eitaa logo
حفظ قران کریم( عاملان وحافظان قران)
13 دنبال‌کننده
690 عکس
371 ویدیو
133 فایل
"ܢܼܚܚߺ🌤ߺܩِ ࡆࡋࡋّܘࡋܝ‌ܥߺ🦋ߺܩࡆࡍ߭ ࡆࡋܝ‌ܥࡅ࡙ߺ🌸ߺܩܢ" 💫💫💫💫 تاسیس اذر ۱۳۹۸ کلاس حفظ روخوانی و روانخوانی تجوید 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت:‌دلت‌تنگ‌بشه‌چیکار‌میکنے؟! گفتم: ...⛓️🌙 گریه‌می‌کنم...🖤 آنهایی‌که‌با‌موسیقی🎼 گریه‌می‌کنند‌را‌درک‌نمیکنم...🙂 حیفِ‌اشک‌چشم‌ها...👀💔 حیف... @Keepers_quran
🌸 شکر خدایی را که به ما فرصت جبران داد... 🌹 خواهران و برادران خوب و بزرگوارم 🍃شبهای قدر تموم شد شبهای توبه و جبران..اگه حق الناسی هم  به گردن داریم جبران کنیم. الان خدا تولد دوباره به ما داد و پاک هستیم، پس حواسمون به قول و قرارامون باشه ،به گنج های معنویی که به دست آوردیم.. 🌸 پس هر جای راهی  یه و بگو ...😍 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ @Keepers_quran
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: 🆔
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: 🆔
نرم افزار جامع الاحادیث همراه (اندرویدی) 1.0.8رایگان برای گوشی های آندروید توسط مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی تولید شد محتوا ی این نرم افزار: • عرضۀ مجموعه روایات موجود در 199 عنوان از مصادر حدیثی شیعه شامل حدود 400 هزار روایت و ترجمه‌ها و شروح نگاشته شده بر آنها • احادیث مرتبط و اطلاعات مربوط به اسناد روایات امکانات و قابلیت ها ی آن : • جستجوی حدیث در منابع روایی شیعه • مشاهده احادیث موجود در منابع روایی شیعه • دسترسی به شروح و سند روایات • مشاهده دیگر احادیث هم موضوع با حدیث مورد نظر (احادیث مرتبط) • مشاهده ترجمه روایات • اتصال روایات به کتاب در پایگاه کتابخانه دیجیتال نور • امکان تغییر قلم • نمایش یا عدم نمایش اعراب روایات و..می باشد این نرم افزار بسیار کاربردی را می توانید به صورت رایگان ازسایت زیر دانلود نمایید https://www.noorsoft.org/fa/software/View/73958/%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9-%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%AD%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AB-108-(%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%AF%DB%8C)
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🔶توجه🔔توجه🔶 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 ♥️نماز شب بیست و چهارم ماه مبارک رمضان الکریم♥️ 🎁ثواب نماز🎁 💌هرکس این نماز را بخواند، درهای آسمان برای او گشوده می شود.💌 💎از امیرالمومنین علی (علیه السلام) روایت است که فرمودند:💎 🔮نماز شب بیست و چهارم ماه مبارک رمضان الکریم،هشت رکعت است، که در هر رکعت، بعد از سورهء حمد، هر سوره ای بخواهد بخواند.🔮 📚📓🍃منبع:(وسایل الشیعه.ج5.ص188)📚📓🍃 🤲🏻🤲🏻التماس دعا🦋🦋 ✋🏻یاعلی✋🏻 @Keepers_quran
•••❤️ فرمانده گردانے میگفت: خواب دیـدم امام عصر «عج» رو... آقا گفت لیسـت گردان رو بده📜 لیسـت رو دادم شـروع ڪردند با خوڪار قرمز ، زیر بعضـی اسم ها رو خط ڪشیدن..🖍 زیر هررررر اسمے خط ڪشید؛تو عملیات..شهیــد شد😭❤️ بچه هاااا..! لیست اســم شماها دسـت شهداسـت دارن میبــرن پیش امام زمـان...«عج» میگن آقـا من از این دخـتر؛ از این پـسر ، خیلییی راضی ام😇 آقا براش خوشگـل بنویس😍 بعد فڪر ڪن ، آقا خودڪار سبزشـو ور داره بگہ این سرباز خودمہ💚😍 بچه هاااا...🗣 بخـر بخره ها..!🕊 مهمونـیہ😍 بچـہ ها زود باشـین..🙂 @Keepers_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖سال نومبارڪ💖 💠سال نو؟؟!!👀 آره رفیق تقدیر های یکسالت نوشته شد....📝📖 شروع شد....✅ کیا اربعین ڪربلاتونو گرفتید؟؟❤️ کیا مشهدالرضاتونو گرفتید؟💛 کیا توبه شون قبول شد؟💚 کیا خودشونو تودل امام زمان جا دادن؟💖 تموم شد.... ✔️ شب قدر امسالم تموم شد😔 💠امام زمان رو که فراموش نکردید! یعنی میشه امسال تو تقدیرامون نوشته باشن امسال سال ظهور مهدی فاطمه میباشد....😍❤️ دعای همه دوستان مورد قبول حق..🤲🏻📿 @Keepers_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سال نو مبارک💖 🔻روز از نو، روزی از نو ... 💎سخنرانی استادپناهیان🎤 🔸بسیار شنیدنی👌🏻👌🏻 💠هربرنامه ریزی میخواید بریزید📝 💠همین امروز 24رمضان وقتشه✅ @Keepers_quran
37.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جلسه سی و هشتم دوره آموزش ترجمه و مفاهیم قرآن کریم - استاد گلابزایی @taam_q www.taam-quran.com
با سلام آموزش آنلاین و تلفنی ارائه برنامه تخصصی برای هر فرد آموزش روخوانی و روانخوانی پاسخ به سوالات حفظی آدرس این کانال در تلگرام : https://t.me/Keepers_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرح اُسوه از بین پسران قاری و حافظ کل زیر ۱۲ سال عضو جدید می‌پذیرد. مهلت ثبت نام: تا ۳۱ خردادماه نشانی صفحه ثبت نام: http://osveh.valasr.net/sabtenam جهت آشنایی با طرح اُسوه، کلیپ زیر را مشاهده نمایید. https://www.aparat.com/v/DaPOr دبیرخانه طرح اُسوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏بابا ‎آقای‌ اصغر، به خدا زشته اشک چشم ما رو نبینی و همینجوری بذاری بری و حالا که پیش ارباب میری، دست ما رو نگیری...😔 💔
مردت که حسینی باشد تو را زهـــــــــــــــرائ خــــــــــــــواهد کرد😍 〰ش〰 مِثلِ شَهادَت💔 @Keepers_quran
🌺🍃🌸 🍃 🌸 ⚠️ توصیه برای عزیزانی که تازه به جمع ما پیوسته اند و ان شالله از هفته آینده برنامه حفظ را شروع خواهند کرد .👇👇👇 ✅ چطور برای حفظ قرآن برنامه ریزی کنیم؟ ✍ از جمله سوالات عدیده درحفظ قرآن، به خصوص در ابتدای شروع حفظ قرآن این است که : من روزی چقدر باید حفظ کنم و چطور برنامه ریزی کنم؟ 👈 در این پست، یک روش برنامه ریزی برای حفظ را با هم بررسی و تمرین می کنیم : ✅ اول از همه : ✍ وقت اختصاصی خود برای حفظ قرآن را مشخص میکنید مثلا شخصی روزانه یک ساعت فرصت برای حفظ قرآن دارد . 👈نکته مهم :خیلی ها به اشتباه همه وقت خود را برای حفظ جدید اختصاص می دهند یعنی اگر یک ساعت وقت دارند همه یک ساعت را حفظ می‌کنند و این غلط است.❌ 👈حال سوال این جاست که پس باید این یک ساعت را چطور برنامه ریزی کنیم ؟ 🔰🔰🔰 ✅ ابتدا آن زمان را به چهار قسمت نا مساوی تقسیم میکنیم : (این یک تقسیم بندی پیشنهادی و معیار است برای یک فرد با تسلط مطلوب و عملکرد متوسط ) ۱_ بیست درصد از وقت برای حفظ جدید ۲_سی درصد ،ده درس گذشته ۳_بیست و پنج درصد برای مرور محفوظات ۴_بیست و پنج درصد برای تحویل محفوظات جدید ،پرسش یا مباحثه ✅ حالا حفظ جدید چقدر باشه؟ 👈حفظ جدید بهتر است در ابتدا با حجم کم انجام شودمثلا روزی یک آیه 👈اگر با توجه به تقسیم بندی بالا ، برای حفظ جدید مثلا نیم ساعت وقت داشتید ،اول میبینید که در این نیم ساعت معمولا چقدر میتوانید حفظ کنید همان را معیار قرار می دهید ✅ ده درس گذشته چیست؟ 👈برای کسی که روزی یک آیه حفظ میکند یعنی مرور ده آیه قبل درس جدید به صورت روزانه ✅ مرور محفوظات یعنی چی؟ 👈یعنی حداقل روزانه یک هفتم محفوظات یا یک پنجم محفوظات( برای مبتدی ها) از حفظ مرور شود ✅ تحویل محفوظات چیست؟ 👈خواندن محفوظات برای شخص دیگر ✅ پرسش چگونه است؟ 👈 یعنی خواندن ابتدای یک آیه توسط شخص دیگر و بعد ادامه دادن همان آیه توسط شما از حفظ ✅ مباحثه چیست؟ 👈 مباحثه یعنی دو نفر که حافظ هستند با هم شروع به مرور محفوظات میکنند و برای هم میخوانند ❇️ نکته مهم : توجه کنید اگر محفوظات خود را برای کسی نخوانید یا از شما پرسش انجام نشود ، کیفیت حفظ شما پایین می آید لذا بهتر است حتی شده به صورت تلفنی، محفوظات خود را برای کسی بخوانید . ⁦✔️⁩ پس زمان مفید خود را به این چند بخش تقسیم میکنید و برای هر بخشی یک زمان مشخص را در نظر می‌گیرید تا در طول یک روز به همه بخش ها برسید 👈توجه کنید که هر چقدر مقدار حفظ جدید را زیاد کنید باید زمان بیشتری هم برای بقیه موارد اختصاص دهید. 🔚 🌸 🍃 @Keepers_quran 🌺🍃🌸🍃
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده:
【• ☺️ •】 . . 😇|• امام صادق علیه‌السلام: 😃|• با پدرانتان خوش رفتار باشيد، تا فرزندانتان با شما خوشرفتارى كنند.. 📚|• بحار الأنوار، ج۷۴، ص۶۵، ح۳۱ . . @Keepers_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ ماجرای دو هفته خانه نشینی که با گرفتن چادر هدیه ، به سر رسید ... ✅ چادر هدیه حضرت زهرا (سلام الله علیها) برای شما ❤️ ___________________ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ @Keepers_quran
اگر میخوای دنیا رو عوض کنی تا مجردی انجامش بده ... به محض اینکه متاهل بشى حتى نمیتونى كانال تلويزيون رو عوض كنى ...!! 😅 🌸🍃 💓 @Keepers_quran ⭐️ 💍⭐️ 💞💍⭐️