eitaa logo
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
316 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
💕°•﷽•°💕 سݪام ࢪفیق جانا:)🌿 ‹شرو؏ـمون:²⁹'⁷'¹⁴⁰¹💕🗞 پاﯾاﻧموטּ:شه‍ادتموטּ انشاءاللّٰه:)💔 لف ﻧده‍ بمونے قشنگ ٺࢪھ!:) +ڪپے حلالت مؤمن❕
مشاهده در ایتا
دانلود
ایران خطرناک؟؟؟ حقیقتا دلم شکست💔
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رجز خوانی یک سپاهی در رژه مقابل رهبر💚😍 آنقدر جلو رفته که نزدیک ظهوریم! 🌖🍃
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: #رمان #عـشـق_واحـد #نویسنده_مـیـم_ر #پارت80 با به صدا درامدن موب
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: خانه ی پدرشوهر بودم و با امیرعباس و خاله مریم برای امیرعباس کاردستی درست میکردیم. استاد بود در این کارها! امیرعباس هم چسب را خالی میکرد روی کف دستش و بعد مثل دیوانه ها میکندتش! خاله مریم که چندشش میشد رو به امیر گفت: _نکن فداتشم... نکن مریض میشیاااا! با نیش باز گفت: _باشه اخرین باره! زنگ در را زدند. خاله مریم روبه امیرحسین که با تلفن حرف میزد گفت: _پاشوو برو ببین کیه! _نمیشه مامان اوضاع وخیمه بحث به جاهای بدی کشیده شده. امیرعباس پاشو برو عموو. خاله مریم سری برایش تکان دادو گفت: _ زمان زینب و امیر اینجوری بودن. حالا ایمو نیلوفر... خودم میرم. _خاله بزار امیر بره. _نه نمیخواد. رو به امیرحسین گفتم: _کم منت کشی کن بچه... نگاهم کرد و گفت: _نه که محمد حسین منت کشی نمیکنه... از صبح تا شب در حال قربون صدقه رفتنه. خندیدم و گفتم: _چه اماریم داره بچه پروو! خواست حرفی بزند که ناگهان، فریاد خاله مریم از حیاط بلند شد. چنان جیغی کشید که امیرحسین و عباس اقا به سرعت به بیرون دویدند و خانم جون با ان پا دردش خود را به حیاط رساند لحظه ای قلبم از جا درامد. صدایش را میشنیدم: _محمدددد! محمدحسین... محمدممم... بلاخره رسیده بود... خواستم از جا بلند شم. اما توانی نداشتم. پاهایم سست شده بود. انگار فلج بودم حسشان نمیکردم. نفس هایم آنقدر بلند شده بود که هر آن ممکن بود بند بیاید. صدای قلب نارامم در ذهن اشفته ام رو به تندی بود... بغضی در حال خفه کردنم بود و زمین زمان دور سرم میچرخید. میخکوب شده بودم به زمین. با نگاهی تار از اشک امیرعباس را دیدم که بلند شد و خواست بیرون برود، فورا با صدای گرفته ام که میلرزید گفتم: _امیرر! مامان بیا اینجا... بیا پیش مامان... به اغوش گرفتمش... سرش را بوسیدم و بی صدا اشک ریختم. صدای فریاد ها، گریه ها، بر سر زدن ها را میشنیدم. امیر را روی زمین گذاشتم. با هرچه سختی لب بهم زدمو ارام به او گفتم: _عزیزم. همین جا بمون. از اتاق بیرون نیا. من الان میام. باشه پسرم؟ دست به دیوار گرفتم و با هر چه سختی پاهایم را به حرکت دراوردم. وارد حیاط شدم. عباس اقا باز حالت موجی گرفته بود و امیر حسین و امیر با گریه سعی در کنترلش را داشتند. خاله مریم هم که اصلا گفتنی نبود حالش... بقیه هم هر کدام گوشه ای از حیاط بر سرشان میزدند. دستم را جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق گریه ام بالا نرود. ارام، گوشه ی پله نشستم و خیره به آسمان ماندم. آسمانی که انگار او هم دلش گرفته بود... بلاخره رسید روزی که تمام روزهایم را به آشوب کشیده بود. بلاخره محمد من هم به آرزویش رسید... بلاخره ارامشی بی نظیر هم نصیب محمد شد و هم نصیب قلب ناارام من... نگاهم به سمت امیرعباس کشیده شد که متعجب از پنجره خیره به بیرون مانده بود. لبخندی به او زدم... از امروز منو امیرعباس بودیم و محمدحسینی که حالا فقط در قلبمان جا داشت... در رویاهایمان... ادامه دارد...
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: از هر کجا و هر کسی که او را میشناخت برای تشییع جنازه امده بودند. آنقدر در عمر کوتاهش خوب و مردانه زندگی کرده بود که رفتنش همه را ازار میداد... در شلوغی و ازدحام دورم نفسم بالا نمیامد... حال گنگی داشتم. از همان کله ی سحر شروع کرده بودم به حرف زدن با محمد. گوش شنوایش را احساس میکردم... حرف هایم تمامی نداشت... *** سرم را بالا گرفتم، نفس های بلندم، چشم های قاطع و در عین حال دلتنگم... با افتخار قدم برمیداشتم. نگاه های اشک آلود و متعجب به سمت من چرخید. جلوتر که رسیدم همه کنار رفتند و راه را برایم باز کردند. با دیدن تابوتش بند دلم پاره شد. لبخندی روی لبم نشست و ارام زیر لب گفتم: _بلاخره برگشتی عزیز دلم... کنار تابوتش نشستم و خیره به قد و بالای رشیدش ماندم‌. هیچ صدایی نمیشنیدم، هیچ چیز را جز او نمیدیدم. انگار در فضایی دور بودیم فقط من، فقط او... دست های یخ زده ی لرزانم را به سمت کفنش بردم و ارام پارچه را کنار زدم. با دیدن چهره نورانی و لبخند زیبایی که بر لب داشت جانم به بالاترین نقطه وجودم رسید. انگار لحظه ای قلبم ایستاد و دوباره به حالت اولش برگشت‌. اشک هایم بی امان پایین میامدند و خیره به چهره ی زیبایش مانده بودم. چهره ای که حالا نابود شده بود. سیمایی که روزی همه تار و پود و آه و سوز من بود و حالا... چه کرده بودند با جان من؟ با صدای لرزانم ارام گفتم: _محمدم... جون لیلی چشماتو باز کن... بزار یک بار، فقط یک باره دیگه اون چشم های قشنگتو ببینم. عزیزم دوباره نگاهم کن، پاشو باز سرم داد بزن بگو کشتی مجنون و با اشکات لیلی خانم... پاشو نزار گریه کنم ... یه بار دیگه جوابمو بده... بگو جانم.. بگو جان محمد... جوابمو بده... پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم. چشم هایم را بستم و فقط بوییدمش... آنقدر دلتنگش شده بودم که قصد جدایی از او را نداشتم... از یک طرف، قلبم میسوخت از نامردی های روزگاری که مرد مرا به پای جنگ کشید و حالا جنازه اش را برگرداند... از یک طرف هم، احساس قشنگی در وجودم نشسته بود از اینکه من و محمد هم کاری کرده بودیم در راه دین و وجدان... ادامه دارد...
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: از کنار قبور شهدا میگذشتیم تا به آقا محمدحسین برسیم. همچنان با او قهر بودم، اخمی به چهره نشانده بودم و جلوتر راه میرفتم. صدایش را از پشت سرم میشنیدم: _مامان جان، امیر فدای قهر کردنت بشه، یه لحظه صبر کن... محلش نگذاشتم. لحظه ای بعد مثل جن جلویم ظاهر شد و قلبم را از جا دراورد. همه ی کارهایش مثل محمدحسین بود! با چشم های نافذو طوسیش که بی گمان از محمد به ارث برده بود دستی به ته ریشش کشید و با حالت ملتمسانه ای گفت: _لیلی خانم، چطور دلت میاد با پسر خوش برو روت، اینجوری رفتار کنی؟ _کم از خودت تعریف کن! کی گفته تو خوش برو رویی؟ _خب عکس بابا اینو میگه... مگه همه نمیگن من خیلی شبیه بابام؟ بیا پس به بابای منم توهین کردی... خندیدم و گفتم: _چی بگم بهت... _بیا دیدی بلاخره خندیدی؟ خب حله حله! بریم بزرگوار. *** سرم را روی مزارش گذاشتم و ارام گفتم: _خوبی عزیزم؟ اگه اونجا ارومی و جات خوبه بازم به من سر بزن. دلم خیلی برات تنگ شده... سرم را که بالا اوردم با دوربین سلفی امیرعباس مواجه شدم که در حال عکس گرفتن بود: _مامان بخند... اهااا چه عکسی شد... رو به عکس محمدحسین گفت: _مخلص اقا محمدحسین! مرد جنگ، مرد عمل، قافله ی هزار سودا، مرد عاشق، مرد خدا، مرد انسانیت، مر... _اههه! بسه توام... خندید و گفت: _بابا جان یکاری کن این لیلی خانم شما رضایت بده من برم ارتش... همه چی جور شده هااا فقط مونده رضایت مامان... چیکار کردی باهاش انقدر ترس داره از رفتن من اخه... _امیرعباس بس کن..‌ مو نمیزد با پدرش، چهره اش، قدو بالایش، رفتار و اخلاقیاتش، علایقش، دقیقا دست میزاشت روی ان چیزی که پدرش دست گذاشته بود. و همین مرا میترساند، میترسیدم دوباره محمدحسینم را وجودم را از دست بدهم. اما خب، همانطور که جلوی هدف محمد را نتوانستم بگیرم. جلوی این کله شق را هم نمیتوانستم... صدایش مرا به خودم اورد: _مامان به چی فکر میکنی به اینکه برم؟ چشم غره ای رفتم و گفتم: _خیلی فرصت طلبی! بعدا راجبش حرف میزنیم الان پیش بابات منو تو منگنه نزار... سنگ قبر محمد را بوسید و گفت: _بابا من چااااکرتم که همیشه مشکلامونو حل کردی! بیا راضی شد... خندیدم و گفتم: _از دست تو امیر... حالا ۱۸ سال میگذشت و منو امیر با یاد و خاطر محمد زندگیمان را میگزراندیم... ۱۸ سال سوختیم و ساختیم با نیشه زبان ها و تمام سختی هایی که ممکن بود فلجمان کند... کاش تمام مردمان این سرزمین، میخواستند و درک میکردند که این شهدا برای چه جنگیدند... برای چه هنوز میجنگند‌... و برای چه جان دادند و هنوزه که هنوزه جان میدهند... 💥پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خدا پرسیدم.... پرسیدم چرا فاسد ها خوشگل‌ ترن؟! چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال‌ ترن؟! چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می‌کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟؟ چرا اونایی که خیانت می‌کنن، تهمت میزنن، غیبت می‌کنن، دروغ میگن موفق‌ ترن؟! چرا همیشه بدا بهترن!؟ پرسید: …. پیش من یا پیش مردم؟ دیگه چیزی نگفتم حواست‌به‌خدا‌باشہ‌نہ‌خلق‌خدا🙄🌿
چـر‌اانـقدرپـر‌شـدیم‌ا‌زحـرف‌مـردم؟! مـردم‌مسـخرم‌می‌کـنند‌چـادر‌سـرم‌کنـم... مـردم‌مسـخرم‌می‌کـنند‌بـرم‌مـسجد‌نـماز... مـردم‌مسـخرم‌می‌کـنند‌باشـهد‌ااُنـس‌بگـیرم... مـردم‌مسـخرم‌می‌کـنند‌.... رضـای‌مـردم‌یـارضـای‌خـدا-! کـجای‌کـاری‌مشتـی‌حـرف‌مـردم‌و‌‌ از‌گوشـات‌بـریزبیـرون واسـہ‌خـدات‌زنـدگی‌کـن!🖐🏻" بـبین‌خـد‌اچجـوری‌دوسـت‌داره :)
از خدا پرسیدم.... پرسیدم چرا فاسد ها خوشگل‌ ترن؟! چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال‌ ترن؟! چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می‌کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟؟ چرا اونایی که خیانت می‌کنن، تهمت میزنن، غیبت می‌کنن، دروغ میگن موفق‌ ترن؟! چرا همیشه بدا بهترن!؟ پرسید: …. پیش من یا پیش مردم؟ دیگه چیزی نگفتم حواست‌به‌خدا‌باشہ‌نہ‌خلق‌خدا🌿