هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
دو طرف راهرو چند سلول محل نگهداری سربازان فراری عراقی و مردم مظلوم به دست مأموران بعثی گرفتار و شکنجه میشدند.
در یکی از اتاق ها باز بود؛ همان اتاق مخوفی که از عمد درش را باز گذاشته و وسایل مختلف شکنجه در گوشه و کنارش دیده می شد. بالای سردر اتاق روی مقوا جمله ای نوشته بود که خواندنش لرزه بر تن آدمی می انداخت: "لا يدخل انسان حتی یخرج انسان جديد".
به محض اینکه چشمشان به وسایل شکنجه افتاد، بیچاره ها رنگ خود را باختند. با خواندن این جمله وحشت بر دلشان افتاد. به انتهای راهرو رسیدند و در اتاقی به رویشان باز شد و همه داخل رفتند؛ همان جایی که من در آن به سر می بردم. این اتاقی بود که همه اسرا را در آن نگه می داشتند. اتاق، کوچک و جا برای آنهمه تازه وارد کم بود. آن قدر خسته بودند که نای نشستن نداشتند. همه روی زمین ولو شدند و خیلی زود خوابشان برد.
نگاهشان کردم: همه نوجوان و کم سن وسال بودند. چشمانم پر از اشک شده کنارشان نشستم و خیره به آنها و به سرنوشت نامعلومشان فکر می کردم.
در اتاق با صدایی گوش خراش باز شد. خواب آلود بودم و با شنیدن صدا چنان وحشتی کردم که انگار قلبم می خواست از جا کنده شود.
خاطره بارها باز شدن این درها که به دنبالش شکنجه و درد برایم جا مانده بود، بدجور در ذهنم جا خوش کرده بود و آزارم میداد. سربازها داخل اتاق آمده بودند. ترسان و لرزان چشم باز کردم. از بس قلبم ترسیده و لرزیده بود، دیگر خسته شده بودم و در عجب بودم که این قلب چطور نمی ایستد.
به بچه ها نگاه کردم. بعضی هنوز در خواب بودند. شب بدی را در بزم شپش ها و خارش مدام بدن و تنگی جا برای خوابیدن گذرانده بودیم. مسئول زندان استخبارات با دو مامور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت:
- یاالله گوم!. ( یالا بلند شوید)...
🍂
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
مأمور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت:
- یا الله گومو! (یالا بلند شوید)
تازه واردهای نوجوان، خواب آلود چشمها را باز کردند. بدنها کوفته بود. با دیدن رئیس زندان و مأموران باتوم به دست، بالای سر خود وحشت کردند و خواب از سرشان پرید. رنگ از صورتشان پریده بود و میشد حس کرد که قلبشان از ترس چقدر تند می تپد.
رئیس زندان که متوجه ترسشان شده بود، لبخندی ساختگی بر لب آورد. با دقت به آنها نگاه می کرد. رو به من گفت:
- لهم ایگومون يوقفون.(بگو بلند شوند و بایستند)
من مفلوک، هر بار که رئیس زندان را می دیدم، چنان ترسی به دلم می افتاد که قلبم تیر می کشید و دل وروده ام به هم می ریخت؛ همان ترسی که از روز اول به خاطر لو رفتن ماهیت اصلی ام در دلم خانه کرده بود. حرفهایش را ترجمه کردم.
همه بلند شدند و ایستادند. با دقت به صورتها و قد و قواره شان نگاه می کرد. سپس آن هایی را که از لحاظ قد و قواره و جثه از دیگران کوچکتر و نحیف تر بودند، جدا کرد که در نهایت بیست و سه نفر شدند.
رئیس زندان شروع به حرف زدن کرد. کنارش ایستاده بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم. گفت:
- سيد الرئيس فيلم شما را دیده و گفته بچه ها را آزاد می کنیم تا به دامن مادرانشان به ایران برگردند.
بچه ها با تعجب هاج و واج به هم نگاه می کردند. نمی دانستند حرف هایش را باور کنند یا نکنند. رو به یکی از مأموران همراهش گفت:
- اعزلهم و جی بهم (جدایشان کن و بباورشان)
این بیست و سه نفر کوچکتر را از پنجاه نفری که در اتاق بودند، جدا کردند و به اتاق دیگری بردند.
🍂
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
وقت نهار شده بود. بچه ها از دیروز چیزی نخورده بودند. گرسنگی بدجور بر آنها غلبه کرده بود. همه در سکوت، کنار هم نشسته بودند و نای حرف زدن نداشتند. در سلول باز شد و بوی غذا به داخل پیچید. شامه ها تحریک شد و بزاقها به راه افتاد.
در برابر چشم های شگفت زده ما، سینی های بزرگ غذا در دست سربازان، داخل سلول آمد و روی زمین مقابلشان قرار گرفت. بچه ها بزاقشان را قورت می دادند و با نگاهی متعجب به سینی ها که پر از برنج و روی آن سیخ های کباب و نان و سبزی بود، نگاه می کردند و با ایماواشاره از هم می پرسیدند چه خبر است؟!
غذای درون سینی ها اشتها آور و تحریک کننده بود. بوی مست کننده غذا در اتاق پیچیده بود. بچه ها به هم نگاه می کردند؛ شاید هرکس میخواست عکس العمل دیگری را ببیند. همه از گرسنگی بیحال بودند. صدای شکم ها درآمده بود و دل ضعفه گرفته بودند. با بیرون رفتن مأمورها، بچه ها به سینی ها حمله ور شدند و دلی از عزا درآوردند.
حوالی عصر بود که با مأموران دوباره سراغشان رفتیم. با صدای بازشدن در، بچه ها که استراحت می کردند نیم خیز شدند.
- ایگومون ایجون، اویانه. ( آقایان! بلند شوید، با ما بیایید بیرون)
بچه ها با تعجب به من و مأمورها نگاه می کردند. لبخندی زدم؛ نترسید، باید به جایی بروید. همگی بلند شدند و به دنبال من و مأمورها از اتاق بیرون آمدند.
خود من هم نمی دانستم آنها را به کجا می خواهند ببرند. چند دقیقه بعد به اتاقی رفتیم که بازجوها و عکاس آنجا بود. یکی از بازجوها که همیشه در این اتاق حضور داشت فؤاد سلسبیل بود که برای من یک تهدید به شمار می آمد و کارش عکاسی و بازجویی از اسرا بود.
عکاس عکس می گرفت و به برگه ای که نام و مشخصات هر یک از آنها در آن نوشته می شد، می چسباند. بعد نوبت بازجویی تکمیلی شد. بچه ها روی صندلی، پشت میزی روبه روی بازجو نشسته بودند. بازجو می پرسید و من ترجمه می کردم. فؤاد چون فارسی بلد بود، بعضیها را هم خود بازجویی می کرد. دیگر برای همه مسلم شده بود که آنها از این کارها قصد و نقشه ای دارند و این همه پذیرایی و مهربانی بی دلیل نیست.
بازجو با تحکم و تهدید، باتومش را مرتب روی میز می کوبید و خواسته اش را به آنها القا می کرد و من حرف هایش را ترجمه می کردم:
- شما باید در مصاحبه ای که با شما می شود، این دو مطلب را عنوان کنید: اول اینکه سن خودتان را کمتر از این که هست، بگویید؛ دوم بگویید ما را به زور و به دستور خمینی به جبهه آوردند. ما در مدرسه بودیم، ماشین آوردند و ما را به زور سوار کردند و بردند جبهه.
اسیران نوجوان مطمئن شده بودند، قصد و غرضی از آن مهربانی ها و توجه مأموران بعثی در کار است. مانده بودند چه کنند.
پیگیر باشید...🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهید_حمید_محمودی🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌸یه روز به فرمانده مون گفت: من از بچگی حرم #امام_رضا علیه السلام نرفتم
می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم
یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...
🌸اجازه گرفت و رفت مشهد...
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه
🌸توی وصیت نامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...
🌸...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر ...
گریه می کرد و می گفت: یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام
آقا جان چشم به راهم نذار...
🌸... توی وصیت نامه اش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود
می گفت امام رضا ع بهم گفته کی و کجا شهید میشم!
حتی مکانی هم که امام رضا ع فرموده بود شهید میشی تا حالا ندیده بود...
🌸... روز موعود خبر رسید ضد انقلاب توی یه منطقه است باید بریم سراغشون
فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمی خوایم
همه ی بچه ها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید
دیدم حمید یه گوشه نشسته و نگاه می کنه
ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟
حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماس هاتون رو بکنید ، اونی که باید منو ببره خودش می بره...
🌸خود فرمانده اومد و گفت : حمید تو هم بلند شو بریم ...
... بچه ها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم
حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت : خداحافظ
🌸کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه!
اما وقتی شهید شد و وصیت نامه اش رو باز کردیم دیدیم
دقیقا توی همون روز ، ساعت و مکانی شهیـد شده که تو وصیت نامه اش نوشته بود...
🌸 اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلیِّ ابنِ مُوسَی الرِّضا(علیه السّلام)🌸
خاطره ای از زندگی #شهید_حمید_محمودی🕊🌹
🌺 راوی : #حاج_مهدی_سلحشور، همرزم شهید
✅ پیرمردی که از روی بدن پسرش رد نشد ...
#پیشنهاد_مطالعه
در بعضی عملیات ها بدلیل کمبود وقت ،
یک نفر به حالت دراز کش روی سیم های خاردار قرار می گرفت ...
تا سایر رزمنده ها از روی جسم او بگذرند ...
گردان تا بخواهد از روی او رد شود ،
فرد بر اثر درد و خونریزی به شهادت میرسید .
داوطلب زیاد بود ...
قرعه انداختند .
افتاد بنام یه جوون .
همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد !
گفت : « چیکار دارید ! بنامش افتاده دیگه !»
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد .
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .😳
جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار .
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون .😢
همه رفتن الا پیرمرد .
گفتند : « بیا ! »
گفت : " نه ! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش !مادرش منتظره !"💔🍂