eitaa logo
داستانهای زیباو تأثیر گذار
138 دنبال‌کننده
119 عکس
12 ویدیو
0 فایل
داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان بدون تو هرگز https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58 از بیان همسر و فرزند شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ← ۳ 🌴اهدای عضو🌴 آن ایام بین دانشجویان دانشگاه برگه هایی پخش شده بود که اگر مایل به اهدای عضو در صورت مرگ مغزی هستید این برگه را پر کنید... من هم جزو افرادی بودم که این برگه ها را بین بچه ها پخش و جمع آوری می کردم... حتی خانواده همسرم را تشویق کردم که این برگه ها را پر کنند. خودم نیز این برگه ها را تکمیل کردم ولی هنوز به دوستان دانشگاه تحویل نداده بودم... روز پنجم هم تمام شد اما سطح هوشیاری من هنوز پایین تر از حد انتظار بود... یعنی هیچ تغییری نسبت به روز اول ایجاد نشد...!!! فرم اهدای عضو از سوی بیمارستان آماده شد. فقط قلب، یک کلیه و چشم راست قابلیت اهدا داشتند... بقیه اعضای بدنم آسیب جدی دیده بود... پرستار، پیشنهاد اهدای عضو را به پدر همسرم داد اما ایشان قبول نکرد... این پرستار از ظهر تا شب چند مرتبه رفت و آمد تا بلکه رضایت خانواده را بگیرد... بنابر آنچه بعدها شنیدم، ظاهراً آن پرستار قلبم را برای یکی از بستگانش میخواست...!!! حتی گفت که می توانید اعضای بدن را بفروشید... خانواده ما همگی اعلام کردند که ما فعلاً با اهدای اعضایش مخالفیم و امید داریم که او به زندگی برگردد... با اینکه پدر همسرم چندین بار این مطلب را به آن پرستار گفته بود اما در غیاب ایشان، در روز ششم بستری من در بیمارستان به سراغ همسرم رفت و اصرار کرد تا رضایت بدهد...
پدر همسرم وقتی مطلع شد، سراغ آن پرستار رفت و دوباره همین حرف ها را شنید... پرستار با صدای بلند، سر پدر همسرم داد زد و گفت: جوان شما مُرده...!!! نگاه کن...! ببین! تخت کناریِ داماد شما هوشیاری بهتری داشت، اما بعد از یک هفته، دیشب جنازه‌اش را بردند. پس چرا شما نمی فهمید؟؟؟ چرا؟؟؟! همین حرفها باعث درگیری لفظی و دعوای فیزیکی بین آنها شد... هفته اول بستری هم سپری شد، اما هیچ اثری از بهبودی من دیده نمی شد. همه دست به دعا برداشته بودند. از اقوام و آشنایان گرفته تا اهالی محل و... این را هم بگویم که بیشتر اظهار لطف دوستان و آشنایان من به خاطر پدر عزیزم شهید حاج محمد طاهری است که از فرماندهان لشکر نصر خراسان بود. اگرچه دوستان دانشجوی من بعد از این حادثه تازه پدرم را شناختند و فهمیدند که او کیست!!! پیرزنی که در همسایگی منزل پدربزرگم در روستای مهدی آباد زندگی می کرد؛ یک روز به بیمارستان آمد و گفت: من خیلی برای پسر حاج محمد دعا کردم؛ حتی سر مزار پدر شهیدش رفتم و از او خواستم برای فرزندش دعا کند... دیشب در عالم خواب چیز عجیبی دیدم. پدر شهیدش را دیدم؛ به او گفتم: خبر داری فرزندت مصطفی در بیمارستان بستری است؟! حاج محمد در عالم خواب به من گفت: نگران نباشید! مصطفی پیش خود من است... هفته دوم بستری هم به پایان رسید، اما هنوز هیچ تغییر خاصی در بدن من دیده نشد... یک روز هوشیاری من مقداری بالا می آمد و یک روز پایین می رفت و این جریان ادامه داشت... پزشکان بیمارستان امدادی شهید کامیاب، طی جلسه ای اعلام کردند که هیچ امیدی به بهبودی بیمار نیست و تا دیر نشده و بقیه اعضای بدنش از بین نرفته، فرصت اهدای عضو را از دست ندهید... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
حمامة المسجد کبوتری که کفتار شد!  آيا ميدانيد عبدالملک بن مروان كيست ؟ جوجه کبوتر نفرین شده! عبدالملک بن مروان فرزند خاندانی است که به دستور پیامبر از مدینه به سوی طائف تبعید شدند و تا دوران حاکمیت خلیفه سوم، در تبعیدگاه به چرای گوسفندان می پرداختند. اگر گفتار مسعودی درباره تاریخ مرگ عبدالملک و سال عمر او درست باشد، بی شک او در سال بیستم هجرت در طائف به دنیا آمده است. هر دو نیای او از مطرودین پیامبرخدا بودند. نیاکان او از دشمنان سرسخت و مستهزئین پیامبر گرامی اسلام بودند و پدر او نیز از کارگردانان فتنه ها و بحران های صدر اسلام بود. دوران جوانی عبدالملک دوره ای کاملا ناهماهنگ با دوران خلافت اوست. دورانی زاهدانه که به عبادت و تهجد گذشته است به گونه ای که او را ملقب به « حمامة المسجد » نمود! او تا سن 45 سالگی روزگار را به کسب علم و زهد می گذرانده و در سلک گوشه گیران و عبادت کنندگان مدینه، به تسبیح و عبادت حضرت حق مشغول بوده است. ظاهر تاریخ نشان می دهد که او در هیچ یک از عرصه های سیاسی حضور نیافت تا آن که پدرش در سال 65 هجری برای او از مردم بیعت گرفت و او را به مقام ولایت عهدی رساند. از آن پس، عبدالملک مهیای حضور در عرصه سیاست می شد تا آن که حکومت نه ماهه پدرش مروان پایان یافت. حکومتی کوتاه و خونین، «چندان که سگ بینی خود را بلیسد!»(3) شخصیت عبدالملک تا پیش از خلافت آن چنان که تاریخ اذعان می کند، شخصیتی است که به هیچ وجه نمی توان آن را با دوران خلافت او هماهنگ یافت. تاریخ درباره او چنین گفته است: « او پیش از رسیدن به قدرت یکی از فقهای مدینه به شمار می رفت.(4) عبدالملک به زهد و عبادت و دین داری شهرت داشت و اوقات خود را به عبادت در مسجد سپری می کرد به گونه ای که به او لقب « حمامة المسجد » یعنی کبوتر مسجد داده بودند.»(5) این خصوصیت در او پایدار نماند و با رسیدن به قدرت و خلافت، به تمامی آنچه که در دوران جوانی کسب کرده بود، پشت پا زد. فرصتی برای کفتار شدن عبدالملک بن مروان در سال 65 هجری به ولایت عهدی برگزیده شد و در همان سال به خلافت رسید. این خلافت در عصری نصیب او شد که جنگ میان شام وعراق همچنان بر سر تصاحب خلافت خون می ریخت و تا سال های میانی خلافت عبدالملک نیز ادامه داشت. این نزاع ها علاوه بر نزاع های خانوادگی فرزندان امیه بود. نزاع هایی که به مرگ مروان انجامید و تا پایان حکومت مروانیان نیز قربانی گرفت. عبدالملک با دعوت مردم شام به سوی منصب خلافت رهسپار شد حال آن که بهتر از هر کسی می دانست که عموزادگان اموی، در پی یافتن فرصت مناسب برای گرفتن موقعیت و منصب او هستند. پس در همان آغاز کار به خوبی دریافت که با سیره دین داری و زهد، توان مقابله با عموزادگان پرورش یافته در شام را نخواهد داشت. از این رو، شیوه پدر را در این عرصه دنبال نمود. سیوطی آورده است:(6) «آن هنگام که خبر خلافت را به عبدالملک دادند، سرگرم خواندن قرآن بود. با شنیدن این خبر، قرآن را بست و گفت: اینک بین من و تو جدایی افتاد. دیگر با تو کاری ندارم!» این تغییر ماهیت و رنگ پذیری، دقیقا خصلت و ویژگی پدری بود که او را در دامان خود پرورش داده بود. عبدالملک رهسپار دمشق شد، حال آن که خاندان امیه هنوز در پذیرش او تردید داشتند. چون به دمشق رسید، چهره ای مظلومانه به خود گرفت، چه آن که بیم داشت تا عمروبن سعید، علیه او بتازد و مردم را بر گرد خود جمع کند. چون پیروان و دوستان مروان به او رجوع کردند، گفت: خوف آن دارم که عمروبن سعید از من کینه ای بر دل داشته باشد. پس گروهی از مروانیان به پا خاستند و گفتند: به خداوند سوگند باید بر بالای منبر روی و گرنه گردنت را می زنیم. سپس، بر بالای منبر رفت و مردم با او بیعت کردند.(7) آن چنان که تاریخ گفته است: مروان نخستین کسی بود که با زور شمشیر خلافت را گرفت و گویا فرزند او نیز نخستین کسی است که با زور شمشیر خلافت را پذیرفت. این اصرار مروانیان از آن جهت بود که موقیت زمانی را بهترین رصت برای انتقال دایمی قدرت از امویان به مروانیان یافته بودند. از این رو، دوران دوم حکومت بنی امیه آغاز گشت. عبدالملک اگرچه به اعتراف تاریخ از ذکاوت و تیزبینی خاصی برخوردار بوده است، اما روحیه خون ریزی و بخل او موجب شد که زشت ترین صحنه های سیاسی در تاریخ زندگی و خلافت او رقم خورد.
جولان های کفتار! در طول زندگی مردان خون ریز تاریخ، آنچه که بیش از هر نکته ای آشکار می شود، سنگ دلی و خونسردی آنان در عرصه جنایت هاست. عبدالملک از آن جهت که شخصیتی دوگانه در زندگی داشته است، در این عرصه جایگاهی بس رفیع یافته است. سعید بن مسیب، که از نزدیکان خلیفه است، چنین می گوید: «روزی به نزد او رفتم. به من چنین گفت: چنان شده ام که اگر کار نیکی انجام دهم خرسند نمی شوم و اگر کار بدی از من سر بزند ناراحت نمی گردم. به او گفتم: امیرالمؤمنین! مرگ دل در تو کامل شده است.»(8) روزی ام الدرداء به خلیفه گفت: ای امیرالمؤمنین! شنیده ام پس از عبادت و تهجد شراب نوشیده ای؟ خلیفه پاسخ داد: نه تنها شراب که خون مردم را نیز نوشیده ام.»(9) این سیره موجب گردید تا او در امر سیاست به هیچ قاعده و معیار اخلاقی و دینی پای بند نگردد. در دوران حکومت او، جنگ های فراوانی به وقوع پیوست. مهم ترین این جنگ ها با مدعیان خلافت در حجاز و عراق و خون خواهان حسین بن علی علیه السلام انجام گرفت که در تمامی این نزاع ها عبدالملک با به کارگیری عناصرخون ریز و سفاکی چون حجاج بن یوسف ثقفی پیروز از میدان بیرون آمد. تاریخ درباره او چنین می گوید: «او فردی خون ریز بود. عمال او چون حجاج حاکم عراق، مهلب حاکم خراسان و هشام بن اسماعیل حاکم مدینه همچون او، سفاک و بی رحم بودند. بدتر از همه آنان حجاج بود.»(10) در این میان، جنگ های قبیله ای که برای تصاحب خلافت سراسر سرزمین اسلامی را فراگرفته بود، موجب شد که تمامی تیره های عرب به دسته های مختلف تقسیم شوند. تا آنجا که در سال 68 هجری در عرفات چهار پرچم برافراشته شد: محمد بن حنیفه و همراهان او، پسر زبیر و همراهان او، نجدة بن عامر حروری و پرچم بنی امیه. این پراکندگی ، تفرق و اختلاف موجب شد ، تا مروانیان برای استیلای دایمی قدرت و تثبیت حکومت ، به جنایت بارترین اعمال دست یازند. حجاج به عنوان نماینده تام الاختیار خلیفه ، مهم ترین دشمنان خلیفه را با عنصر خون ریزی و سفاکی ، توانست سرکوب نماید. یعقوبی در یکی از گزارشات خود چنین آورده است: « حجاج که به کوفه رسید ، سر و روی خود را پوشانده بود. رو به مردم نمود و مردم او را سنگ باران کردند. حجاج روی خود گشود و گفت: « ... امیرالمؤمنین جعبه تیرهای خود را بر زمین پراکند و یک به یک آن ها را چشید و تلخ تر محکم تر از همه آن ها را یافت و به سوی شما انداخت و برای شما تازیانه و شمشیری را به گردنم افکند. اما تازیانه در راه افتاد و شمشیر بر جای است.» (11) مسعودی در ادامه این گزارش را چنین تکمیل می کند: «حجاج به غلام خود گفت نامه امیرالمؤمنین را بخواند . غلام گفت: بسم الله الرحمن الرحیم . از بنده خدا عبدالملک بن مروان، امیرمؤمنان، به سوی مسلمانان و مؤمنان عراق . سلام بر شما که من با شما حمد خدا می کنم . حجاج گفت: غلام خاموش باش . آن گاه از سر خشم گفت: ای مردم عراق . ای اهل نفاق و شقاق و خلق زشت . ای اهل تفرقه و ضلال . امیرمؤمنان به شما سلام می دهد و سلام او را پاسخ نمی دهید؟ به خداوند سوگند اگر این جا باشم شما را چون چوب پوست می کنم و ادبتان می نمایم. (12) در قطعه ای از تاریخ چنین آمده است: «عبدالملک پس از شکست دادن عبدالله بن زبیر در مکه، وارد مدینه شد و طی سخنانی خطاب به مردم گفت: . . . من این مردم را جز به شمشیر درمان نمی کنم . . . شما ما را به پرهیزکاری دعوت می کنید، حال آن که خود به آن عمل نمی کنید . به خداوند سوگند از این پس اگر کسی مرا به تقوا امر کند گردن او را خواهم زد و جمله پایانی را برای آن گفت که خطیبان و ائمه جمعه، هنگام خواندن خطبه ها، گفتار خود را با جمله «اتق الله » پرهیزگار باش! آغاز می کردند .(13) این خونریزی ها هنگامی شکل کاملا قانونی و مشروع به خود می گرفت که نام امیرالمؤمنین را بر خلیفه می نهادند و علمای درباری و مزدبگیری چون زهری، مشروعیتی تمام به دستگاه آنان می بخشیدند . عبدالملک با تمسک بر این طریقه، نخستین کسی بود که به صورت رسمی و علنی غدر و خیانت ورزید و عمروبن سعید بن العاص را پس از امان دادن گردن زد . علاوه بر این، نخستین کسی بود که مردم را از سخن گفتن در حضور خلیفه منع کرد و از امر به معروف جلوگیری نمود . (14) در مقابل این اعمال، هیچ آهنگ مخالفی به پا نمی خاست . این به این دلیل بود که ، پشتوانه علمای درباری از یک سو و سفاکی عمال خون ریز از دیگر سو ، مانع از ایجاد حرکت و قیام علیه این جنایات می شد. نمونه ای از این جنایات و فسادها بدین شرح اند: عبدالملک پس از یافتن خلافت دریافت که خلافت و پادشاهی او جز با کشتن مخالفان تحقق نمی یابد . یکی از این مخالفان عمروبن سعید بود . از این رو ، در آغاز به او امان داد و با لطایف الحیل او را به کاخ خود فرا خواند و سپس گردن او را زد و اطرافیانش را پراکنده ساخت و سرش را به سوی همراهانش انداخت .
در توجیه این امر گفت : دو شتر نر در میان شتران نمی باشد ، جز آن که یکی از آن دو غالب شود .(15) عبدالملک برای به دست آوردن عاتکه دختر یزید بن معاویه تلاش فراوان کرد . عاتکه از دست او عصبانی بود . خلیفه از عمر بن بلال کمک گرفت و او با نقشه ای موزیانه عاتکه را به خلیفه رساند . خلیفه به عمربن بلال گفت: قیمت این قوادی چه قدر بود؟» او نیز از امیرالمؤمنین! هزار دینار ، یک مزرعه با همه ابزار و بردگان آن و مستمری هایی برای فرزندانش طلب کرد ، خلیفه دستور داد تا به او بدهند . (16) چون عبدالملک بن زبیر بر مکه حکومت می کرد ، عبدالملک مردم شام را از حج بازداشت . این کار بدان جهت بود که هرگاه مردم به حج می رفتند ابن زبیر آنان را علیه حکومت شام تحریک می کرد و از آنان بیعت می گرفت . عبدالملک، که چنان دید ، ایشان را از رفتن به مکه منع کرد . پس مردم به اعتراض لب گشودند و گفتند: « ما را از حج خانه حرام خدا ، که بر ما واجب خدایی است ، باز می داری؟» در این میان زهری که از علمای درباری و جاعلین حدیث بود پادرمیانی کرد و خلیفه را حدیثی آموخت . خلیفه سپس فریاد برآورد: این پسر شهاب زهری است که برای شما از پیامبرخدا صلی الله علیه وآله حدیث نقل می کند که گفته است: « بار سفر بسته نمی شود مگر به مسجدالحرام، مسجد من و مسجد بیت المقدس و آن برای شما به جای مسجدالحرام است .» پس بدانید این سنگی که بر حسب روایت پیامبر خدا چون خواست به آسمان رود و پای خویش بر آن نهاد ، چون کعبه است . پس عبدالملک دستور داد تا بر آن جا قبه ای بنا نهادند و پرده ای از جنس دیبا بر آن آویخت و خدمت گذارانی را بر آن جا گماشت و به مردم امر کرد تا آن چنان که پیرامون کعبه طواف می کنند، پیرامون آن طواف کنند و در دوران بنی امیه این رسم بود .(17) این در حالی بود که این حدیث را مسلم ، ابوداود و نسایی، سه تن از محدثان اهل تسنن جهان اسلام، از سوی ابوهریره این گونه نقل کرده اند: «بار سفر بسته نمی شود، مگر برای سه مسجد، مسجدالحرام، مسجد من در مدینه و مسجدالاقصی بقیه حدیث که زهری آن را نقل کرده است، وجود نداشته است .(18) روشن است که در بازی های سیاسی آن روز جاعلین حدیث تا چه اندازه ای کاربرد داشته اند . یک روز سپرهای در و یاقوت نشان را برای عبدالملک هدیه آوردند تا او بپسندد . جماعتی از خاصان و نزدیکان او حاضر بودند . عبدالملک به یکی از نزدیکان خود که خالد نام داشت گفت: یکی از این سپرها را با دست بتاب . خلیفه می خواست با این کار استحکام سپرها را بیازماید . آن شخص برخاست و سپر را بتافت و بادی رها کرد . خلیفه بسیار خندید و حضار نیز خندیدند . عبدالملک گفت: غرامت این باد چند است؟ یکی از میان حضار گفت: چهارصد درهم و یک قطیفه (پیراهن مخمل). خلیفه دستور داد تا چهارصد درهم و قطیفه را به خالد دادند . یکی از حاضران اشعاری بدین مضمون سرود: «آیا خالد از تابیدن سپری باد رها می کند و امیر در مقابل آن کیسه ها می بخشد . چه بادی بود که مایه گشاده دستی شد و فقیری را غنی کرد . مردم نیز دوست دارند که باد رها کنند و یک درهم پولی را که به او رسید بگیرند . اگر می دانستیم که باد مایه گشاده دستی است ما نیز، باد رها می کردیم . خدا امیر را نگه دارد!» عبدالملک دستور داد تا چهارصد درهم هم به او بدهند! (19) خلیفه غدار در سال 57، با کشتار و مکر و فریب بر مخالفان سیاسی خود فائق آمد و با ایجاد فضایی رعب آور و وحشت زا وانست حکومت 11 ساله آرام و بدون درگیری را آغاز کند . او در دوران 21 ساله خلافتش، بسیاری از مخالفان حکومتی را به جوخه مرگ سپرد . زوزه مرگ سرانجام، در سال 86 عبدالملک فرزندان خود را در بستر مرگ گرد هم آورد و آخرین وصایای خود را به آنان نمود . مسعودی به نقل از مدائنی می گوید: «چون مرگ عبدالملک فرا رسید رو به ولید کرد و گفت: «. . . هرگاه از دنیا رفتم، عزم خود را جزم کن و جامه بپوش و پوست پلنگ بر تن کن . سپس مردم را به بیعت با خویش فراخوان و هرکس که با سرش چیزی گفت تو نیز با شمشیر پاسخش ده. (20) او در هنگامی این سخنان را جاری می ساخت که طی چند ماهه پایان عمرش قصد داشت تا عبدالعزیز را از ولایتعهدی با زور خلع نماید و پیش از اجرای این کار، عبدالعزیز به طریقه ای مشکوک، با زهر مسموم گشته و از دنیا رفته بود! (21) در هنگام مرگ او 66 سال داشت و چهارده پسر را بر جای گذارده بود که هر یک در گوشه ای از سرزمین اسلامی بر مسلمانان حکومت می راندند . درباره مرگ او مسعودی به نقل از سعید بن مسیب گفته است: مردی نزد سعید بن مسیب آمد و گفت: دیدم که گویا موسی علیه السلام بر ساحل دریا ایستاده است و پای مردی را گرفته و می چرخاند، چنان که جامه شوی، جامه را می چرخاند . پس او را سه بار به چرخ انداخت و سرانجام به میان دریا افکند .
سعید گفت: اگر خواب تو راست باشد، عبدالملک تا سه روز دیگر خواهد مرد . روز سوم هنوز سپری نشده بود که خبر مرگ عبدالملک رسید و آن مرد به سعید گفت: این سخن را از کجا گفتی؟ سعید گفت: برای آن که موسی فرعون را غرق کرد و فرعون این زمان جز عبدالملک نیست . بازخوانی پرونده بنی امیه زمانی کامل می شود که کارنامه سیاه ولیدبن عبدالملک و سپس دودمان مروان تا پایان حکومت هزارماهه منحوس و سیاه بنی امیه، نیز بررسی گردد . عجیب این که در این کنکاش ها از یک سو، چیزی جز جنایت و خون و فساد یافت نمی گردد و از سوی دیگر، مردمانی غفلت زده و در بند رفاه و عافیت طلب! پي نوشت: 1. علی علیه السلام در روز جنگ جمل با دیدن مروان فرمود: « زود است که امت از او و فرزندانش روزی سرخ و خونین ببینند.» 2. اشاره است به حدیثی از پیامبر که فرموده اند: «خلافت بر آل ابی سفیان حرام است...» 3. اشاره به پیش گویی حضرت علی علیه السلام در روز جنگ جمل 4. الفخری، صفحه 122، ابن طقطقا 5. تجارب السلف، ص 76، هندوشاه 6. سیوطی، تاریخ الخلفا، ص 217 7. تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 201، ابن واضح 8. الفخری، ص 122، ابن طقطقا 9. تاریخ الخلفا، ص 216، سیوطی 10. الامامه و السیاسه، ص 31، ج 2، ابن قتیبه دینوری 11. تاریخ یعقوبی، ج 2، ابن واضح 12. تاریخ مسعودی، ج 2، علی بن حسین مسعودی، ص 132 13. دکتر شهیدی، زندگانی علی بن الحسین، ص 98 14. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 522 15. تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 218 16. تاریخ مسعودی، ج 2، همان، ص 123 17. تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 204، ابن واضح 18. مهدی پیشوایی، سیره پیشوایان، ص 285 19. علی بن حسین مسعودی، تاریخ مسعودی، ج 2، ص 124 20. تاریخ مسعودی، همان، ص 163/تاریخ یعقوبی، همان، ص 233 21. مسعودی، همان، ص 232 منبع:http://www.rasekhoon.net/Article/Show-55152.aspx  - مقاله  حسن طاهري  داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
رمان به قلم : فاطمه ولی نژاد داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan
قسمت ← ۴ 🌴هوشیاری🌴 نه تنها اعضای فامیل، بلکه تمام دوستان و رفقا مشغول دعا و نذر و نیاز بودند... توسلات دانشجویان پزشکی مشهد در صحن قدس حرم امام رضا علیه السلام در خاطره ها ماندگار شد و بعدها بارها برای من تعریف می کردند... اما متاسفانه هیچ تغییری در وضعیت من رخ نداد... همراهانم به سراغ برخی پزشکان فوق تخصص رفتند و آنها هم پرونده مرا مطالعه کردند؛ اما همه می گفتند تا به هوش نیاید نمی توان کاری انجام داد. از طرفی خانواده ما وقتی ماجرا را فهمیدند مرتب به حرم امام رضا(ع) رفته و از خدام و مسئولین حرم می خواستند تا برای من دعا کنند... آنها شب جمعه بر سر مزار شهید محمد طاهری در روستا مراسم گرفتند. خواهرم میگفت: صدها نفر از مردم روستا فانوس به دست به سمت مزار آمدند و گریه کنان خدا را قسم می دادند که فرزند شهید محمد طاهری بهبود یابد... آن شب دعای کمیلِ با سوز و گدازی قرائت شد... در روز پانزدهم، سطح هوشیاری من کمی بالا آمد. به همسرم اجازه دادند بالای سر من آمده و با من صحبت کند یا برای من نوارهایی که علاقه دارم را پخش کند. همسرم می گفت: یکی از نوارهای سخنرانی پدرت و نوار قرائت قرآن خودت را پخش کردم؛ یکباره دیدم واکنش نشان دادی و کمی دست و پایت را جمع کردی... اما این حالت هم موقت بود و دوباره هوشیاری من پایین آمد... روز بیست و دوم تیر ماه، ۱۸ روز از بستری من گذشت... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
دیگر همه قطع امید کرده بودند. حتی غیر مستقیم گفته بودند که پیراهن مشکی هایتان را آماده کنید... ساعت حدود ۳ بعد از ظهر بود که از طرف بخش مراقبت های ویژه با دکتر ثمینی تماس گرفتند...!!! پرستار از پشت خط با خوشحالی به دکتر گفت: بیمار شما، یعنی مصطفی طاهری به هوش آمده و مرتب خدا را صدا میزند! لطفاً سریع بیاید...! دکتر خیلی سریع خودش را بالای سر من رساند. من در حالی به هوش آمدم که ذکر خدا میگفتم. نام الله را زمزمه و گریه میکردم و از اینکه به دنیا برگشته ام ناراحت بودم... آری تعجب نکنید؛ از اینکه به دنیا برگشته بودم خیلی ناراحت بودم... علتش را بعدا برایتان می گویم... تیم پزشکی با خوشحالی شرایطم را بررسی کردند. برخی از اعضای تیم پزشکی از اساتید و دوستان خودم در دانشگاه بودند... آنها خیلی پیگیر سلامتی من بودند. خلاصه این که من به هوش آمدم... اما اصلاً شرایط طبیعی نداشتم. در طول روز بارها گریه میکردم و درکی از شرایط موجود برای من نبود... دکتر ثمینی به اطرافیان من گفت: تعجب می کنم! بیشتر کسانی که بعد از مدتی به هوش می آیند یا فحش میدهند و الفاظ زشت را تکرار میکنند یا آرام و ساکت هستند؛ اما این جوان همین طور ذکر خدا می‌گوید و با خدا حرف میزند...!!! با این که در اولین اسکن های انجام شده در بیمارستان آسیب های جدی به مهره های گردنم دیده می شد؛ پس از به هوش آمدن من، تصمیم به اسکن مجدد می گیرند تا این آسیب ها را هم درمان کنند... اما طبق گفته تیم پزشکی، هیچ اثری از آسیب دیدگی گردن و نخاع دیده نشد...! حدود دو هفته پس از به هوش آمدن، به منظور جلوگیری از ابتلا به عفونتهای ثانویه بیمارستانی، با اینکه وضع مساعدی نداشتم اما مرا مرخص کردند... هنگام مرخصی و پس از انجام نوار مغز و آزمایش‌های مختلف، دکتر ثمینی با پدر همسرم صحبت کرد و گفت: ضربه شدیدی به سر ایشان وارد شده؛ بعید است که شرایط طبیعی قبل را پیدا کند... بعد به همسرم گفت: فکر نکنید امروز همسرت را از بیمارستان مرخص می کنیم؛ بلکه باید بدانی انگار ما یک نفر با ویژگی های یک کودک ۳ساله را مرخص می کنیم و به شما تحویل میدهیم... باید پا به پای او صبوری کنید تا شاید بهبود یابد. اما محال است بتواند واحدهای باقی مانده از رشته داروسازی را تمام کند... شوک بزرگی به خانواده من و همسرم وارد شده بود. این را هم یادآور شوم که در آن زمان که این اتفاق برای من افتاد، ما تازه در اوایل دوران ازدواج بودیم... خبر به هوش آمدن من خیلی سریع در میان فامیل و دوستان پیچید. هیچ کس فکر نمی کرد من برگردم و زنده بمانم...! همه شنیده بودند که پزشکان فقط سه روز برای بازگشت من وقت تعیین کرده بودند... مردم دسته دسته به دیدن من در بیمارستان می آمدند. کسانی که آن روزها خیلی برای من زحمت کشیدند یکی مادرم یکی همسرم و یکی هم پدر و مادر همسرم بودند که وقتشان را در این ۱۸ روز کامل برای من گذاشتند... پدر همسرم، حاج ابراهیم پیروی است. یکی از بازماندگان دوران جهاد و یکی از جانبازان و فرماندهان جنگ که بعد از جنگ هم از مدیران انقلابی شد و مسئول حراست راه آهن مشهد و از خادمان افتخاری حرم امام رضا علیه السلام بود... ایشان حال و هوای دوران دفاع مقدس را به خوبی درون خودش حفظ کرده بود. خاطرات پدرم را بارها از ایشان شنیده بودم. پدرم جانشین فرمانده تیپ امام صادق علیه السلام و آقای پیروی هم از مسئولین و نیروهای همان تیپ در زمان جنگ بود... اما الان که به هوش آمدم، تازه شروع ماجرای عجیب زندگی من بود...
قسمت ← ۵ 🌴چشم برزخی🌴 اما مطالبی که در ادامه نقل می‌کنم بعدها از آقای پیروی یعنی پدر همسرم شنیدم... او می گفت: در آن روزهایی که تازه به هوش آمده بودی، وقتی کسی به بیمارستان و ملاقات تو می آمد؛ به دو صورت برخورد میکردی...!!! با دیدن برخی ها حسابی عصبانی میشدی؛ میگفتی نمی خواهم کسی را ببینم! چه کسی او را راه داده؟!! برای همین ما مجبور می‌شدیم خیلی محترمانه آن شخص را برگردانیم... اما برخی ها را با روی باز می پذیرفتی و از دیدن برخی ها خیلی خوشحال میشدی...!!! پدر همسرم می گفت: برای ما سوال بود؛ مگر تو چه میدانی؟! که برخی ها را می پذیرفتی و برخی ها را ملاقات نمی کردی...!!! پدر همسرم ادامه داد و گفت: اتفاقا کسانی که تو در بیمارستان نمی‌پذیرفتی، کسانی بودند که غرق در دنیا شده و اصلاً با خدا و اهل بیت(ع) کاری نداشتند؛ اما برعکس، کسانی که خداوند در زندگی آنها بسیار پررنگ بود را با روی باز و با خوشحالی به ملاقات می پذیرفتی...!!! برای همه ما سوال شده بود علت این برخورد تو چیست؟! تو تمام این موارد را مگر از کجا می فهمیدی؟! پدر همسرم به من گفت: نکته دیگر اینکه بیشتر مواقع چشمانت بسته بود یا صورت تو به سمت دیوار بود تا کسی را نبینی؛ اما با این حال میدانستی چه کسی به ملاقات تو آمده...!!! پدر همسرم یعنی آقای پیروی ادامه داد و گفت: مصطفی جان، تو بعد از به هوش آمدن مطالب خیلی عجیبی میگفتی! مطالبی که همه ما مطمئن شدیم خدای متعال چیزی به تو نشان داده و گویی چشم برزخی تو را باز کرده...!!! داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan
راستش را بخواهید من خودم از بعد از به هوش آمدنم چیزی به یاد ندارم و تمام این مطالب را دوستان و اطرافیانم که پیش من بودند برایم گفتند که خیلی باعث تعجب خودم بود... آقای پیروی یکی از ماجرا های ملاقات مرا اینگونه برایم توضیح داد: جناب آقای مجتبی سالاری، که یکی از جانبازان عزیز و دوستان پدرم بود به بیمارستان برای ملاقات من آمد... پدر خانمم به من گفت: مصطفی جان! در بیمارستان وقتی آقای سالاری وارد اتاقت شد با او احوال پرسی کردی و به آقای سالاری گفتی: ای برادر کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر آمدی؟ اما یکباره رنگ صورتت تغییر کرد و به او گفتی: چرا شما هنوز نماز ظهر و عصر را نخوانده ای؟ بیرون اتاق از پله ها پایین برو؛ سمت چپ سرویس بهداشتی و سمت راست نمازخانه است... برو نمازت را بخوان... پدر همسرم ادامه ماجرا را اینگونه تعریف کرد که این جانباز عزیز رو کرد به من و گفت: مصطفی چه می گوید؟ من که هر روز در اداره نماز ظهر و عصر را به جماعت می خوانم...!!! اما دوباره تو اصرار کردی و گفتی: آقای سالاری برو نمازت را بخوان؛ تو هنوز نماز ظهر و عصر امروزت را نخواندی!!! پدر خانمم گفت، من به آقای سالاری عزیز گفتم: آقای سالاری حرف مصطفی را گوش بده! حالا برو دو رکعت نماز بخوان و برگرد؛ این کار که اشکالی ندارد... ایشان هم قبول کرد و رفت... چند دقیقه بعد آقای سالاری وارد اتاق شد و با تعجب به همه نگاه کرد... بعد از آن به همه ما گفت: آقا مصطفای شما انگار در این دنیا نیست! انگار این جوان از عالم بالا و از طرف خدای متعال باطن همه چیز را میبیند... در این هنگام تعجب همه ما زیاد شد...!!! آقای سالاری ادامه داد و گفت: وقتی من رفتم پایین پله ها که وضو بگیرم اولاً آدرسی که برای محل دستشویی و نمازخانه داده بود کاملا دقیق بود با اینکه خود آقا مصطفی هنوز از این اتاق بیرون نرفته... ثانیا وقتی وضو گرفتم و پایین پله ها رفتم جلوی درب نمازخانه، تازه یادم افتاد که امروز برای کار اداری زودتر از اذان از اداره بیرون آمدم و کاملا فراموش کرده بودم نماز ظهر و عصرم را بخوانم... باز هم میگویم که من این مطالب را به یاد نمی آورم و یادم نیست در بیمارستان چه گذشت؛ اما بعدها از چند نفر دیگر و از خود این جانباز عزیز و از خانواده و اطرافیانم تمام این ماجراها را شنیدم...
داستان آموزنده 🔆مست حق شناس شد 🍁ذوالفنون مصرى ) گويد: وقتى از شهر مصر بيرون آمدم تا ساعتى در صحرا سيرى كنم . بر كنار رود نيل راه مى رفتم و به آب نگاه مى كردم . ناگاه عقربى ديدم كه با سرعت مى آمد. گفتم : به كجا خواهد رفت ؟ چون به لب آب رسيد غورباغه اى بر لب آب آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و غورباغه شناكنان حركت كرد. گفتم : حتما سرى در اين قضيه است ، خود را بر آب زدم و به تعجيل از آب گذشتم و به كنار آب آمدم . 🍁ديدم غورباغه به خشكى رسيد و عقرب از پشت او به خشكى آمد. من دنبالش مى رفتم ، تا به زير درختى رسيدم ، مردى را ديدم كه در زير سايه درخت خفته بود و مارى سياه قصد او كرده بود كه او را نيش بزند، كه ناگاه عقرب بيامد و نيشى بر پشت مار زد و او را هلاك كرد. پس عقرب آمد به لب آب ، بر پشت غورباغه نشست و از اين طرف به آن طرف آب رفت . من متحير ماندم و گفتم : حتما اين مرد يكى از اولياى الهى است ، خواستم پاى او را ببوسم اما نگاه كردم ديدم جوانى مست است ، تعجبم بيشتر شد. صبر كردم تا جوان از خواب مستى بيدار شد. 🍁چون بيدار شد مرا كنار خود ديد، متعجب شد و گفت : اى مقتداى اهل زمانه بر سر اين گناهكار آمده اى و اكرام فرموده اى ؟! 🍁گفتم : از اين حرفها نزن ، نگاه به اين مار كن . چون مار را ديد دست بر سر خود زد و گفت چه اتفاقى افتاده است ؟ تمام قضيه عقرب و غورباغه و مار را نقل كردم چون اين لطف حق را درباره خودش بشنيد و ديد: روى به آسمان كرد و گفت : اى كه لطف تو با مستان چنين است با دوستان چگونه خواهد بود؟ 🍁پس در رود نيل غسلى كرد و روى به محل خود نهاد و به مجاهدت مشغول شد، و كارش به جائى رسيد كه بر هر بيمارى دعا مى خواند شفا مى يافت . داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۶ 🌴خاطرات🌴 شب ها وقتی همه می رفتند و تنها بودم، تنها شخصی که کنارم می ماند، پدر همسرم یعنی آقای پیروی شروع به صحبت می کرد. او خاطرات قدیم را برای من بازگو می کرد تا ذهن من فعال شود... این توصیه پزشکان بود که با من زیاد از گذشته حرف بزنند و از من بخواهند خاطراتم را مرور کنم تا توانایی فکر کردن من فعال شود و از طرفی قدرت تکلم و صحبت کردن من که دچار مشکل شده بود بهبود یابد... آقای پیروی می گفت: پدرت فقط شش کلاس سواد داشت، اما یکی از نابغه های دوران دفاع مقدس بود... او می گفت: حاج محمد طاهری جوانی ۲۵ ساله بود که جنگ شروع شد. قبل از انقلاب مشغول دامداری و کشاورزی در روستا بود. اما در جبهه قدرت مدیریت خودش را نشان داد... از هیچ چیزی نمی ترسید. مدت ها فرمانده گردان خط شکن بود و بعدها تا سمت قائم مقام فرماندهی تیپ امام صادق علیه السلام بالا رفت... او می توانست پست‌های بالاتری بگیرد اما خودش علاقه‌ای به این سِمَت ها نداشت. او خیلی با تقوا بود و اطرافیان و نیروهایش نیز مانند او با اخلاص بودند. حاج محمد خیلی اهل مطالعه بود. کتاب های حدیث و کلام اهل بیت علیهم السلام و تفسیر قرآن را به خوبی می خواند... سخنران قوی و بسیار دوراندیش بود. در جلسات فرماندهان خیلی خوب مسائل را تحلیل می کرد... چندین بار حاج محمد طاهری را برای پست های مدیریتی سپاه در تهران خواستند اما او قبول نکرد.‌ یکی از بسیجی های خوب تیپ ما جوان کم سن و سال اما اهل علم بود. ایشان هم مانند بقیه عاشق اخلاص و ایمان پدرت بود او بعدها تحصیلاتش را ادامه داد و حالا مرتب در تلویزیون صحبت می کند...
او در جلسات سخنرانی بارها از پدرت یاد کرده... حتماً می دانی از چه کسی صحبت می کنم... آقای پیروی اینطوری با من در بیمارستان حرف می زد و این مسائل را میگفت تا ذهنم را درگیر کند و من به فکر فرو بروم... با صدای آرام گفتم: آقای رحیم پور ازغدی را می گویید...!!! درسته؟!! گفت: بله بله درسته...! روزهایی که در بیمارستان و به امید بهبودی حضور داشتم و همه تلاش می‌کردند تا حالم بهتر شود را خیلی به یاد نمی آورم اما برخی صحبت ها و مطالب را یادم هست... مثلا دو هفته بعد که شرایط جسمی من بهتر شده بود، یک روز همسرم با پدرش کنارم نشست و گفت: خاطرات خواستگاری را یادت هست؟! خاطرات شیرینی بود! با هم این خاطرات را مرور کردیم... همسرم مرتب سوال می کرد تا من جواب بدهم و ذهنم به کار بیفتد... همسرم گفت: یادت هست اصلا نمی خواستی ازدواج کنی؟!! گفتم: بله من فقط ۲۳ سال داشتم و دانشجو بودم... کمی سکوت کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یک شب خواب دیدم که پدر شهیدم به من گفت: مادرت خیلی برای تو زحمت کشیده؛ بیشتر به او احترام بگذار...! این خواب زمانی بود که مادرم اصرار میکرد من ازدواج کنم. تا اینکه بحث عمره دانشجویی پیش آمد. مادرم گفت: هزینه ات را میدهم تا به حج بروی... سر مزار پدر رفتم و خداحافظی کردم. از او خواستم هوایم را داشته باشد. از بستگان خداحافظی کرده و به مشهد آمدم. به کسی زمان پرواز را نگفتم... یک روز مانده به پرواز مادرم تماس گرفت و گفت: مادربزرگ به مشهد آمده و منزل آقای پیروی است. برو و از ایشان و خانواده آقای پیروی خداحافظی کن... فهمیدم که آن ها این نقشه را کشیده اند که پای من به منزل شما باز شود. از این جهت ناراحت بودم چون حس میکردم زمان ازدواج من نرسیده... در فرودگاه درست زمانی که یاد پدرم افتادم، ناگهان آقای سالاری را دیدم... ایشان جانباز و از همرزمان پدرم بود که گفت: فقط به خاطر من به فرودگاه آمده... احساس کردم که او از سوی پدرم خبرهایی آورده... توصیه های اخلاقی خوبی از ایشان شنیدم. به من گفت: در مسجدالحرام یک دور ختم قران انجام بده، نگاهت را حفظ کن...! این موارد را رعایت کردم. حتی به خانم های مهماندار هواپیما نگاه نمیکردم. سعی میکردم وقتم را در بازار و ... صرف نکنم. من خاطرات ازدواج را می گفتم و همسرم لبخند میزد. البته لابلای صحبت‌ها خیلی فکر میکردم تا خاطرات را درست به خاطر بیاورم و بیان کنم. بعد ادامه دادم و به همسرم گفتم: بعد از بازگشت، در فرودگاه وقتی منتظر بودم تا ساک را تحویل بگیرم، دیدم آقای پیروی در سالن انتظار دنبال کسی می گردد تعجب کردم. ایشان اینجا چه می کند؟! دوست نداشتم در آن لحظه مرا ببیند. اما مرا دید... جلو آمد و سلام کرد. گفتم: مگر شما کارمند حراست راه آهن نیستید؟ گفت: بله! به استقبال شما آمده ایم... گفتم: خیلی ممنون. من الان ماشین میگیرم. گفت: ماشین آورده ام. گفتم: آخه با ماشین بیت المال که...!!! گفت: نه برای یکی از رفقاست. سوار ماشین شدیم و نزدیک حرم امام رضا علیه السلام تقاضا کردم نگه دارد، تا اول خدمت امام بروم... پیاده شدم و رفتم داخل حرم و به امام رضا علیه السلام عرض کردم: آقا نمیدانم چرا اینطور می شود، ولی به آنچه برایم صلاح میدانید راضی هستم... تمام درد دل ها را به آقا گفتم و گریه کردم. بعد از صرف صبحانه همراه با عمویم از منزل آقای پیروی عازم کاشمر شدیم. قبل از اینکه از خانه شما خارج شوم با خودم گفتم اگر دخترشان جلو آمد و موقع خداحافظی با من حرف زد اصلاً فکر ازدواج با ایشان را از ذهنم خارج می کنم...
موقع خداحافظی شما اصلاً از اتاق بیرون نیامدید. وقتی به کاشمر رفتم، حاج آقا سالاری به استقبال من آمد و گفت: امروز بعد از ۲۰ سال پیکر شهید نصرتی، یکی از دوستان پدرت برگشت و تشییع شد... احساس کردم ایشان پیکی از طرف شهید محمد طاهری است... دید و بازدیدها تمام شد. مادرم گفت: اگر میخواهی از تو راضی باشم، باید ازدواج کنی. آرزوی من دامادی توست... گفتم: چشم! ولی الان زود است. گفت: نه! همین دختر آقای پیروی را باید بگیری. پدر و مادرش اگر بدانند تو دخترشان را دوست داری خواستگار های دیگر را رد می کنند... هرچه مخالفت کردم بی فایده بود. بنا شد با خانواده راهی مشهد بشویم. مادر پیشنهاد داد که عموهای من بیایند ولی گفتم: اگر پدر زنده است، خودش باید بیاید... قرار خواستگاری گذاشته شد. با خانواده و مادر پدرم راهی مشهد شدیم. به پیشنهاد من قبل از انجام هر کاری راهی حرم شدیم... یادم هست در خلوت خودم خیلی گریه کردم. از امام رضا علیه السلام خواستم مرا آنگونه که هستم به آنها نشان دهد؛ آن‌ها را هم آنگونه که هستند به من نشان دهد و خودش این زندگی را تضمین کند... مجلس خاستگاری برگزار شد و خانواده داماد در منزل عروس ماندند. ما جایی در مشهد نداشتیم. هر وقت مشهد می‌آمدیم منزل شما می ماندیم. روز بعد جواب مثبت را از خانواده شما گرفتیم و رفتیم. البته خواب هایی که خانواده شما از شهید طاهری دیده بودند بی‌تأثیر در این جواب نبود... من که اعتقاد داشتم شهدا زنده اند. در همان شبِ مراسم، پدرم را با لباس سفید و تسبیح به دست در مجلس خواستگاری دیدم. او نشسته بود و با خوشحالی به جلسه خواستگاری نگاه می کرد. بعد از مروز خاطرات ازدواجمون در بیمارستان، همسرم خیلی خوشحال شد و به پدرش آقای پیروی گفت: الحمدلله! حافظه آقا مصطفی خیلی خوب برگشته... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۷ 🌴ازدواج🌴 روز بعد وقتی ساعت ملاقات تمام شد؛ پدر همسرم خاطرات سال قبل را مرور کرد و گفت: یادت می‌آید وقتی در خواستگاری جواب مثبت گرفتی، امام جمعه مشهد صیغه عقد موقت شما را خواند؟ حال حرف زدن نداشتم. در بیمارستان حسابی سرم درد میکرد و فقط با علامت سر تایید کردم... ایشان ادامه داد: یادت می آید خواب دیدی که مقام معظم رهبری گفتند میخواهی من صیغه عقد شما را بخوانم؟ و تو گفتی: خیلی دوست دارم اما نمی خواهم وقت ارزشمند شما را بگیرم...! من بار دیگر با تکان سر حرفهای پدر همسرم را تایید کردم... آقای پیروی ادامه داد و گفت: من خواب دیدم که شهید محمد طاهری آمد و گفت: مصطفای ما پسر خوبی است! شک نکنید! پسرم به خواستگاری دختر تو می آید و... یادت هست که دخترم در خواب دید که شهید محمد طاهری، تو را از او خواستگاری کرده و گفتند: مصطفی دارد می‌آید پیش شما؛ من این ازدواج را تضمین می کنم!!! برای همین ما دیگر حرفی نداشتیم و با خواستگاری تو و ازدواج شما موافقت کردیم... آقای پیروی خاطرات را یکی یکی در ذهنم مرور می کرد و من هم یکی یکی به یاد می آوردم... بعد ادامه داد: من با دفتر رهبری مکاتبه کردم که آیا رهبر عزیز، صیغه عقد این فرزند شهید را می خواند؟ ناباورانه جواب آمد که برای نیمه شعبان تهران باشید... آقای پیروی ادامه داد و گفت: مصطفی جان! یادت می آید من موضوع رهبری را به تو نگفته بودم، اما تو آن خواب رهبری را دیده بودی؟! یادت هست با قطار به تهران رفتیم و همگی در بیت رهبری منتظر خواندن صیغه عقد از سوی رهبر عزیز انقلاب بودیم؟!!!
یادت هست که به حضرت آقا گفتی: می خواهم از شما چیزی بگیرم و انگشتر از آقا گرفتی؟!!! آقای پیروی ماجراهای عقدم را مدام بیان می‌کرد و من تایید می کردم... او خوشحال بود که من خیلی از خاطرات را به یاد می آورم. او مدام می پرسید تا ببیند من چیزی به یاد می آورم؟!! البته تا میشد از من حرف می کشید؛ من هم جسته و گریخته جواب میدادم... یک شب به آقای پیروی گفتم: از پدرم برایم بگو چون من پنج سال بیشتر نداشتم که حاج محمد طاهری شهید شد... البته چهره اش را خوب در ذهن دارم. بعد از عملیات خیبر ایشان مجروح بود و مدت بیشتری پیش ما ماند. در آن ایام، نماز و سوره های کوچک قرآن را به من یاد داد... روزهای قشنگی بود. با هم به جلسات سخنرانی پدر میرفتیم. شب ها برای من از جبهه می گفت و اینکه باید بزرگ شوی و به جبهه بیایی... آقای پیروی گفت: مصطفی جان! پدرت انسان عجیبی بود. در مرخصی ها به مشهد می آمد و با موتور من به محله هایی در حاشیه شهر میرفتیم که من تا آن روز نرفته بودم... او از طرف خودش بسته هایی تهیه کرده بود و به خانواده شهدا و اسرا و جانبازان سر میزد و کمک میکرد... آقای پیروی پرسید: از حرف های پدرت چیزی به یاد داری؟! گفتم: پدرم همیشه از یکی از دوستانش به نام برونسی صحبت می کرد و من نمی‌توانستم نام او را درست بیان کنم یا مثلاً حرف از آرپی‌جی که میشد من میگفتم پیچ پیچی و پدرم حسابی میخندید... آقای طاهری گفت: پدرت انسان عجیبی بود! با این که دانشگاه را ندیده و تحصیلات آنچنانی نداشت اما از قدرت مدیریت بزرگ و عجیبی برخوردار بود... او مانند شهید برونسی بود و با هم خیلی رفیق بودند و با هم شهید شدند. در یکی از جلسات، نقشه منطقه عملیاتی را به خوبی بررسی و تحلیل کرد. خودش در شناسایی آن منطقه حضور داشت. به قدری زیبا و کارشناسانه راهکارهای عملیاتی را تحلیل کرد که همه او را تحسین کردند. یکی از فرماندهان ارشد سپاه که در جلسه حاضر بود به پدرت گفت: شما در دانشگاه رشته جغرافیا خوانده ای؟ پدرت خندید و گفت: من فقط تا پایان دبستان درس خواندم. آقای پیروی ادامه داد: حتی یادم هست در یکی از جلسات در حضور آقای هاشمی رفسنجانی، پدر تحلیل خیلی خوبی از اوضاع منطقه عملیاتی شرح داد تا جایی که آقای رفسنجانی با تعجب گفت: خیلی خوب است. مسئولیت شما چیست؟! حاج محمد گفت: خادم رزمندگان در تیپ امام صادق علیه السلام هستم. آنجا یکی دیگر از مسئولین گفت: راهکارهایی که حاج محمد طاهری در عملیات مشخص میکند بسیار دقیق است. همه جوانب را در نظر می‌گیرد... محسن رضایی فرمانده سپاه، دکتر قالیباف، سردار قاآنی و شهید شوشتری که فرماندهان لشکر ما بودند خاطرات نابی از پدرت دارند... آقای پیروی ادامه داد: یک بار پدرت، من و چند نفر دیگر را انتخاب کرد و گفت: شما باید دوره فرماندهی و مدیریت را سپری کنید. شما در آینده می توانید از فرماندهان بزرگ باشید... ما به پشت جبهه اعزام شدیم و دوره های مختلفی را گذراندیم. من بعد از پدرت تا فرماندهی گروهان پیش رفتم. اینها همه از آینده نگری پدرت بود. من همین طور محو سخنان ایشان بودم. آقای پیروی بیشتر مطالب را نصفه نیمه میگفت تا من به خاطر بیاورم و ادامه دهم... بعد گفت: اما یک خاطره از خودت بگویم؟ آخرین باری که پدرت به مرخصی آمد، پس از یک مدت طولانی از جبهه برگشته بود و به کاشمر رسید. وقتی پشت در قرار گرفت؛ شما در را باز کردی... یادت می آید؟! روی تخت بیمارستان خندیدم، گفتم: بله! یادم هست. من پدرم را نشناختم اما ساکت پدر برایم آشنا بود. دویدم و گفتم مادر! یک آقا از سپاه آمده که ساک بابا دستش است... مادرم چادرش را سرش کرد و با تعجب وارد حیاط شد. همان موقع پدر از پشت در وارد شد. همدیگر را دیدند و خندیدند... مادرم به پدرم گفت: دوباره این قدر از جبهه دیر آمدی که مصطفی تو را نشناخت...!!! داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۸ 🌴روایت گذشته ها🌴 دکتر ثمینی به آقای پیروی گفت: در خانه بهتر می توانید به او برسید و با او صحبت کنید تا حافظه او برگردد. یک پرستار هر روز برای تعویض پانسمان و تزریقات به منزل شما می آید... بهتر است درباره حادثه به او چیزی نگویید چون ترمیم مغزی نیاز به آرامش و زمان دارد... مرا به منزل آقای پیروی منتقل کردند. در بیشتر ساعات و روزها در حالت عادی نبودم. گاهی گریه میکردم و با خودم حرف میزدم... اصلاً شرایط یک انسان سالم را نداشتم. نکته دیگر اینکه من تا مدتها نماز نخواندم. یعنی اصلاً نمی‌دانستم نماز چگونه است؟!! در این مدت تمام بستگان و نزدیکان برای بهبودی من تلاش می کردند. هر کسی هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد. کم کم اطرافیان به این نتیجه رسیدند که بعید است من به شرایط قبل برگردم... زخم ها و آسیب های بدنی یکی یکی برطرف شد؛ اما عقل من هنوز... من کمتر با دیگران حرف میزدم و بیشتر خلوت میکردم؛ گاهی گریه میکردم، گاهی هم در خودم فرو میرفتم و فکر میکردم... در آن حالات حرف هایی میزدم که برای اطرافیانم عجیب بود... مثلا من می دانستم چه کسانی به ملاقات می آیند و حتی از تصمیمات و افکار برخی ها خبر داشتم... من بعضی مواقع با ناراحتی در مورد بهشت و نعمت هایش حرف میزدم... البته الان چیزی را به یاد ندارم، اما اطرافیانم شاهد این مطالب بودند... آقای پیروی پس از مدتی که این مطالب عجیب را از من می شنود، تصمیم به ثبت گفته هایم می گیرد... یک ضبط و نوار تهیه کرد و صدایم را ضبط نمود. ایشان در آن شرایط خاص، مرتب از من سوال می‌کرد و من جواب میدادم...
البته این را هم بعد ها فهمیدم و الان هیچ چیزی در خاطرم نیست. ولی با شنیدن صدای خودم در نوار آنها را باور کردم... سوالات ایشان در مورد بهشت بود و من هم یکی یکی آنها را جواب میدادم... روزها گذشت و شرایط من هنوز عادی نشده بود. آقای پیروی از پزشکان زیادی مشاوره گرفت. همه میگفتند دعا کنید تا ایشان بهبود یابد... پزشکان می گفتند در بیشتر حوادث اینگونه، شخص حادثه دیده تا پایان عمر در همین حالت باقی می مانند. برخی ها در اثر ضربه وارد شده به مغز تا پایان عمر مانند افراد عقب مانده خواهند بود و دچار افسردگی خواهند شد... این مطلب خانواده را خیلی نگران کرد. کار تمام اطرافیان، دعا کردن شده بود. مادرم یک شب در منزل آقای پیروی کنار من نشست و به صورتم خیره شد. بنده خدا سختی‌های بسیاری کشید تا ما بزرگ شویم... شنیده بود که باید از گذشته برای من حرف بزند تا ذهن و حافظه من فعال شود... بی مقدمه گفت: روزی که به دنیا آمدی ما در روستای مهدی آباد کاشمر بودیم. تازه انقلاب پیروز شده بود. روستای ما نه برق داشت و نه آب و نه گاز... تو در آذر ماه ۵۸ و روز دوازدهم محرم به دنیا آمدی و پدرت در اول قرآن اسمت را نوشت، تا با کتاب خدا مأنوس باشی... میدانی دوازده محرم شهادت کدام امام است؟! خیلی فکر کردم اما چیزی یادم نیامد. مادر گفت: شهادت امام چهارم، امام سجاد علیه السلام... بعد گفت: شاید بپرسی چرا اسم تو را سجاد نگذاشتیم؟! حال فکر کردن و حرف زدن نداشتم. مادرم گفت: پدرت به پیامبر صلی الله خیلی علاقه داشت و در جریان انقلاب به امام خمینی هم عشق می ورزید. برای همین نام فرزند شهید امام را روی تو نهاد، تو بنده خوب خدا شوی و عالم شوی و دیگران را هدایت کنی... پدرت خیلی در مورد حلال و حرام دقت داشت. خمس مالش را سر موقع پرداخت میکرد... زمانی که تو را باردار بودم، همسایه ما یک سینی انگور برایمان آورد. وقتی پدرت وارد شد گفت: این انگورها را چه کسی آورده؟ گفتم: فلانی! گفت: از این ها خوردی؟! گفتم: نه! پدرت خوشحال شد و بیرون رفت مستقیم پیش روحانی روستا... گفت: همسایه ما اهل خمس نیست چه کنم تا این انگورها حلال شود؟! ظاهراً مبلغی را بابت خمز پرداخت کرد و با هم شروع به خوردن کردیم... مردم روستا پدرت را خیلی قبول داشتند. زمانی که انقلاب پیروز شد و شوراهای روستا تشکیل شد و خان و خان بازی از روستاها جمع شد؛ تمام اهالی درب خانه ما آمدند و پدرت را به عنوان رئیس شورای روستا انتخاب کردند... یک ساله بودی که ما راهی کاشمر شدیم. من یک زن جوان تنها همراه با تو که یک ساله بودی و پدرت که مرتب به جبهه می رفت... حاجی اولین سفرش را بدون خبر رفت. به من گفته بود یک ماموریت کوتاه می روم که عازم جبهه شد. آن زمان ما هیچ فامیلی در کاشمر نداشتیم. خیلی به ما سخت گذشت... مدتی بعد خواهرت به دنیا آمد. دوستان حاجی در سپاه کاشمر به ما سر می زدند و پیگیری می کردند که اگر مشکلی داریم برطرف کنند؛ اما نبود ایشان واقعا برایم سخت بود... زمانی که خواهرت به دنیا آمد واقعاً شرایط روحی من به هم ریخته بود. سر حاجی داد زدم و گفتم این همه جوان در این کشور است؛ مسئول کل کارهای جنگ فقط شما هستی؟! یک مقدار پیش این بچه ها بمان ! بین مصطفی چقدر اذیت میکند؟! ببین چقدر شیطنت دارد؟! من که نمی توانم به همه کارها برسرم...! حاجی دلخور شد. ده روزی پیش ما ماند. البته مرتب برای سخنرانی و جلسات به شهرها و روستاهای مجاور می‌رفت. گاهی تو را هم با خودش میبرد... یادت می آید؟! گفتم: یک چیزهایی یادم هست... یک روز با پدر به سپاه کاشمر رفتیم و حسابی آنجا را به هم ریختم. مادرم خندید و گفت: درسته، یادم هست چون حاجی همین را تعریف کرد... روز دهم وقتی می‌خواست برود باز هم ناراحت بودم، اما او فرمانده بود و باید میرفت... البته ما که نمی دانستیم فرمانده است و بعدها از این و آن شنیدم. یکی دو سال بعد هم مرتضی برادر کوچک شما به دنیا آمد و بعدها هم کلی تلاش کردم تا شما بچه‌ها کم و کسری در زندگی نداشته باشید... هم برایتان پدر بودم و هم مادر... مادرم راست میگفت، حق زیادی گردن ما داشت... گفتم مادر جان، ما شرمنده شما هستیم شما زندگیتان را برای ما گذاشتید... ناگهان مادرم خندید و گفت: خدا را شکر که حافظه ات بهتر شده و کم کم همه چیز یادت می آید... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۹ 🌴بهشت را دیدم🌴 روزهای بستری من در خانه از چهار ماه گذشت... کم کم شرایط من بهتر میشد... درست چهار ماه و نیم بعد از این حادثه، اتفاق مهمی در زندگیم رخ داد... اتفاقی که باعث شگفتی همه شد... من برای اولین بار در مورد نماز صحبت کردم. احساس نیاز کردم و چیزهایی به یاد آوردم و توانستم به سختی نماز مغرب را بخوانم... من عبارات و کلمات نماز کم‌کم به یادم می آمد و بسیار از شوق گریه می کردم... پس از اولین نمازی که خواندم احساس کردم روز به روز و ساعت به ساعت حالم بهتر میشود. دیگر در خلوت خودم گریه نمیکردم... روند بهبودی من خیلی سریع پیش رفت. در مدت کوتاهی شرایط من تقریباً به حالت قبل بازگشت. همان ایام بود که تصمیم گرفتیم به خانه خودمان برگردیم. قبلا آپارتمانی را نزدیک منزل آقای پیروی اجاره کرده بودیم تا به آنها نزدیک باشیم. ما بدون هیچ تشریفات خاصی راهی زندگی خودمان شدیم... حالا همسرم وظیفه داشت که هم به خانه برسد و هم از من مراقبت کند... من در منزل خودمان با همسرم زندگی میکردم اما هر روز آقای پیروی به ما سر میزد... یک روز حسابی در فکر فرو رفته بودم. آقای پیروی یعنی همان پدر همسرم آمد کنارم نشست و گفت: چرا در فکری؟! چیزی شده؟! چند وقتی هست که منزلمان نیامدی؟! کمی مکث کردم. سرم پایین بود و به زمین خیره شده بودم. گفتم: من نمیدانم در این مدت که مریض بودم خواب میدیدم یا بیدار بودم اما چیزهای عجیبی دیدم... ایشان به شکل متفکران و عاقلانه ای به آرامی پرسید: چه چیزی دیده بودی؟! گفتم: فکر کنم به بهشت رفتم! من بهشت خدا را از نزدیک دیدم و...
آقای پیروی یکباره وسط صحبت‌های من پرید و دستش را بالا آورد و گفت: کات! صبر کن! خدا را شکر...!! بعد بلند شد و رفت... من متحیر و سرگردان بودم که چه شده! چرا آقای پیروی اینگونه رفتار می کند؟! با تعجب دیدم ایشان ضبط صوت را آورد نواری را پخش کرد و گفت: مصطفی جان! اینها صحبت های خودت در این چند ماه است، خوب گوش کن! صحبتهای مرا پخش کرد... باور نمیکردم که این حرفا رو خودم در بیمارستان زده باشم چون من چیزی به یاد نمی آوردم و از دوران بیمارستان چیزی در یاد نداشتم... خیلی زیبا در مورد بهشت حرف میزدم. در نوار ضبط شده آقای پیروی همینطور از من سوال می‌کرد... با هر حرفی که می شنیدم مطلبی عجیب را به یاد می آوردم، مطالبی که سرشار از معنویات بود... نمی دانید؛ فقط خدا میداند که چقدر خوشحال بودم و به وجد آمده بودم! چرا که مدام مطالب بسیار زیبایی برایم یادآوری می شد... آقای پیروی گفت: من یقین دارم تو در بهشت بودی. در آن ۱۸ روز که به کما رفتی حتماً بهشت خدا را دیده ای... در این مدت بارها و بارها بهشت الهی را برای ما به زیبایی توصیف کردی حتی روی تخت بیمارستان. شاید خودت چیزی به یادت نیاید اما بدان حرفهایی می زدی آن هم در شرایطی که به حالت عادی دنیایی نبودی...!!! گفتم: ولی من چیز زیادی به خاطر نمی آورم. فقط چند مطلب کوتاه... بدانید من پدرم را در بهشت دیدم! من شهید محمد طاهری را دیدم! من مهمان او در بهشت بودم! بهشت را با تمام زیبایی هایش دیدم...!!! آقای پیروی گفت: خیلی خوب است. هرچه به یاد می آوری بنویس. اینها خیلی مهم است. نوار خودت را گوش کن شاید مطالب دیگری هم به یاد بیاوری...!! باورتان نمی شود؛ وقتی نوار خودم را که در بیمارستان صحبت می کردم و آقای پیروی ضبط کرده بود را به طور کامل گوش دادم بسیاری از مطالب بار دیگر برایم تداعی شد... قسمتی از نوار را گوش کردم. خیلی برایم جالب بود! آقای پیروی می پرسید: مصطفی! ما باید در این دنیا چکار کنیم؟! من هم در آن حالت میگفتم هرچه می توانید برای رضای خدا کار کنید و او را هر لحظه حاضر و ناظر بدانید... در جایی دیگر پرسید: در بهشت چه خوردنی هایی وجود دارد؟! بعد به شوخی گفت: آیا آن جا چایی هم هست؟! گفتم: آنجا آن قدر نعمت های زیبایی وجود دارد که کسی به فکر چایی نمی‌افتد. اما اگر چایی هم بخواهی در آنجا فراهم می شود... بعد اشاره کردم به این آیه قرآن: سوره زخرف آیه هفتاد و یک که خدای متعال در وصف بهشتیان فرموده: بهشتیان هر چه بخواهند و هرچه چشم از آنها لذت ببرد برایشان فراهم است... اما مطالبی را هم در مورد برخی افراد گفته بودم که آن مطالب به طور کامل از ذهنم خارج شده بود... البته فکر می‌کنم این هم کار خدا بود. من از آن زمان که به هوش آمدم تا چند ماه به همه چیز آگاهی داشتم. همه چیز را می دیدم و می فهمیدم. باطن افراد، فکر افراد و حتی آینده آنها را می فهمیدم که تمام این ها وقتی به شرایط عادی برگشتم؛ خدای متعال این قدرت ها را از من گرفت... احساس می‌کنم لازمه زندگی دنیایی این است که خیلی از مطالب را ندانیم... خود همین یک نعمت است. ما اگر همه چیز را بفهمیم و بدانیم، نمی‌توانیم با اهل دنیا و در کنار یکدیگر زندگی کنیم... روزهای بعد در تنهایی خودم آنچه از بهشت دیده و شنیده بودم را بر روی کاغذ نوشتم تا فراموشم نشود... یادآوری بهشت الهی، اشک مرا جاری می کرد... چرا مرا از آن بهشت بیرون کردند؟ در مورد حرف هایی که در نوار زده بودم، آقای پیروی در همان روزهای اول از برخی علما و مجتهدین مشهد سوال کرد... تمام آن بزرگواران صحبت های من و اتفاقاتی را که در عالم برزخ دیده بودم، همه را تایید کردند و گفتند: ممکن است آقا مصطفای شما در اثر این حادثه به برزخ الهی رفته و به چنین مشاهداتی دست یافته. البته که قبلاً برای عده‌ای چنین اتفاقاتی افتاده است... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۱۰ 🌴ذره ای از زیبایی های بهشت🌴 من نمی دانم چه زمانی روح از بدنم خارج شد؟ و نمیدانم چه مدتی خارج از بدنم بودم؟ اما این را حس کردم که از داخل یک تونل نورانی عبور کرده و به جایی رفتم که سراسر نور بود... بعدها وقتی کتابهای تجربه های نزدیک به مرگ را خواندم مشاهده کردم خیلی از کسانی که به آن سوی عالم رفته اند با شور خاصی از این تونل نورانی صحبت میکنند، در صورتی که به نظر من این تونل خیلی مهم نبود... آنچه بعد از این تونل نورانی دیده می‌شد، بسیار عجیب تر و مهم تر بود... درست مثل اینکه یک نفر با هواپیما به مشهد برود و وقتی بگویی چه خبر؟ دائم از هواپیما و یا از مسیر سفر بگوید اما از مقصد و خود مشهد حرفی نزند...! این تونل، مسیر عبور بود و مرا به سرزمینی وارد کرد که توصیف نشدنی است... من چیزهایی دیدم که تمام زندگیم را دستخوش تغییرات کرد... تفکرات من نسبت به قبل از حادثه بسیار متفاوت شد. آنچه دیدم مانند این بود که مثلاً شما تصاویر سیاه و سفید جنگل های شمال را بر روی کاغذ ببینید، یا این که به واقع وارد جنگل شده و آنجا را از نزدیک لمس کنید. مثال دنیا با آنجا تقریباً اینگونه است... آنجا همه چیز واقعی بود. هیچ چیزی انسان را آزار نمی داد. نور بود ولی آفتاب انسان را اذیت نمی کرد... سرما و گرما معنی نداشت. همه چیز در اوج زیبایی بود. سرسبزی آنجا، درختان و بوته هایش هیچ مَثَل و مانندی در دنیا نداشت... آنجا گرسنگی، بی حالی، مریضی و هر چه که از ضعف جسمی است معنی ندارد... من از یک محیط بی ارزش وارد یک مکان بسیار عالی شدم. نمی دانم آنچه دیده ام را چگونه برای شما توصیف کنم.. @KanaleDastan