قسمت ← ۷
🌴ازدواج🌴
روز بعد وقتی ساعت ملاقات تمام شد؛ پدر همسرم خاطرات سال قبل را مرور کرد و گفت: یادت میآید وقتی در خواستگاری جواب مثبت گرفتی، امام جمعه مشهد صیغه عقد موقت شما را خواند؟
حال حرف زدن نداشتم. در بیمارستان حسابی سرم درد میکرد و فقط با علامت سر تایید کردم...
ایشان ادامه داد: یادت می آید خواب دیدی که مقام معظم رهبری گفتند میخواهی من صیغه عقد شما را بخوانم؟ و تو گفتی: خیلی دوست دارم اما نمی خواهم وقت ارزشمند شما را بگیرم...!
من بار دیگر با تکان سر حرفهای پدر همسرم را تایید کردم...
آقای پیروی ادامه داد و گفت: من خواب دیدم که شهید محمد طاهری آمد و گفت: مصطفای ما پسر خوبی است! شک نکنید! پسرم به خواستگاری دختر تو می آید و...
یادت هست که دخترم در خواب دید که شهید محمد طاهری، تو را از او خواستگاری کرده و گفتند: مصطفی دارد میآید پیش شما؛ من این ازدواج را تضمین می کنم!!!
برای همین ما دیگر حرفی نداشتیم و با خواستگاری تو و ازدواج شما موافقت کردیم...
آقای پیروی خاطرات را یکی یکی در ذهنم مرور می کرد و من هم یکی یکی به یاد می آوردم...
بعد ادامه داد: من با دفتر رهبری مکاتبه کردم که آیا رهبر عزیز، صیغه عقد این فرزند شهید را می خواند؟
ناباورانه جواب آمد که برای نیمه شعبان تهران باشید...
آقای پیروی ادامه داد و گفت: مصطفی جان! یادت می آید من موضوع رهبری را به تو نگفته بودم، اما تو آن خواب رهبری را دیده بودی؟!
یادت هست با قطار به تهران رفتیم و همگی در بیت رهبری منتظر خواندن صیغه عقد از سوی رهبر عزیز انقلاب بودیم؟!!!
یادت هست که به حضرت آقا گفتی: می خواهم از شما چیزی بگیرم و انگشتر از آقا گرفتی؟!!!
آقای پیروی ماجراهای عقدم را مدام بیان میکرد و من تایید می کردم...
او خوشحال بود که من خیلی از خاطرات را به یاد می آورم. او مدام می پرسید تا ببیند من چیزی به یاد می آورم؟!!
البته تا میشد از من حرف می کشید؛ من هم جسته و گریخته جواب میدادم...
یک شب به آقای پیروی گفتم: از پدرم برایم بگو چون من پنج سال بیشتر نداشتم که حاج محمد طاهری شهید شد...
البته چهره اش را خوب در ذهن دارم. بعد از عملیات خیبر ایشان مجروح بود و مدت بیشتری پیش ما ماند. در آن ایام، نماز و سوره های کوچک قرآن را به من یاد داد...
روزهای قشنگی بود. با هم به جلسات سخنرانی پدر میرفتیم. شب ها برای من از جبهه می گفت و اینکه باید بزرگ شوی و به جبهه بیایی...
آقای پیروی گفت: مصطفی جان! پدرت انسان عجیبی بود. در مرخصی ها به مشهد می آمد و با موتور من به محله هایی در حاشیه شهر میرفتیم که من تا آن روز نرفته بودم...
او از طرف خودش بسته هایی تهیه کرده بود و به خانواده شهدا و اسرا و جانبازان سر میزد و کمک میکرد...
آقای پیروی پرسید: از حرف های پدرت چیزی به یاد داری؟!
گفتم: پدرم همیشه از یکی از دوستانش به نام برونسی صحبت می کرد و من نمیتوانستم نام او را درست بیان کنم یا مثلاً حرف از آرپیجی که میشد من میگفتم پیچ پیچی و پدرم حسابی میخندید...
آقای طاهری گفت: پدرت انسان عجیبی بود! با این که دانشگاه را ندیده و تحصیلات آنچنانی نداشت اما از قدرت مدیریت بزرگ و عجیبی برخوردار بود...
او مانند شهید برونسی بود و با هم خیلی رفیق بودند و با هم شهید شدند. در یکی از جلسات، نقشه منطقه عملیاتی را به خوبی بررسی و تحلیل کرد.
خودش در شناسایی آن منطقه حضور داشت. به قدری زیبا و کارشناسانه راهکارهای عملیاتی را تحلیل کرد که همه او را تحسین کردند.
یکی از فرماندهان ارشد سپاه که در جلسه حاضر بود به پدرت گفت: شما در دانشگاه رشته جغرافیا خوانده ای؟
پدرت خندید و گفت: من فقط تا پایان دبستان درس خواندم.
آقای پیروی ادامه داد: حتی یادم هست در یکی از جلسات در حضور آقای هاشمی رفسنجانی، پدر تحلیل خیلی خوبی از اوضاع منطقه عملیاتی شرح داد تا جایی که آقای رفسنجانی با تعجب گفت: خیلی خوب است. مسئولیت شما چیست؟!
حاج محمد گفت: خادم رزمندگان در تیپ امام صادق علیه السلام هستم.
آنجا یکی دیگر از مسئولین گفت: راهکارهایی که حاج محمد طاهری در عملیات مشخص میکند بسیار دقیق است. همه جوانب را در نظر میگیرد...
محسن رضایی فرمانده سپاه، دکتر قالیباف، سردار قاآنی و شهید شوشتری که فرماندهان لشکر ما بودند خاطرات نابی از پدرت دارند...
آقای پیروی ادامه داد: یک بار پدرت، من و چند نفر دیگر را انتخاب کرد و گفت: شما باید دوره فرماندهی و مدیریت را سپری کنید. شما در آینده می توانید از فرماندهان بزرگ باشید...
ما به پشت جبهه اعزام شدیم و دوره های مختلفی را گذراندیم. من بعد از پدرت تا فرماندهی گروهان پیش رفتم. اینها همه از آینده نگری پدرت بود.
من همین طور محو سخنان ایشان بودم. آقای پیروی بیشتر مطالب را نصفه نیمه میگفت تا من به خاطر بیاورم و ادامه دهم...
بعد گفت: اما یک خاطره از خودت بگویم؟
آخرین باری که پدرت به مرخصی آمد، پس از یک مدت طولانی از جبهه برگشته بود و به کاشمر رسید. وقتی پشت در قرار گرفت؛ شما در را باز کردی...
یادت می آید؟!
روی تخت بیمارستان خندیدم، گفتم: بله! یادم هست. من پدرم را نشناختم اما ساکت پدر برایم آشنا بود. دویدم و گفتم مادر! یک آقا از سپاه آمده که ساک بابا دستش است...
مادرم چادرش را سرش کرد و با تعجب وارد حیاط شد. همان موقع پدر از پشت در وارد شد. همدیگر را دیدند و خندیدند...
مادرم به پدرم گفت: دوباره این قدر از جبهه دیر آمدی که مصطفی تو را نشناخت...!!!
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
قسمت ← ۸
🌴روایت گذشته ها🌴
دکتر ثمینی به آقای پیروی گفت: در خانه بهتر می توانید به او برسید و با او صحبت کنید تا حافظه او برگردد. یک پرستار هر روز برای تعویض پانسمان و تزریقات به منزل شما می آید...
بهتر است درباره حادثه به او چیزی نگویید چون ترمیم مغزی نیاز به آرامش و زمان دارد...
مرا به منزل آقای پیروی منتقل کردند. در بیشتر ساعات و روزها در حالت عادی نبودم. گاهی گریه میکردم و با خودم حرف میزدم...
اصلاً شرایط یک انسان سالم را نداشتم. نکته دیگر اینکه من تا مدتها نماز نخواندم. یعنی اصلاً نمیدانستم نماز چگونه است؟!!
در این مدت تمام بستگان و نزدیکان برای بهبودی من تلاش می کردند. هر کسی هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد. کم کم اطرافیان به این نتیجه رسیدند که بعید است من به شرایط قبل برگردم...
زخم ها و آسیب های بدنی یکی یکی برطرف شد؛ اما عقل من هنوز...
من کمتر با دیگران حرف میزدم و بیشتر خلوت میکردم؛ گاهی گریه میکردم، گاهی هم در خودم فرو میرفتم و فکر میکردم...
در آن حالات حرف هایی میزدم که برای اطرافیانم عجیب بود...
مثلا من می دانستم چه کسانی به ملاقات می آیند و حتی از تصمیمات و افکار برخی ها خبر داشتم...
من بعضی مواقع با ناراحتی در مورد بهشت و نعمت هایش حرف میزدم...
البته الان چیزی را به یاد ندارم، اما اطرافیانم شاهد این مطالب بودند...
آقای پیروی پس از مدتی که این مطالب عجیب را از من می شنود، تصمیم به ثبت گفته هایم می گیرد...
یک ضبط و نوار تهیه کرد و صدایم را ضبط نمود. ایشان در آن شرایط خاص، مرتب از من سوال میکرد و من جواب میدادم...
البته این را هم بعد ها فهمیدم و الان هیچ چیزی در خاطرم نیست. ولی با شنیدن صدای خودم در نوار آنها را باور کردم...
سوالات ایشان در مورد بهشت بود و من هم یکی یکی آنها را جواب میدادم...
روزها گذشت و شرایط من هنوز عادی نشده بود. آقای پیروی از پزشکان زیادی مشاوره گرفت. همه میگفتند دعا کنید تا ایشان بهبود یابد...
پزشکان می گفتند در بیشتر حوادث اینگونه، شخص حادثه دیده تا پایان عمر در همین حالت باقی می مانند. برخی ها در اثر ضربه وارد شده به مغز تا پایان عمر مانند افراد عقب مانده خواهند بود و دچار افسردگی خواهند شد...
این مطلب خانواده را خیلی نگران کرد. کار تمام اطرافیان، دعا کردن شده بود.
مادرم یک شب در منزل آقای پیروی کنار من نشست و به صورتم خیره شد. بنده خدا سختیهای بسیاری کشید تا ما بزرگ شویم...
شنیده بود که باید از گذشته برای من حرف بزند تا ذهن و حافظه من فعال شود...
بی مقدمه گفت: روزی که به دنیا آمدی ما در روستای مهدی آباد کاشمر بودیم. تازه انقلاب پیروز شده بود. روستای ما نه برق داشت و نه آب و نه گاز...
تو در آذر ماه ۵۸ و روز دوازدهم محرم به دنیا آمدی و پدرت در اول قرآن اسمت را نوشت، تا با کتاب خدا مأنوس باشی...
میدانی دوازده محرم شهادت کدام امام است؟!
خیلی فکر کردم اما چیزی یادم نیامد. مادر گفت: شهادت امام چهارم، امام سجاد علیه السلام...
بعد گفت: شاید بپرسی چرا اسم تو را سجاد نگذاشتیم؟!
حال فکر کردن و حرف زدن نداشتم. مادرم گفت: پدرت به پیامبر صلی الله خیلی علاقه داشت و در جریان انقلاب به امام خمینی هم عشق می ورزید. برای همین نام فرزند شهید امام را روی تو نهاد، تو بنده خوب خدا شوی و عالم شوی و دیگران را هدایت کنی...
پدرت خیلی در مورد حلال و حرام دقت داشت. خمس مالش را سر موقع پرداخت میکرد...
زمانی که تو را باردار بودم، همسایه ما یک سینی انگور برایمان آورد. وقتی پدرت وارد شد گفت: این انگورها را چه کسی آورده؟ گفتم: فلانی! گفت: از این ها خوردی؟!
گفتم: نه! پدرت خوشحال شد و بیرون رفت مستقیم پیش روحانی روستا...
گفت: همسایه ما اهل خمس نیست چه کنم تا این انگورها حلال شود؟!
ظاهراً مبلغی را بابت خمز پرداخت کرد و با هم شروع به خوردن کردیم...
مردم روستا پدرت را خیلی قبول داشتند. زمانی که انقلاب پیروز شد و شوراهای روستا تشکیل شد و خان و خان بازی از روستاها جمع شد؛ تمام اهالی درب خانه ما آمدند و پدرت را به عنوان رئیس شورای روستا انتخاب کردند...
یک ساله بودی که ما راهی کاشمر شدیم. من یک زن جوان تنها همراه با تو که یک ساله بودی و پدرت که مرتب به جبهه می رفت...
حاجی اولین سفرش را بدون خبر رفت.
به من گفته بود یک ماموریت کوتاه می روم که عازم جبهه شد. آن زمان ما هیچ فامیلی در کاشمر نداشتیم. خیلی به ما سخت گذشت...
مدتی بعد خواهرت به دنیا آمد. دوستان حاجی در سپاه کاشمر به ما سر می زدند و پیگیری می کردند که اگر مشکلی داریم برطرف کنند؛ اما نبود ایشان واقعا برایم سخت بود...
زمانی که خواهرت به دنیا آمد واقعاً شرایط روحی من به هم ریخته بود. سر حاجی داد زدم و گفتم این همه جوان در این کشور است؛ مسئول کل کارهای جنگ فقط شما هستی؟!
یک مقدار پیش این بچه ها بمان ! بین مصطفی چقدر اذیت میکند؟! ببین چقدر شیطنت دارد؟! من که نمی توانم به همه کارها برسرم...!
حاجی دلخور شد. ده روزی پیش ما ماند. البته مرتب برای سخنرانی و جلسات به شهرها و روستاهای مجاور میرفت. گاهی تو را هم با خودش میبرد...
یادت می آید؟!
گفتم: یک چیزهایی یادم هست...
یک روز با پدر به سپاه کاشمر رفتیم و حسابی آنجا را به هم ریختم. مادرم خندید و گفت: درسته، یادم هست چون حاجی همین را تعریف کرد...
روز دهم وقتی میخواست برود باز هم ناراحت بودم، اما او فرمانده بود و باید میرفت...
البته ما که نمی دانستیم فرمانده است و بعدها از این و آن شنیدم.
یکی دو سال بعد هم مرتضی برادر کوچک شما به دنیا آمد و بعدها هم کلی تلاش کردم تا شما بچهها کم و کسری در زندگی نداشته باشید...
هم برایتان پدر بودم و هم مادر...
مادرم راست میگفت، حق زیادی گردن ما داشت...
گفتم مادر جان، ما شرمنده شما هستیم شما زندگیتان را برای ما گذاشتید...
ناگهان مادرم خندید و گفت: خدا را شکر که حافظه ات بهتر شده و کم کم همه چیز یادت می آید...
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
قسمت ← ۹
🌴بهشت را دیدم🌴
روزهای بستری من در خانه از چهار ماه گذشت...
کم کم شرایط من بهتر میشد...
درست چهار ماه و نیم بعد از این حادثه، اتفاق مهمی در زندگیم رخ داد...
اتفاقی که باعث شگفتی همه شد...
من برای اولین بار در مورد نماز صحبت کردم. احساس نیاز کردم و چیزهایی به یاد آوردم و توانستم به سختی نماز مغرب را بخوانم...
من عبارات و کلمات نماز کمکم به یادم می آمد و بسیار از شوق گریه می کردم...
پس از اولین نمازی که خواندم احساس کردم روز به روز و ساعت به ساعت حالم بهتر میشود. دیگر در خلوت خودم گریه نمیکردم...
روند بهبودی من خیلی سریع پیش رفت. در مدت کوتاهی شرایط من تقریباً به حالت قبل بازگشت.
همان ایام بود که تصمیم گرفتیم به خانه خودمان برگردیم. قبلا آپارتمانی را نزدیک منزل آقای پیروی اجاره کرده بودیم تا به آنها نزدیک باشیم. ما بدون هیچ تشریفات خاصی راهی زندگی خودمان شدیم...
حالا همسرم وظیفه داشت که هم به خانه برسد و هم از من مراقبت کند...
من در منزل خودمان با همسرم زندگی میکردم اما هر روز آقای پیروی به ما سر میزد...
یک روز حسابی در فکر فرو رفته بودم. آقای پیروی یعنی همان پدر همسرم آمد کنارم نشست و گفت: چرا در فکری؟! چیزی شده؟! چند وقتی هست که منزلمان نیامدی؟!
کمی مکث کردم. سرم پایین بود و به زمین خیره شده بودم. گفتم: من نمیدانم در این مدت که مریض بودم خواب میدیدم یا بیدار بودم اما چیزهای عجیبی دیدم...
ایشان به شکل متفکران و عاقلانه ای به آرامی پرسید: چه چیزی دیده بودی؟!
گفتم: فکر کنم به بهشت رفتم! من بهشت خدا را از نزدیک دیدم و...
آقای پیروی یکباره وسط صحبتهای من پرید و دستش را بالا آورد و گفت: کات! صبر کن! خدا را شکر...!! بعد بلند شد و رفت...
من متحیر و سرگردان بودم که چه شده! چرا آقای پیروی اینگونه رفتار می کند؟!
با تعجب دیدم ایشان ضبط صوت را آورد نواری را پخش کرد و گفت: مصطفی جان! اینها صحبت های خودت در این چند ماه است، خوب گوش کن!
صحبتهای مرا پخش کرد...
باور نمیکردم که این حرفا رو خودم در بیمارستان زده باشم چون من چیزی به یاد نمی آوردم و از دوران بیمارستان چیزی در یاد نداشتم...
خیلی زیبا در مورد بهشت حرف میزدم. در نوار ضبط شده آقای پیروی همینطور از من سوال میکرد...
با هر حرفی که می شنیدم مطلبی عجیب را به یاد می آوردم، مطالبی که سرشار از معنویات بود...
نمی دانید؛ فقط خدا میداند که چقدر خوشحال بودم و به وجد آمده بودم! چرا که مدام مطالب بسیار زیبایی برایم یادآوری می شد...
آقای پیروی گفت: من یقین دارم تو در بهشت بودی. در آن ۱۸ روز که به کما رفتی حتماً بهشت خدا را دیده ای...
در این مدت بارها و بارها بهشت الهی را برای ما به زیبایی توصیف کردی حتی روی تخت بیمارستان. شاید خودت چیزی به یادت نیاید اما بدان حرفهایی می زدی آن هم در شرایطی که به حالت عادی دنیایی نبودی...!!!
گفتم: ولی من چیز زیادی به خاطر نمی آورم. فقط چند مطلب کوتاه...
بدانید من پدرم را در بهشت دیدم! من شهید محمد طاهری را دیدم! من مهمان او در بهشت بودم! بهشت را با تمام زیبایی هایش دیدم...!!!
آقای پیروی گفت: خیلی خوب است. هرچه به یاد می آوری بنویس. اینها خیلی مهم است. نوار خودت را گوش کن شاید مطالب دیگری هم به یاد بیاوری...!!
باورتان نمی شود؛ وقتی نوار خودم را که در بیمارستان صحبت می کردم و آقای پیروی ضبط کرده بود را به طور کامل گوش دادم بسیاری از مطالب بار دیگر برایم تداعی شد...
قسمتی از نوار را گوش کردم. خیلی برایم جالب بود! آقای پیروی می پرسید: مصطفی! ما باید در این دنیا چکار کنیم؟!
من هم در آن حالت میگفتم هرچه می توانید برای رضای خدا کار کنید و او را هر لحظه حاضر و ناظر بدانید...
در جایی دیگر پرسید: در بهشت چه خوردنی هایی وجود دارد؟! بعد به شوخی گفت: آیا آن جا چایی هم هست؟!
گفتم: آنجا آن قدر نعمت های زیبایی وجود دارد که کسی به فکر چایی نمیافتد. اما اگر چایی هم بخواهی در آنجا فراهم می شود...
بعد اشاره کردم به این آیه قرآن: سوره زخرف آیه هفتاد و یک که خدای متعال در وصف بهشتیان فرموده: بهشتیان هر چه بخواهند و هرچه چشم از آنها لذت ببرد برایشان فراهم است...
اما مطالبی را هم در مورد برخی افراد گفته بودم که آن مطالب به طور کامل از ذهنم خارج شده بود...
البته فکر میکنم این هم کار خدا بود. من از آن زمان که به هوش آمدم تا چند ماه به همه چیز آگاهی داشتم. همه چیز را می دیدم و می فهمیدم. باطن افراد، فکر افراد و حتی آینده آنها را می فهمیدم که تمام این ها وقتی به شرایط عادی برگشتم؛ خدای متعال این قدرت ها را از من گرفت...
احساس میکنم لازمه زندگی دنیایی این است که خیلی از مطالب را ندانیم...
خود همین یک نعمت است. ما اگر همه چیز را بفهمیم و بدانیم، نمیتوانیم با اهل دنیا و در کنار یکدیگر زندگی کنیم...
روزهای بعد در تنهایی خودم آنچه از بهشت دیده و شنیده بودم را بر روی کاغذ نوشتم تا فراموشم نشود...
یادآوری بهشت الهی، اشک مرا جاری می کرد...
چرا مرا از آن بهشت بیرون کردند؟
در مورد حرف هایی که در نوار زده بودم، آقای پیروی در همان روزهای اول از برخی علما و مجتهدین مشهد سوال کرد...
تمام آن بزرگواران صحبت های من و اتفاقاتی را که در عالم برزخ دیده بودم، همه را تایید کردند و گفتند: ممکن است آقا مصطفای شما در اثر این حادثه به برزخ الهی رفته و به چنین مشاهداتی دست یافته. البته که قبلاً برای عدهای چنین اتفاقاتی افتاده است...
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
قسمت ← ۱۰
🌴ذره ای از زیبایی های بهشت🌴
من نمی دانم چه زمانی روح از بدنم خارج شد؟ و نمیدانم چه مدتی خارج از بدنم بودم؟
اما این را حس کردم که از داخل یک تونل نورانی عبور کرده و به جایی رفتم که سراسر نور بود...
بعدها وقتی کتابهای تجربه های نزدیک به مرگ را خواندم مشاهده کردم خیلی از کسانی که به آن سوی عالم رفته اند با شور خاصی از این تونل نورانی صحبت میکنند، در صورتی که به نظر من این تونل خیلی مهم نبود...
آنچه بعد از این تونل نورانی دیده میشد، بسیار عجیب تر و مهم تر بود...
درست مثل اینکه یک نفر با هواپیما به مشهد برود و وقتی بگویی چه خبر؟ دائم از هواپیما و یا از مسیر سفر بگوید اما از مقصد و خود مشهد حرفی نزند...!
این تونل، مسیر عبور بود و مرا به سرزمینی وارد کرد که توصیف نشدنی است...
من چیزهایی دیدم که تمام زندگیم را دستخوش تغییرات کرد...
تفکرات من نسبت به قبل از حادثه بسیار متفاوت شد. آنچه دیدم مانند این بود که مثلاً شما تصاویر سیاه و سفید جنگل های شمال را بر روی کاغذ ببینید، یا این که به واقع وارد جنگل شده و آنجا را از نزدیک لمس کنید. مثال دنیا با آنجا تقریباً اینگونه است...
آنجا همه چیز واقعی بود. هیچ چیزی انسان را آزار نمی داد. نور بود ولی آفتاب انسان را اذیت نمی کرد...
سرما و گرما معنی نداشت. همه چیز در اوج زیبایی بود. سرسبزی آنجا، درختان و بوته هایش هیچ مَثَل و مانندی در دنیا نداشت...
آنجا گرسنگی، بی حالی، مریضی و هر چه که از ضعف جسمی است معنی ندارد...
من از یک محیط بی ارزش وارد یک مکان بسیار عالی شدم. نمی دانم آنچه دیده ام را چگونه برای شما توصیف کنم..
@KanaleDastan
مگر میشود با علم محدود بشر و با این کلمات و عبارات، بهشت خدا را توصیف کرد؟!!!
آنجا تمام درختان و بوته ها، همه چیز در اوج زیبایی بود. در آنجا هر چه میخواستی بلافاصله برایت آماده می شد...
بر روی درختان انواع میوه ها وجود داشت. تمام میوه ها رسیده و براق بود.
اگر اراده میکردی میوه ها جلو میآمد و آماده می شدند تا از آنها استفاده کنی...
حتی یادم هست چون من به موز خیلی علاقه داشتم، درخت موزی را از دور دیدم...
موزهای زیبا، رسیده و آماده مصرف بود...
با خودم گفتم چطور باید این میوه را بردارم؟! ناگهان یک موز از درخت جدا شد و به سمت من آمد...
این موز مقابل من قرار گرفت تا از آن بخورم. واقعا نمیدانم چطور باید شرایط آنجا را توصیف کنم؟!!!
آنجا گرسنگی و تشنگی نبود. خستگی و بیحالی نبود. هرچه میخواستی می توانستی به دست بیاوری...
خوردن و آشامیدن در آنجا تفریحی بود...
اصلا کسی در آنجا گرسنه نمی شد تا به سراغ غذا برود؛ اما اگر کسی غذا می خواست بهترین ها برایش آماده می شد...
اگر نوشیدنی می خواست بهترین ها برایش آماده می شد...
اگر میوه میخواست، شاخه های درختان میوه برایش نزدیک می شد. آنجا همه اش لذت بود...
باور کنید اوج لذت های دنیا با آنچه من در آن جا دیده بودم قابل مقایسه نبود...
اینجا معمولاً لذت ها با درد، سختی، خستگی و رنج همراه است؛ اما آنجا بهترین ها را می خوردی و هیچ مشکلی ایجاد نمی شد...
گلاب به رویتان! آنجا حتی چیزی به نام دستشویی وجود نداشت. در بهشت خدا احتیاجی به دفع غذا نبود...
بیماری، کسالت، پیری و خستگی در بهشت خدا راه نداشت...
اینجا مثلاً وقتی به بهترین جنگل ها می رویم، ترس از حیوانات یا سرما و گرما و یا حتی حشرات و خزندگان و یا حتی ترس از افتادن و زخمی شدن، مانع لذت بردن کامل انسان میشود. اما آنجا لذت مطلق بود، بدون هیچ مشکل و دردسری...
یادم هست وقتی در میان درختان بهشت راه می رفتم، صدای زیبایی به گوشم رسید. مانند صدای چه چه پرندگان؛ اما پرنده ای ندیدم...
خوب که دقت کردم دیدم تمام برگها و درختان و تمام آنچه در اطرافم بود ذکر خدا میگفت...
آن صدایی که می شنیدم، ترنم زیبایی از ذکر سبحان الله بود...
این صدا آنقدر زیبا بود که مشتاقانه گوش میدادم. البته اگر کسی میخواست میتوانست گوش ندهد. این هم در اختیار انسان بود...
اینجا اگر یک کوهنورد بخواهد لذت ببرد، باید مسیری طولانی را با سختی در کوههای کند طی کند تا به قله برسد و سپس این مسیر طولانی را برگردد، به علاوه تمام خطرات مسیر...
اما آنجا به محض اینکه اراده میکردی، از این طرف به آن طرف بروی، ناگهان می رفتی...
بالای بلندی رفتن هیچ خستگی نداشت. همین که اراده میکردی آنجا بودی...
مثلاً من صدای شرشر آب رودخانه را در بهشت شنیدم. همین که اراده کردم دیدم در کنار آن رود زیبا و زلال قرار گرفتم...
آنچه خدای متعال از بهشت توصیف کرده است همه را آنجا با چشم مشاهده کردم...
آنجا هر کسی، هر چه می خواست به دست میآورد...
اما جالب بود که رتبه و درجه افراد با یکدیگر متفاوت بود و برای همین، لذتی که از بهشت می بردند هم تفاوت داشت...
مثلا برخی ها با همان خوردنی ها و زیبایی ها سرگرم بودند و لذت می بردند..
بعضی ها رتبه و درجه بالاتری داشتند و با این چیزها خودشان را سرگرم نمی کردند...
به یاد دارم، کسی را در بهشت دیدم که مدام مشتاق دیدار اباعبدالله الحسین علیه السلام بود...
چند باری که از کنار من رد شد. گفت از نزد مولایم حسین علیه السلام می آیم...!!!
چه کنم که نمی توانم تمام زیبایی های بهشتِ مطلق خدا را برایتان توضیح دهم...
@KanaleDastan
جریان، وقتی برایم عجیب تر شد که ناگهان آقای پیروی گفت: مصطفی جان! هر چه دیدی درست بوده و واقعیت داشته، چون تمام گفته هایت با قرآن خدا جور در می آید...
ناگهان پدر همسرم رفت و قرآن را آورد...
باورتان نمی شود، تک تک حرفهایم در قرآن بود. من تا به حال این آیات قرآن را نخوانده بودم یا اگر هم خوانده بودم توجهی به آن نداشتم...
آقای پیروی، آیه ۱۶ سوره فرقان را نشانم داد که نوشته بود: لَهُمْ فِیهَا مَا یَشَاءُونَ ← یعنی بهشتیان هرچه بخواهند برایشان فراهم است...
بعد آیه ۳۱ سوره فصلت را نشانم داد که فرموده بود: وَ لَکُمْ فِیهَا مَا تَشْتَهِی أنْفُسُکُمْ وَ لَکُم فِیهَا مَا تَدَّعُونَ ← در بهشت، هر چه دلتان بخواهد فراهم است و هر چه طلب کنید بلافاصله به شما داده می شود...
خواهش می کنم آیات ۱۲ تا ۲۰ سوره مبارکه انسان را بخوانید. با دیدن این آیات نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. بخشی از آن آیات این است که نوشته بود: نه سرما و نه گرما بهشتیان را اذیت نمی کند. وَ ذُلِّلَتْ قُطُوفُهَا تَذْلِیلَا ← چیدن میوه های بهشت بسیار آسان است...
از همه عجیب تر، آیات سوره واقعه بود...
مثلا در یکی از آیات فرموده بود: وَ لَحْمِ طَیْرٍ مِّمَا یَشْتَهُونَ ← بهشتیان، هر گوشت پرنده ای که بخواهند، به صورت بریان شده و کباب شده برایشان فراهم است...
آقای پیروی خیلی به من سفارش کرد که ترجمه سوره الرحمان را بخوانم...
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
قسمت ← ۱۱
🌴لذت مطلق🌴
بگذارید موارد دیگری را که به یاد می آورم یا در نوار اشاره کردم را شرح دهم...
تا قبل از این ماجرا فقط صورت و بدن خودم را در آیینه دیده بودم. اما آنجا گویی خودم را از تمام جهات و به صورت سه بعدی میدیدم؛ آن هم با دقت و وضوح کامل...!
از دیدن خودم نه وحشت کردم و نه تعجب...!
گویی همه چیز طبیعی و عادی است. احساس میکردم چهرهام از قبل زیباتر شده...
من جوان تر و خوش هیکل تر از قبل شده بودم...
از طرفی گاهی به بدن خودم که روی تخت بیمارستان بود نگاه میکردم. اینجا نیمی از صورتم آسیب جدی دیده بود اما آنجا وقتی به چهره خودم دقت میکردم از زیبایی و تناسب آن لذت می بردم...
نکته دیگر اینکه انسان وقتی تنهایی به مکانی جدید میرود احساس غربت دارد اما من هرگز چنین احساسی نداشتم...!
من در بهشت برزخی در اوج خوشی و لذت بودم. مثل کسی که به عروسی یکی از بستگانش می رود و با لباس های زیبا در کنار دوستانش می نشیند؛ می گوید، می خندد و خوشحال است و حسابی پذیرایی می شود...
اینجا افراد مختلفی را میدیدم که همه شاد و خوشحال بودند. هیچکس غمگین و افسرده نبود. همه لباس های زیبا داشتند و از نعمت های الهی لذت میبردند...
یاد آیه ۱۷۱ سوره آل عمران افتادم...
یکی از دلایلی که همه در بهشت لذت مطلق داشته و خوش هستند و نگرانی ندارند این بود که آنجا عالم ادراک است...
یعنی درک همه کامل بود و برای همین همه میدانستند که خداوند مهربان همواره پشتیبان آنهاست...
درست مثل بچه های خردسال که از هیچ چیزی نگرانی ندارند چون به پدر و مادرشان اعتماد و توکل دارند و می دانند آنها به فکر فرزندشان هستند...
اما ما بزرگترها چون اعتقاد لازم به سرپرست بودن خدای مهربان نداریم، همیشه نگران هستیم و ترس داریم...
در حالی که خدای مهربان می فرماید: «الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون...یعنی بندگان خوب خدا هیچ غم و اندوهی ندارند»
اینجاست که پی می بریم چرا فرموده اند: ألَا بِذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب
در عالم برزخ من با دیگران صحبت میکردم. تمام آنها چهرهای بسیار با محبت داشتند. در آنجا تمامی شهدا و انسانهای پاک حضور داشتند...
از دیدنشان آرامشی درونی من بیشتر میشد...
گویی سالهاست آنها را میشناسم. حتی قبل از تولد و حضور در دنیای خاکی!
من از دیدن آنها هیچگونه احساس ترس یا شگفت زدگی نداشتم. مثل کودکی که در پارک به تنهایی مشغول بازی است و میداند پدر و مادر و بستگان مهربانش در کنارش حضور دارند.
آنها لباس های زیبایی بر تن داشتند...!
نمیدانید از دیدن و گفت و گو با آنها چقدر خوشحال شدم...!
آنجا نیز آیه ۱۱ سوره انسان برایم تداعی شد...
در وجود آنها محبتی وصل ناشدنی بود. آنها بدون تکلم مشغول صحبت با من شدند. مفاهیم، سوالات و احساسات به مراتب بهتر از زمان صحبت کردن منتقل میشد...
برخی مسائل احساسی هست که نمیتوان به راحتی بیان نمود. یعنی هیچ واژه ای را برای بیان آن نمی توان یافت. اما در حضور همراهان مهربان بهشتی، احساسات من به بهترین شکل بیان می شد...
می گویم همراهان مهربان بهشتی! چون حتی واژه ای نمی توانم پیدا کنم که اهل بهشت را به خوبی توصیف کند!
بگویم پدر و مادر! از پدر و مادر مهربان تر بودند...
بگویم استاد! اصلاً با یک استاد قابل قیاس نبودند...
واقعا نمی دانم آن افراد با محبت را چطور توصیف کنم...
در حضور آنها همه چیز در بهترین حالت بود. من سرشار از عشق الهی شده بودم. عشق و علاقه خاصی که اصلاً در ذهنم نمی گنجد...
به قول معروف از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم...!
دوست داشتم تا ابد در کنار آنها بمانم. من از آنها مطالب بسیاری آموختم...
آنها در یک لحظه دریایی از علوم را به قلب من روانه کردند، در یک لحظه مطالبی به اندازه هزاران جلد کتاب به من منتقل شد...
علوم و دانش هایی به من منتقل شد که همه در این دنیا به دنبالش می گردند...
من علت هر اتفاق یا ماهیت هر کاری را بلافاصله می فهمیدم...
من یقین کردم که این کره خاکی که برای سکونت ما انسان ها انتخاب شده محل زندگی اصلی ما نیست...
در بهترین حالت اینجا محلی برای تعلیم و تربیت ماست. ما باید رشد کنیم تا برای زندگی اصلی آماده شویم...
اینجا یک گذرگاه موقت و یک مسافرخانه بیشتر نیست! پس نباید دلبستگی ایجاد شود...
آنجا تازه فهمیدم که چرا مولا امیرالمومنین علی علیه السلام اینقدر به مرگ علاقه داشتند و می فرمودند به خدا قسم که علاقه من به مرگ از علاقه نوزاد به شیر مادرش بیشتر است...
من با تمام وجود حس کردم که ماهیت وجودی ما با گناه و نافرمانی پروردگار منافات دارد...
یعنی خداوند از روح خودش در ما دمیده و این روح الهی دوست ندارد که نافرمانی خدا را انجام دهد...
ما به دلیل داشتن همین روح الهی عاشق انجام کارهای خوب هستیم. کارهایی که پروردگار مهربان را خوشحال می کند و چه کاری بهتر از خدمت به بندگان خدا...
من اگر بندگان خدا را دوست داشته باشم و به آنها عشق بورزم و در مسیر هدایت آنها تلاش کنم؛ این از بهترین کارها است...
کوچکترین محبتی که به خاطر خداوند به بندگانش داشته باشم در وجود من دریایی از عشق الهی ایجاد می کند...
یک لبخند گرم، یک جمله محبت آمیز، یک فداکاری کوچک، یک جمله مثبتی که از دهان ما خارج میشود حتی اگر به خانواده خودمان باشد، چونان در سرنوشت ما موثر است که قابل بیان نیست...
اما از آن طرف، افکار زشت، خشونت، احساسات منفی، بد اخلاقی، حتی در مقابل یک نفر، چنان تاثیر منفی در سرنوشت ما ایجاد میکند که باور کردنی نیست...
از دیگر مطالبی که از همنشینی با بهشتیان متوجه شدم این بود که مشکلات و سختیها معلم زندگی ما هستند...
کسانی که در مقابل مشکلات صبر میکنند و به دنبال برطرف کردن آنها هستند ظرفیت وجودی خودشان را بالا میبرند و در پیشگاه خدا مقام بسیار بالایی دارند...
اما آنها که در مقابل مشکلات جزع و فزع کرده و تحمل نمی کنند، در واقع خود را از توفیقات بزرگ الهی که میتوانست نصیب آنها شود محروم میکنند...
مثالی بزنم تا متوجه شوید. چند نفر در یک رشته سخت و مهم دانشگاهی درس می خوانند. برخی سختی های این رشته را که می بینند درس را رها کرده و مشغول روزمرگی می شوند. کسی برای این افراد احترام خاصی قائل نیست...
اما برخی دانشجوها شرایط سخت را تحمل می کنند و پس از گذراندن دوران تحصیل، در درجات بالای علمی مشغول فعالیت می شوند. آنها افراد مهمی میشوند که بسیاری از مردم حسرت زندگی آنها را می خورند...
تمام اینها نتیجه تحمل سختی هاست...
یکی دیگر از مطالبی که از بهشتیان کسب کردم این بود که انسانها با اعمال و کارهایی که به اراده خودشان انجام می دهند، تنبیه می شوند و یا پاداش می بینند...
یعنی اختیار و انتخاب دست خود انسان است...
البته من درک این مفاهیم را از برکت وجود پدرم میدانم...
در عالم برزخ، چیزهایی از پدر شهیدم دیدم که باور کردنی نیست...!!!
ا💎💎💎💎💎ا
📝
🔻🔻🔻🔻
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
🔺🔺🔺🔺
قسمت ← ۱۲
🌴عشق الهی🌴
از مهمترین مطالبی که درک کردم این بود که نخستین وظیفه ای که ما داریم عشق و ابراز محبت نسبت به دیگران است و اولین کسی که باید به او عشق بورزیم و با ادب در محضر او باشیم پروردگار خوب و مهربان ماست...
بعد فهمیدم که بهترین روش گفتگو و ابراز عشق به این خدای مهربان توسط پیامبر به ما بیان شده...
این همان راز و نیاز و عبادتی است که در دین بیان شده و انجام می دهیم و باید تلاش کنیم که عاشقانه تر باشد...
البته اهمیت این رابطه عاشقانه را تا به آن سوی عالم نرویم متوجه نمی شویم. من آنجا بود که فهمیدم چرا معصومین و بزرگان دین عاشق نماز هستند...
کمی که از همنشینی من با این دوستان الهی گذشت، احساس کردم که هیچ علمی در عالم نیست که من از آن بی اطلاع باشم...
حتی یادم هست در زمینه مسائل پزشکی که سالها درس خوانده بودم فهمیدم که پرهیز کردن، بیشتر از تمام درمان ها ارزش دارد...
حتی می فهمیدم که چرا برخی کارها در دین حرام یا مکروه اعلام شده.! در واقع ما از سوی خداوند به این جهان آمده ایم و به سوی او باز می گردیم...
او عاشق ماست و نمی خواهد که از او جدا شویم، لذا از هر مانعی که بخواهد ارتباط ما را با پروردگار عزیزمان کمرنگ کند باید دوری کرد...
آنجا درک کردم که کارهای خوبی که در مورد بندگان خدا در دنیا و با اخلاص انجام دادهام برخی گناهان مرا از بین برده(ان الحسنات یذهبن السیئات)...
با خودم می گفتم ای کاش بیشتر از این به بندگان خداوند خدمت می کردم...
من وقتی از آنجا به اهل دنیا نگاه میکردم احساس میکردم برخی آدمها با رفتارشان همین الان نیز اخلاق بهشتی دارند...
کسانی که به دیگران خالصانه محبت میکنند، هدیه میدهند...
خالصانه به بندگان خدا لبخند می زنند. آنها که مشغول گره گشایی از کار دیگران هستند و یا با معرفت به حرم های ائمه رفت و آمد دارند و حتی کسانی که مشغول خواندن و تدبر در قرآن هستند و یا لحظاتی که نوای ملکوتی اذان پخش می شود یا موقع دیدن دریا و یا موقع نزول باران در واقع در این لحظات بوی بهشت در میان اهل دنیا پخش میشود...
حتی الان وقتی دلتنگ بوی بهشت میشوم، به سراغ این موارد میروم تا آرام شوم...
من به بدن خودم روی تخت بیمارستان و گریه و زاری اطرافیانم نگاه میکردم اما اصلا برایم مهم نبود...
چون میدانستم خداوند این تقدیر را برایم ایجاد کرده و حتماً خیری در آن بوده و الان در بهترین حالات در بهشت برزخی هستم...
تمام زندگی نزدیکان خودم را به چشم برهم زدنی میدیدم که تا لحظه مرگ چه مراحلی را طی خواهند کرد...
من می فهمیدم که صبر آن ها بر این مشکلات پیش آمده چقدر در سرنوشتشان تاثیر مثبت دارد لذا هرگز برای آنها ناراحت نبودم...
آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود. در دنیا باید صبر کنیم تا فردا شود تا اتفاقات فردا را مشاهده کنیم اما آنجا تمام اتفاقات آینده را به راحتی مشاهده می کردیم و این خاصیت برزخ است...
از دیگر مطالبی که به آن یقین پیدا کردم این بود که خیلی باید مراقب تفکراتمان باشیم...
چه کسانی منبع فکری ما را تغذیه می کنند؟! فکر انسان باید خوب باشد تا اعمال خوب از او سر بزند. کسی که در افکارش عاشق انسانها باشد، در راه هدایت آنها نیز تلاش خواهد کرد و مسیر بهشت برزخی خود را هموار خواهد نمود...
اما اگر ذهن و فکر ما در اختیار تفکرات شیطانی قرار گیرد، چنین نتیجه بهشتی حاصل نخواهد شد. به تعبیر شاعر:
از کوزه همان برون تراود که در اوست...
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
قسمت ← ۱۳
🌴فرشتگان🌴
از طرفی من در بهشت جوانانی را دیدم که همگی شبیه به هم و بسیار زیبا بودند؛ چیزی شبیه کارمندان هتل ها...
آنها لباس شبیه به هم داشتند. بسیار هم مهربان بودند. اگر سوالی در ذهن من ایجاد می شد آنها با مهربانی جواب می دادند...
البته باز تاکید کنم که هیچ تکلمی بین ما صورت نمی گرفت. آنجا مفاهیم بود که از ذهن طرف مقابل به ذهن من منتقل میشد...
من متوجه شدم اینها ملائکه الهی هستند و در خدمت مومنی در بهشت برزخی قرار دارند. آنچه یک مومن علاقه داشت برایش فراهم می کردند...
در نواری که آقای پیروی ضبط کرده بود از من پرسید: این ملائکه زن هستند یا مرد؟!
من گفتم: اصلاً مهم نیست. من متوجه زن و مرد بودن آنها نشدم. آنجا آنقدر چیز های زیبا می بینیم که به این مسائل پیش پا افتاده توجه نداریم...
آنجا اگر کسی بخواهد، میتواند به دنیا هم توجه داشته باشد. اما معمولاً کسی علاقه به این کار ندارد...
من متوجه بودم که بدنم روی تخت بیمارستان بیهوش قرار دارد اما علاقه نداشتم به سراغ بدنم بروم؛ مثل کسی که یک لباس قدیمی را داخل کمد گذاشته و کاری به آن ندارد. من هم توجهی به بدنم نداشتم...
البته آنچه اتفاق می افتاد را می دیدم. من شاهد بودم که بستگانم بالای سرم آمدهاند و یا پزشکانی که برایم زحمت میکشیدند را میدیدم...
حتی از نیت افراد روی زمین آگاه بودم و حتی می دانستم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد و چه کسانی به ملاقات من خواهند آمد...
اما این چیزها خیلی برایم مهم نبود. من غرق در لذات بودم. لذات بهشتی که توصیف کردنی نیست...
@KanaleDastan
آنجا مقام افراد متفاوت بود، اما همه لذت می بردند. سطح ادراک و لذت افراد تفاوت داشت...
من میدیدم خیلی ها دسترسی به مقام بالاتر ندارند. اما آنها در همان قصرها و باغ های خودشان خوش بودند. در همان مقام پایین خودشان هم بسیار لذت می بردند...
آنجا کسی حسرت مقام دیگری را نمی خورد. حتی حسرت لباس دیگری را نداشت. چرا که گویی هر لباسی سایز و اندازه مشخصی داشت و معلوم بود برای کیست!
آنجا لذت ها متفاوت بود اما من می فهمیدم چه لذت هایی بهتر از این نعمت ها هم هست...!!!
این را هم بگویم که معنای یوم الحسرة را به خوبی درک کردم. برخی از اهل عذاب که قادر به استفاده از نعمت ها نبودند به اهل بهشت برزخی با حسرت خیره می شدند...
البته آنها نمی توانستند نعمت های بهشت را درک کنند...
مثالی بزنم تا بهتر متوجه شوید...
اگر کسی چشمانش ضعیف باشد و عینک همراهش نباشد و به سینما برود می فهمد که همه از فیلم سینمایی لذت می برند اما او حسرت میخورد که چرا نمی بیند!
برخی در برزخ اینگونه بودند. این را هم بگویم من آتشی به عنوان عذاب برزخی ندیدم. اما بدتر از آتش را دیدم که برخی را به شدت می سوزاند...
خداوند کسی را در برزخ عذاب نمیکرد، بلکه این انسانها بودند که با اعمال دنیای خود باعث سوختن و عذاب خودشان می شدند...
درست مثل کسی که غذای فاسدی خورده، به یک جشن باشکوه رفته، در حالی که همه در حال لذت بردن از جشن هستند او مشغول عذاب خودساخته ای است که قبل از مهمانی برای خودش ایجاد کرده...
اگر غذای فاسد را نمیخورد مانند بقیه لذت می برد. این دقیقا حال انسان هایی است که در دنیا حرف خدا را گوش نکردند و با دنیای فاسد خود را سرگرم کردند...
من برخی را دیدم که حاضر بودند بسوزند اما این مقامات بهشت برزخی را از دست ندهند...
من اثر منفی گناهان را در ایمان افراد میدیدم و شاهد بودم که شیطان از همین ضعف ایمان و آلوده شدن به گناهان استفاده کرده و در افراد نفوذ می کرد...
حتی شاهد بودم که به این وسیله بین برخی زن و شوهرها اختلاف افکنی داشت.
من برخی اعمال خودم را دیدم که بسیار کم اثر و کمرنگ بود. این اعمال مانند پولهای تقلبی بی ارزش بود، با اینکه فکر میکردم این کار من خیلی مهم بوده اما به من گفتند: عملی در پیشگاه خدا ارزش دارد که خالصانه بوده و ریا نداشته باشد...
نکته دیگری که آنجا حس کردم بحث خودخواهی بود...
انسان تا خودخواه نباشد بسیاری از کار های خیر را انجام نمیدهد.
من وقتی میبینم که انسان گرفتاری به من مراجعه میکند، از باب خودخواهی و اینکه میدانم خداوند متعال چه مقامی به خاطر گره گشایی از مردم به من می دهد به دنبال حل مشکل او می روم...
یا بسیاری از کارهای خیر که در دنیا انجام می دهیم هدفی جز رسیدن به مقامات بهشتی نداریم که اینها از خودخواهی، البته از بُعد مثبت نشأت می گیرد...
البته کسی می تواند دیگران را هدایت و بهشتی کند، که خودش هدایت یافته و بهشتی باشد...
@KanaleDastan
قسمت ← ۱۴
🌴زنان و دختران بهشتی🌴
من غرق در لذات بهشت بودم. آنجا هر لحظه یک زیبایی خیره کننده ای را مشاهده می کردم که حسابی مرا به وجد می آورد...!
اصلاً قابل توصیف نبود...
اکنون که این موارد را برای خودم یادآوری می کنم، از اینکه از آن نعمت های بزرگ محروم شده ام صورتم خیس از اشک است...
اما بگذارید اتفاق جالبی که در برزخ دیدم و برایم اتفاق افتاد را برایتان بگویم...
سالها قبل در زمانی که یک پسر دبیرستانی بودم، یک روز تلویزیون را روشن کردم. فیلم سینمایی پخش می شد...
بازیگر این فیلم یک زن جوان بود که به ظاهر بسیار زیبا بود. من آن زمان به ذهنم خطور کرد که این زن، زیباترین زنی است که در جهان دیده ام...
سرم را پایین انداختم و گفتم باید پاکی چشم خودم را حفظ کنم. برای همین تلویزیون را خاموش کردم و رفتم پیش دوستانم...
بعدها به طور کلی این موضوع را فراموش کردم تا اینکه...
در عالم برزخ یاد آن صحنه فیلم افتادم...
از خودم پرسیدم: آیا زنان بهشتی هم اینگونه زیبایند؟!!
تا این سؤال از ذهنم رد شد، یکباره در میان سبزه زارهای بهشت برزخی مشاهده کردم که همان بازیگر زن به سمت من می آید...
با خودم گفتم: خدایا! او اینجا چه می کند؟!
مثل دنیا که در مقابل نامحرم سرم را پایین می گرفتم، آنجا هم سرم را پایین انداختم...
اما فرشتگان الهی به من گفتند که این زن زیبارو، پاداش بهشتی توست...
فرشتگان گفتند: خدای متعال این همسر بهشتی را شبیه آن زن بازیگر و هزاران بار زیباتر از او برای تو خلق کرده است...
فرشتگان گفتند: این همسر زیبا به تو تعلق دارد، به خاطر آنکه در دنیا نگاهت را از نامحرم پوشاندی...
سرم را بالا گرفتم...
هرچه این دختر جوان نزدیکتر میشد، چهره اش برای من بیشتر نمایان می شد...!
من حس کردم که از آن بازیگر زن هم زیباتر است و اصلا با آن زن بازیگر قابل مقایسه نیست...!!!
آن زن جوان هر چه به من نزدیک میشد، بر اوج شکوه و زیبایی او هم افزوده می شد...
اصلاً با زنان و دختران دنیا قابل مقایسه نبود...
توصیف کردن همسران بهشتی واقعاً سخت است...
من محو جمال زیبایی او بودم. در چهره او زیبایی و محبت موج میزد...
آنجا برای هر کسی که در بهشت است، همسری در اوج زیبایی و شکوه و جلال وجود دارد...
آنچه ما از یک همسر زیبارو در ذهن داریم، برای اهل بهشت آماده است...
این هم یکی از نعمت های الهی در بهشت است...
در بهشت خدا هیچ محدودیتی برای استفاده از لذت ها وجود ندارد. هر نعمتی که بخواهید بدون معطلی برای شما آماده می شود...
این همه خوشی و شعف باورکردنی نبود. دوست داشتم از زور شادی فریاد بزنم...!
جالب است وقتی این جریان را برای آقای پیروی یعنی پدر خانمم تعریف کردم، به من گفت: مصطفی جان! میدانی آنچه دیدهای درست و حقیقت است...!!!
چون از رسول خدا(ص) روایت داریم که آن حضرت فرمود: اگر یکی از زنان بهشتی به مردم دنیا نشان داده شود، از شدت زیبایی آن زن، همه مردم دنیا از هوش میروند و دیگر هیچ کس به زنان و دختران دنیا نگاه نمیکند و خورشید با آن همه درخشش خودش، در برابر زیبایی زنان بهشتی خاموش می شود...
جالب بود برایم...
آقای پیروی رفت و قرآن را آوردو گفت: می دانستی این موضوع در قرآن کریم هم بیان شده...!
آقای پیروی گفت در آیات ۳۴ تا ۳۷ سوره الرحمن آمده:
← وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ إنَّا أنْشَأْنٰهُنَّ إنْشَاءً فَجَعَلْنٰهُنَّ أبْکَاراً.........
← یعنی در بهشت، همسرانِ عزیز و بلندمرتبه ای وجود دارد، که خدا آنها را آفرینش نوینی بخشیده است. همسرانی که فقط به همسر خود عشق می ورزند و هم سن و سالند...
آقای پیروی گفت: در جای دیگر سوره الرحمن آمده:
← فِیهِنَّ قٰصِرٰتُ الطَّرْفِ لَمْ یَطْمِثْهُنَّ إنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لَا جَآنٌّ
← یعنی در باغهای بهشت، همسرانی است که فقط به همسران خود عشق میورزند و هیچ انسان و جنی، قبل از بهشتیان با آنها در تماس نبوده است...
بعد آقای پیروی رفت سراغ سوره واقعه؛ گفت: مصطفی! ببین! خدا درباره زنان بهشتی چه فرموده!!!
← وَ حُورٌ عِینٌ کَأمْثٰلِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ
← یعنی اهل بهشت، همسرانی دارند که به آنها حورالعین میگویند، همسرانی که از شدت زیبایی، همچون مروارید در صدف هستند...
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
قسمت ← ۱۵
🌴فقط برای خدا🌴
قبل از این ادامه ماجرا بهتر است برای شما بگویم که من در دانشگاه و هیئت، هم قاری قرآن بودم و هم مداحی می کردم...
پدرم نیز قاری قران و مداح بود.
در یکی از سوالات، آقای پیروی از من پرسید: مداحی یا قرائت قرآن؟! کدام یک بیشتر ارزش دارد؟!
من هم در جواب گفتم: کدام یک برای رضای خداست؟ کدام یک ما را بالا برده؟ کدام یک در وجود ما غرور ایجاد نکرده؟ کدام یک باعث ریا نشده؟
هرچه برای خدا باشد ارزش دارد. کار مخفیانه برای خدا ارزش دارد و چنین کارهایی را در عالم برزخ از انسان می خرند...
بهترین درجات بهشت برای کسانی است که خالصانه برای خدا زحمت کشیدهاند...
من افراد مخلصی را در درجات بالای بهشت دیدم که لذات بیشتری درک می کردند. حسرت میخوردم که ای کاش مقام من هم مثل آنها بود!
آقای پیروی از من سوال کرد: مصطفی جان! غیر از شهدا چه کسانی را در بهشت دیدی؟
گفتم: کسانی را دیدم که در دنیا انسان های مهربان، ساده، بدون کینه، راستگو و خَیّر بودند. افرادی که مردم به آنها اعتماد داشتند...
اما بگذارید به گونه دیگری آنجا را توصیف کنم...
برخی پزشکان میگویند اوج لذت در دنیای مادی، در لذات جنسی است. اما آنجا لذاتی به انسان نشان داده میشود که با هیچ چیز در دنیا، حتی با لذت جنسی قابل مقایسه نیست...
لذتی که اهل بهشت می برند، با هیچ کدام از لذت های دنیا قابل قیاس نیست...
آنجا بهترین شرایط لذت بردن برای انسان مهیاست. آنجا همه چیز در اوج است. بهتر از آن نمی شود...!!!
در بهشت، همه با سلامتی و خوشی مشغول لذت بردن هستند و چیزی مانع لذت آنها نمی شود. شاید برای همین است که بسیاری از بزرگان به ما فرموده اند: ای انسان! قیمت تو بهشت است؛ خودت را به کمتر از آن نفروش...
من غرق در این لذت ها بودم. در چنین شرایطی، در بهشت خدا مشغول نعمتها بودم که احساس کردم جوانی زیبارو به من نزدیک می شود...
تا او را دیدم شناختم. پدرم، شهید حاج محمد طاهری بود...
دقیقاً چهره و قیافه اش مثل آخرین تصاویر قبل از شهادت بود...
گویی سال ها همدیگر را دیده ایم و می شناسیم...
به کنارم آمد. پدرم مرا در آغوش گرفت. از حضور و گرمای محبت پدرانه اش که سالها از آن محروم بودم بسیار لذت بردم...
در بهشت خدا با پدرم قدم زدیم. من با او بسیار درد دل کردم. احساس کردم مقام او از بقیه بهشتیانی که دیده ام بسیار بالاتر است...
درجاتی داشت که بقیه آنگونه نبودند. تمام اینها را از احترام فرشتگان فهمیدم...
پدرم پیراهنی به رنگ روشن بر تنش بود. بعد از کمی صحبت، پدرم به من گفت باید بروم...!
سوالی در ذهنم ایجاد شد. گفتم: کجا باید برود؟ کجا بهتر از اینجا؟!
پدرم جواب داد: خداوند مأموریتهایی به ما شهدا درباره دنیا داده، تا از بندگان خدا گرهگشایی کنیم، ما شهدا قدرت حل مشکلات مردم را داریم...
پدرم به من گفت: من و جمعی از شهدا باید برویم اما به زودی برمیگردم...
پدر این را گفت و من تنها در باغ زیبای بهشتی مشغول گشت و گذار شدم...
در بهشت هوا بسیار عالی بود. باد و سرما و گرمای آزاردهنده وجود نداشت. هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود. خستگی نبود. هرچه اراده میکردیم، همان را میشد مشاهده کرد...
هیچ چیز مانع خواسته های بهشتیان نبود...
مدتی بعد پدرم نزد من آمد. به من گفت: مصطفی جان! آماده هستی به دیدار پیامبر اسلام برویم؟!
در ذهنم این بود که مگر رسول خدا اینجا هستند! مگر اهل بیت علیهم السلام در همین بهشت برزخی هستن؟!
تا این سوال در ذهنم آمد، پدرم به من گفت: بله! اهل بیت علیهم السلام اجازه دادند که تو هم، همراه ما شهدا بیایی...!
از شنیدن چنین خبری، گویی داشتم از شوق جان میدادم...!
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
قسمت ← ۱۶
🌴دیدار یار🌴
وقتی پدرم به من گفت آماده باش تا نزد پیامبر اسلام(ص) برویم، در چشم به هم زدنی از محیط باغ بهشتی خودمان خارج شدیم...
ما وارد باغ بسیار بزرگ و زیبا تری شدیم که از آنچه دیده بودم بسیار با شکوه تر و زیباتر بود...
من و پدرم شهید محمد طاهری کنار جماعتی نشستیم که بیشترشان از شهدا بودند...
باورتان نمیشود که چه چیز دیدم...!!!
در مقابل ما پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم قرار داشتند...
من پیامبر اسلام را دیدم...!!!
از شوق نزدیک بود قلبم از جا کنده شود...
ایشان یک لباس بلند سفید بر تن داشت و یک عبای کرمی رنگ روی لباسشان بود...
موهای بلند و زیبا، محاسن و ریش یکدست و قشنگ و سنی حدود ۳۰ تا ۳۵ سال داشتند...
آنجا بود که یاد حدیث خود پیامبر اسلام افتادم که حضرت فرمودند: سن اهل بهشت، بین ۳۰ تا ۴۰ سال است...
در سمت راست آن حضرت تمامی اهل بیت علیهم السلام به ترتیب نشسته بودند...
ابتدا امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها و سپس فرزندانشان قرار داشتند...
در سمت چپ پیامبر اسلام به ترتیب حضرت ابراهیم علیه السلام، حضرت موسی و عیسی علیهم السلام و همینطور تمامی پیامبران نشسته بودند و همگی آنها مانند من به چهره فوق العاده زیبای پیامبر اسلام خیره شده و هیچکس پلک نمیزد...
آنجا همه زیبا و نورانی بودند ولی زیبایی چهره پیامبر اسلام با هیچکس قابل مقایسه نبود...
تا آنجا که در وصف زیبایی ایشان، خودم چندین شعر سرودم...
حتی یادم هست که در آن بهشت با خودم گفتم وقتی پیامبر اسلام اینقدر زیباست، پس چرا در قرآن از زیبایی حوریه ها و زنان بهشتی صحبت می شود؟!
چهره آت حضرت از تمام حوریان بهشتی هم، هزار بار زیباتر بود...
پیامبر مشغول صحبت شد. من و دیگران سراپا گوش بودیم. احساس می کردیم که تمام حقایق هستی از سوی رسول خدا به ما منتقل می شود...
هیچکس پلک نمیزد...
همه محو جمال نورانی پیامبر اسلام بودند. من حضرت یوسف علیه السلام را هم در میان جمعیت دیدم که در آنجا حضور داشت و از محضر پیامبر اسلام استفاده می کرد...
من آنجا کسانی مانند شهید برونسی و شهید همت را شناختم که در بین جمعیت نشسته بودند. عده ای از شهدا و عده ای از دوستان پدرم هم آنجا بودند...
آنها از لحاظ معنوی از بقیه شهدا مقامشان بالاتر بود. این را به راحتی فهمیدم. چرا که در آنجا تمام شهدا نبودند...
خوب به یاد دارم که با خودم گفتم خدایا! هیچ لذتی در بهشت بالاتر از همنشینی با رسول خدا نیست...
احساس میکردم که سعدی، شاعر بزرگ هم چهره پیامبر اسلام را دیده است که این گونه شعر سرود:
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
پیامبر اسلام سخنانی بیان کردند که بیشتر آنها را فراموش کردم؛ اما یادم هست آن حضرت در پایان سخنانشان به ما فرمودند: شما از دیدن چهره من که یک مخلوق خداوند متعال هستم، به چه حالی افتادهاید. اگر بهشت رضوان خدا را نظاره میکردید، میفهمیدید که جلوه عنایت الهی و تجلی ذات پاک خدا با شما چه خواهد کرد...!!
احساس میکردم کل علوم هستی و کل مطالبی که احتیاج داریم تا به تکامل رسیده و لایق بهشت رضوان شویم را از زبان پیامبر اسلام شنیدم...
اما نمیدانستم بهشت رضوان چیست؟!
بعدها از آقای پیروی سوال کردم...
به من گفت: از عالم بزرگی شنیدم که رضوان و بهشت رضوان همان خوشنودی خدای متعال است که بالاترین مقام و نعمت در بهشت همین است...
حتی پیامبران به دنبال رضوان خدا هستند، مثل شاگردی که معلمش را دوست دارد و میخواهد، معلم همیشه از او راضی باشد یا مثل کسی که دوستی دارد که بسیار عاشق و دلباخته اوست و همیشه میخواهد این دوست از دست او راضی باشد...
بهشت رضوان دقیقا همین است. همان مقامی که بهشتیان دوست دارند که خدای متعال از آنها راضی باشد...
اهل بهشت، این رضایت خدا را میبینند و حس میکنند و این را حاضر نیستند با چیزی عوض کنند...
بالاترین مقام در بهشت، همین رضوان و رضایت الهی است که هم پیامبران و هم شهدا و هم تمام اهل بهشت به دنبال آن می گردند..
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
قسمت ← ۱۷
🌴احمد🌴
یکی از کسانی که در محضر پیغمبر اسلام مشاهده کردم، احمد خُدّامی بود. او در کنار شهدا و هم مقام با آن ها نشسته و سخنان رسول خدا را گوش میکرد...
اما احمد شهید نشده بود. او از دوستان دوران نوجوانی و جوانی من بود. او مانند من کوچک بود که جنگ تمام شد ولی تا توانست در راه شهدا قدم برداشت...
یادم هست که به مرحوم آیت الله واله و شهید عاصمی و دیگر سرداران و شهدای کاشمر خیلی ارادت داشت...
این را هم بگویم که شهید عاصمی، سردار بزرگ تخریب بود.
احمد یک مربی فرهنگی بود و در راستای آشنایی نسل جدید با افکار امام و شهدا قدم برمی داشت.
او در مسجد و دانشگاه و هر کجا که میتوانست فعالیت فرهنگی و مذهبی می کرد...
احمد مهندسی متالوژی خوانده بود، اما خودش را وقف هدایت نسل جوان کرد...
احمد اخلاص عجیبی داشت. در تمامی کارهایش رضایت خدا را در نظر می گرفت...
مثلاً یک بار صبح زود با هم به کوه رفتیم. در مسیر بودیم که متوجه شدیم به خاطر زلزله قسمتی از کوه ریزش کرده و سنگ های بزرگ در طرف دیگر جاده آسفالت ریخته...
با اینکه مسیر باز بود، اما احمد نگه داشت و پیاده شدیم. گفت: ماشین هایی که از این مسیر عبور می کنند متوجه ریزش کوه نیستند و خدایی نکرده با این سنگ ها برخورد می کنند...
ما هم با سختی این سنگها را جابجا کردیم...
خدا را شکر! اتفاقی نیفتاد و ما هم حرکت کردیم...
احمد در سنین جوانی مبتلا به سرطان شد و سختی های زیادی کشید و خواب شهید عاصمی را دیده بود که به او در خواب گفته بود: قبل از ۳۰ سالگی از دنیا میروی و مهمان ما خواهی شد...
همین اتفاق هم افتاد و احمد قبل از ۳۰ سالگی از دنیا رفت. اما برایم عجیب بود که چرا احمد، هم مرتبه شهدا بود و در محضر رسول خدا قرار داشت...؟!
بعدها از بزرگی شنیدم که فرمود: چنین مقامی مخصوص کسانی است که برای هدایت مردم زحمت میکشند و فقط اخلاص و رضایت خدا برایشان مهم است...
آری چنین انسانهایی هم ردیف شهدا هستند و نزد پیامبران الهی روزی میخورند...
از محضر پیامبر اکرم خارج شدیم. بهشت رضوان مقامی می خواست که من آن مقام را نداشتم. اما من از خود بی خود شده و مست آن دیدار بودم...
هموز باورم نمیشد که مرا به چنان مقام و جایگاهی راه دادند...!!!
بار دیگر پدرم می خواست به سراغ اهل دنیا برود...
پدرم، شهید محمد طاهری گفت: مصطفی جان! برخی از مردم دنیا حاجاتی از خدا دارند که ما شهدا را واسطه قرار داده اند. ما وظیفه خود میدانیم که به فرمان و اجازه خدای متعال از مشکلات برخی از آنها گره گشایی کنیم...
پدرم خداحافظی کرد و رفت...
من ایستاده بودم. از آنچه می دیدم لذت می بردم. واقعاً نمی توانم آنچه دیده بودم را توصیف کنم...
کلمات و جملات، قدرت توصیف آن همه زیبایی و شکوه را ندارند...
بیخود نیست که می گویند بهشت دیدنی است؛ نه شنیدنی...!
وقتی پدرم رفت، دیدم کنار من یک درخت زیبا، در کنار نهر آبی زلال قرار دارد.
به آن درخت نزدیک شدم...
عجیب بود آن درخت، هم سیب قرمز، هم سیب زرد، هم سیب سبز و هم گلابی داشت. شاید این از معجزات بهشت است...
لابلای این میوه ها، گلهای یاس سفید، این درخت را پوشانده بود...
من از عطر سیب و گلابی و گل های یاس و صدای آب، بوی ذکر خدا را حس می کردم و سرمست شده بودم...
اولین بار بود که سیب سبز میدیدم...
چند سال بعد در یک میوه فروشی، سیب سبز دیدم...
سؤال کردم اینها چه فرقی با سیب های دیگر دارد؟ گفت: این سیب ترش است و مشتری خودش را دارد...
حتما آنچه در بهشت دیده بودم، پیام مهمی به ما داشت...
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
قسمت ← ۱۸
🌴بازگشت🌴
من در آنجا محو زیبایی درختان و بوی عطر گل ها و ذکر تسبیحی بودم که از حرکت آب می شنیدم...
آنجا بود که یاد حدیث پیامبر اسلام افتادم که فرمودند: مردم در خوابند، وقتی می میرند تازه بیدار می شوند...!
واقعا همین گونه بود. مردم خبر ندارند که اگر مسیر خدا را بروند چه بهشتی در انتظار آنهاست! آنجا تازه این حدیث برایم معنا شد...
هر لحظه مشتاق رها شدن از دنیا و رسیدن به آن درجات بودم...
باورتان نمی شود...!
من در آنجا آرزوی مرگ خودم را داشتم! دوست داشتم از دنیا کنده شوم...
در آنجا افراد مختلف را می دیدم و با یک نگاه از باطن اعمال آنها باخبر می شدم...
مثلاً در آنجا کسی را دیدم که با خود حدیث نفس داشت و میگفت: ای کاش در دنیا به جای این همه دعا برای بدست آوردن پول، از خدا رشد معنوی می خواستم! تا در بهشت، جایگاه بهتری نصیبم شود...
کسی گفت: ای کاش زمانی که نمازم قضا میشد، بلافاصله آن را می خواندم...!
شخص دیگری در دلش میگفت: ای کاش مانند مقربین و انسانهای نیک، سحرها از خواب بیدار می شدم و لذت مناجات با خدا را بیشتر حس میکردم...!
دیگری می گفت: ای کاش زیاد نمیخوابیدم و در دنیا اهل خواب نبودم تا برکات و رزق و روزی بیشتری نصیبم میشد...
شخص دیگری می گفت: ای کاش جایگاهی بسیار بالاتر را به دست می آوردم...!
ای کاش در امتحان خدا که در طول زندگی برایم پیش آمده اینقدر ناله و بی تابی نمی کردم؛ چرا که با صبر در مقابل سختی ها مقامات بسیاری را می توانستم کسب کنم...
دیگری می گفت: ای کاش آن زمان که قدرت انجام گناه داشتم، گناه نمی کردم...!