کانال داستان جدید
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
eitaa.com/KanaleDastan
@KanaleDastan
کانال دیگر داستان قدیم
داستان های تربیتی
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
*داستانهاوحکایت ها3️⃣*
💰📚💰📚💰📚💰
*https://chat.whatsapp.com/BRj6W8EzNLuEJVyp0k8UPy*
*داستانها وحکایت ها2️⃣*
📚💰📚💰📚💰📚
*https://chat.whatsapp.com/KTpYrPITFWXIHd9CeqNury*
*داستانها وحکایت ها1️⃣*
📚💰📚💰📚💰📚
*https://chat.whatsapp.com/EXqkY1XfqcN042AwxjnhT4*
*❣️حکایات عبرت آموز❣️*
9️⃣9️⃣2️⃣
*✍🏻پیرمردی که شغلش #دامداری بود، نقل میکرد:*
*#گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و* *بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.*
*این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.*
*اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.*
*ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا"* *مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.*
*یکبار و در #غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از #برهها را کشتند!*
*ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.*
*روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آنا نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»*
*این یک گرگ است و*
*#درندگی*
*#وحشیبودن*
*و #حیوانیت*
*شناختهمیشود هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه دادو احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید*
*هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!*
▪️▪️🌿🌺🌿▪️▪️
"به نقل از دکتر الهی قمشه ای"
S Sojoudi:
نکات تربیتی
💌💌💌
🔶️ *راهکار کلیدی برای افزایش هوش اجتماعی بچه ها*
🔸️در نسل جدید EQ یا هوش اجتماعی پایین است. یکی از علل اصلی بالا بودن هوش اجتماعی، تعداد فرزندان است. هر چه تعداد فرزندان بیشتر شود، این هوش فعالتر میشود.
تنها درگیری که باعث رشد و تربیت میشود درگیری است که درون یک خانواده اتفاق میافتد، چون بعد از درگیری، خواهر و برادر به دنبال راهکاری برای ایجاد محبت و عاطفه نسبت به یکدیگر هستند و این راهکارها همان افزایش هوش اجتماعی است.
🔸️وقتی بچهها با هم درگیر میشوند، مادر و پدر به هیچ عنوان نباید دخالت و بین آنها قضاوت کنند. بلکه بچه ها فقط میتوانند راجع به درگیریشان با پدر مادر حرف بزنند و تخلیه عاطفی کنند. در درگیری بچهها هیچ وقت تعیین مقصر نکنید! چون ما نصف موضوعاتی که بین بچهها رخ داده است را نمیدانیم. بنابراین تعداد بچه ها باعث میشود درگیری بین بچه ها بالا برود و خودشان به دنبال راه حل مشکلات بگردند؛ آن راهکارهای محبتافزایی که بعد از درگیری بین بچهها ایجاد میشود همان چیزی است که موجب تربیت و افزایش هوش اجتماعی خواهد شد.
✍دکتر سعید عزیزی
کتاب الف لیله و لیله یا هزار و یک شب رو تو نوجوونی خوندم چاپ 1332 کراچی که از بحرین به ایران آورده شده بود بخاطر نگارش به شیوه نثر و داستانهای مهیجی که اتفاق میفته کتاب قبل از دوره هخامنشی ودر هند روایت شده نوسینده مشخصی نداره و از سانسکریت به فارسی و عربی برگردونه شده علی کل حال خالی از لطف نیست🌹🍃
به نام خدا
باسلام وعرض ادب واحترام محضرهمه بزرگواران وعزیزان گروههای مختلف تاریخی ، فرهنگی، واجتمائی درادامه سلسله مطالب تاریخی که چندیست بنده باتشویق دوستان واساتید بزرگوار منطقه بیخه جات جنوب درگروهها به اشتراک میگذارم اکنون قصدان دارم همزمان باانتشارمطالب تاریخی یکی ازکتابهای داستانی وتاریخی به نام هزارویک شب که شامل قصه های شیرین وزیبایی می باشد روزانه درگروههامنتشرنمایم امیدوارم مورد توجه شما عزیزان قراربگیرد وهمچنین تشویقی باشدبرای دوستان وعزیزان به خصوص جوانان عزیز این امیدهای اینده که فرهنگ کتابخوانی رادرجامعه نهادینه نمایند
باسپاس : محمدصادق فریدون نژاد
*مقدمه*
کتاب قدیمی وتاریخی وداستانی هزارویک شب ازمعروف ترین کتابهای ادبیات داستانی شرق وغرب عالم است
ازجمله معدودکتبی که ازدوران باستان وحتی قرون قبل ازمیلاد مسیح باقی مانده وبه یقین بهترین یادگارهای موجودازاداب ملل قدیم مشرق زمین است
مجموعه داستانی هزارویک شب ، دراصل همان هزارداستان هخامنشی است که هزارداستان هخامنشی نیز دربرگیرنده داستانهای قدیم وقوم یهود به اضافه قصه اصیل وقدیمی ایران باستان واسطوره های کهن این سرزمین است
گرچه توضیحات بسیاری درمورداین کتاب قطور وداستانهای زیبا یش میتوان داد اما به همین بسنده می نمائیم
باسپاس محمدصادق فریدون نژاد
*آغاز داستان*
*قصه های هزارویک شب*
حکایت شهریار و برادرش شاهزمان
چنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهریار و دیگری را شاهزمان گفتندی. شهریار که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت و هر دو بیست سال در مقّر سلطنت خود به شادی گذاشتند. پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر خود را به احضار او فرمان داد. وزیر برفت و پیغام بگذارد.
شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاده، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد و با وزیر برادر از شهر بیرون شد و در لشکر گاه فرود آمد. شبانگاه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفتهاند.
ستاره به چشم اندرش تیره شد
در حال تیغ بر کشیده هر دو را بکشت
و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین میرفت تا به دارالملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت و دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن میراند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر به در نمیرفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار در کشید و به حال خویشتن گذاشت. پس از چند روز گفت: ای برادر، چون است که تنت نزار و گونهات زرد میشود؟
شاهزمان گفت:
گر من زغمم حکایت آغاز کنم
با خود خلق به غم انبار کنم
خون در دل من فسرده بینی ده توی
چون غنچه اگر من سر دل باز کنم
شهریار گفت: همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط پدید آید.
شاهزمان گفت:
گر روی زمین تمام شادی گیرد
ما را نبود به نیم جو بهره ازآن
شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظرهای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامهها بکندند. خاتون با او داد که: یا مسعود! غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند.
زنگی گهران میان گلزار اندر
لب بر لب لعبتان فرخار اندر
گفتی که به گلشن اندرون زاغانند
برگ گل سرخشان به منقاراندر
چون شاهزمان حالت ایشان بدید با خود گفت که: محنت من پیش محنت برادر هیچ ننماید. نشاید که از این پس ملوم شوم. پس از آن نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی و تن نزارش توانا گشته. شهریار شگفت مانده گفت: مرا از حال خویش آگاهی ده که چرا پیش از این تنت کاسته و گونهات زرد میشد و اکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟
شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی و کشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان و غلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد بر خاتون است تا عیان نبینم باور نکنم. تا هست عیان تکیه نشاید به خبربر.
شاهزمان گفت: به نخجیرده روز فرمان ده و چنان بازنمای که به نخجیر همی روم. چون لشکریان به نخجیر شوند تو بازایست که آنچه من دیدم تو نیز ببینی. شهریار چنان کرد. پس هر دو برادر در منظرهای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون و کنیزکان و غلامان به باغ اندر شدند و در کنارحوض بنشستند. شهریار آنچه از برادر شنیده بود به عیان بدید و با برادر گفت: پس از این ما را شهریاری نشاید. آن گاه سرخویش گرفتند و راه بیابان در پیش. چند شبانه روز همی رفتند تا در ساحل عمّان زیر درختی که در پیش چشمهای بود لختی برآسودند. پس از آن عفریتی بلند و تناور، صندوق آهنین بر سر از دریا به درآمد. ملکزادگان از بیم به فراز درخت شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماهروی به در آورده با او گفت:
ای پری روی آدمی پیکر
رنج نقّاش وآفت بتگر
که ترا شب زفاف ازکنار داماد برده ودل به مهرت سپرده ام، اکنون تو پاس دارکه مراهنگام خواب است. پس سراندرکناردختر نهاده بخفت ودختررا برفرازدرخت به ملکزادگان نظر افتاد. سرعفریت رانرمک به زمین گذاشت وملکزادگان فرود آمد ند. ماهروی ایشان را به خود را اجابت کردند. پس ازآن دختر بندی ابریشمین به در آورد که پانصد وهفتاد انگشتری در آن بود. گفت: می دانید که این انگشترها چیستند؟ ملکزادگان گفتند: لا وا…. دخترک گفت خداوندان اینها درپیش این عفریت با من آنچه شماکردیدکرده، انگشتری به یادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری به من سپارید وبدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده ودر صندوق آهنین کرده ودر میان این دریای بی پایان از من همی دارد. غافل است از اینکه:
ما را به دم پیر نگه داشت
درخانه دلگیر نگه نتوان داشت
آن راکه سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان