در حسرت شهادت:
🌵روایت اسرای مفقود الاثر
💢 جارو گوشتی💢
وقتی که وارد اردوگاه شدیم محوطه پر از سنگ و تیغ و ناهموار بود. عرض اردوگاه حدود ۱۵۰ متر بود. صبح زمستان قبل از هر کاری ما رو از آسایشگاها با اولدنگی و کابل بیرون می آوردن و بصورت دشتبانی به خط می کردن و میبایست زمین پر از خار و سنگ رو با کف دست جارو میکردیم. هوا آنقد سرد بود که دستامون بعد از چن دقیقه مثل چوب خشک و کبود می شد. کف دست بعضی بچه ها زخمی می شد و گاهی خون با خاکای محوطه قاطی می شد و سنگریزه ها وارد زخم میشدن. بعثیا هم با کابل پشت سر ما حرکت می کردند و منتظر بودند که یه ریزه سنگ پشت سر کسی جا بمونه. مشاهده یه ریزه سنگ همون و فرود آمدن کابل بر کمر و کتف اون بی نوا همون. ما خیلی مراقبت می کردیم چیزی پشت سرمون جا نمونه و این باعث میشد بعضی افراد مقداری عقب بیفتن، اینم بهانه خوبی بود که به جرم تنبلی و جا موندن از بقیه مثل گله گرگ به جونش بیفتن. بعد از مدتها هم که یه جفت دمپایی دادند ، گر چه این خوبی رو داشت که کف پامونو از سرما و سنگ های محوطه تا حدودی نگهداری می کرد ، اما بعضی وقتا همین دمپایی باعث گرفتاری ما می شد و باعث میشد با حرکت دمپایی یه سنگ ریزه کوچک از زمین کنده بشه و پشت سرمون دیده بشه. اینم بهانه دیگه ای بود برای هجوم به سمت اون فرد و کتک کاری. خلاصه از هر فرصت و بهانه ای برای انتقامگیری و کتک کاری بچه ها نهایت استفاده رو می کردن. یه یکی از بچه ها تکه مقوایی رو دست گرفته و با اون جارو می زد همینکه متوجه شدند بشدت کتکش زدند و الزاما میبایست با کف دست جارو می زدیم. فقط یکی از نگهبانا که کمی انسانتر بود در شیفت خودش اجازه میداد از تکه های مقوا استفاده کنیم. حدود دو ماه این وضعیت جارو کردن محوطه با کف دست ادامه داشت و بهانه خوبی بود برای اذیت کردن بچه ها. بعد از اون گروهی از دوستان کار تخت و تراز کردن محوطه را بر عهده گرفتند و ابزار کارشون تکه های تیز سنگ برای کندن سنگ ها، نخ کناره پتو برای اندازه گیری و هر کدوم یه دونه آجر بعنوان غلتک برای کوبیدن خاک بود. این گروه مدتهای طولانی وظیفه تخت و تراز کردن محوطه رو انجام دادند و بقیه از جارو کردن با دست معاف شدند.
در حسرت شهادت:
🌵روایت اسرای مفقود الاثر
داعش نسخه ی بروز شده بعثی ها
شاید تا قبل از ظهور داعش بعضی از افراد خاطرات اسارت را اغراق آمیز و غیر واقعی می دونستن ، اما با ظهور داعش و جبهه النصره و سایر گروهای جلاد تکفیری ، دیگه پذیرش خاطرات اسرا برای همه راحتتر شد. هسته اولیه داعش و گروهای تکفیری رو ژنرالها و افسران بازمانده از حزب بعث پایه ریزی کردند. اخیرا از طریق یکی از نگهبانان شیعه عراقی بنام شجاع که با برخی بچه های آزاده ارتباط داره نام تعدادی از بعثیای شکنجه گر اردوگاه یازده تکریت «مانند گروهبان کریم» رو گفته بود که به داعش پیوستن. در ماجرای جارو کردن محوطه خاکی با کف دست، یه روز یکی از نگهبانها که کمی دلش از این وضعیت به رحم اومده بود و با نگاه به دستای کبود شده ی ما عواطفش تحریک کرده بود تکه کارتونی آورد و به بچه ها گفت تکه تکه کنین و بین خودتون تقسیم کنین و با اون جارو کردن رو ادامه بدین. اما یکی از همون بعثیای سنگدل مثل اجل معلق از سر رسید و با داد و بیداد گفت کی به شما اجازه داده و شروع کرد به کتک کاری. نگهبان با ترس و لرز گفت که من اجازه دادم سر اونم داد کشید و چیزایی به اون گفت که ما نفهمیدیم ولی از چهره رنگ پریده سرباز مشخص بود که بشدت ترسیده بود. بعثی ها نه تنها خودشون هیچ رحم و مروتی نداشتند ، بلکه با هر سرباز و درجه دار و حتی افسری که با اسرا اندک ملایمتی به خرج می داد بشدت برخورد می کردن و برای اون بیچاره گزارش می فرستادن و حساب و کتابش با بازجوهای بعثی و استخبارات بود. برخوردهای خشن و شکنجه های طاقت فرسایی که علیه نیروهای متخلف و متمرد خودشون انجام میدادن بمراتب سخت تر از برخورد با ما بود. یکی از نگهبانا میگفت اگه بعثیا به کسی شک ببرن اونو تو یه گونی میندازن و از سقف آویزونش می کنن و آنقد بهش میزنن تا خون از گونی چکه بزنه و اگه منجر به مرگ فرد هم بشه اهمیتی براشون نداره. این قضیه رو ما از رفتار دوگانه و ضد و نقیض بعضی از نگهبانا متوجه میشدیم. وقتی با بچه ها تنها بودن اظهار محبت می کردن و حتی به حضرت امام ابراز علاقه نشون میدادن و همدردی می کردن اما همونا وقتی افسرا و مقامات بعثی حضور داشتند، کابل دست می گرفتن و بچه ها رو می زدن. معلوم بود دلِ تعدادی ازشون با ما بود ، ولی می ترسیدن و برای اینکه به اونا شک نکنن و زیر شکنجه نیفتن، ناچار بودن برخی مواقع خشونت بخرج بدن.
🔴 بهای استقلال و امنیت ایران...
🔹مادرانی که بیش از یک شهید تقدیم اسلام و ایران کرده اند...
🔹تعداد مادران چند شهیدی:
دو شهیدی: ۸۱۸۷ مادر
سه شهیدی: ۶۳۱ مادر
چهار شهیدی: ۸۲ مادر
پنج شهیدی: ۲۱ مادر
شش شهیدی: ۵ مادر
هفت شهیدی: ۲ مادر
هشت شهیدی: ۲ مادر
نه شهیدی: ۱ مادر
🔹آیا ميدونستيد مادري هست كه ۹ تا فرزند شهيد داده؟
🔹خدا هرگز نخواهد گذشت از کسانی که به خون شهدا خیانت کنند و کسانی که با خون شهدا تجارت کنند.
شخصی گفت
من یک شب بعد از خواندن فاتحه برای شهدا واموات به مسجد مقدس جمکران می رفتم که دیدم دیر وقت شده و تردد ماشین برای جمکران کم شده است، به هر ماشینی می گفتم یا پر بود یا جمکران نمی رفت. خسته شدم گفتم برگردم و به منزل بروم. یک ماشین آمد گفتم توکلت علی الله، به راننده گفتم جمکران، گفت بفرمایید. تا نشستم مسافرین دیگر اعتراض کردند و گفتند که ما جمکران نمی رویم؟! راننده به من گفت ابتدا مسافرین را می رسانم سپس شما را به جمکران می برم. بعد از رساندن آن ها به مقصد، به سمت جمکران رفتیم. گفتم چرا مرا به جمکران می رسانید با اینکه جمکران در مسیر شما نبود؟ گفت کسی بگوید جمکران، زانوهای من می لرزد و نمی توانم او را نبرم. مسجد جمکران حکایتی بین من و آقا دارد. گفتم پس لطفی کن ما که همدیگر را نمی شناسیم و بعد از رسیدن هم، از همدیگر جدا می شویم، پس حکایت را تعریف کن. گفت: شبی ساعت دوازده شب، خسته از سرکار به سمت منزل می رفتم. هوا پاییزی و سوز و سرما بود که دیدم یک خانم و آقا به همراه دو بچه کنار جاده ایستاده اند. از کنار آن ها که رد شدم، گفتند جمکران. گفتم من خسته ام و نمی برم. مقداری رفتم و بعد فکر کردم، نکند خدا وظیفه ای بر گردن من نهاده و لطف امام زمان(عج) باشد که آنها را برسانم. با وجود کم میلی آن ها را به جمکران رسانده و به خانه برگشتم. به بچه هایم گفتم که من امروز آنقدر خسته ام و دیر وقت شده که احتمالا بخوابم و نماز صبح ام قضا بشود، نماز صبح من را بیدار کنید. ده دقیقه بود که دراز کشیده بودم و تازه خوابم می برد که صدایی به من گفت خوابیدی؟ بلند شو. بلند شدم گفتم: کسی من را صدا زد؟ به خودم گفتم بخواب، خسته ای، هزیان می گویی! دوباره دراز کشیدم نزدیک بود که بخوابم، صدایی دوباره گفت: باز خوابیدی؟ با صاحب صدا صحبت کردم، گفتم چرا نخوابم؟ گفت برو جمکران. گفتم تازه جمکران بودم برای چه بروم؟ گفت آن خانواده گریه می کنند و نگران هستند. گفتم به من چه؟ گفت: کیف پولشان در ماشینت جا مانده، برو و آن را تحویل بده. به خودم گفتم ماشین را نگاه کنم، ببینیم اگر خواب می بینم و وهم است، برگردم بخوابم. در ماشین را باز کردم دیدم که کیفی در صندلی عقب است. آن را باز کردم، دیدم که داخل آن چند میلیون پول وجود دارد. سوار ماشین شدم و رفتم جمکران. دیدم دم درب یکی از ورودی ها همان زن با دو بچه اش نشسته و در حال گریه کردن هستند. گفتم خواهر چرا گریه می کنی؟ گفت برادر من، شما که نمی توانی کاری بکنی، چرا سوال می کنی؟ گفتم شوهرتان کجاست؟ گفت: چرا سوال می کنی؟ گفتم: من همان راننده ای هستم که شما را به مسجد جمکران آوردم، گمشده نداری؟ گفت: شوهرم در مسجد متوسل به امام زمان(عج) شده است. گفتم بلند شو، داخل مسجد برویم. به یکی از خدام اسم شوهرش را گفتیم تا صدایش کند، آن مرد با صورت و چشمانی سرخ آمد و شروع به فریاد زد که چرا نمی گذاری به توسلم برسم چرا نمی گذاری به بدبختیم برسم و...؟ زن گفت: این آقا آمده و گفته که مشکلتان را حل می کنم. گفت شما کی باشید؟ کیف را در آوردم و به او دادم. مرد کیف را گرفت و درب آن را با خوشحالی باز کرد و گفت چرا این را آوردی؟ گفتم آقا به من گفت که بیایم. چهره ها بارانی شد و به زانو افتادند و گفتند یعنی امام زمان(عج) ما را دیده؟ گفتم این جمله برای خود آقا امام زمان (عج) است که می فرمایند: «إِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، و لاناسینَ لِذِکْرِکُمْ»
دمی زحاجت ما نمی کنی غفلت / که این سجیه به جز در شما نمی بینم
ز بس که گرد معصیت نشسته بر چشمانم / تو در کنار منی و تو را نمی بینم
مرد گفت: ما با این پول می خواستیم خانه بخریم و گفتیم اول به جمکران بیاییم و آن را تبرک کنیم که این اتفاق برایمان افتاد.
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفرج
مراقبِ
مرگ های خاموش باشید
گاهی آدم ها
میان گریه ی
شبانهِ شان می میرند.
#مسلم_رحیمی
🍂💔
يا كٓريمٓ الصَّفْح..🍃
یه جورے تو رو میبخشہ✿
انگار نہ انگار ڪہ تو خطایـےمرتڪب شدے😇
#دلبـــرمنـــے_کــہツ
زمین خوردن مهم نیست...
مراقب باش کسی را زمین نزنی...
با کلامی تلخ
یا قضاوتی نابجا....
❄️
➿
تو سختی ها
بعضیا خوب خودشونو نشون میدن
بعضیا خوبی هاشون رو نشون میدن...
🍃🌸
سرباز ولایت:
🌵روایت اسرای مفقود الاثر
دست عنایت الهی
ششم اسفند ۶۵ شد سمبل تحمل و استقامت در برابر مشکلات. یکی از عجایب زندگیم که همیشه فکر و ذهنمو به خودش مشغول کرده، قدرت تحمل بچه هایی بود که در ضعیف ترین وضعیت ممکن از لحاظ جسمی قرار داشتند.واقعا چه نیرویی بود که بدنای ضعیف و نحیف رو سر پا نگه داشت و زنده موندند؟ در شرایط عادی و با بدن سالم و بدون گشنگی و تشنگی تحمل چند ساعت از اون شرایط امکان پذیر نبود و احتمال مرگ هر لحظه وجود دارد. چگونه آن روز طولانی و طاقت فرسا رو بچه ها تحمل کردند؟ با چه زبونی باید گفت و نوشت که دست غیبی و امداد الهی در کار بود. عده ای بد باور مگه تو کتشون میره که خدا بنده هاشو تو شرایط سخت تنها نمیزاره! حتما باید خدا از آسمون برای ما پتو و لباس گرم و آب و غذا حواله میداد و بعثیایی که گرگ وار به جان بچه ها افتاده بودند را یه جا نابود می کرد تا ما باورمون میشدکه خدا هوامون رو داره؟ نه ،در اون روز نه پتو و لباسی و غذایی از آسمون حواله شد و نه سربازی از دشمن هلاک شد ، اما همه ما بوضوح دست عنایت و پر مهر الهی روکه مانند چتری بر سرمون کشیده می شد را می دیدیم. کابل ها درد داشت. سرما سوزش داشت ، اما خدا تحملش رو هم داده بود که در شرایط عادی امکان پذیر نبود. تحقیر و شکنجه بود ، اما در کنارش امید هنوز تو دلامون زنده بود. با خود مون دلداری میدادیم که این سختیا تموم میشه و ما به آغوش وطن و خانواده بر می گردیم. نشونه این امید و زنده دلی هم این بود که در طول چهار سال مفقود الاثری ، هیچ کسی دست به خودکشی نزد. تعدادی زیر شکنجه و بعلت بیماری های کوناگون جان دادند و شهید شدن و در جوار رحمت الهی آرام گرفتن ، اما تسلیم دشمن نشدند و با افتخار و روی سفید به محضر یار شرفیاب شدند. چه اونایی که در اوج مظلومیت و غربت رفتند و چه اونایی که موندن ، همه سرافرازانه این مسیر را به پایان رسوندن و شرمنده لطف و احسان الهی و مردم شریفمون نشدند وشرف و عزت ایرانی و اسلامی خودشون رو حفظ کردند و از امتحان سخت الهی روسفید خارج شدند. بارها و بارها آمار گرفتند و لیست تهیه کردند. همه کلافه شده بودن تا جایی که معدود نگهبانهای با وجدان که اندک عاطفه ای در وجودشان بود، از این وضعیت ناراحت بودند و زجر می کشیدند و برخی از اونا گاهی یجوری ابراز همدردی با ما می کردند.
سلام زیارت قبول درگاه حق تعالی التماس دعا ان شاءالله در همه حال در صحت و سلامت باشید
🌸حسین سلطان عشق
💓عباس ساقی عشق
🌸زینب شاهد عشق
💓و سجاد راوی عشق
🌸کاروان عشق درراه است
💓و خود عشق
🌸نیمه شعبان خواهد آمد
💐 اعیاد شعبانیه مبارک باد
.
لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ وَأَنتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ...
.
#سوگند به این #شهر ڪه،
تو در آن ساکنی...!
•|بلد 1-2|•
.
.
.
سوگند به #ڪربلا ...
که عشق طُ...
ما را #کشت...
.
.
#لایمکنالفرارازعشقحسین ...
.
+
از اَزل حضرت حق بر بدنم حک بنمود
سبب خلفت تو نوڪری اربابــ است...
#عیدڪممبروڪ🎈
🌸🍃
هیچ رهی نباشد
مگر تو باشی طریق
رفیقی حسین(ع) و نعم الرفیق...
#السلامعلیڪیااباعبدالله ♥️
#مبارکمون_باشی_ارباب
#عجب_اربابی_خدا_بم_داده
#دعامونم_کنید
#عیدکم_مبروک😍
منتظر هستم كه
در شعبان امضا كني
و
اربعين حاضر شوم
در ثبت نام كربلا...
#حرمتودیدموحسرتمنحرمبازم
مبارک باد #روز_پاسدار؛
روز آنان که با پروانه حضورشان به دور شمع وطن،
غیرتی حسینی را از کربلا تا قلّههای دماوند به دوش میکشند.
ولادت امام حسین(ع) و روز پاسدار بر همه سرورانی که از انقلاب و آرمان های انقلاب پاسداری میکنند مبارک.
یادمان باشد پاسداری یک شغل نیست یک آرمان است
آرمانی که برای آن هزاران #شهید داده شده.
یاد شهدا با صلوات
🍃🌸🍃
در حسرت شهادت:
۱۴شبانه روز عطش ،
برخورد خشن اون عراقی با من و بعدش این معالجه کذایی باعث شد که من رفتن به بهداری و معالجه شدن دوباره رو فراموش کنم و دست به معالجه خودم بزنم. چون هر آن احتمال داشت عفونت ها کم کم به بالاتر سرایت کنه و منجر به ازدست دادن پای چپ و حتی جونم بشه .لذا باید فکری میکردم که از این وضع خلاص بشم. فکری تو ذهنم جرقه زد و همون رو بکار بستم. در جبهه شنیده بودم که با خوردن آب خون رقیق میشه و خونریزی میکنه. پس نتیجه گرفتم که با چند روز آب نخوردن و تحمل تشنگی احتمال داره که زخما خشک بشن و از شر این همه عفونت و درد و رنج خلاص بشم. در حالی که نمی دونستم اصلا این کار فایده ای داره یا نه ، ولی به هر حال تنها کاری بود که برای معالجه خودم می تونستم انجام بدم. تصمیم قاطع گرفتم که تا خشک شدن کامل زخما از نوشیدن آب خودداری کنم و اینکار سخت رو اغاز کردم. ده روز اول از نوشیدن آب و چای خودداری کردم و حتی یه قطره آب نخوردم ولی صبحانه یه شوربای رقیق و آبدار بود به اندازه یک سوم لیوان اون رو با نصف صمون میخوردم. گر چه احساس میکردم که مقداری بهبودی حاصل شده ، ولی هنوز کاملا خشک نشده بودند. این بود که در تصمیمی سخت همان مقدار شوربا را هم قطع کردم و برای چهار روز دیگه هیچگونه رطوبتی وارد بدن من نشد و فقط صمون و غذاهای خشک میخوردم. دیگه چشمام تار و سرم گیج می رفت و زبونم تو دهنم مثل یه تکه چوب خشک شده بود. به روز چهاردهم از آب نخوردن و روز چهارم از قطع شوربا رسیده بودم. ضعف بر تمام بدنم حاکم شده بود و کتکهای گاه و بیگاه بعثیها مزید بر علت شده بود.
روز چهاردهم احساس کردم کارم ساخته اس و دارم جون میدم. چه باید میکردم. آیا بعد از دو هفته بی آبی تسلیم مرگ بشم یا دوباره نوشیدن آب رو شروع کنم و همان آش و کاسه زخم و جراحت و درد کشیدنها. نگاهی به زخما کردم که ظاهرا هیچ جراحتی اظراف اونا دیده نمی شد و پوسته ای زخیم و خشک روی اونا قرار گرفته بود. با چشمان نگران ولی در عین حال امیدوار، ابتدا دست بردم زیر لایه خشک روی ساق پام و اونو با ناخن رو به بالا فشار دادم در کمال ناباوری لایه زخیم جدا شد و مثل تکه پوست درخت افتاد زمین و دیدم جای زخم روی ساق پام کاملا خشک شده. برق خوشحالی تو چشمام زده شد و با امیدواری بیشتر دستم رو زیر پوسته زخم انگشتم بردم اونم جدا شد و با لطف و عنایت خدا کاملا خوب شده
جانبازان سالکان راه حق اند که در طی طریقتی از کاروان شهادت جا مانده اند و خدای سبحان چنین مقرر کرده که مرغ روحشان چند صباحی دیگر در قفس تن و در حصار خاک باقی بماند ...
و اینان اند که وجودشان بوی بهشت و رحمت و رنگ عشق و شهادت دارد...
جانباز شهید زنده ای است که در میان ماست و در حسرت وصال به سر می برد ودر اشتیاق پرواز و اتصال به حق می سوزد......