eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
870 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
دختره یکهو وسط صحبتهاش با یکی جوش آورد و دم پله های سِلف دانشگاه میخواست مقنعه ش رو دربیاره! هی داد
من، یه لباس نخی و سفید بلند و یقه گرد تنم بود(از این سه دکمه ها) و شلوار کرم روشن کتون با کفشای پارچه ای قهوه ای! گفت: اگه لباساتو در نیاوردی چی؟ گفتم: جلوی همه تف کن تو صورتم! منتها قبلش مقنعه ت رو سرت کن! تا بتونم باهات حرف بزنم! اینجوری نمیتونم! انگار یه فرصت مناسب گیر آورده باشه واسه خالی کردن دق و دلیش، بلند شد و مقنعه ش رو سریع سرش کرد ! توی این فاصله بچه های حراست اومدن و دیدن من وایستادم روبروش اونا جلو نیومدن…دور تا دورمون پر شده بود از بچه های دانشکده های مختلف ! گفت: خب؟ شروع کن! گفتم: من این قول رو دادم که همه لباسامو دربیارم! ولی اگه حرفم منطقی بود چی؟! گفت: تو بگو؟ گفتم: تا هر وقتی که توی این دانشگاهی، کسی حتی یه لاخ موی تو رو نبینه! گفت: قبول و دستش رو آورد جلو تا دست بده ! گفتم: مینویسیم که احتیاجی به دست دادن هم نباشه! گفت: قبول! و یکی از بچه ها سریعا نوشت قرارداد رو و هر دو مون با چهار تا شاهد امضا کردیم و اسمش رو گذاشتیم قرارداد سلفیه ! بهش گفتم: فرض کن توی یه اتاق تنها هستی! و اتاق مال خودته! خب؟ و توی این اتاق، آزادی مطلق داری !رنگ دیوار رو چه رنگی میکنی؟ گفت: همه ش رو صورتی میکنم! گفتم: حالا من هم میام و ساکن این اتاق میشم! و اتاق میشه مال هر دوی ما! و همه دیوار رو به سلیقه خودم سبزش میکنم! تو صدات در نمیاد؟ به من گیر نمیدی؟ گفت: معلومه گیر میدم! نمیذارم رنگ کنی! چون باید صورتی باشه دیوارا ! گفتم: خب اون اتاق مال منم هست! منم حق دارم هر رنگی دلم میخواد بزنم به در و دیوار گفت: خب تو نصفه خودت رو سبز کن منم نصفه خودم رو صورتی! گفتم: آهان! پس اینجا ما یه مرزی داریم بین صورتی و سبز که وسط اتاقه درسته؟ گفت: آره گفتم خب حالا حسین، رفیقم، اونم میاد توی همین اتاق و میشیم سه نفر، و اون از رنگ آبی خوشش میاد! حالا تکلیف چیه؟ گفت: خب اتاق رو تقسیم بر سه میکنیم! و سه تا رنگ مختلف میزنیم! گفتم: پس با این حساب تو توی رنگ زدن در و دیوار اتاق، دیگه نمیتونی سلیقه ای عمل کنی درسته؟ گفت: آره. گفتم: نمونه بزرگ این اتاق، این دنیاست! اگه قرار بود هر کسی توی این دنیا آزادی مطلق داشته باشه که مردم باید همه همدیگه رو میکشتن تا یک نفر بالاخره بمونه تا معنی بده آزادی مطلق ! و الا اگه یه نفر شد دو نفر، دیگه چیزی به اسم آزادی مطلق وجود نداره! چه برسه به الان که چند میلیاردیم! یعنی تقابل آزادی های مردم، ایجاد مرز میکنه و مرز، یعنی پایان مطلق بودن!قبوله؟ سرش رو انداخت پایین و فکر کرد و زیر لب گفت: قبوله! گفتم: یه سوال! من میتونم توی یه اتاق عمل جراحی قلب باز با لباس خودم برم؟ یا باید اونجا لباس مخصوص بپوشم و مواظب کارام باشم؟ گفت: معلومه دیگه باید طبق قانون اونجا عمل کنی! هرجایی یه قانونی داره! گفتم:صرف نظر از رد شدن چیزی به نام آزادی مطلق، دانشگاه هم یه جاییه که قانون مخصوص خودش رو داره دیگه…درسته؟ دوباره سرش رو انداخت پایین و زیر لب گفت: درسته! گفتم: نمونه بزرگ دانشگاه به عنوان یه جای خاص که یه قانون خاص داره، کشورمون ایرانه! و صرف نظر از دین و دستوراتش! به عنوان یه جای خاص، قانون خاص خودش رو داره! درسته؟ این بار خیلی آروم تر گفت: درسته! گفتم: میبینی؟ اگه من توی یه اتاق عمل، دوست دارم با لباس خودم باشم، باید اتاق عمل رو ترک کنم!چون طبق گفته خودت، هرجایی قانون خاص خودش رو داره! و همینطور اگه توی ایران بخوام مقنعه م رو دربیارم، باید از ایران برم بیرون!! چون ایران، قوانین خاص خودش رو داره! چیزی نگفت! گفتم: خانم رحیمی، خدا هم به عنوان خالق ما همین رو به ما گفته! گفته تو اگه جایی رو پیدا کردی که جزو املاک و دارایی های من نبود، و جایی رو پیدا کردی که از دید من پنهان بود، و جایی رو پیدا کردی که دست من بهت نمیرسید، برو هر کاری که دوست داری بکن! ولی تا وقتی در محضر من هستی و زیر نظر من، باید به قانونی که من میگم عمل کنی !و خب البته همه عالَم، محضر خداست! و حجاب هم دستور خدا ! اگه جایی رو پیدا کردی که تونستی از دست منه خدا فرار کنی و دیگه بنده م نباشی و منم نبینمت و صدات رو نشنوم،مقنعه ت که سهله، کلا برو خودتو آتیش بزن !ولی تا وقتی بنده منی و من خدای تو ام، جوری باش که من میگم… دیگه هیچی نمیگفت! فقط سکوت بود و فکر… گفتم: هر وقت دوست داشتی بیا بهت بگم دایره حکومت خدا، از کجا تا کجاست… نه تنها تا وقتی دانشجوی دانشگاه ما بود، که حتی چند وقت پیش هم که توی خیابون دیدمش، حجابش کامل کامل بود… منو دید و با اشاره دست از دور اشاره کرد بالای سرش و با اشاره گفت : خدا اون بالا داره منو میبینه!بعد دست زد به مقنعه ش و خندید و رفت...🌸🍃 @Karbala_1365
چه زیباست .. خاطرات مردانی که پروای نام ندارند و در کهف گمنامی خویش مأوا گرفته اند .... به یاد شهدای گمنام ... آنان که در زمین گمنامند و در آسمانها مشهورند ...
شکر ِ خدا که مرا صاحبم حسین حتی میان ِ جو مجازی رها نکرد ... !🌸
اول سلام و بعد سلام و سپس سلام با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام قبل از ســلام ، جام  تشهّـد گرفته ایم ما ، کشتگان مسلخ عشقیم ، والسلام! #أنت_فی_قلبی_یاسیدعلی❤️
حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف): 🍃من برای کسی که مصیبت جدم سیدالشهدا علیه السلام را یاد کند و سپس برای تعجیل فرج و تایید امر من دعا کند، دعا خواهم کرد🍃 📓مکیال المکارم،ج2،ص46
❣بازگوئید شما را #چه گذشت که چنین رهرو و سالک شده‌اید.. یا چه #کردید که در دشت خطر یار و هم‌بال #ملائک شده‌اید...
YEKNET.IR -Taheri-Shab 05 Moharam1397-0010.mp3
5.01M
🏴 #شور احساسی #اربعین 🌴آرزوی زائرای اربعینه 🌴پیاده روی شروع شه از مدینه #حسین_طاهری
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🏴 #شور احساسی #اربعین 🌴آرزوی زائرای اربعینه 🌴پیاده روی شروع شه از مدینه #حسین_طاهری
حسین(ع) صدا می زند: بیا خوب گوش کن! صدای قدم ها؛ صدای سایش کفش ها بر سینه جاده ها؛ کسی می گوید بیا! چند روز است که در راهی و باز هم خسته نمی شوی. چون تو خوب این صدا را می شناسی. صدای حسین(ع) را که بی وقفه می گوید بیا بیا بیا... 🏳🏴
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِه‌هآیِ‌شُھـَدآوَمَنْ🌿
جای شهدا در تک تک لحظاتم خالیست.. بااینکه زمین از قدمهایشان خالی نیست اما سخت دلم برایشان تنگ است...💔🍂 http://eitaa.com/joinchat/279576599C192b5ef483
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
‍ ‍ شهید قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. میگفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانسستیم اورابیاوریم. خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تهران تشییع باشکوهی برگزار شد. می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از جلوی مسجد حرکت کنیم. بعد از نماز بود. با ساک وسایل جلوی مسجد ایستاده بودیم. با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم ! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود. صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرای نام به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری برای ما نیست. می گویند شهیدگمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا( س) هستند. پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود؛ منبع کتاب چاپ سی ام،ص۱۹
✍ #ڪلام_شھید فردای قیامت جلوی تک تک آنهایی را می گیرم که بخواهند با خون من و امثال من و شهدایی که با خون خود راہ کربلای حسین (ع) را هموار کردند به پست و مقام برسند و از این طریق به آرزوی دیرینه خود که چپاول کردن اموال مردم است نائل آیند و بخواهند مثل زالو خون ملت عزیز و مظلوم را بمکند. #شهیدکریم_محمدپور🌷
هدایت شده از Maryami
شهـــیدی که به خاطر حرف امـام از خیر رتبه یک کنکـــور گذشت ✔️شهید احمــدرضا احدے ،رتبه ۱ کنکــور پزشکے فقط نگذاریـــد حرف امام زمیــن بماند. همیـــــن!
🌸سلام عزیزان😍 إن شاءالله دوباره ادامه داستان 🍃 رو باهم بخونیم.. فقط به سادگی از کنار این شهدا رد نشید این شهدا بهترین های تاریخ جنگ اند، کسایی اند که از همه چیز خودشون گذشتند و دل به زدند تا وطن همیشه سربلند بمونه....💧 اگر احساس زیبایی به شهدای ۴ پیدا کردید یا خاطره و روایتی ازشون داشتید به اطلاع بدید👇 @Komiel_110 با اسم خودتون در کانال قرارش میدیم☺️❤️
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۲) 📝 ................. 🌾تمام قد ایستادم روی انگشت های پام و لامپ را چرخاندم. تاریکی پرده انداخت تو چادر. چشم , چشم را نمی دید. بچه ها به سجده افتادند. با همان لباس غواصی و هم صدای نیا شدند که پرسوز می خواند : " بریز آب روان اسما , ولی آهسته آهسته .....🌸 همه تو حال خودمان بودیم , پیشانی روی خاک , که در یک آن شنیدیم عبادی نیا بی بی را از عمق جانش صدا زد و بدون اینکه دعا کند سر از سجده بر داشت و با همان هقهقه های گریه , بلند شد و از چادر زد بیرون. بلند شدم . طاقت نیاوردم ندانم چی شده . قدم به قدمش , زیر نور کمرنگ مهتاب , از لابه لای چولان ها دنبالش می رفتم , آمدم که صدایش کنم : نادر ! وایسا کارت دارم من, ولی نتوانستم. تند تر قدم برداشتم . رفت رسید کنار کُنده نخلی و زانو زد. عمامه اش را از سرش برداشت و انداخت روی رمل و پیشانی گذاشت روی خاک.🌾 دلهره داشتم. نمی دانستم چکار کنم. اصلا نمی دانستم آنجا چکار میکنم و الان چی باید به او بگویم. اصلا حرف نمی توانستم بزنم. رفتم جلو . دست روی شانه اش گذاشتم و محکم فشردم تا بفهمد من کنارشم و می فهمم چی گفته و می فهمم چی می کشد.🌷 سر بلند کرد و نگاه پرسانش تبدیل به نگاه متعجب شدو با گوشه آستینش اشکش را پاک کرد.🌾 می خواستم بگویم من محرمم. یعنی می دانم چی در دلت می گذرد. بگو ! بگو و سبک شو! بگو چی شده , چی شنیدی , که آن طور فریاد کشیدی , آن طور بلند شدی دویدی , این طور سر روی خاک گذاشته ای و گریه میکنی..... 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۳) 📝 ............... انگار شنیده باشد چه فکری کرده ام , سر نفی تکان می داد و حتی گمانم شنیدم که گفت : نه . فقط گفتم : تا عملیات فقط چهل روز دیگر مانده . یعنی یک اربعین... نکند همین عددهاست که..... که باز هِق زد و سر تکان داد و سر به سجده گذاشت.🌸✨ گفتم : نمی خواستم این را بگویم نادر, ولی روضه های امشبت با شبهای پیش خیلی فرق داشت. چی در دلت گذشته , مرد؟ بگو به من ! غریبه نیستم...یعنی سعی میکنم نباشم. بلند شد, چشم توچشم, سرتکان داد و لب گزید و حالا واضح شنیدم که گفت : نه . و راه افتاد , سریع و با گام های بلند. گفتم : نادر! ایستادو گفت : امتحان سختی بود . امتحان سختی داریم. خیلی سخت . فقط این را می توانم بگویم. و رفت نشست داخل بلم و پارو زد و من آن قدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش.✨ هنوز از چادرمان صدای ناله بچه ها می آمد, بدون اینکه نادر براشان چیزی خوانده باشد و بدون آن سه مهمان که حالا دیگر نداشتیم شان.🌹 .... 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
🌹 (دایوش) : ✨اى خدا ! ما را از آن بندگانى مقرر ساز که نهال شوق ديدارت در باغ دلهايشان هميشه سبزوخرم است وسوز شرارمحبتت سراسرقلب آنان رافراگرفته است.✨ 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 شهدا....🌸 🌹شهید عبادی نیا نام:نادر (مصطفی) نام خانوادگی: عبادی نیا محل تولد: همدان تاریخ تولد: ۴۴/۷/۱۵ تاریخ شهادت:۶۵/۱۰/۴ محل شهادت: جزیره ام الرصاص عملیات کربلای۴ 🌾او غواص کربلای اروند بود و تنها ۲۱ سال داشت... عبادی نیا به نقل از مهدی فرجی: 🌾 نادر عبادی نیا از بچه های مسجد موسی ابن جعفر بود ایشان علاقه ی شدیدی به روحانیت ودرس طلبگی داشت ودرسش هم خیلی خوب بود،با عطشی که به حوزه داشت بالاخره رفت وطلبه شدودر کنار طلبگی حضورفعالی نیز در جبهه داشت. در شهر دزفول آقا نادر برای سپری کردن یکسری اموزش های ویژه غواصی به گردان غواصی ملحق شد که فرماندهی گردان یاد شده را اقای کریم مطهری عهده دار بودند با توجه به خصایص اخلاقی بالایی که داشت وهمینطور تقوی واخلاق خوبشان بچه ها را دور هم جمع می کرد. یکی دوشب قبل از عملیات کربلای۴ ایشان را در مقری بین آبادان وفاو دیدم. بچه ها در روستایی به نام ابوشانک مهمان ما بودند. نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود ،بلند شد نماز بخواند همه به نادر اقتدا کردیم . 🌾 نادر به قدری بین بچه ها اتحاد ایجاد کرده بود که به نوعی عامل اصلی انسجام گردان غواصی بود، شاید اگر او در جمع بچه ها نبود این گردان اینقدرعالی از آب در نمی امد. چراکه شرایط کار در گردان غواصی آنقدر سخت بودکه خیلی از بچه ها نتوانستند از پس آن برایند فلذا رفتند در جای دیگر انجام وظیفه کردند. 🌸اما شهید عبادی نیا این مرد خدایی ، همه را خدایی کرده بودو هر کجا که قدم می گذاشت گروه نیز به دنبال وی می رفتند. واقعا عبور از اروند رود با آن همه موانعی که دشمن ایجاد کرده بود کار هرکسی نبود آنها قبل از عبور از آن موانع سیم خاردار های نفس خود گذشته بودند، رفتند وبدنهایشان را در میان سیم خاردارها ،خورشیدی ها وسایر موانعی که دشمن در میان اروند رود کاشته بود جا گذاشتند تا آب وخاک وناموس این مرز وبوم همیشه به خاطر داشتن آنها به خود ببالد.🍃✨🍃 🌸..... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷حوصله شرح قصه نیست ازسفرعشق جامانده ام.... کجایید ای رفیقان....💔🍂 🌸..... @Karbala_1365
حورالعین یا قاطر؟! با سید جلال ابراهیمی از بچه های مشهد خیلی صمیمی بودم و بعضی وقتا با هم سوره‌هایی رو که حفظ کرده بودیم، مرور می کردیم. من یه آیه می‌خوندم سید آیۀ بعد. البته راستشو بخاید سید تنبلی می‌کرد و تو جلسۀ مرور همیشه گیر داشت و خوب تمرین نمی‌کرد، ولی من همیشه با آمادگی میومدم سرِ جلسۀ مرور. منم هی سرزنشش می‌کردم که سید چرا تنبلی می کنی و حسابی تمرین نمی کنی؟! این جوری که فایده نداره و هر بار وعدۀ جلسه بعد رو می‌داد که بیشتر تمرین می‌کنه. یه روز داشتیم سوره الرحمن رو با هم مرور می‌کردیم و من یه آیه وسید یه آیه. تا رسیدم به این آیه :« متکئین فیها یدعون فیها بفاکهه کثیره و شراب» ،سید هم بلافاصله گفت « وعندهم قاطرات الطرف اتراب»بحث آیات نعمتای بهشتی‌هاس و آیه‌ای که من خوندم یعنی بهشتیا در اونجا تکیه زده‌ن و هر گونه میوه و نوشیدنی که بخوان در اختیارشونه. و ترجمه آیه ی سید هم این میشه که زنان جوان و زیبایی که جز به شوهرشون به کسی دیگه فکر نمی‌کنن در اختیارشونه. سید هول شد و بجای قاصر که بمعنای زن زیبا و جوونه گفت قاطر. من اینقد خندیدم که اشکام درومد و گفتم دستت درد نکنه سید!حالا دیگه بجای حورالعین به من قاطر حواله میدی؟ این شده بود نُقل و نبات جلسات مرور ما و یه اشتباه ناخواسته حال و هوای ما رو عوض کرد و تا مدتا شده بود جوک و لطیفه بین ما. سید یه روز اومد پیش من گفت آقا رحمان یه سؤال دارم گفتم بفرما سید تو جون بخواه. گفت من نه طلبه هستم و نه درس طلبگی خوندم. چرا همه فکر می کنن و به من میگن تو طلبه هستی؟ گفتم: این که بد نیست بزار فکر کنن مگه چه میشه؟ با ناراحتی گفت: اگه بودم که بدم نمیومد فقط میخوام بدونم کجایِ وجنات و سکنات من به طلبه می‌خوره؟! خنده‌ام گرفت. گفت چرا می خندی جواب سؤال منو بده. گفتم :سید بخاطر همین وجنات و سکناتت. گفت یعنی چی؟ گفتم آخه مردِ حسابی تو یجوری حرف میزنی که هم فک میکنن طلبه‌ای. غیر از طلبه ها کی میگه وجنات و سکنات. خوب بگو کجای قیافۀ من به طلبگی میخوره؟ حرف زدنتو عوض کن تا کسی بهت شک نکنه!یه کم فکر کرد و شونه شو بالا انداخت و گفت: راست میگی علتش همین حرف زدن خودمه.
هدایت شده از Sarbsaz velayat
Alimirza: حورالعین یا قاطر؟! با سید جلال ابراهیمی از بچه های مشهد خیلی صمیمی بودم و بعضی وقتا با هم سوره‌هایی رو که حفظ کرده بودیم، مرور می کردیم. من یه آیه می‌خوندم سید آیۀ بعد. البته راستشو بخاید سید تنبلی می‌کرد و تو جلسۀ مرور همیشه گیر داشت و خوب تمرین نمی‌کرد، ولی من همیشه با آمادگی میومدم سرِ جلسۀ مرور. منم هی سرزنشش می‌کردم که سید چرا تنبلی می کنی و حسابی تمرین نمی کنی؟! این جوری که فایده نداره و هر بار وعدۀ جلسه بعد رو می‌داد که بیشتر تمرین می‌کنه. یه روز داشتیم سوره الرحمن رو با هم مرور می‌کردیم و من یه آیه وسید یه آیه. تا رسیدم به این آیه :« متکئین فیها یدعون فیها بفاکهه کثیره و شراب» ،سید هم بلافاصله گفت « وعندهم قاطرات الطرف اتراب»بحث آیات نعمتای بهشتی‌هاس و آیه‌ای که من خوندم یعنی بهشتیا در اونجا تکیه زده‌ن و هر گونه میوه و نوشیدنی که بخوان در اختیارشونه. و ترجمه آیه ی سید هم این میشه که زنان جوان و زیبایی که جز به شوهرشون به کسی دیگه فکر نمی‌کنن در اختیارشونه. سید هول شد و بجای قاصر که بمعنای زن زیبا و جوونه گفت قاطر. من اینقد خندیدم که اشکام درومد و گفتم دستت درد نکنه سید!حالا دیگه بجای حورالعین به من قاطر حواله میدی؟ این شده بود نُقل و نبات جلسات مرور ما و یه اشتباه ناخواسته حال و هوای ما رو عوض کرد و تا مدتا شده بود جوک و لطیفه بین ما. سید یه روز اومد پیش من گفت آقا رحمان یه سؤال دارم گفتم بفرما سید تو جون بخواه. گفت من نه طلبه هستم و نه درس طلبگی خوندم. چرا همه فکر می کنن و به من میگن تو طلبه هستی؟ گفتم: این که بد نیست بزار فکر کنن مگه چه میشه؟ با ناراحتی گفت: اگه بودم که بدم نمیومد فقط میخوام بدونم کجایِ وجنات و سکنات من به طلبه می‌خوره؟! خنده‌ام گرفت. گفت چرا می خندی جواب سؤال منو بده. گفتم :سید بخاطر همین وجنات و سکناتت. گفت یعنی چی؟ گفتم آخه مردِ حسابی تو یجوری حرف میزنی که هم فک میکنن طلبه‌ای. غیر از طلبه ها کی میگه وجنات و سکنات. خوب بگو کجای قیافۀ من به طلبگی میخوره؟ حرف زدنتو عوض کن تا کسی بهت شک نکنه!یه کم فکر کرد و شونه شو بالا انداخت و گفت: راست میگی علتش همین حرف زدن خودمه.