『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
#صفحه۳
🌼🌼🌼
🌺 من #علی را در جزیره #مجنون دیده ام ؛ سرگشته کسانی که نامی نداشتند. نی بود و نوای علی:پس آنگاه که نامه ها گشوده شوند و بپرسند:به کدامین گناه کشته شده؟
من علی را کنار #نهرعلی_شیر دیده ام؛ میان #اروند، دشت #فاو و #شلمچه، شلمچه، شلمچه؛ این دشت خاموش، این همنشین مردان بی نشان، این همسایه دشت #نینوا. روزی جنگی بود و دشمن در خانه ما بود. علی بود و حسن و تقی و حمید و رضا که رفتند....🕊❣
و اما داستان واقعیِ
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🍃
🌷این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی: #سکینه_پاک_ذات(مادرشهید)
#قسمت_اول
🍂❣
❣یک تیر خورده بود به پیشانی اش. قدری بالاتر از ابروی چپش. به قاعده یک سرانگشت به پیشانی اش فرو رفته بود، همین. وقتی دیدمش خنده به لب داشت. مثل آدمی بود که خوابیده باشد؛ آسوده.🕊❣
تازه چهار ماه بود که عروسی کرده بود. قد رشیدی داشت اما لاغر و ترکه ای بود. آن سالهایی که توی پادگان بود، جان گرفته بود. چشمانش برق می زد. سفیدرو شده بود اما توی جبهه سیاه شده بود. می گفتم شکم خالی نمان. میگفت خیلی ها سرگرسنه زمین می گذارند. توی مسجدالرسول بسیجی بود. شبها یک گونی می گذاشت روی کولش و می رفت درخانه ها را می زد و اثاث می گذاشت و می دوید تاصاحب خانه ها او را نشناسند. من رنگ حقوقش را نمی دیدم که. هرماه چیزی برایم می گذاشت و بقیه را به فقرا می داد. ۱۰_۱۵ روز از ماه گذشته می آمد سراغم و می پرسید:چیزی نداری؟ میگفتم:حقوقت را چکارکردی؟ میگفت خدا پدرت را بیامرزد. آنوقت می فهمیدم که همه را داده. چرا؟چون خودش #زجر_کشیده_بود. نداری کشیده بود. نان و آبلیمو میخورد. ختمی را می خیساند و نان خشک هم قاطی اش میکرد و میخورد. سر طفولیت نداشت بخورد، زمانی هم که می توانست باز نخورد.🍂
🍃🌱
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله
🌼🌼🌼
🌺 من #علی را در #جزیرهمجنون دیده ام ؛ سرگشته کسانی که نامی نداشتند. نی بود و نوای علی:پس آنگاه که نامه ها گشوده شوند و بپرسند:به کدامین گناه کشته شده؟
من علی را کنار #نهرعلی_شیر دیده ام؛ میان #اروند، دشت #فاو و #شلمچه، شلمچه، شلمچه؛ این دشت خاموش، این همنشین مردان بی نشان، این همسایه دشت #نینوا. روزی جنگی بود و دشمن در خانه ما بود. علی بود و حسن و تقی و حمید و رضا که رفتند....🕊❣
و اما داستان واقعیِ
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه
🌷این داستان:
#این_سایهها
🌺راوی: #سکینه_پاک_ذات(مادرشهید)
#قسمت_اول
🍂❣
❣یک تیر خورده بود به پیشانی اش. قدر بالاتر از ابروی چپش. به قاعده یک سرانگشت به پیشانی اش فرو رفته بود، همین. وقتی دیدمش خنده به لب داشت. مثل آدمی بود که خوابیده باشد؛ آسوده.🕊❣
تازه چهار ماه بود که عروسی کرده بود. قد رشیدی داشت اما لاغر و ترکه ای بود. آن سالهایی که توی پادگان بود، جان گرفته بود. چشمانش برق می زد. سفیدرو شده بود اما توی جبهه سیاه شده بود. می گفتم شکم خالی نمان. میگفت خیلی ها سرگرسنه زمین می گذارند. توی مسجدالرسول بسیجی بود. شبها یک گونی می گذاشت روی کولش و می رفت درخانه ها را می زد و اثاث می گذاشت و می دوید تاصاحب خانه ها او را نشناسند. من رنگ حقوقش را نمی دیدم که. هرماه چیزی برایم می گذاشت و بقیه را به فقرا می داد. ۱۰_۱۵ روز از ماه گذشته می آمد سراغم و می پرسید:چیزی نداری؟ میگفتم:حقوقت را چکارکردی؟ میگفت خدا پدرت را بیامرزد. آنوقت می فهمیدم که همه را داده. چرا؟چون خودش #زجر_کشیده_بود. نداری کشیده بود. نان و آبلیمو میخورد. ختمی را می خیساند و نان خشک هم قاطی اش میکرد و میخورد. سر طفولیت نداشت بخورد، زمانی هم که می توانست باز نخورد.🍂
ادامهداستانرابخوانیددر👇
سردارشهیدعلی شفیعی
https://eitaa.com/joinchat/2986213410C890dc2ae47
•°•°•°•°•°•°•°•°•
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#آرامشبیانتهایمادریکشهیدسبزواریباتربتکربلا
تربت #کربلا آرامشی دارد بیانتها هر بار دست در تربت کربلا میبرم گویی از گوشه خانه پر میکشم به دشت #نینوا، یاد سرور و سالار #شهیدان و زینب کبری(س) آرامم میکند
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#یادم میآید اولین روزهای ماه محرم ۲۰ سال قبل بود مثل همه سالهای قبل با خانمهای همسایه برای #تمیز کردن ظرف و ظروف مسجد به آشپزخانه مسجد محل رفتم. مشغول شستن دیگ بزرگ مسی بودم که گفتند داخل مسجد، #روضه است با عجله دیگ مسی را آبکشی کردم و برای شرکت در روضه داخل مسجد رفتم اواسط روضه وقتی که متولی مسجد مُهرها را برای سجده زیارت #عاشورا پخش کرد ناگهان مُهرهای شکسته و لَبپَر شده مسجد #توجهم را جلب کرد.
#دستدرگِلِتربتکربلا
با تمام شدن #روضه دیگر نتوانستم در مسجد بمانم بیخداحافظی از دوستانم با عجله به خانه برگشتم هر چه مهر در سجادههای خانه بود را برداشتم و با دقت نگاه کردم.
چند مُهر کدر و لَبپَر را برداشتم و به نیت سرور و سالار شهیدان کارم را شروع کردم. وضو گرفتم و مهرها را داخل ظرفی پر از آب گذاشتم صبح #فردا گِلِ تربت کربلا را خمیر کردم و بعد گلولههای کوچکی از خمیر را جدا کردم. گلولههای گِلی را روی سنگ صاف به شکل دایرهای در آوردم و تمام تلاشم را کردم تا کاملا شبیه مُهرهای بازار شود. بعد از چند باز نگاه کردن به دایرههای #گِلی آنها را دانه دانه در مجمعه روحی چیدم و در گوشهای از حیاط که سایه بود گذاشتم تا چند روز به مُهرها سر میزدم و خشکشدن شان را نگاه میکردم کمی نگران بودم بیهیچ تجربه و استادی میترسیدم مهرها بشکنند، ترک #بخورند یا اصلا شکلشان به هم بریزد اما بعد از گذشت چند روز مهرها را بدون هیچ تَرَک یا #شکستگی در حالی که از تمیزی میدرخشیدند از درون مجمعه برداشتم و در #سجادهها گذاشتم
#مُهرهایسادهوبینقشونگار
خیلی زود آوازه #مُهرهای دستساز من دهن به دهن چرخید. حالا کیسههای مُهر بود که از مساجد شهر و روستاهای سبزوار، مساجد اطراف سبزوار، امامزادهها و حتی مساجد مشهد به در خانه میآمد. بعضی وقتها تعداد #مُهرهایی که میآوردند آن قدر زیاد بود که تا روزی ۱۰۰ مُهر هم درست میکردم. دیگر مردم مُهرهای دستساز مرا در مسجد هر شهر یا #روستایی که میدیدند میشناختند علامت مُهرهای دست ساز من بیعلامتی بود مُهرهایی ساده که هیچ نقش و نگاری نداشتند.
#تربتکربلاآرامشبیانتها
تربت کربلا آرامش #عجیبی دارد هر بار که دست در تربت کربلا میبردم گویی از گوشه خانه پرمیکشیدم به دشت #نینوا، یاد سرور و سالار شهیدان و زینب کبری(س) آرامم میکرد. هنوز هم #موقع درست کردن مهر همین حس و حال را دارم بیشتر از ۲۰ سال #مُهر درست کردم تا ۶ سال قبل که یک چشمم را از دست دادم. مادر شهید، #بغض طاقتش شکسته میشکند و میگوید به خاطر چشمم نمیتوانم سرم را زیاد پایین نگه دارم. برای همین مردم و متولیان مساجد مراعات حالم را میکنند و کمتر برایم مُهر میآورند البته الان هم مُهر درست میکنم و هر بار که دست در گِلِ تُربت #کربلا میبرم و میگویم: السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.