eitaa logo
داستانهای زیباو تأثیر گذار
141 دنبال‌کننده
119 عکس
12 ویدیو
0 فایل
داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋 ✨🌙🦋 ✨🦋 💫📘داستان شب🌜🌜🌜💫 https://eitaa.com/joinchat/294125765C5e67be3e82 💫داستان شب🌙📖💫 ✨✍🏻روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به اوخندید وگفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشدوقتی رودخانه رادیدبه درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خود ش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شدپادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشداصالت به ریشه است هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود✋🏻 نه هرگرسنه ای فقیراست! ونه هربزرگی بزرگوا!✨ 🦋 https://eitaa.com/joinchat/294125765C5e67be3e82 ✨🌟🌙🌟🌙🌟📖🌟🌙🌟🌙🌟✨ ✨🦋 ✨🌙🦋 ✨🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋 ✨🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌙 💫🌟🌙 💫🌙 🌙 ✨🌹﷽🌹✨ ✨💠حضرت زهرا سلام الله علیها می فرمایند: 💌✨ ✨🦋به خدا سوگند، اگر حق یعنی خلافت و امامت را به اهلش سپرده بودند؛ و از عترت و اهل بیت پیامبر صلوات الله علیهم پیروی و متابعت کرده بودند حتی دونفر هم با یکدیگر درباره خدا و دین اختلاف نمی کردند.🌹✨ ✨💎بحارالانوار. ج36. ص352✨ 💫🌴🕊🌹حضرت فاطمه زهرا(سلام ﷲ علیها)🌹🕊🌴💫 https://eitaa.com/joinchat/3721003237C01f7f28bbd ༺ 💓 ⊱╮🌹ღ🌹╭⊱💓༻ ✨🌹پــروردگارا.... 🍁چقدر لحظه های 💫🦋با تو بودن زیباست است 💫🤲🏻الهی... 🍁مشگل گشای تمام 💫گرفتاریهای بندگانت باش 🍁مسیر زندگیشان را 💫همـوار کن 🍁و صندوقچه سرنوشت شان 💫را پرکن از سلامتی 🍁برکت و عاقبت بخیری✨ ✨💫شــــ🌙ـــبـــــ🌟ـــتـــون آرام🦋 🍁فــــرداتـــون بـــروفـــق مـــ🌹ـــراد✨ 💫🌌🌠هر شب یک پیام شبانگاهی🌠🌌💫 🌕https://eitaa.com/joinchat/4155834555C21d78843f4 ╰┅┅┅┅❀🌟🌕🌟❀┅┅┅┅╯ 🌙 💫🌟🌙 💫🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌙 💫🌟🌟🌟🌟🌟🌙
✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻 ✨🌻 ✨🌻﷽🌻✨ ✨📿برات نماز! با ضمانت و امضای امیر مؤمنان،علی علیه السلام💌 ✨ ✨📜«تمام بندگانی را که به اوقات نماز و طلوع و غروب خورشید⛅️ اهمّیّت بدهند، منِ«علی بن ابیطالب»، ضامن می شوم برای او، راحتی هنگام مرگ🚑 و برطرف شدن غم و اندوه و نجات از آتش دوزخ را» 📚[نهج البلاغه /نامه ۵۲]✨ ✨🖊امضاء؛ علی ابن ابیطالب 📝✨ 💫🌴🚩حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام)🚩🌴💫 https://eitaa.com/joinchat/898302191C3b8e8a92f6 ☆🌻─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─🌻☆ ✨🌸خداوندا... 🌱🌤صبحمان را 🌸با نام تو آغاز می‌كنیم 🌱نام تو آرامش لحظه‌‌‌هايمان است 🌸و می‌دانیم امروز بركت و شادی 🌱را مهمان لحظه‌‌هايمان خواهی كرد✨ 💫💌🌤ارسال روزانه پیام صبحگاهی🌤💌💫 https://eitaa.com/joinchat/4153016507Cae85e74751 ☆🌻─┅═ೋ❅☕️❅ೋ═┅─🌻☆ ✨🌻 ✨🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ✨🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻
💫🍁📚حکایت ومطالب پندانه وحکیمانه📜🍂💫 https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667 ✨🍁حکایت زیباوخواندنی📜🍂✨ ✨حکایت کینه ی مار...🐍📜✨ ✨💎✍🏻شخصی مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند. در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار🐍 در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت. وقتى مادر مارها🐍 به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت. مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى🏺 که در زیرزمین بود، ریخت. از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد 🍂و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر🐍، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید🏺 و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد. این کینه مار🍂🐍 است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمیشود.✨ ✨🌼 باشد؛ گذشت وبخشش ازانسانیت کم نمیکند...🌼✨ 🍂🍁https://eitaa.com/joinchat/251396293C8e5d2dd667 ✨🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚 ✨⚜💚 ✨💚 💫🌲🌾🌈⃟🏡کلبه آرامش🌾🌲💫 https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5 ✨🌲🌈⃟🏡کــــلــبــه آرامش🌈⃟🏡🌲✨ ✨🌈⃟🏡رمان_تنهایی📖🌈⃟🏡✨ ✨🌈⃟🏡پارت⬅️۱۲۱🌈⃟🏡✨ با کشیده شدن تیزی روی گونه ام چشمهامو باز کردم...با دیدن موشی که روی صورتم بود جیغ بنفشی کشیدمو و سرمو محکم تکون دادم...رگ گردنم گرفت... موش پرت شد رو زمین و تند تند پا به فرار گذاشت...تمام بدنم بی حس بود...زمین سرد و نمناک انبار بدجور توانمو گرفته بود...همه جا تاریک بود و فقط روزنه ی نوری که از سقف شیروونی پوسیده انبار به داخل می تابید کمی فضا رو روشن کرده بود....لبهام از زور خشکی ترکیده بودن...با یاد آوری صحنه مرگ شبنم بدنم شروع کرد به لرزیدن..یک لرزش خفیف و لرز آور...فقط می تونستم گریه کنم و تو دلم با خدا حرف بزنم....خدایا کمک کن...می دونم صدامو می شنوی...کمکم کن...من هنوز نا امید نشدم...می دونم داری امتحانم می کنی...اما منم یه تحملی دارم...توانم داره کم میشه خدا جون...شبنم بیچاره....خدایا منو ببخش...زودتر راحتم کن از دست این حیوونهای وحشی...خدای مهربونم.... توی سرم صدای سوت کر کننده ای پیچید و دوباره همه جا سیاه شد..... هیال....سارا....خانوم عنایت.... پلک های خسته امو به زور باز کردم....چشمهای سبزوحشی آرش تنها چیزی بود که می دیدم... .چشمهاموچرخوندمو و به اطرافم نگاه کردم.... ✨🌈⃟🏡🖋 دارد......🌈⃟🏡✨ ✨🌈⃟🏡 مـــا هــمــراه بــاشـــیــد🌈⃟🏡✨ 🌈⃟🏡https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5 ✨💚 ✨⚜💚 ✨⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚 ✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼 ✨🌼 ✨🌼﷽🌼✨ ✨💠 امام جعفرصادق علیه السلام فرمودند:💌✨ ✨💓 منْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ علیه السلام وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ.✨ ✨🦋 هرکس که خداوند خیرش را بخواهد، حب حسین علیه السلام و زیارتش را در دل او می‌اندازد.✨ ✨💎📚 وسائل الشیعه، ج14، ص496.✨ 💫💓💌نشراحادیث معصومین(علیه السلام) 💌💓💫 💌https://eitaa.com/joinchat/3209298115C522ef9267a •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ✨💕 دوشنبه تون عـالی 🍁امـروزتان پراز موفقیت 🌼و پراز اتفاقات زیبـا 💕 براتون روزی پراز لطف خداوند 🍁دلی آرام 🌼زنـدگی گرم و 💕یک دنیـا سلامتی آرزومندم 🍁روزتـون زیبـا و در پنـاه خـدا💐✨ 💫💌🌤ارسال روزانه پیام صبحگاهی🌤💌💫 🌤https://eitaa.com/joinchat/4153016507Cae85e74751 ╰┅┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅┅╯ ✨🌼 ✨🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✨🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻 ✨🌻 ✨🌻﷽🌻✨ ✨🍃هیچکدام از ما 🍂نمی دانیم چقدر زمان زندگی 🌻در دنیا برایمان باقی مانده است 🍃آنچه که درانتها 🌻باقی میماند، 🍃اعمال، 🌻خاطره های بجای مانده و 🍃احساساتی در مردمی ست که ❤️ همیشه شما را با عشق یاد کنند✨ 💫🌺🖋سخنان ناب، نکته ئی ناب💌🌺💫 https://eitaa.com/joinchat/2533621779C3ca6409ca3 ─┅═ೋ❅🌤🖋☕️🌤❅ೋ═┅─ ✨☀️خوشرنگ ترین صبح دنیا را 🌸با لحظه‌هایی پر از خوشی 🤲🏻براتون آرزو میکنم 🌸ان شاءالله ❤️مهر، شادی، عشق 💗محبت و سلامتى ❤️همنشین دائمی‌تون باشه ✋🏻سلام ☀️صبح‌تون شاد و زیبا🦋✨ 💫💌🌤ارسال روزانه پیام صبحگاهی🌤💌💫 https://eitaa.com/joinchat/4153016507Cae85e74751 ─┅═ೋ❅🌤🖋☕️🌤❅ೋ═┅─ ✨🌻 ✨🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✨🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
❤️حکایات عبرت آموز❤️ نماز اول وقت و رضا شاه ! بر بالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت چند دقیقه بعد از ورود ما اذان مغرب گفتند آقای پیر کراواتی،با شنیدن اذان ،درب کیف چرم گرانقیمتش را باز کرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!! برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد بعد از اینکه همه نمازشان را خواندند من از او دلیل نمازخواندن اول وقتش را پرسیدم و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد... درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم از طرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظر مرگ بچه ام بودم.!! روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم... آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم... رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد... گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکر میکرد ومیرفت.! به خود گفتم ما عجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!! حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟ گفتم:چه شرطی وبرای چی؟ شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه را سروقت اذان بخوانی.! متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد... خلاصه گفتم: باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.! همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!! منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.! اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتندسردارسپه جهت بازدید در راهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.! درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبر کنم بعداز بازدید شاه نمازم را بخوانم چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز.. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!! اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود... نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم و گفتم : قربان در خدمتگذاری حاضرم شرمنده ام اگر وقت شما تلف شد و... رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان از وقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا (ع) شرط کردم رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت: مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.! بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!! ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ ✍@KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آموز❤️ حکایت قصاب و ثروتمند👇 مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛ اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد. بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود… همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!! قضاوت کار ما نیست قاضی خداست ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ ✍@KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آموز❤️ ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خر سوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی. شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد. صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد. قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت. قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است ؟ روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد. قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟چه گفت؟ صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند. قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت. قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟! ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد: "جواب ابلهان خاموشی ست". ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ @KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آموز❤️ 📕 ‌‎‌‌‍‌‌‎‌ "اندر حکایت شکر و ناشکریهای ما آدم ها" پیرمرد تهیدستی "زندگی" را در فقر و تنگدستی میگذراند، و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت. از "قضا" یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقانی مقداری "گندم" در دامن لباسش ریخت. پیرمرد "خوشحال" شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!! در همان حال با "پروردگار" از مشکلات خود سخن می گفت، و برای گشایش آنها "فرج" می طلبید و تکرار میکرد؛ "ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.." پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش "باز" شد، و تمامی گندمها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به "خدا" کرد و گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟ پیرمرد بسیار ناراحت نشست، تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از "طلا" ریخته اند... "تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه" ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ ✍️
❤️ حکایات عبرت آموز❤️ روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: 📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ قصص‌الروایات
❤️حکایات عبرت آموز❤️ روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست . هارون از رفتار بهلول رنجیده خاطر گشت و خواست بهلول را در انظار کوچک نماید؛ پس سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب معماي مرا بدهد ؟ بهلول گفت : اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم . سپس هارون گفت اگر جواب معماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر مینمایم تا ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند . بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم . هارون گفت آن شرط چیست ؟ بهلول جواب داد : اگر جواب معماي تو را داد م از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند . هارون دقیقه اي سر به زیر انداخت و بعد گفت : این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند . بهلول گفت پس از کسی که در مقابل مگس هاي ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت؟! حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند . هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت ولی بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و براي دل جویی او گفت : الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم . سپس هارون سوال نمود این چه درختی است (یک سال عمر دارد ) با دوازده شاخه و بر هرشاخه سی برگ که یک روي آن برگها روشن و روي دیگر تاریک . بهلول فوري جواب داد این درخت سال و ماه و روز و شب است . به دلیل اینکه هر سال 12 ماه است و هر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است . هارون گفت : احسنت صحیح است . حضار زبان به تحسین بهلول گشودند ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️
مخاطبین گرامی که همراه اول دارند ستاره صد ستاره ۶۴ مربع بعد عدد ۱ اینترنت رایگان می ده فردا فعال میشه با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند. تالار مشارکت جمعی کاربران https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b ارتباط با ادمین @valayat لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
❤️حکایات عبرت آموز❤️ 📚 معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟ هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه ! معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟ حالا پسرها می گویند : تمیزه ! معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه ! معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟ بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو ! معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است. ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ ‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @KanaleDastan
*❣️حکایات عبرت آموز❣️* *پدری به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر پایم باشد.* *وقتی که درش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت:* *طبق اساس دین ما، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!* *ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند.* *سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سرانجام به مناقشه انجامید.* *در این مجلس بحث ادامه داشت که نا گهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد.* *پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و با صدای بلند خواند:* *پسرم! می بینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری،در زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است...* ▪️▪️🌿🌺🌿▪️▪️ @KanaleDastan
*❣️حکایات عبرت آموز❣️* *🏴نذر.سرتاپا عزادار امام حسین(ع)* *یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف خدمت آیت الله خویی رسیدم و در آن گرمای شدید ایشان را درحالی دیدم که از سرتا پایشان سیاه پوش بود، حتی جوراب های ایشان نیز سیاه بود.* *من درحالی که تعجب کرده و نگران حالشان بودم سوال کردم که آیا فکر نمی‌کنید با این وضعیت سر تا پا سیاه‌پوش در گرما، ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟!!!* *فرمودند: فلانی من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء (ع) دارم.* *پرسیدم: چطور؟؟* *فرمودند: پدرم، آسید علی‌اکبر از وعاظ معروف زمان خود بود.* *همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار می شد پس از دو سه ماه بارداری بچه‌اش سقط می شد و بچه‌دار نمی شدند.* *روزی پدرم بالای منبر این جمله را به مردم می گوید:...که ایهاالناس دستتان را از دست امام حسین و اهلبیت (علیهم السلام) رها نکنید که اینها خاندان کرامت و بخششند و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید جز درب خانه ایشان جای دیگری نروید که این‌ها حلال مشکلاتند.* *پس از آنکه از منبر پائین می آید زنی به او می گوید شما که به ما سفارش می کنید تا برای گرفتن حوائج‌مان درب خانه اهلبیت و امام حسین برویم، چرا خودت از امام حسین(ع) نمیخواهی تا به تو فرزندی عنایت فرماید؟؟!!* *ایشان درحالی که به شدت ناراحت می شوند به خانه می رود.* *مادر بنده می پرسد: چرا اینقدر ناراحتید؟؟؟* *و ایشان قضیه را بازگو می کنند.* *مادرم می گوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی نذر امام حسین نمیکنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما بچه‌دار شویم؟؟* *پدرم می گوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟؟ مادرم در می گوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم، اصلا شما نذر کن که امسال تمام ۲ ماه محرم و صفر را برای امام حسین از سر تا پا، حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد و سیاه بپوشید.* *0در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتا پا سیاه پوش شد. در همان سال هم مادرم باردار می شود و ۷ ماه نیز از بارداری می‌گذرد و بچه اش سقط نمی‌شود.* *یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید.* *وقتی پدرم درب را باز می کند پس از سلام و احوال پرسی عرض می کند که من یک سوال دارم.* *پدرم که گمان می کند سوال او یک مساله علمی و یا فقهی باشد می گوید بپرس. اما در کمال ناباوری آن طلبه می پرسد آیا همسرشما باردار است؟؟؟* *ایشان با تعجب می گوید بله، تو از کجا میدانی؟* *باز می پرسد ایشان ۷ ماهه باردارند؟؟* *پدرم با تعجب بیشتری پاسخ مثبت می دهد.* *ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و ....* ......... *0ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می کند و می گوید:* *آسیدعلی اکبر من الآن خواب بودم، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم صل را زیارت کردم.* *حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی اکبر بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی این بچه ای را که ۷ ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ می کنیم و او سالم می ماند و ما او را بزرگ می کنیم و او را فقیه و عالم در دین می‌گردانیم و به او شهرت می دهیم و او را به نام من "ابوالقاسم" نام بگذار.* *حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم؟؟؟* @KanaleDastan ▪️▪️🌿🌺🌿▪️▪️
❣️حکایات عبرت آموز❣️ *💠حکایت جالب از لسان الغیب شدن حافظ!* *🦋سالها پیش خواجه شمس الدین محمد شاگرد نانوایی بود .عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد .که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات . در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می شد و شمس الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می داد . تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد ؛ " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می کنم که بتواند 100 درهم برایم* *بیاورد !" 100 درهم, پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند ! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند ! در بین خواستگاران خواجه شمس الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند . او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد می رفت و راز و نیاز می کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند . شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که ازاین لحظه خواجه شمس الدین شوهر من است . شمس الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد . اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد . سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارق شده ام , نمی توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را بسوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تورا خواهیم کشت بنوش , خواجه شمس الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنو ش َ , نوشید, گفتند:حال چه میبینی ؟ گفت: حس می کنم از آینده باخبرم و گفتند :بازهم بنوش , نوشید , گفتند: چه میبینی ؟ گفت :حس می کنم قرآن را از برم . و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت ! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد . و شاه لقب لسان الغیب و حافظ را به او داد .* *( لسا الغیب چون از آینده مردم می گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود ). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی خورد ... تا اینکه باوساطت شاه با هم ازدواج کردند . این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند .*  ▪️▪️🌿🌺🌿▪️▪️   ✍@KanaleDastan
اطلاع رسانی مسابقات مجازی مسابقه به مناسبت میلاد حضرت زینب (س) 😍😍😍😍😍     🎀مسابقه🎀مسابقه🎀 دوستان و همراهان همیشگی سلااااااام🤚 🍃قصد داریم به مناسبت میلاد با سعادت حضرت زینب (س) یه مسابقه خوب برگزار کنیم. ❤️❤️ 🍃 بشتابید بشتابید  از این فرصت برای شناخت حضرت زینب (س) بهره ببریم.    لینک فایل کتاب  (زینب علیهاالسلام عقیله بنی هاشم) دریافت ( pdf) از کانال کتب دینی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2490564857Ce9647e6437 @KotobeDini https://eitaa.com/KotobeDini ✨معمولا دانلود فایل apk یا pdf مناسب تراست.   💥نکته:تا صفحه ۴۲ کتاب (۴۸ پی دی اف) باید خونده بشه. طبق پی دی اف هم مطالب کتاب از ص۱۵ شروع میشه😉   🍃سوالات مسابقه رو هم پایین تر میتونید ببینید🙃   🍃جوابها رو هم حداکثر تا فردا سه شنبه شب بعد از بازی ایران و آمریکا(مورخ ۱۴٠۱/۹/۸) تا ساعت ۱۲ شب «تنها » از این طریق برامون ارسال کنید 👇👇    ارسال پاسخ به آیدی @valayat   آدرس کانالمون: اطلاع رسانی مسابقات مجازی https://eitaa.com/joinchat/2028798063C55747be196 @MosabeqateMajazi   ✨پیامتون رو به صورت دستورالعمل زیر، به همراه جواب سوالات، برامون بفرستید:   : نام شرکت کننده: ۱)گزینه ... جواب یه عدد ده رقمی باشه چپ به راست ۱۲۳۴۱۲۳۴۱۲ ✴نام شهرتون هم بفرستید 🔔🔔🔔🔔🔔🔔🔔 و اما... از هر چه بگذریم سخن  خوشتر است😍: 🛍 جوایز مادی(به ارزش ۱۰۰هزار ریال)، کارت شارژ به همراه 🎁 جوایز معنوی(زیارت نیابتی حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها) برای نفرات برتر 🥇🥈🥉 منتظرتون هستیم.   سوالات مسابقه   1⃣ کدام یک از موارد زیر میتواند معنای زینب باشد؟ ۱- درخت نیکو ۲- زینت داده شده ۳- زینت پدر ۴- گزینه های الف و ج   2⃣ عقیله بنی هاشم از القاب حضرت زینب(س) است. این لقب به چه معناست؟ ۱- بلندمرتبه ۲- زن ارجمند و یکتا در میان خویشان ۳- صبور ۴- آنکه دارای علم بسیار است   3⃣ حضرت زینب(س) در زمان شهادت حضرت زهرا(س) چند ساله بودند؟ ۱- سه ساله ۲- چهار ساله ۳- پنج یا شش ساله ۴- هفت یا هشت ساله   4⃣ این جمله خطاب به حضرت زینب(س) از چه کسی است؟ «تو بحمدالله دانشمندی معلم ندیده و فهمیده ای هستی که کسی به تو فهم نیاموخته است.» ۱- امام حسین(ع) ۲- امام سجاد(ع) ۳- حضرت عباس(ع) ۴- امام علی(ع)   5⃣ نام همسر حضرت زینب(س) چیست؟ ۱- عبدالله بن جعفر ۲- عبدالله بن عباس ۳- طاهر ۴- عثمان   6⃣ در رابطه با عبادت، کدام جنبه مهمتر است؟ ۱- عبادت های بدنی ۲- عبادت های مالی ۳- ترک گناه ۴- انجام واجبات   7⃣ کدام مورد از فضائل حضرت زینب(س) است؟ ۱- عبادت بسیار ۲- فداکاری و جهاد در راه دین ۳- فصاحت و بلاغت داشتن ۴- هر سه مورد   8⃣ طبق آیه ۲۰ سوره توبه، کدام یک از موارد زیر جزء ویژگی های مجاهدین برتر نیست؟ ۱- ایمان داشتن ۲- هجرت در راه خدا ۳- جهاد مالی و جان در راه خدا ۴- اقامه نماز   9⃣ کدام یک از گزینه های زیر، نشان دهنده فصاحت و بلاغت حضرت زینب(س) است؟ ۱- خطبه ایشان در بازار کوفه ۲- خطبه ایشان در مجلس یزید ۳- گویش ایشان با پسر زیاد بن ابیه ۴- هر سه مورد   🔟 نام دو فرزند حضرت زینب(س) که در سفر کربلا همراه ایشان بودند چه بود؟ ۱- عون و محمد ۲- جعفر و محمد ۳- عبدالله و جعفر ۴- عون و عثمان کانال اطلاع رسانی مسابقات مجازی اطلاع رسانی مسابقات مجازی https://eitaa.com/joinchat/2028798063C55747be196 http://eitaa.com/MosabeqateMajazi یا @MosabeqateMajazi انتشار دهنده مسابقه در گروه ها باشید
❤️حکایات عبرت آموز❤️ پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت . بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم . دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟ یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود . ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد . کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است … دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری . دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعابود . که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد . پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت : بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است . ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟ پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم . میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند . دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت : به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند. وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند. ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ @KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آموز❤️ ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خر سوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی. شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد. صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد. قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت. قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است ؟ روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد. قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟چه گفت؟ صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند. قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت. قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟! ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد: "جواب ابلهان خاموشی ست". ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ @KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آموز❤️ مردی به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد می خواهد تا كريمخان را ملـاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند! خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: چه شده است چنين ناله و فرياد می كنی؟ مرد می گويد دزد، همه اموالم را برده و الـان هيچ چيزی در بساط ندارم ! خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودی؟! مرد می گويد: من خوابيده بودم! خان می گويد: خب چرا خوابيدی كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلـالش در تاريخ ماندگار می شود؛ وسرمشق آزادی خواهان می شود. مرد می گويد: من خوابيده بودم، چون فكر می كردم تو بيداری...! خان بزرگ زند لحظه اي سكوت می كند. وسپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر می گويد: اين مرد راست می گويد ما بايد بيدار باشيم. ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ @KanaleDastan
❤️حکایات عبرت آموز❤️ پیشگویان به بابک خرمدین، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی شد.او گفت: من سالها پیش از جان خود گذشتم. برای این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند. روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته شده ام. بابک خرمدین اندکی بعد در حضور خلیفه تازی بغداد این چنین به خاک و خون کشیده شد، خلیفه :عفوت میکنم ولی به شرطی که توبه کنی! بابک: توبه را گنهگاران کنند، توبه از گناه کنند. خلیفه: تو اکنو ن در چنگ ما هستی! بابک: آری، تنها جسم من در دست شما است نه روحم، دژ آرمان من تسخیر ناپذیر است. خلیفه:جلاد مثله اش کن! معلون اکنون چراغ زندگیت را خاموش می‌‌کنم. بابک روی به جلاد، چشمانم را نبند بگذار با چشم باز بمیرم. خلیفه: یکباره سرش را از تن جدا مکن، بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن! جلاد بایک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت. خون فواره زد. بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود، زانو زده، خم شد و تمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد. شمشیر دژخیم بالا رفت و پایین آمد و دست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد. فرزند آزاده مردم به پا بود، استوار بود. خون از دو کتفش بیرون می‌‌جست. خلیفه زهر خندی زد: کافر! این چه بازی اي بود که در آستانه مرگ در آوردی؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟ چه بزرگ بود مرد، چه حقیر بود مرگ، چه حقیر تر بود دشمن. بابك گفت: در مقابل دشمن نامرد، مردانه باید مرد، اندیشیدم که از بریده شدن دستانم، خون از تنم خواهد رفت. خون که رفت، رنگ چهره زرد شود .مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است، خلق من نمی‌پسندند که بابک در برابرگله روباه صفتان ترسی به دل راه دهد. خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را!!!! و شمشیر پایین آمد و سراز تنش جدا کرد اما!!!! همان ! . سری که هرگز پیش هیچ زورمند ستمگری فرود نیامده بود. سربه تیغ دشمن دادن ولی تن به ذلتش ندادن افتخار است👌 🇮🇷ایران مهد دلیران🌷 @KanaleDastan
💰📘حکایات عبرت آموز📘💰 چندين سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعو‌ت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند هد در. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود! همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود. 👌صداقت راه رستگاری ▪️▪️💐🌺💐▪️▪️ @KanaleDastan