eitaa logo
داستانهای زیباو تأثیر گذار
142 دنبال‌کننده
120 عکس
12 ویدیو
0 فایل
داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
مشاهده در ایتا
دانلود
کسانی که به دیگران خالصانه محبت میکنند، هدیه میدهند... خالصانه به بندگان خدا لبخند می زنند. آنها که مشغول گره گشایی از کار دیگران هستند و یا با معرفت به حرم های ائمه رفت و آمد دارند و حتی کسانی که مشغول خواندن و تدبر در قرآن هستند و یا لحظاتی که نوای ملکوتی اذان پخش می شود یا موقع دیدن دریا و یا موقع نزول باران در واقع در این لحظات بوی بهشت در میان اهل دنیا پخش میشود... حتی الان وقتی دلتنگ بوی بهشت میشوم، به سراغ این موارد میروم تا آرام شوم... من به بدن خودم روی تخت بیمارستان و گریه و زاری اطرافیانم نگاه میکردم اما اصلا برایم مهم نبود... چون میدانستم خداوند این تقدیر را برایم ایجاد کرده و حتماً خیری در آن بوده و الان در بهترین حالات در بهشت برزخی هستم... تمام زندگی نزدیکان خودم را به چشم برهم زدنی میدیدم که تا لحظه مرگ چه مراحلی را طی خواهند کرد... من می فهمیدم که صبر آن ها بر این مشکلات پیش آمده چقدر در سرنوشتشان تاثیر مثبت دارد لذا هرگز برای آنها ناراحت نبودم... آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود. در دنیا باید صبر کنیم تا فردا شود تا اتفاقات فردا را مشاهده کنیم اما آنجا تمام اتفاقات آینده را به راحتی مشاهده می کردیم و این خاصیت برزخ است... از دیگر مطالبی که به آن یقین پیدا کردم این بود که خیلی باید مراقب تفکراتمان باشیم... چه کسانی منبع فکری ما را تغذیه می کنند؟! فکر انسان باید خوب باشد تا اعمال خوب از او سر بزند. کسی که در افکارش عاشق انسانها باشد، در راه هدایت آنها نیز تلاش خواهد کرد و مسیر بهشت برزخی خود را هموار خواهد نمود... اما اگر ذهن و فکر ما در اختیار تفکرات شیطانی قرار گیرد، چنین نتیجه بهشتی حاصل نخواهد شد. به تعبیر شاعر: از کوزه همان برون تراود که در اوست... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۱۳ 🌴فرشتگان🌴 از طرفی من در بهشت جوانانی را دیدم که همگی شبیه به هم و بسیار زیبا بودند؛ چیزی شبیه کارمندان هتل ها... آنها لباس شبیه به هم داشتند. بسیار هم مهربان بودند. اگر سوالی در ذهن من ایجاد می شد آنها با مهربانی جواب می دادند... البته باز تاکید کنم که هیچ تکلمی بین ما صورت نمی گرفت. آنجا مفاهیم بود که از ذهن طرف مقابل به ذهن من منتقل میشد... من متوجه شدم اینها ملائکه الهی هستند و در خدمت مومنی در بهشت برزخی قرار دارند. آنچه یک مومن علاقه داشت برایش فراهم می کردند... در نواری که آقای پیروی ضبط کرده بود از من پرسید: این ملائکه زن هستند یا مرد؟! من گفتم: اصلاً مهم نیست. من متوجه زن و مرد بودن آنها نشدم. آنجا آنقدر چیز های زیبا می بینیم که به این مسائل پیش پا افتاده توجه نداریم... آنجا اگر کسی بخواهد، میتواند به دنیا هم توجه داشته باشد. اما معمولاً کسی علاقه به این کار ندارد... من متوجه بودم که بدنم روی تخت بیمارستان بیهوش قرار دارد اما علاقه نداشتم به سراغ بدنم بروم؛ مثل کسی که یک لباس قدیمی را داخل کمد گذاشته و کاری به آن ندارد. من هم توجهی به بدنم نداشتم... البته آنچه اتفاق می افتاد را می دیدم. من شاهد بودم که بستگانم بالای سرم آمده‌اند و یا پزشکانی که برایم زحمت میکشیدند را میدیدم... حتی از نیت افراد روی زمین آگاه بودم و حتی می دانستم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد و چه کسانی به ملاقات من خواهند آمد... اما این چیزها خیلی برایم مهم نبود. من غرق در لذات بودم. لذات بهشتی که توصیف کردنی نیست... @KanaleDastan
آنجا مقام افراد متفاوت بود، اما همه لذت می بردند. سطح ادراک و لذت افراد تفاوت داشت... من میدیدم خیلی ها دسترسی به مقام بالاتر ندارند. اما آنها در همان قصرها و باغ های خودشان خوش بودند. در همان مقام پایین خودشان هم بسیار لذت می بردند... آنجا کسی حسرت مقام دیگری را نمی خورد. حتی حسرت لباس دیگری را نداشت. چرا که گویی هر لباسی سایز و اندازه مشخصی داشت و معلوم بود برای کیست! آنجا لذت ها متفاوت بود اما من می فهمیدم چه لذت هایی بهتر از این نعمت ها هم هست...!!! این را هم بگویم که معنای یوم الحسرة را به خوبی درک کردم. برخی از اهل عذاب که قادر به استفاده از نعمت ها نبودند به اهل بهشت برزخی با حسرت خیره می شدند... البته آنها نمی توانستند نعمت های بهشت را درک کنند... مثالی بزنم تا بهتر متوجه شوید... اگر کسی چشمانش ضعیف باشد و عینک همراهش نباشد و به سینما برود می فهمد که همه از فیلم سینمایی لذت می برند اما او حسرت میخورد که چرا نمی بیند! برخی در برزخ اینگونه بودند. این را هم بگویم من آتشی به عنوان عذاب برزخی ندیدم. اما بدتر از آتش را دیدم که برخی را به شدت می سوزاند... خداوند کسی را در برزخ عذاب نمیکرد، بلکه این انسانها بودند که با اعمال دنیای خود باعث سوختن و عذاب خودشان می شدند... درست مثل کسی که غذای فاسدی خورده، به یک جشن باشکوه رفته، در حالی که همه در حال لذت بردن از جشن هستند او مشغول عذاب خودساخته ای است که قبل از مهمانی برای خودش ایجاد کرده... اگر غذای فاسد را نمیخورد مانند بقیه لذت می برد. این دقیقا حال انسان هایی است که در دنیا حرف خدا را گوش نکردند و با دنیای فاسد خود را سرگرم کردند... من برخی را دیدم که حاضر بودند بسوزند اما این مقامات بهشت برزخی را از دست ندهند... من اثر منفی گناهان را در ایمان افراد میدیدم و شاهد بودم که شیطان از همین ضعف ایمان و آلوده شدن به گناهان استفاده کرده و در افراد نفوذ می کرد... حتی شاهد بودم که به این وسیله بین برخی زن و شوهرها اختلاف افکنی داشت. من برخی اعمال خودم را دیدم که بسیار کم اثر و کمرنگ بود. این اعمال مانند پولهای تقلبی بی ارزش بود، با اینکه فکر میکردم این کار من خیلی مهم بوده اما به من گفتند: عملی در پیشگاه خدا ارزش دارد که خالصانه بوده و ریا نداشته باشد... نکته دیگری که آنجا حس کردم بحث خودخواهی بود... انسان تا خودخواه نباشد بسیاری از کار های خیر را انجام نمیدهد. من وقتی میبینم که انسان گرفتاری به من مراجعه می‌کند، از باب خودخواهی و اینکه میدانم خداوند متعال چه مقامی به خاطر گره گشایی از مردم به من می دهد به دنبال حل مشکل او می روم... یا بسیاری از کارهای خیر که در دنیا انجام می دهیم هدفی جز رسیدن به مقامات بهشتی نداریم که اینها از خودخواهی، البته از بُعد مثبت نشأت می گیرد... البته کسی می تواند دیگران را هدایت و بهشتی کند، که خودش هدایت یافته و بهشتی باشد... @KanaleDastan
قسمت ← ۱۴ 🌴زنان و دختران بهشتی🌴 من غرق در لذات بهشت بودم. آنجا هر لحظه یک زیبایی خیره کننده ای را مشاهده می کردم که حسابی مرا به وجد می آورد...! اصلاً قابل توصیف نبود... اکنون که این موارد را برای خودم یادآوری می کنم، از اینکه از آن نعمت های بزرگ محروم شده ام صورتم خیس از اشک است... اما بگذارید اتفاق جالبی که در برزخ دیدم و برایم اتفاق افتاد را برایتان بگویم... سالها قبل در زمانی که یک پسر دبیرستانی بودم، یک روز تلویزیون را روشن کردم. فیلم سینمایی پخش می شد... بازیگر این فیلم یک زن جوان بود که به ظاهر بسیار زیبا بود. من آن زمان به ذهنم خطور کرد که این زن، زیباترین زنی است که در جهان دیده ام... سرم را پایین انداختم و گفتم باید پاکی چشم خودم را حفظ کنم. برای همین تلویزیون را خاموش کردم و رفتم پیش دوستانم... بعدها به طور کلی این موضوع را فراموش کردم تا اینکه... در عالم برزخ یاد آن صحنه فیلم افتادم... از خودم پرسیدم: آیا زنان بهشتی هم اینگونه زیبایند؟!! تا این سؤال از ذهنم رد شد، یکباره در میان سبزه زارهای بهشت برزخی مشاهده کردم که همان بازیگر زن به سمت من می آید... با خودم گفتم: خدایا! او اینجا چه می کند؟! مثل دنیا که در مقابل نامحرم سرم را پایین می گرفتم، آنجا هم سرم را پایین انداختم... اما فرشتگان الهی به من گفتند که این زن زیبارو، پاداش بهشتی توست... فرشتگان گفتند: خدای متعال این همسر بهشتی را شبیه آن زن بازیگر و هزاران بار زیباتر از او برای تو خلق کرده است... فرشتگان گفتند: این همسر زیبا به تو تعلق دارد، به خاطر آنکه در دنیا نگاهت را از نامحرم پوشاندی...
سرم را بالا گرفتم... هرچه این دختر جوان نزدیکتر میشد، چهره اش برای من بیشتر نمایان می شد...! من حس کردم که از آن بازیگر زن هم زیباتر است و اصلا با آن زن بازیگر قابل مقایسه نیست...!!! آن زن جوان هر چه به من نزدیک می‌شد، بر اوج شکوه و زیبایی او هم افزوده می شد... اصلاً با زنان و دختران دنیا قابل مقایسه نبود... توصیف کردن همسران بهشتی واقعاً سخت است... من محو جمال زیبایی او بودم. در چهره او زیبایی و محبت موج میزد... آنجا برای هر کسی که در بهشت است، همسری در اوج زیبایی و شکوه و جلال وجود دارد... آنچه ما از یک همسر زیبارو در ذهن داریم، برای اهل بهشت آماده است... این هم یکی از نعمت های الهی در بهشت است... در بهشت خدا هیچ محدودیتی برای استفاده از لذت ها وجود ندارد. هر نعمتی که بخواهید بدون معطلی برای شما آماده می شود... این همه خوشی و شعف باورکردنی نبود. دوست داشتم از زور شادی فریاد بزنم...! جالب است وقتی این جریان را برای آقای پیروی یعنی پدر خانمم تعریف کردم، به من گفت: مصطفی جان! میدانی آنچه دیده‌ای درست و حقیقت است...!!! چون از رسول خدا(ص) روایت داریم که آن حضرت فرمود: اگر یکی از زنان بهشتی به مردم دنیا نشان داده شود، از شدت زیبایی آن زن، همه مردم دنیا از هوش میروند و دیگر هیچ کس به زنان و دختران دنیا نگاه نمیکند و خورشید با آن همه درخشش خودش، در برابر زیبایی زنان بهشتی خاموش می شود... جالب بود برایم... آقای پیروی رفت و قرآن را آوردو گفت: می دانستی این موضوع در قرآن کریم هم بیان شده...! آقای پیروی گفت در آیات ۳۴ تا ۳۷ سوره الرحمن آمده: ← وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ إنَّا أنْشَأْنٰهُنَّ إنْشَاءً فَجَعَلْنٰهُنَّ أبْکَاراً......... ← یعنی در بهشت، همسرانِ عزیز و بلندمرتبه ای وجود دارد، که خدا آنها را آفرینش نوینی بخشیده است. همسرانی که فقط به همسر خود عشق می ورزند و هم سن و سالند... آقای پیروی گفت: در جای دیگر سوره الرحمن آمده: ← فِیهِنَّ قٰصِرٰتُ الطَّرْفِ لَمْ یَطْمِثْهُنَّ إنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لَا جَآنٌّ ← یعنی در باغهای بهشت، همسرانی است که فقط به همسران خود عشق میورزند و هیچ انسان و جنی، قبل از بهشتیان با آنها در تماس نبوده است... بعد آقای پیروی رفت سراغ سوره واقعه؛ گفت: مصطفی! ببین! خدا درباره زنان بهشتی چه فرموده!!! ← وَ حُورٌ عِینٌ کَأمْثٰلِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ ← یعنی اهل بهشت، همسرانی دارند که به آنها حورالعین میگویند، همسرانی که از شدت زیبایی، همچون مروارید در صدف هستند... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۱۵ 🌴فقط برای خدا🌴 قبل از این ادامه ماجرا بهتر است برای شما بگویم که من در دانشگاه و هیئت، هم قاری قرآن بودم و هم مداحی می کردم... پدرم نیز قاری قران و مداح بود. در یکی از سوالات، آقای پیروی از من پرسید: مداحی یا قرائت قرآن؟! کدام یک بیشتر ارزش دارد؟! من هم در جواب گفتم: کدام یک برای رضای خداست؟ کدام یک ما را بالا برده؟ کدام یک در وجود ما غرور ایجاد نکرده؟ کدام یک باعث ریا نشده؟ هرچه برای خدا باشد ارزش دارد. کار مخفیانه برای خدا ارزش دارد و چنین کارهایی را در عالم برزخ از انسان می خرند... بهترین درجات بهشت برای کسانی است که خالصانه برای خدا زحمت کشیده‌اند... من افراد مخلصی را در درجات بالای بهشت دیدم که لذات بیشتری درک می کردند. حسرت میخوردم که ای کاش مقام من هم مثل آنها بود! آقای پیروی از من سوال کرد: مصطفی جان! غیر از شهدا چه کسانی را در بهشت دیدی؟ گفتم: کسانی را دیدم که در دنیا انسان های مهربان، ساده، بدون کینه، راستگو و خَیّر بودند. افرادی که مردم به آنها اعتماد داشتند... اما بگذارید به گونه دیگری آنجا را توصیف کنم... برخی پزشکان می‌گویند اوج لذت در دنیای مادی، در لذات جنسی است. اما آنجا لذاتی به انسان نشان داده میشود که با هیچ چیز در دنیا، حتی با لذت جنسی قابل مقایسه نیست... لذتی که اهل بهشت می برند، با هیچ کدام از لذت های دنیا قابل قیاس نیست... آنجا بهترین شرایط لذت بردن برای انسان مهیاست. آنجا همه چیز در اوج است. بهتر از آن نمی شود...!!!
در بهشت، همه با سلامتی و خوشی مشغول لذت بردن هستند و چیزی مانع لذت آنها نمی شود. شاید برای همین است که بسیاری از بزرگان به ما فرموده اند: ای انسان! قیمت تو بهشت است؛ خودت را به کمتر از آن نفروش... من غرق در این لذت ها بودم. در چنین شرایطی، در بهشت خدا مشغول نعمت‌ها بودم که احساس کردم جوانی زیبارو به من نزدیک می شود... تا او را دیدم شناختم. پدرم، شهید حاج محمد طاهری بود... دقیقاً چهره و قیافه اش مثل آخرین تصاویر قبل از شهادت بود... گویی سال ها همدیگر را دیده ایم و می شناسیم... به کنارم آمد. پدرم مرا در آغوش گرفت. از حضور و گرمای محبت پدرانه اش که سالها از آن محروم بودم بسیار لذت بردم... در بهشت خدا با پدرم قدم زدیم. من با او بسیار درد دل کردم. احساس کردم مقام او از بقیه بهشتیانی که دیده ام بسیار بالاتر است... درجاتی داشت که بقیه آنگونه نبودند. تمام اینها را از احترام فرشتگان فهمیدم... پدرم پیراهنی به رنگ روشن بر تنش بود. بعد از کمی صحبت، پدرم به من گفت باید بروم...! سوالی در ذهنم ایجاد شد. گفتم: کجا باید برود؟ کجا بهتر از اینجا؟! پدرم جواب داد: خداوند مأموریت‌هایی به ما شهدا درباره دنیا داده، تا از بندگان خدا گره‌گشایی کنیم، ما شهدا قدرت حل مشکلات مردم را داریم... پدرم به من گفت: من و جمعی از شهدا باید برویم اما به زودی برمیگردم... پدر این را گفت و من تنها در باغ زیبای بهشتی مشغول گشت و گذار شدم... در بهشت هوا بسیار عالی بود. باد و سرما و گرمای آزاردهنده وجود نداشت. هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود. خستگی نبود. هرچه اراده میکردیم، همان را میشد مشاهده کرد... هیچ چیز مانع خواسته های بهشتیان نبود... مدتی بعد پدرم نزد من آمد. به من گفت: مصطفی جان! آماده هستی به دیدار پیامبر اسلام برویم؟! در ذهنم این بود که مگر رسول خدا اینجا هستند! مگر اهل بیت علیهم السلام در همین بهشت برزخی هستن؟! تا این سوال در ذهنم آمد، پدرم به من گفت: بله! اهل بیت علیهم السلام اجازه دادند که تو هم، همراه ما شهدا بیایی...! از شنیدن چنین خبری، گویی داشتم از شوق جان میدادم...! داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۱۶ 🌴دیدار یار🌴 وقتی پدرم به من گفت آماده باش تا نزد پیامبر اسلام(ص) برویم، در چشم به هم زدنی از محیط باغ بهشتی خودمان خارج شدیم... ما وارد باغ بسیار بزرگ و زیبا تری شدیم که از آنچه دیده بودم بسیار با شکوه تر و زیباتر بود... من و پدرم شهید محمد طاهری کنار جماعتی نشستیم که بیشترشان از شهدا بودند... باورتان نمیشود که چه چیز دیدم...!!! در مقابل ما پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم قرار داشتند... من پیامبر اسلام را دیدم...!!! از شوق نزدیک بود قلبم از جا کنده شود... ایشان یک لباس بلند سفید بر تن داشت و یک عبای کرمی رنگ روی لباسشان بود... موهای بلند و زیبا، محاسن و ریش یکدست و قشنگ و سنی حدود ۳۰ تا‌ ۳۵ سال داشتند... آنجا بود که یاد حدیث خود پیامبر اسلام افتادم که حضرت فرمودند: سن اهل بهشت، بین ۳۰ تا ۴۰ سال است... در سمت راست آن حضرت تمامی اهل بیت علیهم السلام به ترتیب نشسته بودند... ابتدا امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها و سپس فرزندانشان قرار داشتند... در سمت چپ پیامبر اسلام به ترتیب حضرت ابراهیم علیه السلام، حضرت موسی و عیسی علیهم السلام و همینطور تمامی پیامبران نشسته بودند و همگی آنها مانند من به چهره فوق العاده زیبای پیامبر اسلام خیره شده و هیچکس پلک نمیزد... آنجا همه زیبا و نورانی بودند ولی زیبایی چهره پیامبر اسلام با هیچکس قابل مقایسه نبود...
تا آنجا که در وصف زیبایی ایشان، خودم چندین شعر سرودم... حتی یادم هست که در آن بهشت با خودم گفتم وقتی پیامبر اسلام اینقدر زیباست، پس چرا در قرآن از زیبایی حوریه ها و زنان بهشتی صحبت می شود؟! چهره آت حضرت از تمام حوریان بهشتی هم، هزار بار زیباتر بود... پیامبر مشغول صحبت شد. من و دیگران سراپا گوش بودیم. احساس می کردیم که تمام حقایق هستی از سوی رسول خدا به ما منتقل می شود... هیچکس پلک نمیزد... همه محو جمال نورانی پیامبر اسلام بودند. من حضرت یوسف علیه السلام را هم در میان جمعیت دیدم که در آنجا حضور داشت و از محضر پیامبر اسلام استفاده می کرد... من آنجا کسانی مانند شهید برونسی و شهید همت را شناختم که در بین جمعیت نشسته بودند. عده ای از شهدا و عده ای از دوستان پدرم هم آنجا بودند... آنها از لحاظ معنوی از بقیه شهدا مقامشان بالاتر بود. این را به راحتی فهمیدم. چرا که در آنجا تمام شهدا نبودند... خوب به یاد دارم که با خودم گفتم خدایا! هیچ لذتی در بهشت بالاتر از همنشینی با رسول خدا نیست... احساس میکردم که سعدی، شاعر بزرگ هم چهره پیامبر اسلام را دیده است که این گونه شعر سرود: ماه فرو ماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد پیامبر اسلام سخنانی بیان کردند که بیشتر آنها را فراموش کردم؛ اما یادم هست آن حضرت در پایان سخنانشان به ما فرمودند: شما از دیدن چهره من که یک مخلوق خداوند متعال هستم، به چه حالی افتاده‌اید. اگر بهشت رضوان خدا را نظاره میکردید، میفهمیدید که جلوه عنایت الهی و تجلی ذات پاک خدا با شما چه خواهد کرد...!! احساس میکردم کل علوم هستی و کل مطالبی که احتیاج داریم تا به تکامل رسیده و لایق بهشت رضوان شویم را از زبان پیامبر اسلام شنیدم... اما نمی‌دانستم بهشت رضوان چیست؟! بعدها از آقای پیروی سوال کردم... به من گفت: از عالم بزرگی شنیدم که رضوان و بهشت رضوان همان خوشنودی خدای متعال است که بالاترین مقام و نعمت در بهشت همین است... حتی پیامبران به دنبال رضوان خدا هستند، مثل شاگردی که معلمش را دوست دارد و می‌خواهد، معلم همیشه از او راضی باشد یا مثل کسی که دوستی دارد که بسیار عاشق و دلباخته اوست و همیشه می‌خواهد این دوست از دست او راضی باشد... بهشت رضوان دقیقا همین است. همان مقامی که بهشتیان دوست دارند که خدای متعال از آنها راضی باشد... اهل بهشت، این رضایت خدا را میبینند و حس میکنند و این را حاضر نیستند با چیزی عوض کنند... بالاترین مقام در بهشت، همین رضوان و رضایت الهی است که هم پیامبران و هم شهدا و هم تمام اهل بهشت به دنبال آن می گردند‌.. داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۱۷ 🌴احمد🌴 یکی از کسانی که در محضر پیغمبر اسلام مشاهده کردم، احمد خُدّامی بود. او در کنار شهدا و هم مقام با آن ها نشسته و سخنان رسول خدا را گوش میکرد... اما احمد شهید نشده بود. او از دوستان دوران نوجوانی و جوانی من بود. او مانند من کوچک بود که جنگ تمام شد ولی تا توانست در راه شهدا قدم برداشت... یادم هست که به مرحوم آیت الله واله و شهید عاصمی و دیگر سرداران و شهدای کاشمر خیلی ارادت داشت... این را هم بگویم که شهید عاصمی، سردار بزرگ تخریب بود. احمد یک مربی فرهنگی بود و در راستای آشنایی نسل جدید با افکار امام و شهدا قدم برمی داشت. او در مسجد و دانشگاه و هر کجا که می‌توانست فعالیت فرهنگی و مذهبی می کرد... احمد مهندسی متالوژی خوانده بود، اما خودش را وقف هدایت نسل جوان کرد... احمد اخلاص عجیبی داشت. در تمامی کارهایش رضایت خدا را در نظر می گرفت... مثلاً یک بار صبح زود با هم به کوه رفتیم. در مسیر بودیم که متوجه شدیم به خاطر زلزله قسمتی از کوه ریزش کرده و سنگ های بزرگ در طرف دیگر جاده آسفالت ریخته... با اینکه مسیر باز بود، اما احمد نگه داشت و پیاده شدیم. گفت: ماشین هایی که از این مسیر عبور می کنند متوجه ریزش کوه نیستند و خدایی نکرده با این سنگ ها برخورد می کنند... ما هم با سختی این سنگها را جابجا کردیم... خدا را شکر! اتفاقی نیفتاد و ما هم حرکت کردیم... احمد در سنین جوانی مبتلا به سرطان شد و سختی های زیادی کشید و خواب شهید عاصمی را دیده بود که به او در خواب گفته بود: قبل از ۳۰ سالگی از دنیا میروی و مهمان ما خواهی شد...
همین اتفاق هم افتاد و احمد قبل از ۳۰ سالگی از دنیا رفت. اما برایم عجیب بود که چرا احمد، هم مرتبه شهدا بود و در محضر رسول خدا قرار داشت...؟! بعدها از بزرگی شنیدم که فرمود: چنین مقامی مخصوص کسانی است که برای هدایت مردم زحمت میکشند و فقط اخلاص و رضایت خدا برایشان مهم است... آری چنین انسانهایی هم ردیف شهدا هستند و نزد پیامبران الهی روزی میخورند... از محضر پیامبر اکرم خارج شدیم. بهشت رضوان مقامی می خواست که من آن مقام را نداشتم. اما من از خود بی خود شده و مست آن دیدار بودم... هموز باورم نمیشد که مرا به چنان مقام و جایگاهی راه دادند...!!! بار دیگر پدرم می خواست به سراغ اهل دنیا برود... پدرم، شهید محمد طاهری گفت: مصطفی جان! برخی از مردم دنیا حاجاتی از خدا دارند که ما شهدا را واسطه قرار داده اند. ما وظیفه خود میدانیم که به فرمان و اجازه خدای متعال از مشکلات برخی از آنها گره گشایی کنیم... پدرم خداحافظی کرد و رفت... من ایستاده بودم. از آنچه می دیدم لذت می بردم. واقعاً نمی توانم آنچه دیده بودم را توصیف کنم... کلمات و جملات، قدرت توصیف آن همه زیبایی و شکوه را ندارند... بیخود نیست که می گویند بهشت دیدنی است؛ نه شنیدنی...! وقتی پدرم رفت، دیدم کنار من یک درخت زیبا، در کنار نهر آبی زلال قرار دارد. به‌ آن درخت نزدیک شدم... عجیب بود آن درخت، هم سیب قرمز، هم سیب زرد، هم سیب سبز و هم گلابی داشت. شاید این از معجزات بهشت است... لابلای این میوه ها، گلهای یاس سفید، این درخت را پوشانده بود... من از عطر سیب و گلابی و گل های یاس و صدای آب، بوی ذکر خدا را حس می کردم و سرمست شده بودم... اولین بار بود که سیب سبز میدیدم... چند سال بعد در یک میوه فروشی، سیب سبز دیدم... سؤال کردم اینها چه فرقی با سیب های دیگر دارد؟ گفت: این سیب ترش است و مشتری خودش را دارد... حتما آنچه در بهشت دیده بودم، پیام مهمی به ما داشت... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۱۸ 🌴بازگشت🌴 من در آنجا محو زیبایی درختان و بوی عطر گل ها و ذکر تسبیحی بودم که از حرکت آب می شنیدم... آنجا بود که یاد حدیث پیامبر اسلام افتادم که فرمودند: مردم در خوابند، وقتی می میرند تازه بیدار می شوند...! واقعا همین گونه بود. مردم خبر ندارند که اگر مسیر خدا را بروند چه بهشتی در انتظار آنهاست! آنجا تازه این حدیث برایم معنا شد... هر لحظه مشتاق رها شدن از دنیا و رسیدن به آن درجات بودم... باورتان نمی شود...! من در آنجا آرزوی مرگ خودم را داشتم! دوست داشتم از دنیا کنده شوم... در آنجا افراد مختلف را می دیدم و با یک نگاه از باطن اعمال آنها باخبر می شدم... مثلاً در آنجا کسی را دیدم که با خود حدیث نفس داشت و میگفت: ای کاش در دنیا به جای این همه دعا برای بدست آوردن پول، از خدا رشد معنوی می خواستم! تا در بهشت، جایگاه بهتری نصیبم شود... کسی گفت: ای کاش زمانی که نمازم قضا میشد، بلافاصله آن را می خواندم...! شخص دیگری در دلش میگفت: ای کاش مانند مقربین و انسانهای نیک، سحرها از خواب بیدار می شدم و لذت مناجات با خدا را بیشتر حس میکردم...! دیگری می گفت: ای کاش زیاد نمیخوابیدم و در دنیا اهل خواب نبودم تا برکات و رزق و روزی بیشتری نصیبم میشد... شخص دیگری می گفت: ای کاش جایگاهی بسیار بالاتر را به دست می آوردم...! ای کاش در امتحان خدا که در طول زندگی برایم پیش آمده اینقدر ناله و بی تابی نمی کردم؛ چرا که با صبر در مقابل سختی ها مقامات بسیاری را می توانستم کسب کنم... دیگری می گفت: ای کاش آن زمان که قدرت انجام گناه داشتم، گناه نمی کردم...!
اگر به دستورات خدا گوش می کردم به مقامات بسیار بالاتری دست میافتم... یکی از حقایقی که برایم آشکار شد در مورد نفس انسان بود... انسان هر قدمی که برمی دارد یک گام به مرگ خود نزدیک می‌شود و باید برای سرای آخرت تلاش کند... اما لذت های دنیا مانع این کار بزرگ می شود. لذت های دنیایی که با سختی‌ها و مشکلات پیچیده شده... حیف است مردم فقط لذت های جسمی و دنیایی را می فهمند و ما درکی از لحظات معنوی نداریم و این درک کار هر کسی نیست... چرا که اگر انسانی لذت معنوی را درک کند، دیگر حاضر نیست آن را با لذت های دنیا عوض کند... این را در زندگی بسیاری از بزرگان دین دیده ایم که حاضر نیستند لذت نماز شب را با هیچ چیز دیگر عوض کنند... یکی دیگر از مواردی که بنده متوجه شدم در مورد حضور در جماعت مسلمین بود. اسلام دینی است که بیش از فردی بودن به حضور در اجتماع توصیه میکند... آنجا حدیث یدالله مع الجماعة را به خوبی درک کردم. مثلا اگر یک گروه به دیدار یک مسئولی بروند و تقاضایی داشته باشند، خیلی زودتر به نتیجه می رسند تا اینکه تک‌تک به سراغ آن مسئول بروند... برای همین است که حضور در نماز جماعت اینقدر تاکید شده و بسیاری از عبادات ما به صورت جمعی انجام می شود. افرادی که در دنیا در اجتماع مسلمین حاضر هستند و در راه مشکلات مردم و حل گرفتاری آنها تلاش می کنند، هزاران بار بهتر از کسانی هستند که در گوشه ای نشسته و مشغول عبادت خدای متعال هستند... از دیگر مواردی که در عالم برزخ درک کردم، موضوع شیطان بود. شیطان در دنیا در کنار ما قرار گرفته و ما را مدام وسوسه می کند. هرگاه دستورات خدا را انجام ندهیم مرتکب گناه شده و راه نفوذ شیطان به سوی ما باز می شود... حتی اصرار به گناهان کوچک، شیطان را بر ما مسلط می کند؛ اما برعکس، وقتی انسان گناه آماده‌ ای را ترک کند خدای متعال چنان دریای رحمت خودش را به روی آن بنده می گشاید که لذت عبادت هایش را میچشد... یکی از چیزهایی که من دیدم که چطور شیطان را از ما دور می کند، توجه به نماز اول وقت است. اینکه انسان با لباس پاکیزه، با عطر و با تمام زیبایی ها وارد نماز شود... جالب است بدانید من در بهشت مشغول گشت و گذار بودم که ناگهان مشاهده کردم دو فرشته در کنار من ایستاده اند... آنها بدون آنکه من صحبتی بکنم به من گفتند: شما باید به دنیا برگردی! من فکر کردم شوخی می کنند. با تعجب به آنها گفتم: برای چه؟!‌ من اصلا نمی خواهم برگردم! مگر اینجا بهشت خدا نیست؟! آنها گفتند: شما امتحانات نهایی در پیش دارید که باید آنها را سپری کنید، تا با مقامی کامل به اینجا باز گردید... من هم التماس کردم و گفتم خواهش می کنم این حرف را نزنید. من دوست دارم بمیرم! من نمی خواهم به دنیا برگردم! بگذارید اینجا بمانم! در دنیا بهترین شرایط با صدها سختی همراه است. اما در این بهشت الهی همه چیز لذت و کمال محض است... دوباره التماس کردم. حتی یادم هست که حاضر بودم سخت ترین شرایط را تحمل کنم، اما آنجا بمانم... حتی من به آن دو فرشته گفتم: اجازه دهید اینجا بمانم اما مرا عذاب کنید... درست مثل کودکی که میخواهد در پارک مشغول بازی شود، اما والدین اجازه نمی دهند و مدام التماس و گریه میکند... در آنجا هم من خدا را صدا زدم اما فرشتگان قبول نکردند... خیلی دوست داشتم پدرم آن لحظه در کنارم می بود و با او درد دل میکردم... اما او هم راضی به رضای خدای متعال بود. حتی یادم هست که به من گفتند: تو لیاقت پیدا کردی به خاطر برخی اعمالت و به خاطر شفاعت پدرت، شهید محمد طاهری با گروهی از خوبان به دیدار پیامبر اسلام نائل شوی. این توفیق نصیب هرکسی نمی شود... فرشتگان گفتند: در بهشت برزخی کسانی هستند که سال هاست حضور دارند اما درجه ایمان آنها به قدری پایین است که توفیق دیدار رسول خدا را نداشتند... پس شما خوشحال باش که چنین سعادتی نصیبتان شده. امیدوار باش که وقتی باز هم به دنیای برزخ آمدی مقامت بالاتر از اینها باشد... آن دو فرشته ادامه دادند و به من گفتند: ببین پدرت چه مقامی دارد! برخی از بزرگان در برزخ هستند که سالی یک مرتبه می توانند رسول خدا را ملاقات کنند؛ برخی‌ ها ماهی یک مرتبه و برخی دیگر هفته ای یکبار... اما پدرت هر روز دو بار به دیدار رسول خدا نائل می شود که این به خاطر خودسازی و اعمال ایشان در دنیا بود... شما هم تلاش کن تا با چنین مقامی به برزخ برگردی! بعد یکی از آن دو فرشته به من گفت: تو میخواستی چهره پیامبر را مشاهده کنی، که موفق شدی؛ سوالی در ذهن داشتی! اینکه چرا گفته اند: شهدا زنده اند؟! چرا گفته اند: تفاوت دنیا با آخرت مانند تفاوت زندگی در رحم مادر و زندگی در دنیا ست...! چرا باید سوره حمد اینقدر در نمازها تکرار شود؟! چرا هر روز بارها در نماز به بندگی و نبوت پیامبر اسلام اقرار می کنیم؟!
تو میخواستی درجات اهل بیت علیهم السلام را ببینی. در مورد ایمان به غیب سوال داشتی و خیلی موارد دیگر... فرشتگان به من گفتند: آیا جوابت را گرفتی؟! گفتم: بله! جواب همه را گرفتم...! ناگاه به گریه افتادم تا بلکه بتوانم در بهشت بمانم! اما آنها بلافاصله مرا به سوی بدنم پرتاب کردند... من از کنار همان درخت زیبا به سوی زمین فرستاده شدم... همینطور که گریه می کردم و خدا را صدا میزدم، یکباره دیدم روی تخت بیمارستان هستم و تمام دردها به بدنم وارد شد... پرستاری که بالای سرم بود و شرایطم را بررسی می‌کرد، یکباره جیغ کشید و فریاد زد و خبر داد که من به هوش آمده ام... اما من خیلی ناراحت بودم که چرا از بهشت خدا دوباره به این دنیای پر از رنج و غم برگشتم... آن زمان بعد از ظهر ۲۲ تیرماه ۱۳۸۲ بود و من هجده روز بعد از آن سانحه رانندگی به هوش آمدم... آری من هجده روز نزد پدرم بودم در بهشت خدا، در عالم برزخ... یک ساعت بعد، پزشک جراح بالای سرم آمد... تمام فامیل و دوستانم از شنیدن این خبر خوشحال شدند و همه به هم خبر می‌دادند که مصطفی پسر حاج محمد طاهری حالش خوب شده...! آنها خوشحال بودند و می خندیدند. فقط من بودم که از این زنده شدن و بازگشت به دنیا ناراحت شدم... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۱۹ 🌴بعد از بیمارستان🌴 وقتی که سلامتی را به طور کامل به دست آوردم، بار دیگر پدرم را درخواب دیدم... همراه با یکی از همرزمان شهیدش به دیدن من آمد. خیلی از زیارت آنها خوشحال شدم. آنها هم از این که مرا می دیدند که من صحیح و سالم بوده و مشغول تحصیل هستم خوشحال بودند... دوست پدرم را شناختم. او از سرداران شهید بود. از من سوال کرد: آیا از پسر من خبر داری؟! گفتم: بله! او دانشجوی خیلی خوبی است. الان هم در یکی از دانشگاه های معتبر تهران درس می خواند... اما این شهید بزرگوار با ناراحتی به من گفت: چرا پسرم در همین مشهد درسش را ادامه نداد؟! ای کاش مثل شما دانشگاه مشهد را انتخاب می کرد! من هم گفتم: دانشگاهی که درس می خواند خیلی خوب است. اما این شهید بزرگوار در عالم خواب با ناراحتی به من گفت: کاش پسرم نزد امام رضا ع می ماند و از برکت مشهد استفاده می کرد... من که نفهمیدم جریان ناراحتی این شهید بزرگوار چه بود... فرزند این شهید از دوستان من و از بسیجی های مومن بود. پدر ما با هم در جبهه رفیق بودند و هر دو شهید شدند... عجیب است که بدانید بعدها فهمیدم که چرا پدر آن جوان نگران و ناراحت بود؛ چون دوست من مدرک مهندسی و سپس کارشناسی ارشدش را گرفت. اما متاسفانه به خاطر شرایط بد اخلاقی در دانشگاه، رفته رفته از اعتقادات خودش دور شد... به توصیه برخی از اساتید، به خارج از کشور رفت و مقیم آن کشور شد...
بعدها شنیدم که پسر آن شهید متاسفانه تمام ارزش ها و اعتقادات دینی که پدران ما در راه آنها جانشان را فدا کردند، زیر پا گذاشت... تازه علت ناراحتی آن شهید بزرگوار را فهمیدم... در دهه ۹۰ دوست داشتم به جمع مدافعین حرم بروم و در برابر داعش بجنگم؛ اما چون فرزند شهید بودم قبول نکردند... بعد از شهادت سردار سلیمانی، یک شب خواب عجیبی دیدم... دیدم که در یک حسینیه بودم و شهیدان حاج قاسم سلیمانی و ابراهیم هادی به من خوش آمد می گفتند... آنها با روی خندان به مردم می گفتند: بنشینید. بعد هم برای همه مردم سخنرانی کردند... این دو شهید بزرگوار، یعنی شهید سلیمانی و شهید ابراهیم هادی در عالم خواب مرا مسئول پذیرایی از مردم کردند... در خواب احساس کردم، همان نصیحت هایی که در بهشت برزخی از زبان مبارک رسول خدا شنیده بودم را این دو شهید برای مردم بیان کردند... در عالم خواب سردار سلیمانی به من گفت: شما مسئول پذیرایی از مردم هستی و هرچه دوست داری برای مردم بیاور... من احساس کردم سردار سلیمانی از من خواسته است که ماجرای بهشت برزخی را که در بیمارستان دیده بودم برای مردم بگویم و با این گفتن ها از مردم پذیرایی کنم... وقتی از خواب پریدم، تمام آنچه که در بهشت برزخی در بیمارستان دیده بودم را نوشتم تا فراموشم نشود... چند بار از مراکز مختلف و حتی از صدا و سیما برای ثبت ماجرای بهشت برزخی من، با من تماس گرفتند؛ اما هیچ کدام را قبول نکردم و به آنها جواب رد دادم... اما آن شبی که در خواب سردار سلیمانی و شهید ابراهیم هادی را دیدم، فردای آن روز از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی با من تماس گرفتند... آنها می خواستند ماجرای مرا ثبت کنند. وقتی دیدم نام شهید ابراهیم هادی آمد فهمیدم که ارتباطی بین خواب دیشب و تماس امروز هست... برای همین آنها را قبول کردم و به آنها جواب مثبت دادم... آنها هم مصاحبه مرا چاپ کردند و شد همین کتابی که شما آن را می خوانید... یعنی کتاب "با بابا"... بعدها چند خواب دیگر دیدم که هم پدرم و هم شهدای دیگر در خواب به من گفتند: مصطفی جان! آنچه در بهشت برزخی دیده بودی همه راست است. خدا به تو فرصت داده و تو را به دنیا برگردانده، تا با مقامی بالاتر، به بهشت خدا وارد شوی! بعد از تمام این خوابها یقینم کامل شد که آنچه در بهشت برزخی در بیمارستان دیده بودم، همگی آنها راست و درست است... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
✳️ رمان های زیر در کانال های حاج اقا بارگذاری شده است 👇👇👇👇👇👇👇 ۱-📚(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/119 ۲-📚 https://eitaa.com/KanaleDastan/22 ۳-📚 (به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/305 ۴-📚(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/569 ۵-📚بازنویسی کتاب سیاحت غرب(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/610 ۶-📚(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/680 ۷-📚 (به پایان رسید) https://eitaa.com/20474345/39 ۸-📚 رمان (داستان زندگی شهید والامقام حسین یوسف الهی) https://eitaa.com/20474345/119 ۹-📚 رمان https://eitaa.com/DastanD/9 ۱۰-📚 رمان https://eitaa.com/4461041/776 ۱۱-📚 گروه فرهنگی https://eitaa.com/KanaleDastan/290 ۱۲-📚 https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b ۱۳-📚 ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫شهید ابراهیم هادی https://eitaa.com/joinchat/128647445Ce167e7a2de ╚══🦋°🌷 °🦋══╝ 💖 کانال داستانی شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
قسمت ← ۲۰ 🌴به جای پدر🌴 بهمن ماه ۱۳۸۲ بود. الحمدالله حال من بسیار بهتر از قبل شده بود. من حتی در امتحانات پایان ترم دانشگاه شرکت کردم... البته در برخی امتحان ها نتوانستم به سوالات جواب دهم. اینها همه از عوارض ضربه وارد شده به سرم بود... یک روز در اواخر بهمن همان سال، آقای پیروی به من گفت: الحمد لله که مشکل شما برطرف شد. خیلی برایت دعا کردم. خیلی از خدا خواستم که سلامتی شما برگردد... ایشان بعد از کمی سکوت گفت: مصطفی جان! من دیگر عمرم را کرده ام؛ بارها به خدا گفتم: می خواهم به یاران شهیدم برسم. مرا حاجت روا کن! آقای پیروی گفت: مصطفی جان! وقتی از بهشت حرف میزدی؛ با خودم گفتم چقدر ضرر کردم که همراه شهدا نرفتم. این را هم بگویم که من هم ماجرایی شبیه تو داشتم. آقای پیروی وقتی تعجب مرا دید، گفت: من هم در طی عملیات فتح المبین انفجاری در مقابل صورتم رخ داد که مقداری از روده من بیرون ریخت... عجیب بود، آن را با کمک رزمندگان به داخل شکم برگرداندیم. مرا به بیمارستانی در اهواز بردند و در آنجا با عمل جراحی گلوله را خارج کرده و مرا با هواپیما به اصفهان منتقل کردند... پرد زیادی داشتم. منم توسل به امام زمان کردم و نیمه شب در حالی که از درد اشک می ریختم متوجه شدم که یک نفر با چهره‌ای بسیار نورانی بالای سر من قرار دارد. به من فرمود: چرا مرا به مادرم قسم می دهی؟! ایشان دستشان را روی شکم من گذاشتند و من دست ایشان را احساس کردم. این فرد نورانی فرمود: حال شما خوب است، بلند شو و به مردم خدمت کن! من آن لحظه کسی را در اتاق ندیدم...
آقای پیروی حکم پدر را برای من داشت. صحبت هایش که تمام شد گفت: ۲۰ سال از آن ماجرا می‌گذرد و چیز زیادی نمانده که من هم باید بروم... پریدم وسط صحبت هایش و گفتم: این حرف ها را نزنید! ان شاء الله سالهای سال سایه شما بالای سر ما باشد... واقعاً بعد از رفتن پدرم، آقای پیروی برای من حکم پدر داشت. او شخصیتی مهربان و دلسوز و پر محبت داشت... هر بار که با ایشان صحبت میکردم، مرتب شوخی می کرد و ما میخندیدیم. اما آن شب طوری که کسی متوجه نشود به من گفت: آقا مصطفی! من دو سه روز دیگر بیشتر مهمان شما نیستم. من از خدا خواستم تا آنجا که می توانم به این مردمی که منتظر امام زمان ع هستند خدمت کنم. اما مطمئنم که زمان سفر من فرا رسیده. من همیشه از خدا خواسته ام در رختخواب و بیماری نمیرم. بلکه در حال خدمت به اسلام و نظام شهید شوم... او ادامه داد و گفت: تو هم برایم دعا کن! دیگر خسته شده ام. دلم برای حاج محمد و دوستان شهیدم تنگ شده... با ناراحتی گفتم: خواهش می کنم این حرفها را نزنید. من تازه حالم بهتر شده، تحمل این حرفها را ندارم... ایشان دوباره فرمود: من از خدا خواسته ام بدنم روی تخت غسالخانه نرود. همیشه آرزو داشتم از بدنم چیزی برای تشییع جنازه نماند. مثل شهدای گمنام... من مطمئن هستم جنازه‌ای از من بر نمی گردد که برای تشییع جنازه اذیت شوید... آقای پیروی گفت: مصطفی جان! وصیت نامه من در کمد من، در محل کار قرار دارد... بار دیگر از ایشان خواستم این حرفها را نزند. تحمل این حرفها رو نداشتم... البته این را بگویم که آقای پیروی رت بارها بعد از ماجرای بیماریم دیده بودم که در اتاقش تک و تنها، ساعتها نوار و صحبت های مرا گوش میکرد و اشک می ریخت و با خدا مناجات میکرد... میخواستم موضوع صحبت را عوض کنم... یادم افتاد نوار صحبت ها و سوالاتی که من در زمان بستری داشتم، دست ایشان بود و به من نمی داد... هر وقت درخواست میکردم میگفت: زمانی نوار را به شما میدهم که زمان رفتن من باشد. اصرار کردم نوار را بدهید تا یک بار خودم گوش کنم. گفت: چشم... این حرف هایی که آقای پیروی در روزهای پایانی، به من زد خیلی مرا نگران کرد... یعنی چه اتفاقی برای آقای پیروی می افتد؟! مگر در سال ۱۳۸۲ چه اتفاقی رخ خواهد داد؟! چرا که او از خدا درخواست شهادت کرده بود و مدام میگفت: که آن روز نزدیک است... آن زمان آمریکا عراق را اشغال کرده بود. یعنی مربوط به آن می شد؟! چطور قرار است که ایشان شهید و مفقودالاثر شود...؟! داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت ← ۲۱ 🌴حادثه🌴 آقای پیروی از شهادت خودش خبر داد و این نگرانی بود که سراغ من آمد و دیگر مرا رها نکرد... دو روز بعد، صبح روز چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۲، بعد از نماز صبح، به آقای پیروی خبر دادند که حادثه ای در راه آهن مشهد رخ داده... ایشان خیلی سریع خودش را به راه آهن رساند. بلافاصله همراه با برخی مسئولین به سمت نیشابور حرکت کردند... ماجرا از این قرار بود که یک قطار باریِ متوقف شده در ایستگاه ابومسلم، به دلیل بسته نشدن ترمزها، به سمت نیشابور رها می شود... این قطار که لوکوموتیو نداشت، به خاطر شیب زمین، با سرعت راهی نیشابور می شود... مسئولین ایستگاه های بین راه، قطارهای مسافری را از سر راه این قطار خارج می کنند... این قطار تا ۱۷ کیلومتری نیشابور می رود و آنجا با یک قطارِ مانده در ایستگاه خیام برخورد کرده و از ریل خارج می شود... چندین واگن این قطار حامل بنزین و مواد سوختنی و شیمیایی بود. مامورین آتش نشانی حریق ایجاد شده را سریع خاموش میکنند... آقای پیروی و تیم بازرسی راه آهن مشهد خودشان را به محل قطار می رسانند و مشغول پیگیری علت حادثه میشوند... حدود ساعت ۹ صبح اعلام می‌شود که منطقه پاکسازی شده و دیگر احتمال آتش سوزی وجود ندارد.
خبرنگاران و برخی مردم محلی از روستاهای اطراف مشغول تماشا بودند... مأمورین نیروی انتظامی و راه آهن هم خودشان را رسانده بودند. درست در همان ساعات، ترکیبات شیمیایی ایجاد شده از آب و مواد شیمیایی داخل واگن ها باعث یک انفجار عظیم می شود... انفجاری معادل ۱۸۰ تن ماده تی ان تی... محلی که قطار قرار داشت یک گودال عظیم ایجاد می شود و اجزای بدنه قطار تا کیلومترها به اطراف پرت میشود... ۳۵۰ نفر در این حادثه جان میدهند... اجساد برخی از آن‌ها هرگز پیدا نشد... حاج ابراهیم پیروی، یعنی پدر خانم من که جانباز و رزمنده هشت سال دفاع مقدس و مسئول حراست راه آهن خراسان بود، دیگر هرگز از آن محل بازنگشت... او به جمع شهدای مفقودالاثر پیوست و آسمانی شد... او به نزد رفقای شهیدش رفت... این بزرگترین شوک وارد شده به من در آن زمان بود. اصلا فکرش را نمیکردم که چنین اتفاقی رخ دهد... برایم عجیب بود؛ آقای پیروی دقیقاً دو سه روز قبل از این ماجرا، از شهادتش خبر داد و به همه اطرافیان گفته بود... همانطور که به من خبر داده بود، وصیت نامه اش را در دفتر کارش پیدا کردم... آنجا هم به این ماجرا اشاره کرده بود. خدایا شهدا مگر چه میدانند؟!!! دو روز بعد از این حادثه، کمیته تحقیق در مورد شهدای این حادثه خبر دادند که برخی اجزای پیکرها شناسایی شده... وقتی خانواده ما به آنجا مراجعه کردند، تنها چیزی که از ایشان پیدا شد، یک برگه نیم سوخته کوچک از قبض های مربوط به خادمی حرم امام رضا علیه السلام بود که روی آن نوشته شده بود: ابراهیم پیروی...! ایشان به آرزویش رسید. به جای بدن، لباس رزم او که آثار ترکش و خون مجروحیت همان جریان ملاقات با امام زمان علیه السلام بر آن به یادگار مانده بود؛ بنا به وصیت خودش در حرم امام رضا علیه السلام دفن شد... جالب است که ایشان همواره آیه ۵۷ سوره نجم را تکرار می کرد تا یاد مرگ را فراموش نکند... وقتی کتاب "با بابا" به چاپ رسید، آقای پیروی را در یک سحر، در عالم خواب و رویا مشاهده کردم... او با حالت اعتراض آمیزی به من گفت: آقا مصطفی! چرا مردم در مشکلات و گرفتاری هایشان به ما شهدا مراجعه نمیکنند؟!مگر نمیدانند که ما شهدا اینقدر در پیشگاه خدا مقام داریم که می توانیم گره از مشکلات مردم دنیا باز کنیم. ولی نمیدانم چرا مردم به زنده بودن ما یقین ندارند...! داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
قسمت← ۲۲(قسمت آخر) 🌴امتحان همیشگی🌴 دو سه سال بعد از ماجرایی که برای من پیش آمد و سفری که به بهشت داشتم، مدرک دکترای داروسازی را گرفتم و برای شروع کار به داروخانه دکتر ابراهیمی پور آمدم... ایشان یکی از داروسازان مومن بود و کار کردن با ایشان برای من افتخار... دکتر هم که می دید من به نماز اول وقت و مسائل دینی توجه دارم خیلی خوشحال بود... یک روز آقای ابراهیمی پوربه من گفت: دکتر! من یک فرمانده در جبهه داشتم که خیلی انسان مخلصی بود، اهل کاشمر و اسمش حاج محمد طاهری بود. شما هم که فامیلیتان طاهری است، آیا آن شهید را میشناسی؟! من هم در جوابش گفتم: اسمش را شنیده ام! آقای ابراهیمی پور گفت: حاج محمد طاهری با آن که شش کلاس بیشتر سواد نداشت، اما کلامش تاثیر فراوانی بر روی مردم می گذاشت. جلسات خصوصی برپا می کرد. تمام مردم و تمام تحصیل کرده ها دور او جمع شدند و به همه آنها درس می داد. او آنقدر باسواد و اهل عمل به دستورات دین بود که همه، شاگردی او را می کردند... من که یک عکس از پدرم همراهم بود به او نشان دادم. گفت: بله بله خودش است! نمی دانید چقدر خالص بود! هیچکس از ،محمد طاهری گناه ندیده بود. راستی این عکس را از کجا آوردی؟! گفتم: من هم مثل شما شهید طاهری را دوست دارم و از او خیلی خاطره شنیده ام... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
یکی دو روز بعد، وقتی دکتر وارد داروخانه شد به من گفت: جناب طاهری بیا! رفتم نزد ایشان... گفتم: جانم؟! چیزی شده؟ بلافاصله گفت: چرا نگفتی پسر حاج محمد طاهری هستی؟! من دیروز در جلسه فهمیدم که شما پسر شهید محمد طاهری هستی...! گفتم: جناب دکتر! چیز مهمی نیست. خدا را شکر که پیش شما کار می کنم... بعدها به یک داروخانه شبانه روزی رفتم... یک بار که مسئول شیفت شب داروخانه بودم. در خلوت تنهایی خودم به سخنان پیامبر اسلام که در بهشت برزخی نزد آن حضرت شنیده بودم فکر میکردم... آن جمله رسول خدا را به یاد دارم که فرمود: شما انسان ها هر لحظه در معرض امتحانات کوچک و بزرگ خدا هستید... تا این جمله رسول خدا به ذهنم رسید، ناگهان صدای درب داروخانه آمد... ساعت سه نیمه شب بود... یک دختر جوان، وارد داروخانه شد... یک لحظه او را نگاه کردم. به قدری زیبا بود که تاکنون دختری به زیبایی او ندیده بودم... سرم را پایین انداختم... دختر خانم جلو آمد... یک دارو تقاضا کرد، ولی فهمیدم برای دارو نیامده... کم کم عشوه گری می کرد و با ناز حرف میزد... من هم سرم پایین بود و فقط جواب او را میدادم... ناگهان یاد فرمایش پیامبر اسلام افتادم که فرمود: شما هر لحظه در معرض امتحان هستید... وحشت کردم... از ایمان خودم ترسیدم... آن دختر یک ربع در داروخانه ماند و چند بار به من گفت: من تنها هستم و در خدمت شمایم... بعد از من پرسید: من و شما آیا اینجا تنها هستیم؟! گفتم: خیر! خدا هم هست و هر لحظه ما را امتحان میکند... دختر خانم از حرف من جا خورد. توقع نداشت اینگونه جواب دهم... من همینطور زیرلب آیت الکرسی را می‌خواندم و از خدا میخواستم کمکم کند تا در این امتحان مردود نشوم... بادم افتاد که پیامبر خدا در بهشت الهی به ما فرمود: برای فرار از شر شیطان، آیت الکرسی را بخوانید... من هم مدام آیت الکرسی را می خواندم... دختر جوان وقتی متوجه شد که من به او توجهی ندارم، سرش را پایین انداخت و رفت... دست خودم نبود. نمیدانم چرا به محض رفتن او، به دنبالش دویدم... سریع از داروخانه بیرون آمدم... در پیاده رو و خیابان به اطرافم نگاه کردم... هیچکس آنجا نبود... به گمانم آن شب انسانی یا فرشته ای یا جنی از اجنه برای امتحان من آمده بود و خدا را شکر از این امتحان سربلند بیرون آمدم... خیلی دوست دارم پایم را جای پای پدرم شهید محمد طاهری بگذارم... کتاب با بابا تمام شد، اما هنوز کلی خاطرات کوچک و بزرگ زیبا از پدرم و بهشت خدا دارم که فرصت نیست آنها را برای شما بگویم... فقط از شما می خواهم برایم دعا کنید تا در بهشت در کنار پدرم قرار بگیرم... من هم برای شما دعا می کنم که شما هم زندگی شهید گونه داشته باشید و در دنیا از خدا غافل نشوید و دعا می کنم که به زودی در بهشت خدا، همه ما در کنار شهدا دور هم جمع شویم... و من الله التوفیق... خدانگهدار... التماس دعا... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
📕📗📕📗📕📗📕 رمان . داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: اردوی زیارتی مشهد مقدس چشم چهارتا شد یکم جلوتر که رفتم دیدم زده از طرف بسیج دانشجویی اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد. خودم بعدا میرم معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن. ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد. ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد. بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج. یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش -سلام اقا.. -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد.. -ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.. -خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟! -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم.. -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما. -خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه. -شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه.. -بفرمایید بنده گوش میدم. -نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد.. -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم.. -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین -لا اله الا الله... ادامه دارد.. 💖 داستانهای زیبا و تاثیرگذار 💖 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯