هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸امام على عليه السلام:
✨در شگفتم از كسى كه آفريده هاى خدا را مى بيند و باز در خدا شك مى كند
عَجِبتُ لِمَن شَكَّ فِي اللّهِ وهُوَ يَرى خَلقَ اللّهِ
📚 نهج البلاغه، حکمت 126
🌷پدر #شهیدمدافع_حرم
#سردارشهیدمرادعباسی_فر
شهیدی که هنوز پیکرش در دست #داعش است!❣
برخی آقایون هم فرزندانشان در اروپا و #آمریکا در حال تحصیل هستند که فردا بیان مسئول ما بشن...
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹از راست #شهیداحمدرضااحدی 🌸.... @Karbala_1365
🌸 #لحظاتی_باشهدا..🌸
🌷مادرش میگوید:
یکی از دوستان #احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت پرسیدم احمدرضا کی بود؟ گفت: یکی از دوستانم بود پرسیدم چکار داشت؟ گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد گفتم چی؟؟ گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول را کسب کرده ای....
با خوشحالی من و پدرش گفتیم رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟ احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم در همان حال آستین ها را بالا زد #وضو گرفت و رفت مسجد...
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم: احمدرضا تو الان #پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟ می گفت: می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند می خواهم سختی کارشان را لمس کنم.
پ.ن:
🌷 #شهید_احمدرضا_احدی رتبه یک رشته تجربی کنکور۶۴ دانشجوی نمونهٔ رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران
✨وصیت نامه اش دو خط بیشتر نبود:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند همین...
حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالی بخواهید والسلام
کوچکترین سرباز امام زمان(عج) احمدرضا احدی❣
🌸....
@Karbala_1365
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣7⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
مأموران من را کشان کشان به اتاق رئیس زندان بردند. به شدت عصبانی بود و چوب دستی اش را در مشتش می فشرد. با چشمان از حدقه بیرون زده، با چوبش چنان ضربه ای به من زد که سوزشش تمام وجودم را گرفت و همه روزهای شکنجه و درد را دوباره جلوی چشمانم زنده کرد. فریاد میزد:
- اخير طلعت خیانتک!؟ (بالاخره خیانتت برایمان رو شد)
قلبم فروریخت, سرم گیج رفت. دهانم از تعجب باز مانده بود. نفسم تند میزد:
- سیدی! گلی، انا شمسوي؟ (قربان! بگو من چه کار کرده ام؟)
چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود. فریاد زد:
- باز هم می گویی چه شده؟! چکار کرده ای؟! رو به سرباز کرد و گفت:
- روح جيبه!؟ (برو او را بیاور)
سکوت کرده بودم و از شدت ترس و ناراحتی می لرزیدم و جای ضربه چوب خیزرانش را می ساییدم و قلبم به شدت می تپید. چشمم به در بود که ناگهان با دیدن آن سرباز خائن، نزدیک بود قلبم بایستد. با عجز نالیدم: دخیلک یا ربی!
او داخل آمد و سلامی نظامی داد. صدای ضبط شده من را برای مأموران بعثی ورئيس استخبارات پخش کرد. دنیا دور سرم چرخید. زبانم بند آمده بود. دیگر نمی توانستم از خودم دفاعی کنم. روی زمین نشستم و سر به زیر انداختم. اعدامم را حتمی می دیدم و دیگر نای ایستادن هم نداشتم. خودم را به خدا سپردم. با فریادی که ابووقاص کشید، مأموران به طرفم یورش آوردند و بعد از ساعت ها کتک کاری از جا بلندم کردند و به سلول انفرادی بردند. در سلول تاریک به رویم بسته شد. انگار با بسته شدن در، تمام امید و آرزوهایم پر کشید.
غمگین و ناراحت درون سلول تاریک سرم را بر زانو گذاشته بودم و باخدا نجوا می کردم. متحیر از فریبی بودم که آن خائن خودفروخته به من زده بود. باورم نمیشد آن ملعون جاسوس استخبارات قاطی اسرا آمده بود تا من را لو دهد. خدایا! حالا که دستم رو شده با من چکار میکنند؟!
🍂