@mozika_3d mahdi rasooli.mp3
5.31M
#الحمدللهکهنوکرتم
مداحی 3D سه بُعدی
با هندزفری گوش کنید ♡
گفت:دلتتنگبشهچیکارمیکنے؟!
گفتم: #برایحسیـــن...⛓️🌙
گریهمیکنم...🖤
آنهاییکهباموسیقی🎼
گریهمیکنندرادرکنمیکنم...🙂
حیفِاشکچشمها...👀💔
حیف...
@Keepers_quran
🌸 شکر خدایی را که
به ما فرصت جبران داد...
🌹 خواهران و برادران خوب و بزرگوارم
🍃شبهای قدر تموم شد شبهای توبه و جبران..اگه حق الناسی هم به گردن داریم جبران کنیم.
الان خدا تولد دوباره به ما داد و پاک هستیم، پس حواسمون به قول و قرارامون باشه ،به گنج های معنویی که به دست آوردیم..
🌸 پس هر جای راهی
یه #الحمدلله و #یا_علی بگو ...😍
@Keepers_quran
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔
نرم افزار جامع الاحادیث همراه (اندرویدی) 1.0.8رایگان
برای گوشی های آندروید توسط مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی تولید شد
محتوا ی این نرم افزار:
• عرضۀ مجموعه روایات موجود در 199 عنوان از مصادر حدیثی شیعه شامل حدود 400 هزار روایت و ترجمهها و شروح نگاشته شده بر آنها
• احادیث مرتبط و اطلاعات مربوط به اسناد روایات
امکانات و قابلیت ها ی آن :
• جستجوی حدیث در منابع روایی شیعه
• مشاهده احادیث موجود در منابع روایی شیعه
• دسترسی به شروح و سند روایات
• مشاهده دیگر احادیث هم موضوع با حدیث مورد نظر (احادیث مرتبط)
• مشاهده ترجمه روایات
• اتصال روایات به کتاب در پایگاه کتابخانه دیجیتال نور
• امکان تغییر قلم
• نمایش یا عدم نمایش اعراب روایات
و..می باشد
این نرم افزار بسیار کاربردی را می توانید به صورت رایگان ازسایت زیر دانلود نمایید
https://www.noorsoft.org/fa/software/View/73958/%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9-%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%AD%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AB-108-(%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%AF%DB%8C)
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸
🔶توجه🔔توجه🔶 🍃
🌸
🍃
🌸
🍃
♥️نماز شب بیست و چهارم ماه مبارک رمضان الکریم♥️
🎁ثواب نماز🎁
💌هرکس این نماز را بخواند، درهای آسمان برای او گشوده می شود.💌
💎از امیرالمومنین علی (علیه السلام) روایت است که فرمودند:💎
🔮نماز شب بیست و چهارم ماه مبارک رمضان الکریم،هشت رکعت است، که در هر رکعت، بعد از سورهء حمد، هر سوره ای بخواهد بخواند.🔮
📚📓🍃منبع:(وسایل الشیعه.ج5.ص188)📚📓🍃
🤲🏻🤲🏻التماس دعا🦋🦋
✋🏻یاعلی✋🏻
@Keepers_quran
•••❤️
فرمانده گردانے میگفت:
خواب دیـدم امام عصر «عج» رو...
آقا گفت لیسـت گردان رو بده📜
لیسـت رو دادم شـروع ڪردند با خوڪار قرمز ، زیر بعضـی اسم ها رو خط ڪشیدن..🖍
زیر هررررر اسمے خط ڪشید؛تو عملیات..شهیــد شد😭❤️
بچه هاااا..!
لیست اســم شماها دسـت شهداسـت دارن میبــرن پیش امام زمـان...«عج»
میگن آقـا من از این دخـتر؛
از این پـسر ، خیلییی راضی ام😇
آقا براش خوشگـل بنویس😍
بعد فڪر ڪن ، آقا خودڪار سبزشـو ور داره بگہ این سرباز خودمہ💚😍
بچه هاااا...🗣
بخـر بخره ها..!🕊
مهمونـیہ😍
بچـہ ها زود باشـین..🙂
@Keepers_quran
💖سال نومبارڪ💖
💠سال نو؟؟!!👀
آره رفیق تقدیر های یکسالت نوشته شد....📝📖
شروع شد....✅
کیا اربعین ڪربلاتونو گرفتید؟؟❤️
کیا مشهدالرضاتونو گرفتید؟💛
کیا توبه شون قبول شد؟💚
کیا خودشونو تودل امام زمان جا دادن؟💖
تموم شد.... ✔️
شب قدر امسالم تموم شد😔
💠امام زمان رو که فراموش نکردید!
یعنی میشه امسال تو تقدیرامون نوشته باشن امسال سال ظهور مهدی فاطمه میباشد....😍❤️
دعای همه دوستان مورد قبول حق..🤲🏻📿
@Keepers_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سال نو مبارک💖
🔻روز از نو، روزی از نو ...
💎سخنرانی استادپناهیان🎤
🔸بسیار شنیدنی👌🏻👌🏻
💠هربرنامه ریزی میخواید بریزید📝
💠همین امروز 24رمضان وقتشه✅
@Keepers_quran
37.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نمونه
جلسه سی و هشتم دوره آموزش ترجمه و مفاهیم قرآن کریم - استاد گلابزایی
@taam_q
www.taam-quran.com
با سلام
آموزش آنلاین و تلفنی
ارائه برنامه تخصصی برای هر فرد
آموزش روخوانی و روانخوانی
پاسخ به سوالات حفظی
آدرس این کانال در تلگرام :
https://t.me/Keepers_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فراخوان
#عضوگیری_طرح_اُسوه
طرح اُسوه از بین پسران قاری و حافظ کل زیر ۱۲ سال عضو جدید میپذیرد.
مهلت ثبت نام: تا ۳۱ خردادماه
نشانی صفحه ثبت نام:
http://osveh.valasr.net/sabtenam
جهت آشنایی با طرح اُسوه، کلیپ زیر را مشاهده نمایید.
https://www.aparat.com/v/DaPOr
دبیرخانه طرح اُسوه
بابا آقای اصغر،
به خدا زشته اشک چشم ما رو نبینی و
همینجوری بذاری بری و
حالا که پیش ارباب میری،
دست ما رو نگیری...😔
#مارودریاب💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے | #story
[•مادر زنگ زده میخواد باهات حرف بزنه هااا...•] 🙃🥀
| خُداحافظرِفیق |
@Keepers_quran
مردت که حسینی باشد
تو را زهـــــــــــــــرائ خــــــــــــــواهد کرد😍
〰ش〰 مِثلِ شَهادَت💔
@Keepers_quran
🌺🍃🌸
🍃
🌸
#نکات_آموزشی_حفظ_قرآن_کریم
#مرور_محفوظات
#برنامه_ریزی
#حفظ_جدید
#ده_درس
#مباحثه
⚠️ توصیه برای عزیزانی که تازه به جمع ما پیوسته اند و ان شالله از هفته آینده برنامه حفظ را شروع خواهند کرد .👇👇👇
✅ چطور برای حفظ قرآن برنامه ریزی کنیم؟
✍ از جمله سوالات عدیده درحفظ قرآن، به خصوص در ابتدای شروع حفظ قرآن این است که :
من روزی چقدر باید حفظ کنم و چطور برنامه ریزی کنم؟
👈 در این پست، یک روش برنامه ریزی برای حفظ را با هم بررسی و تمرین می کنیم :
✅ اول از همه :
✍ وقت اختصاصی خود برای حفظ قرآن را مشخص میکنید مثلا شخصی روزانه یک ساعت فرصت برای حفظ قرآن دارد .
👈نکته مهم :خیلی ها به اشتباه همه وقت خود را برای حفظ جدید اختصاص می دهند یعنی اگر یک ساعت وقت دارند همه یک ساعت را حفظ میکنند و این غلط است.❌
👈حال سوال این جاست که پس باید این یک ساعت را چطور برنامه ریزی کنیم ؟
🔰🔰🔰
✅ ابتدا آن زمان را به چهار قسمت نا مساوی تقسیم میکنیم :
(این یک تقسیم بندی پیشنهادی و معیار است برای یک فرد با تسلط مطلوب و عملکرد متوسط )
۱_ بیست درصد از وقت برای حفظ جدید
۲_سی درصد ،ده درس گذشته
۳_بیست و پنج درصد برای مرور محفوظات
۴_بیست و پنج درصد برای تحویل محفوظات جدید ،پرسش یا مباحثه
✅ حالا حفظ جدید چقدر باشه؟
👈حفظ جدید بهتر است در ابتدا با حجم کم انجام شودمثلا روزی یک آیه
👈اگر با توجه به تقسیم بندی بالا ، برای حفظ جدید مثلا نیم ساعت وقت داشتید ،اول میبینید که در این نیم ساعت معمولا چقدر میتوانید حفظ کنید همان را معیار قرار می دهید
✅ ده درس گذشته چیست؟
👈برای کسی که روزی یک آیه حفظ میکند یعنی مرور ده آیه قبل درس جدید به صورت روزانه
✅ مرور محفوظات یعنی چی؟
👈یعنی حداقل روزانه یک هفتم محفوظات یا یک پنجم محفوظات( برای مبتدی ها) از حفظ مرور شود
✅ تحویل محفوظات چیست؟
👈خواندن محفوظات برای شخص دیگر
✅ پرسش چگونه است؟
👈 یعنی خواندن ابتدای یک آیه توسط شخص دیگر و بعد ادامه دادن همان آیه توسط شما از حفظ
✅ مباحثه چیست؟
👈 مباحثه یعنی دو نفر که حافظ هستند با هم شروع به مرور محفوظات میکنند و برای هم میخوانند
❇️ نکته مهم : توجه کنید اگر محفوظات خود را برای کسی نخوانید یا از شما پرسش انجام نشود ، کیفیت حفظ شما پایین می آید لذا بهتر است حتی شده به صورت تلفنی، محفوظات خود را برای کسی بخوانید .
✔️ پس زمان مفید خود را به این چند بخش تقسیم میکنید و برای هر بخشی یک زمان مشخص را در نظر میگیرید تا در طول یک روز به همه بخش ها برسید
👈توجه کنید که هر چقدر مقدار حفظ جدید را زیاد کنید باید زمان بیشتری هم برای بقیه موارد اختصاص دهید.
🔚 #موفقیت
🌸
🍃 @Keepers_quran
🌺🍃🌸🍃
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
【• #احادیث☺️ •】
.
.
😇|• امام صادق علیهالسلام:
😃|• با پدرانتان خوش رفتار باشيد، تا
فرزندانتان با شما خوشرفتارى كنند..
📚|• بحار الأنوار، ج۷۴، ص۶۵، ح۳۱
.
.
@Keepers_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ ماجرای دو هفته خانه نشینی که با گرفتن چادر هدیه ، به سر رسید ...
✅ چادر هدیه حضرت زهرا (سلام الله علیها) برای شما ❤️
#برنامه_چراغ #مهساسطوتی #خانه_نشینی #چادر #دخترچادری #چادری_شدن #دختران_چادری
___________________
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
@Keepers_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ دلیلی منطقی برای #حجاب
🆔 @Keepers_quran
اگر میخوای دنیا رو عوض کنی تا مجردی انجامش بده ...
به محض اینکه متاهل بشى حتى نمیتونى كانال تلويزيون رو عوض كنى ...!! 😅
#عاشقانه🌸🍃
💓 @Keepers_quran
⭐️
💍⭐️
💞💍⭐️