eitaa logo
- کٰاتِبْ! -
49 دنبال‌کننده
146 عکس
40 ویدیو
7 فایل
_می‌نویسیم از اعماق دل تا لاجرم بر دل نشیند..🌿! من؟! +یک عدد دختر شیعه‌ی انقلابیِ بسیجیِ دانشجوی روانشناسیِ نویسنده‌ی عکاسِ دغدغه مند و... 😅 به همراه #رفیق نویسنده اش..♥(: ناشناس 🌱👇🏻 https://daigo.ir/pm/tsZFlI #ف_سین_دال ( @FS_Writer ) #ز_سین_عین
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر از دوستان کسی حرفی سخنی چیزی روی این نوشته ها داشتند؛ خوشحال می‌شم بخونمشون
زیباترین صحنه در این روزها کاش می‌شد ماهم در صحن شما بودیم اقاجان❤️💔 @Kateb_FS
آخرین روز روضه آخرین روز صفر تموم شد این دو ماه هرچه کردیم نامه اش بسته شد فقط امیدوارم خوب بوده باشیم برای اماممان...😔💔 @Kateb_FS
بعضی از برکت های روضه مون ( ماشاالله ) بارون نم نم بود ~~ پر قنداقم، پر پرچم بود الحمدلله هر سال تعداد این برکت ها زیادتر میشه. @Kateb_FS
در شب‌فتنه شبِ‌فتنه شب خنجرها باز هم چاره بود نه آن دیگرها @Kateb_FS
بعد از دو ماه عزای دل را فراموش نخواهیم کرد اما رخت عزا را با اجازه امام زمانمان از تنمان در می‌آوریم و نشان می‌دهیم در عزایشان ناراحت و گریان هستیم و رخت سیاه می‌پوشیم و در شادی هایشان رخت شادی بر تن می‌کنیم و شادمان می‌شویم. @Kateb_FS
روز جمعه بود که با کربلا وداع کردیم و نیت سفر به سامرا و کاظمین کردیم. سوار یکی از این ماشین شخصی ها شدیم که بریم سامرا قرار بود سامرا بمونیم اما توی راه راننده عراقی مخمون رو زد که بعد توقفی بریم کاظمین و ما راضی به ۵ ساعت توقف شدیم. بعد از اون هم دوباره سعی در اغفالمان داشت که بعد از کاظمین ما رو ببره نجف و.... رسما داشت رسم تور لیدری رو به جا میاورد و اگر جلویش را نگرفته بودیم بعد توقفی در نجف هم می‌خواست مارو ببره مهران و لابد بعدشم قم بعد توقفی به سمت مشهد😅😅 اما ما دیگه تا نجف بیشتر همراهش نبودیم. توی این سفر چند مکانه و نصف روزه که همراه این راننده عراقی بودیم ماجراها داشتیم. بنده خدا زیاد با راه های سامرا کاظمین آشنا نبود و ما رو اول با لطف خداوند و ائمه بعد با یه برنامه خارجی راهنما و البته صدیق خود که محمد نام بود رسوند به سامرا و کاظمین 😅 @Kateb_FS
بعد هم پدرم با کمی عربی متوجه شد که اهل کوفه هست و یه دختر بیشتر نداره یکهو خوش قدمی که نه بهتره بگم خوش نشستنی کردیم و یکی بهش زنگ زد و خبر مثبت شدن آزمایش بارداری همسرشو بهش داد. آقا این بنده خدا خیلیییییییی خوشحال شد و بعدا فهمیدیم ده سال بوده که دیگه بچه دار نشده بودند و با کلی درمان دوباره بچه دار شدند دیگه کار این بنده خدا این بود یا فرصت رو غنیمت می‌شمرد یه جا می‌ایستاد زنگ می‌زد یا در حین رانندگی اش تلفن می‌کرد با همههه یعنی به هرکی می‌شناخت زنگ می‌زد این خبرو می‌گفت 😁 به همسرشم زنگ زد و کلیییییی حرف زدند باهم، اسم اون تازه‌خبررسیده رو هم گذاشته بود بیبی😅 هییی می‌گفت بیبی بیبی ماهم بدمون نمیومد این خوش نشستنی و سید بودن همه مون رو بهانه‌ای برای تخفیف گرفتن بکنیم و پدرمم بهش می‌گفت همراه با ما اومدی شهرتون هااا باید بهمون جایزه بدی تخفیف بدی اما نشد که نشد و جیب پدر بنده خالی تر شد😁😅 و بالاخره دوباره به شهر پدرمان امیرالمومنین رسیدیم. از ساعت ۶.۷ صبح تا ۱۲.۱ شب تو راه بودیم... @Kateb_FS