هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
در محاصره گروه مجهز و پانزده نفره عکاس ها و فیلم بردارهای عراقی و کشورهای عربی بودیم. بالاخره پس از اینکه فرمها را آماده کردند و عکس ها روی آن چسبانده شد، نوبت مصاحبه تن به تن رسید. یکی از خبرنگارهای نظامی پیش آمد و به ترتیب با همه مصاحبه کرد. همه سعی می کردند چیزی بگویند که مایه دلخوشی بعثیها باشد و دروغ هم نگویند. اگر یکی از آنها آنچه دیکته می کردند نمیگفت، با مشت و لگد و تهدید مأموران باتوم به دست که کنارشان ایستاده بودند، روبه رو می شد.
نزدیک غروب همه خسته و کوفته به سلول برگشتیم.
روزنامه های صبح روز بعد، به سرعت وارد ساختمان استخبارات شد. همه با تعجب به تیتر درشتی که به نقل از صدام حسين درج شده بود و به عکس های اسیران نوجوان در آنها نگاه می کردند. جمله این بود: «آنها را به مادرانشان بازمی گردانیم».
صدای پوتین هایی که به اتاق نزدیک میشد، به گوش رسید. چفت در با صدایی گوش خراش برداشته شد. در سلول باز شد و نگهبان داخل آمد:
- صالح! گوم تعال الرئيس ایریدک! ( صالح پاشو بیا رئیس با تو کار دارد)
رنگم پرید و قلبم برای چندمین بار فرو ریخت!
- یاالله! خیر باشه.
هربارکه صدایم میزدند، هزار بار می مردم و زنده میشدم که نکند دستم رو شده و همه چیز را فهمیده باشند و سرم را زیر آب کنند. زیر لب ذکر میگفتم و درحالی که به ظاهر می خندیدم، به طرف اتاق رئیس زندان رفتم.
ابو وقاص پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت، سر برداشت و صدای آمرانه و خشنش در گوشم نشست:
- صالح
- نعم سیدی! (بله قربان)
ضربان قلبم به تکاپو افتاده بود... بوم بوم بوم! خدایا! از من چه میخواهد؟ ابو وقاص از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت:
- صالح برای بچه ها لباس نو ببر و بگو حمام کنند. می خواهیم ببریمشان زیارت عتبات و بعد هم ملاقات با صلیب سرخی ها تا برگردند به ایران. دولت عراق تصمیم گرفته شما را آزاد کنند.
آنچه را می شنیدم، باورم نمی شد. انگار آب خنکی بر قلب گرگرفته ام ریخته باشند. ذوقی در وجودم بیدار شد. با صدایی که آرامشی نادیدنی در آن موج میزد
گفتم:
- امرک سیدی! (امر، امر شماست قربان)
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ابووقاص رو به سربازی که در چارچوب در ایستاده بود گفت:
- اتروح اوياه. (با او می روی)
سرباز پا بر زمین کوبیدن
- امرک سیدی؟
ادامه داد:
- به تعدادشان لباس تمیز تهیه می کنی و میدهی بپوشند.
_ نعم سیدی
این بار قلبم که تا چند ثانيه قبل به نگرانی می تپید، آهنگش را عوض کرده بود و به شادی شروع به تپیدن کرد.
ابووقاص قدی بلند و پوستی گندم گون داشت و سبیلی باریک پشت لبهایش را پوشانده و عینکی ذره بینی روی چشمانش جا خوش کرده بود. هر وقت داد و فریاد می کرد و به گمان خودش زهره چشم از اسرا می گرفت و دلشان را با تهدیدهایش خالی می کرد، قیافه اش تماشایی می شد. دو شیار روی پیشانی و میان ابروهایش نقش می بست. با نگاهی که تحکم و غرور در آن موج می زد، رو به من کرد و گفت:
- لا تنسه گلهم لازم يرحون للحمام.(یادت نرود همه شان باید حمام کننده).
تو هم به سرووضعت برس و با آنها برو. من که مثل چوب خشک ایستاده و سرم را بالا نگه داشته بودم، بعد از حرف هایش گفتم:
- نعم سیدی! هسه اروح أكلهم.(چشم قربان، همین الان می روم به آنها می گویم.)
بلافاصله از اتاق بیرون آمدم. انگار از قفس بیرون پریده بودم. خوشحال و با خیالی آسوده به طرف سلول بچه ها رفتم. در دلم خدا را شکر کردم که رازم هنوز برملا نشده است.
سربازی که بیرون اتاق منتظرم بود، من را همراهی می کرد. خوشحالی ام برای این بود که بالاخره وضعیتم را به صلیب سرخیها میگفتم و از این مخمصه نجات پیدا می کردم و مثل دیگر اسرا به اردوگاه میرفتم؛ جایی که حداقل حیاطی بزرگ برای هواخوری داشت و از امرونهی هایی که روزانه قلبم را از ترس لو رفتن میلرزاند خلاص میشدم. خوشحال به طرف اتاقی که اسیران نوجوان را در آن نگهداری می کردند به راه افتادم
نگهبان در اتاق را باز کرد. داخل رفتم. بچه ها که دیدند لبخند به لب دارم نگاهم می کردند. با خوشحالی گفتم:
- عزیزانم! خبر خوشی برایتان دارم! بچه ها بلند شدند و به طرفم آمدند و دورم را گرفتند:
- عزیزانم! مژده بدهم که ان شاء الله با قولی که داده اند شما را برمی گردانند به ایران.
بچه ها متعجب به طرفم آمدند:
- چی شده صالح؟ گفتم:
- صبر کنید ادامه اش را هم بگویم.
با تعجب به من نگاه می کردند. گفتم:
- اول می برندتان زیارت، بعد پیش صلیب سرخیها و آخر هم ان شاء الله به وطن. به آغوش خانواده هایتان برمی گردید.
پچ پچ بین آنها درگرفت. متعجب تر از قبل نگاهم کردند. ادامه دادم:
- صبر کنید، الان برایتان لباس تمیز می آورند و همه باید حمام کنید، البته به نوبت.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
آنها غمگین و متفکر به هم نگاه می کردند و من در فرصت پیش آمده خدا را شکر کردم. هوا گرم بود و پس از مدتها استحمام، حسابی حال آنها را جا می آورد؛ اما مشکل در نبود حمام بود! آنها ناچار بودند یکی پس از دیگری در توالت و با ریختن آب آفتابه بر بدنهای شوره و عرق زده شان حمام کنند.
آن شب داستان زندگی ام را برایشان تعریف کردم و آثار شکنجه را روی پاهایم نشانشان دادم، آن شب بود که فهمیدند من صالح دریانورد نیستم؛ بلکه دریایی از اطلاعاتم، اینجا بود که همه کنجکاو شده بودند تا از من بیشتر بدانند و هرکدام سؤالی می پرسید. از آنها خواستم سر جایشان بنشینند و دور من جمع نشوند و از همان جا سؤالاتشان را بپرسند و به حرف هایم گوش کنند. بین صحبت ها مدام از آیات قرآن و اشعار عربی استفاده می کردم و تأکید داشتم که تنها به وظیفه شان که حفظ جان است عمل کنند. در آخر عکس پسرم فؤاد را از زیر تشک بیرون آوردم و دادم بين بيست وسه نفرشان دست به دست چرخید.
احساس می کردم بعد از صحبتهای من آرامش و حس خوبی در آنها ایجاد شده و یقین پیدا کرده اند که جاسوس نیستم.
صبح روز بعد، بچه ها لباس های نو اهدایی را می پوشیدند. پیراهن سفید و بعضی آبی آسمانی و شلوار سیاه با کفش و جوراب. با اینکه خياط عربي قبلا اندازه های بچه ها را گرفته بود، اما لباس ها به قامت خیلی از بچه ها موزون نبود. به تن دو نفر از بچه ها که از بقیه درشت تر بودند، کوچک بود و برای پنج شش نفر از بچه ها که از همه ظریفتر بودند، زار میزد. کمک کردم تا پاچه های شلوارشان را تا بزنند؛ آن قدر که اندازه شان شود.
همه تمیز و موها شانه زده، آماده حرکت بودند. من هم ریشم را زده و با دشداشه ام که از شب قبل برای چندمین بار شسته و پوشیده بودم. داخل سلول رفتم و با دیدن چهره های بشاش و تروتمیز آنها به یاد پسر پنج ساله ام فؤاد افتادم، به بچه ها گفتم:
- به به، نونوار شده اید! آقایان آماده که هستید؟ همگی باهم گفتند: بله
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از رساله امام خامنهای
‼️زمان ادای نماز آیات
🔷وقت ادای نماز آیات خورشید و ماه گرفتگی از هنگام شروع گرفتگی تا زمان شروع بازشدن آن است، و احتیاط ترک نشود، که قبل از آن که بازشدن آن شروع شود، به انجام نماز بشتابد، و اگر از آن وقت تأخیر انداخت، باید نماز را با نیت قربة إلی اللّه بخواند، و نمیتواند نیّت اداء و یا قضا داشته باشد.
🆔 @resale_ahkam
شب جمعه اسٺ سلام همه نوڪرها❤️⚫️
به شه ڪرببلا پادشه بی سـرها❤️⚫️
و بگویید به ارباب ڪه مهمانּ دارد❤️⚫️
بہ فدای قدم مادر تو...همه مادرها❤️⚫️
السلام علیڪ یابن
فاطمهالزهرا❣⚫
#فقیر_فرستاده_خداست
💢 روز جمعه، دست فقیری را بگیرید!
🌸امام علی(ع):
✨ #نیازمندى كه به تو روى آورده فرستاده خداست، كسى كه از یارى او دریغ كند، از خدا دریغ كرده، و آن كس كه به او بخشش كند، به خدا #بخشیده است.
📚 نهج البلاغه، حکمت 304
#تواضع_و_فروتنی
شبیه #شهدا رفتار کردن سخت نیست.....
فقط کمی حواس جمع میخواهد ...
شهیدان
#مصطفی_ردانی_پور
#حسین_خرازی
🌸شادی ارواح مطهر شهدا و سلامتی #امام_خامنه_ای صلوات🌸
🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌖🌗🌘🌑
امشب #طولانیترین ماه گرفتگی قرن
این خسوف در ساعت ۲۱:۴۴:۴۷ آغاز خواهد شد و مدت زمان گرفت کامل ۱۰۳ دقیقه خواهد بود.
اتفاقی که برای رویت مجدد آن، باید ۸۷سال صبر کنید.
🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔
⚡️زمان خواندن نماز آيات:
وقت شروع در نماز آیات برای کسوف و خسوف، موقعی است که خورشید یا ماه شروع به گرفتن می کند، و تا زمانی که به حالت طبیعی برنگشته ادامه دارد (اگرچه بهتر آن است که بهقدری تأخیر نیندازند که شروع به باز شدن کند)، ولی تمام کردن نماز آیات را میتوان تا بعد از باز شدن خورشید، یا ماه تأخیر انداخت.
نماز آیات:
🌖نماز آیات دو رکعت است و در هر رکعت پنج رکوع دارد، و دستور آن این است که انسان بعد از نیت، تکبیر بگوید و یک حمد و یک سوره تمام بخواند و به رکوع رود و سر از رکوع بردارد، دوباره یک حمد و یک سوره بخواند، باز به رکوع رود تا پنج مرتبه، و بعد از بلند شدن از رکوع پنجم دو سجده نماید و برخیزد، و رکعت دوّم را هم مثل رکعت اوّل بجا آورد و تشهّد بخواند و سلام دهد.
🌗در نماز آیات ممکن است انسان بعد از نیت و تکبیر و خواندن حمد، آیههای یک سوره را پنج قسمت کند، و یک آیه یا بیشتر از آن را بخواند بلکه کمتر از یک آیه را نیز میتواند بخواند ولی باید ـ بنا بر احتیاط ـ جمله تامّه باشد، و از اوّل سوره شروع کند و به گفتن «بسم الله» اکتفا نکند، و سپس به رکوع رود و سر بردارد، و بدون اینکه حمد بخواند، قسمت دوّم از همان سوره را بخواند و به رکوع رود، و همینطور تا پیش از رکوع پنجم سوره را تمام نماید؛ مثلاً در سوره فلق، اوّل «بِسْمِ الله الرَّحَمنِ الرَّحِیمِ * قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الفَلَقِ» بگوید و به رکوع رود، بعد بایستد و بگوید: «مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ» دوباره به رکوع رود، و بعد از رکوع بایستد و بگوید: «وَمِنْ شَرِّ غاسِقٍ اِذا وَقَبَ» باز به رکوع رود و بایستد و بگوید: «وَمِنْ شَرِّ النَّفّاثاتِ فِی العُقَدِ» و برود به رکوع باز هم سر بردارد و بگوید: «وَمِنْ شَرِّ حاسِدٍ اِذا حَسَدَ» و بعد از آن به رکوع پنجم رود و بعد از سر برداشتن، دو سجده کند، و رکعت دوّم را هم مثل رکعت اوّل بجا آورد، و بعد از سجده دوّم تشهّد بخواند و نماز را سلام دهد. و نیز جایز است که به کمتر از پنج قسمت تقسیم نماید، لکن هر وقت سوره را تمام کرد لازم است حمد را قبل از رکوع بعدی بخواند.
🌘اگر در یک رکعت از نماز آیات پنج مرتبه حمد و سوره بخواند، و در رکعت دیگر یک حمد بخواند و سوره را پنج قسمت کند مانعی ندارد.
💢بازنشر مستند کوتاه شبکۀ الجزیره پیرامونِ «شبکۀ سلطنتطلب منوتو و پروژۀ تولید نوستالژی»[با زیرنویس فارسی]
#زمان_شاه
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢بازنشر مستند کوتاه شبکۀ الجزیره پیرامونِ «شبکۀ سلطنتطلب منوتو و پروژۀ تولید نوستالژی»[با زیرنویس
💢 زمانِ شاه همه چیز #خوب بود!
پروژه #مشخص و هدف اصلی جریان رسانه ای در شبکه #منوتو و فضای مجازی، القا این حسِ حسرت و نوستالژیک است که زمانِ شاه همه چیز خوب بود، همه چیز داشتیم و با انواع دروغها #داستانها و تصاویر متعددی را بهم ربط میدهند، تا جوانِ امروزی با خود این حسرتِ تاریخی را تکرار کند که: همه چیز آن زمان خوب بود!؟
اما بلافاصله جوان دهه هفتاد و هشتادی باید این سوال تاریخی را مطرح کند که اگر همه چیز در دوره پهلوی خوب بود، پس چرا مردم #انقلاب کردند؟
جوان امروزی باید این #سوال را بپرسد که چرا مسلمانِ معتقد و کمونیست بی اعتقاد با وجود اختلاف نظر بنیادی در زمان شاه در یک چیز متحد بودند و آن این بود که #شاه باید برود!؟
💥
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✅گرامیباد یاد و خاطره سردار دلاور و گمنام جبهه های حق علیه باطل شهید مظلوم احمد قاسم زاده فرمانده مق
🌹 #سردارشهیداحمدقاسم_زاده
در مرداد ماه 1367 در نبرد علیه منافقین پست فطرت و کوردل در عملیات #مرصاد و در حوالی #تنگه_چهار_زبر به فیض #شهادت نائل آمد و بال در بال ملائک گشود و آسمانی شد.🍃🌹🍃
🌸یادش گرامی و نامش تا ابد جاودان باد🌸
❣
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#مرصاد🌷
💠وقتی #قطعنامه 598 پذیرفته شد، یکی از رزمندگان بسیجی گردان حضرت #مسلمابن_عقیل
#لشکرانصارالحسین(ع)، بنام
#حافظ_نیاوند در جمع دوستانش با بغض و حسرت گفته بود:
" ای خدای بزرگ یعنی جنگ تمام شد و من شهید نشدم " و عزیز رزمنده دیگری روی شانهاش میزند و میگوید نگران نباش اگر انتخاب شده باشی برای پرواز آسمان را در اختیارت خواهند گذارد و همان شد علمیات #مرصاد آغاز شد و حافظ به مرادش، #شهادت رسید🍃🌷🍃
کجاییدای شهیدان خدایی
🌸یادش گرامی، راهش پر رهرو🌸
🌺 #حسن_عباسی_فر
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#مرصاد🌷
🌺راوی:
#محمد_بنيادي از رزمندگان حاضر در عمليات «مرصاد»
🌱 در #تنگه_چهارزبر در عمليات #مرصاد منافقين روي تپه سمت راست ما مستقر شده بودند و يكي از دوستان حفاظت اطلاعات صداي منافقين را كه پشت تپه بودند از طريق بيسيم ميشنيد. پشت خط حالت رودخانهاي مانندي بود كه ما با #حاج_مصطفي_طالبي و بر و بچهها ايستاده بوديم و فكر ميكرديم چگونه خط را بشكنيم و به آن طرف برويم.
همزمان روي تپه رو به رو هم كه بچههاي خود گردان مستقر بودند هر وقت ميخواستند از تپه بالا بروند موفق نميشدند چون دشمن از بالا به آنها اشراف داشت و بچهها را به رگبار ميبست و نميگذاشت به بالاي تپه بروند. بعدها خود من كه بالاي تپه رفتم فهميدم كه منافقين به ما هم اشراف داشتهاند .
اين مسير را كه چيزي حدود 300 متر بود با حالت دو طي كردم. به آنجا كه رسيدم يكي از اين بچهها در ذكر گفتن بود. از بچههاي قرآني ناب بود. به من گفت حاجي توروخدا براي من دعا كن تا شهيد بشم. بهش گفتم پسر، حالا وقت شهادت نيست، وقت مبارزه است. هنوز حرف من تمام نشده بود كه صداي قناسه را شنيدم. او رو به روي من بود. من آمدم ببوسمش كه در همين لحظه گلوله به قفسه سينه او خورد و افتاد روي كتف من. او را بلند كردم و با همين وضعيت دوباره 300 متر به طرف حاج مصطفي طالبي برگشتم.
دو سه نفر ديگر كه پشت سر ما بودند آمدند كه #شهيدحافظ_نياوند در همانجا به شهادت رسيد.🌹
يكي از مسائلي كه براي من سخت و ناگوار تمام شد شهادت «حافظ نياوند» بود كه صورت و موي بوری داشت و #حافظ_كل_قرآن بود. از بچههايي بود كه به من گفت فلاني ديگر خسته شدهام و من را به قرآن قسم داد من هم گفتم خوب شما هم فكري به حال من كنيد خدا را قسم بدهيد تا من زودتر بروم. در همين حال در حد دو يا سه دقيقه خوابش برد. بدو بدو آمد پيش من و گفت: فلاني خواب ديدم. گفت: حاج حسن_تاجوک را خواب ديدم كه من را دعوت ميكند.
گفتم: برو بابا بادمجان بم آفت نميبيند ولي هر كس اين حرفها را به من زده بود برايم يقين بود كه شهيد ميشود و آخر سر هم با #عشق جنگيد و عمل كرد و به قول بچهها تا آخرين لحظه ايستادگي كرد و #شهيد شد.🌹
🌸روحش شادویادش گرامی🌸
#شهدای_همدان
#ملایر
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ون در حیاط منتظر ما بود، با صف از اتاق بیرون آمدیم. دو سمت راهرو نگهبانان باتوم به دست ایستاده بودند تا اگر کسی حرکتی کرد، حسابش را برسند. به محوطه حیاط رفتیم. بچه ها سوار شدند و هرکس روی نزدیک ترین صندلی است. من نیز کنار نگهبان مسلح در جلو نشستم، چند دقیقه بعد ماشین به حرکت درآمد. دروازه باز شد و ون وارد خیابان شد.
حس خوبی در وجودم نشسته بود. کنجکاوی و ناباوری از این اتفاق، در نگاه و دل بچه ها وصف ناپذیر بود. خروج از آن محوطه خوفناک، آرزویی بود که هر اسیر در بند استخبارات در دل داشت؛ اما ته دلم دلهرهای نادیدنی نشسته بود.
دیدن درودیوار شهر و مردم و خیابان ها برای من که ساعت ها و روزها در اتاقی نیمه تاریک و بدون حمام و سرویس بهداشتی و غذایی نامناسب به سر برده بودم و فقط در موارد لزوم از سلولم بیرون می آمدم، جالب و تماشایی بود.
ماشین پیش می رفت و همه غرق در افکار خود به بیرون از پنجره چشم دوخته بودیم و به انتهای این سفر فکر می کردیم. کم کم ماشین از بغداد فاصله گرفت و روانه بیابان شد. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدیم. باورمان نمی شد که داریم به دیدار با صلیب سرخ میرویم. همه ساکت بودند و صدایشان درنمی آمد. چشمها به بیابان و جاده خاکستری که انتهایش معلوم نبود، دوخته شده بود. هیچ کدام از بچه ها و حتی من، از نیت بعثی ها خبر نداشتیم. نمی دانستم آنها از راه انداختن این تبلیغات چه انگیزه ای در سر دارند.
بوی عشقی که از فاصله های دور سرمستمان کرده بود به مشام میرسید. امامان معصومی که از کودکی با عشق و ایثار و حماسه هایشان آشنا و برای شهادت مظلومانه شان گریسته بودیم، اینک برای رسیدن به حرمشان لحظه شمار می کردیم.
وارد شهر شدیم، خیلی عجیب بود! نشانی از آبادی نبود. به کاظمین می رفتیم اما همه به حسین علیه السلام، سلام می دادند.
زمزمه در فضای ساکت اتوبوس پیچید:
- السلام علیک یا اباعبدالله! السلام علیک یا باب الحوائج، یا موسی بن جعفر.
انگار کسی بغل دستی خود را نمی دید و هرکس خودش بود و تنهایی اش. اشک بی صدایشان بی اختیار سرازیر بود. به محض اینکه ماشین در خیابان، روبه روی حرم از حرکت ایستاد، مأموران سریع
پیاده شدند.
پیگیرباشید...🍂