خواهد!
از جا حرکت کرد، گفت بروید.
با یک نهیب گفت بروید. این کلمه را قبل از ظهر گفت. عصر شد، ما دیدیم در آن قشون روس غوغایی است. همه به کار افتاده اند. اساس را جمع می کنند؛
پرسیدیم چه خبر است؟
گفتند تلگراف آمده است از تزار که فوری حرکت کنید.
حالا کسی که با آن هفت نفر مربوط است که آن هفت نفر با امام زمان مربوط هستند، یک نَفَسش این غوغا را می کند. اینها را خوب به مردم بفهمانید.
ان شاءالله همۀ شما این راه را ادامه بدهید؛ قرآن را هیچ روز ترک نکنید، بخوانید و به خود آن حضرت هدیه کنید. به هر جا هم که رفتید به باسوادها این سفارش را بکنید؛ بی سوادها هم سوره توحید را بخوانند مکرر و به آن حضرت هدیه کنند. به این وسیله عنایت او ان شاءالله شامل حال شما و همه مستمعین شما بشود.
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
#داستان جریمه تأخیر #نماز اول وقت
✍يكى از دوستان #شهيدرجائى چنين مى گويد:
روزى حدود ظهر نزد شهيد بزرگوار رجائى بودم صداى اذان شنيده شد، در حالى كه ايشان از جايش حركت كرده، مى خواستند خود را براى اقامه نماز آماده كنند،
يكى از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت: غذا آماده است سرد مى شود، اگر اجازه مى فرماييد بياورم.
✨شهيد رجائى فرمود: "خير بعد از نماز"
وقتى كه خدمتگزار از اتاق خارج شد، ايشان با چهره اى متبّسم و دلى آرام خطاب به من فرمود:
"عهد كرده ام هيچ وقت قبل از نماز نهار نخورم اگر زمانى ناهار را قبل از نماز بخورم، يك روز روزه مى گيرم."
🆔 داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat