#پیکریکهبعداز۱۲سالبهوطنبرگشت
#محمدرضا ۱۳ سالش بود که با دستکاری شناسنامه به جبهه کردستان رفت. بعدها خودش تعریف کرد تا رسیدن به کردستان، زیر صندلی #قطار پنهان شد، میترسید یک وقت او را برنگردانند. پایش که به جبهه رسید دیگر #ماندگار شد. برای مرخصی خیلی کم به سبزوار میآمد، اقوام میپرسیدند: #محمدرضا چرا اِینقدر جبهه میروی؟ بگذار بقیه بروند! او ناراحت میشد و با #دلخوری میگفت مگر جبهه سهمیهبندی است که هر کسی سهمیهاش را برود! ما برای #دفاع از مملکت و ناموس مان میرویم. محمدرضا ۶ سال جبهه بود تا سال ۶۵ که در #عملیات آبیخاکی #کربلای۴ در منطقه شلمچه،جزیرهماهی به شهادت رسید اما پیکرش بعد از ۱۲ سال در تاسوعای سال ۷۷ به وطن برگشت و #تشییع شد.
حضور همیشگی در ستاد پشتیبانی #جنگ
من از روزی که #محمدرضا به جبهه رفت تا آخرین روزهای جنگ را در ستاد پشتیبانی بودم. در ستاد، همراه بقیه خانمها قند میشکستم، نانهای محلی که از روستاها میآورند را بستهبندی میکردم، کلوچه میپختم. #تابستانها برای رزمندگان لباس زیر میدوختم و زمستانها هم کلاه و شال میبافتم. شبهای بلند زمستان، کیسههای پُر از کلاف کاموا را به خانه میآوردم و با خدابیامرز همسرم برای #رزمندگان کلاه و شالگردن میبافتیم. سال ۶۵ بعد از شنیدن خبر #شهادت پسرم باز هم به ستاد میرفتم. بعضیها میپرسیدند: چرا بعد از شهادت پسرت به ستاد میروی؟