eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
869 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣دنیا مشتش را باز کرد... تو #گل بودی.. و من #پوچ.. خدا تو را برد و زمان مرا... ای #شهید...❣ 🌹 #شهید
🌸 ..🌸 🌹 🌹 🌷 در سال 1335 در شهرستان شوشتر در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. ایشان دراوایل دهه 50 که در دوران جوانی به سر می برد وارد فعالیتهای خیرخواهانه و داوطلبانه گردید و با کمک به افراد محروم و شرکت در برنامه های امداد رسانی با مفاهیم انقلاب آشنا شد و در فعالیتهای مبارزاتی علیه رژیم شاه حضوری فعال داشت. بعد از انقلاب و با شروع درگیریهای پاوه ایشان به صف مبارزان پیوست. بعد از بازگشت از با تنی چند از جوانان انقلابی مسئول تشکیل بسیج شهرستان شد و با فعالیتهای مخلصانه جوانان زیادی را جذب بسیج کرد. با شروع جنگ به جبهه های حق علیه باطل شتافت و در آنجا نیزفصلی از شجاعتها و دلاوریهایش را به نمایش گذاشت. در طول دوره ی جنگ و بعد از آن مسئولیتهای مختلفی از جمله عملیات و فرمانده محور در امام حسن(ع) فرماندهی سپاه شوش و جانشین فرماندهی شوشتر و مسئول ستاد تیپ حضرت حجت را عهده دارشد. تلاشهای مخلصانه و خدمت صادقانه در طول خدمت باعث شد به مسئول تحقیق و بازرسی و بعد از آن به معاونت لجستیک لشکر 7 هفت ولی عصراهواز منصوب شود. حساسیت و دقت ایشان در استفاده از بیت المال باعث شد مدیریت شعب بانک انصار استان به مدت 5 سال و سپس مدیریت شعب استان قم به مدت 10 سال به ایشان اعطا شود که تا زمان بازنشستگی در این پست باقی ماندند. با شروع حمله تکفیریها به سوریه ایشان برای دفاع از حرم ناموس اهل بیت به آنجا شتافت و نظر به تبحری که در امور مالی و پشتیبانی داشت معاون مالی و پشتیانی قرارگاه به ایشان واگذار شد در حالیکه شرط کرده بود هنگام عملیات دوشادوش رزمندگان اسلام توفیق مبارزه و جهاد را نیز داشته باشد. از سرمایه های عظیم انسانی و از تربیت شدگان مکتب امام حسین(ع) بودکه عاشورایی زیست و عاشورایی شد. این یادگار هشت سال دفاع مقدس در تاریخ 20 مهر 1394 در منطقه قنیطره سوریه نزدیک بلندیهای جولان به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ✨ ولایت مانند ستونی است که همیشه و در همه ی بحران ها و مسائل پیش رو باید به او اقتدا کنیم و اگر در اقتدا به ولایت شک کردیم، همان کاری را انجام داده ایم که دشمن می خواهد و ایجاد شک و شبهه یعنی برانداختن تیرک خیمه ی جمهوری اسلامی. 🌾❣
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 💢از زبان 💢 🍃تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️ و ها مان با هم خیلی فرق داشت. من از این آدم‌های لارج و سوپر دولوکس بودم و از این های حرص درآر. هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک می‌کرد. دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبی‌ها عرفانی هم روی لبش بود کلا از این فرم آدم‌هایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در می آورد😬 بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام می‌کرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت😏 با خودم می‌گفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟😒 دفعه بعد به زنم گفتم: "یک چیزی بنداز سرت تا این مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا." زنم گفت: "باشه." دفعه بعد پوشید. این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.😯😥 چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم. میگوید..می خندد..گرم می گیرد. کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمی‌توانستم کنار بیایم.😖 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی . رفتم داخل. تا من را دید برایم ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد.🙄😳 گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست." نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها هستید. هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌 این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇 •••••••••••••••••••• عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت:… . @Karbala_1365