eitaa logo
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
325 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
💕°•﷽•°💕 سݪام ࢪفیق جانا:)🌿 ‹شرو؏ـمون:²⁹'⁷'¹⁴⁰¹💕🗞 پاﯾاﻧموטּ:شه‍ادتموטּ انشاءاللّٰه:)💔 لف ﻧده‍ بمونے قشنگ ٺࢪھ!:) +ڪپے حلالت مؤمن❕
مشاهده در ایتا
دانلود
دست به دست کنید بزنید تو صورت افرادی که میگن مردم بخاطر فشار اقتصادی انقلاب و رهبری رو نمی خوان (:
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
نوکرت پیر که شود دلبریش بیشتر میشود😍 افتخاره با حسین پیر شدن!
پیر شدن پای کار حسین و ولایت حسین قشنگه ولی میدونی قشنگ تر از اون چیه؟ شهید شدن تو جوونی اونم تو راه ظهور😍💚
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
#پارت36 چادر سفیدم را سرم کردم و اماده نگاه اخر را به خود در آیینه انداختم. بیشتر استرس داشتم تا
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود! همه چیز را زیبا میدیدم... از هر چیز کوچکی لذت میبردم... لحظه به لحظه ی زندگیم با فکر کردن به او میگذشت. فکر کردن به نگاهش به چشم هایش. با آمدنش ارامشی بی نظیر را به دلم هدیه کرده بود. او همان پسری بود که در ذهنم موجودی خشک و مغرور و سرد میدیدمش اما حالا.. حالا کسی بود که برایم با همه فرق داشت. تفاوتش با بقیه باعث این فرق شده بود. به وضوح بگویم او خود کسی بود که باعث میشد من به خدای خود کمی فکر کنم. چهار روز از خواستگاری میگذشت و من حتی یک بار هم محمدحسین را ندیده بودم. کم کم سختی کارش را شدیدا درک میکردم. بلاخره بعد از کلی این طرف و آنطرف رفتن، کار پیدا کردم و امروز در جای معتبری استخدام شدم. در حال برگشتن به خانه بودم. به سر کوچه که رسیدم صدایی زنانه مانع شد قدم بعدی را بردارم: _لیلی؟ به سمتش برگشتم و وقتی مژگان را دیدم متعجب شدم. او اینجا چه میکردو کارش با من چه بود؟ _سلام. _سلام. مژگان بودی دیگه درسته؟ _اره! اومدم باهات حرف بزنم. _چرا که نه! فقط راجب چی؟ _راجب محمد حسین! با شنیدن نام محمد حسین اخمی به پیشانی نشاندم و موافقت کردم. در پارک محل روی نیمکت نشستیم و من مشتاق شنیدن حرف هایش خیره به او مانده بودم. سرش پایین بود و لب میگزید. بغضی شدیدا در چهره اش پیدا بود. با انگشت هایش بازی میکرد و انگار با خود در جنگی بی پایان بود. پس چرا چیزی نمیگفت؟ کم کم رو به موت بودم از شدت فضولی! _نمیخوای چیزی بگی؟ با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت: _اومد خواستگاریت؟ متعجب از حرفش گفتم: _خب... اره اومد. _دوستت داره؟ _من نمیدونم. _تو چی تو دوستش داری؟ _این چه سوالیه از من میپرسی؟ منظورت از این حرفا چیه؟ _میشه جوابمو بدی؟؟ خیلی برام مهمه! _جوابی ندارم. _پس دوستش داری! ولی حاضرم قسم بخورم. من بیشتر از تو دوستش دارم . هنگ نگاهش میکردم. هدفش از این حرف ها چه بود؟ ناگهان بغضش به گریه تبدیل شد و با چشم های ملتمسش نگاهم کرد. دستم را در دست گرفت و گفت: _لیلی! من تمام بی محلیاش! سرد بودناش! نگاه نکردناش! دوری کردناش! همه و همرو تحمل میکنم ولی اینو نمیتونم تحمل کنم! نمیتونم ببینم کس دیگه ای رو دوست داره! بخدا کلی با خودم کلنجار رفتم که بیام باهات حرف بزنم یا نه! میدونم با این حرفا فقط کوچیک میشم. ولی باور کن که نمیدونی چه حالی دارم. نمیتونی بفهمی چقدر اذیت میشم! خواهش میکنم. التماست میکنم قبول نکن که باهاش ازدواج کنی. بزار من برای اخرین بار تلاشمو کنم. التماست میکنم درکم کن. از همون روز اول که فهمیدم عشق چیه اون پسر شد تمام رویای من تمام دنیای من! از همون روز به بعد فقط حسرت نصیب من شد. تمام دنیا روی سرم خراب شد. دست های یخ زده ام را از دست هایش بیرون کشیدم. بهت زده به رو به رویم خیره مانده بودم. ناخواسته بغض بدی به گلویم چنگ زد. حرف هایش پشت سر هم در گوشم تکرار میشد. حالم از خودم از خودم از خودم بهم میخورد! چه میکشید این دختر؟ چرا خدا دلی را عاشق میکند تا انقدر عذابش دهد؟ اشک هایم را پاک کردم. با لبخندی نگاهش کردم و گفتم: _منو ببخش! نگاهم کرد و در میان گریه هایش لبخندی زد. به روبه رویم خیره شدم و گفتم: _اخه تمام مشکل تو اینه که محمد حسین نه تنها عاشق تو بلکه عاشق منم نیست. اون عاشق خداییه که منو تو هنوز نشناختیمش! اون حتی لحظه ای به منو تو فکر نمیکنه. تمام کاراش تمام‌ نگاهش فقط برای خداعه! اما من، من واس دل توام که شده جواب منفی بهشون میدم. نگاهش کردم و گفتم: _دیگه هیچوقت جلوی کسی اینجوری گریه نکن. خب؟ نگاهم کرد و بعد کمی مکث مرا به اغوش کشید... دلم به حال او میسوخت! با دیدنش اذیت میشدم و بیشتر مرا به یاد شیدا مینداخت! ادامه دارد..
از جا بلند شدم و بعد خداحافظی رفتم. با همان بغض لعنتی که مدام سعی میکردم قورتش دهم. منه دیوانه بی خبر از حال خودم برای ارامش حال او میخواستم چه کنم؟ پس بزنم کسی را که شده بود تمام فکر و ذکر من؟ به شدت لبم را گاز گرفتم و زیر لب گفتم: _لیلیی! لیلیه روانی چیکار کردی؟ مدام سعی میکردم مانع سر خوردن اشک هایم شوم. همه چیز در مغزم بهم ریخته بود. حال خوبی نداشتم. _خدایا اخه چرا مژگان رو جلو راه من قرار دادی؟ اگر با این حال به خانه میرفتم همه چیز لو میرفت. خود را به امامزاده ی نزدیک خانه رساندم. برای ارامش دلم دو رکعت نمازی خواندم و شروع کردم به خواندن دعای توسل. متوسل شدم به تمام کسانی که شاهد مشکلم بودند... کسانی که در لحظه های سخت زندگی دست مرا گرفته و از میان مشکلات بالا کشیدند. محمد حسین را از خود امام رضا خواستم! آن هم اگر به صلاحم بود. اگر با داشتن او دل کسی نمیشکست... نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت ۷ صبح بود و من باید در عرض یک ساعت خود را به محل کار میرساندم. فورا کفش هایم را پوشیدم و بیرون زدم. همزمان با من محمدحسین هم از در بیرون امد. لحظه ای چهره ی مژگان از جلوی چشم هایم رد شد و باز همان حال دیروزی! خیره به او ماندم ... شاید برای اخرین بار... شاید... تا نگاهش به نگاه من گره خورد سلام داد. فورا نگاهم را از او گرفتم و سلام سردی تحویلش دادم. خواستم بروم که صدایم زد. باز با همان لحن دیوانه کننده! با نگاهی مظطرب به سمتش برگشتم‌ _بله؟ _خوبین؟ _اره خوبم. _ولی نه! خوب نیستین! گفتم که نگاهم همه چیز را فاش میکرد. من از همان بچگی تابلو بودم. _نه نه خوبم چیزی نیست. سرش را پایین انداخت و گفت: _شما هنوزم میخواید فکر کنید؟ نپرس! نپرس این سوال بی جواب را! چه میگفتم؟ نه! نه من نمیتوانستم به اون نه بگویم! _بله! به زمان بیشتری نیاز دارم. نگاهش لحظه ای با نگاهم دوخته شد و گفت: _هر جور راحتین! _فعلا فورا راهم را گرفتم و رفتم... دست یخ زده ام را روی قلبم گذاشتم. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. خدایا خودت اسان کن دل کندن از او را... ادامه دارد...
زمان به سرعت میگذشت... یک هفته ... دو هفته ... سه هفته ... و بلاخره یک ماه! یک ماه گذشت و من به تمام سوال های پی در پی خاله مریم و زینب جواب سر بالا میدادم! آن ها که از هیچ چیز خبر نداشتند راجب من چه فکری میکردند؟ لابد میگفتند دختر پر فیسو افاده ای هستم و ناز میکنم. یا محمدحسین را دوست ندارم و ان هارا دست به سر میکنم. هر وقت میدیدمش خود را از او دور میکردم و جایی که او بود نمیرفتم! انقدر سرد با او احوال پرسی میکردم که انگار دشمن خونی من بود! هر بار هم جلو میامد تا با من حرف بزند من دست به سرش میکردم هعییی هر چه میگذشت فقط بیشتر به او دل میبستم و بس... من همان لیلی کله خرم که با عشقو عاشقی قهر بود! حال ببین چگونه گرفتارش شدم... مدام با خود میگفتم مژگان را فراموش کنم و به حرف دلم گوش کنم... اما از یک طرف کسی در گوشم میگفت پس وژدانت کجا رفته؟ اخر نمیدانم من را چه به از خود گذشتگی؟ از دفتر بیرون امدم و مقصدم را به سمت بستنی فروشی گرفتم و خواستم قدمی بردارم که صدایی مانع شد: _سلام. صدای محمد حسین بود؟ بدون اینکه به سمتش برگردم ارام زیر لب گفتم: _اون اینجا چیکار میکنه؟ به سمتش برگشتم. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _عه! سلام. شما اینجا چیکار میکنید؟ _شما که مدام خودتونو قایم میکنید مجبور شدم بیام اینجا تا باهاتون حرف بزنم. چشم های مظطربم را به صورتش دوختم و گفتم: _راجب چی؟ _خودتون میدونید راجب چی! بهم بگید چیشده؟ _چیزی نشده که! _میشه روراست باشید با من؟ _شما میخواید چی بشنوید؟ _حرف اخرو! یه چیزی که منو اروم کنه! الان بین زمین و هوا معلقم. چی نظر شمارو عوض کرده که حرفی نمیزنید؟ _حتما الان وقت حرف زدن نیست! _چرا اتفاقا الان وقتشه. من باید بفهمم چی تو دل شما میگزره! لب گزیدم. اخمی به پیشانی نشاندم و چادرم را سفت چسبیدم. نگاهش کردم و گفتم: _ببخشید. من باید برم. برگشتم و شروع کردم به راه رفتن. ناگهان صدای ناراحت و مردانه اش در گوشم پیچید: _پس به من بگید من باید چیکااار کنم؟ تا به حال با این لحن با من حرف نزده بود. شدیدا شاکیو شدیدا ناراحت. به سمتش برگشتم. نگاهش به سمت من بود اما تا من نگاهش کردم به زمین دوخته شد. اخم با جذبه اش روی پیشانیش نشست و با لحنی ارام گفت: _من نمیدونم چیشده! قصد اذیت کردنم ندارم فقط نمیدونم چرا حرفای توی خواستگاری و رفتارای الانتون با هم جو درنمیاد! حرفی ندارم اصلا هر چی دل شما بگه ولی اینطوری سکوت تحویلم ندید. سکوتتون بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه. اگه جوابتون نه بود به جون مادرم که از همه برام عزیز تره قسم میخورم برم... برای همیشه برم جایی که چشمتون به من نخوره تا نکنه اذیت بشید... میرم و دیگه پشتمو نگاه نمیکنم. فراموش کردن سخته! ولی من با این سختی میجنگم... فقط یه کلمه یه جمله یه چیزی بتونه تکلیف منو روشن کنه! ادامه دارد...
..فقط خیره به چشم هایش ماندم. لب هایم بهم قفل شده بود و حرفی برای گفتن نداشتم. کاش میتوانستم حریف وجدانم شوم. نفس عمیقی کشیدم و سرم را پایین انداختم. خواستم لب باز کنم و بگویم که حرفی برای گفتن ندارم اما تا سرم بالا اوردم با مردی مواجه شدم که خیلی مشکوک از پشت به سمت محمد حسین میامد. تیزی را که در دستش دیدم خواستم محمد حسین را با خبر کنم که انگار او خود حس ششم داشت ناگهان به سمتش برگشت و دستی که با تیزی بالا میامد را محکم گرفت. چند قدم عقب رفتم. با هم درگیر شدند. بیشتر محمدحسین دفاع میکرد تا بزند! با رعدو برقی که زده شد از جا پریدم و به آسمان که انگار قصد باریدن داشت خیره شدم. وقتی دوباره نگاهشان کردم آن مرد روی زمین افتاده بود. محمد حسین به سمتش رفت خواست بلندش کند که یک موتوری با دو سوار کنار من ایستادند. از ترس این که بخواهند اسیدی چیزی روی صورتم بپاشند به سمت محمد حسین که نفس نفس میزد دویدم. _شما برو! من حالا حالاها با اینا کار دارم! _بیاید فرار کنیم تروخدا. اینا خیلی کله خرن! هر کدوم دوبرابر همدیگن. میزنن میکشنتونا! تا دیدم به سمت محمد حسین هجوم اوردند به سمت دیگری دویدم. خاک بر سرم که ترسو تر از من وجود نداشت. باید زنگ میزدم ۱۱۰؟ نه تا انها خود را میرساندند محمد حسین نفله شده بود. من نمیدانم چرا اصلحه اش را در نمیاورد. محمد حسین یکی از آن ها را به طرز بدی زد. به حرکات رزمی اش که نگاه میکردم دهنم باز میماند! از هیچ چیز سر در نمیاوردم فقط یه این نتیجه رسیدم که واقعا او یک پلیس حرفه ای بود! همه چیز خوب پیش میرفت و محمد حسین خوب میزد من هم مثل داور ها حساب میکردم که چند چند شده اند. عجیب تر و بد تر از همه این بود که هیچکس در کوچه نبود. یعنی حتی پرنده پر نمیزد. این هم از بدشانسی من بود. ناگهان با مشتی که درست با فک محمد حسین برخورد کرد لحظه ای سرش گیج رفت و از جا ایستاد. دو سه بار سرش را تکان داد و سعی کرد روی پا بایستد. ان مرد هم از فرصت استفاده کرد و محمد حسین را به دیوار چسباند. دنبال چیزی میگشتم که با آن به کمکش بروم. با دیدن آجر کنار دیوار به سمتش رفتم و برش داشتم. به سمت مرد رفتم آجر را که بلند کردم او هم تیزی را بلند کرد. محمد حسین داد زد: _بزنننننن! تا اجر را به سرش کوباندم او هم چاقو را در پهلوی محمد حسین فرو کرد. دستش را روی سرش گذاشت و به سمتم برگشت. هنگ نگاهم کرد و بعد مکثی روی زمین افتاد. هر سه بلند شدند. سوار موتور شدند و فرار کردند. به سمت محمد حسین که خونین و زخمی تکیه به دیوار نشسته بود دویدم. با دیدن زخم چاقو رنگ از رخم پرید. با نگرانی فریاااد زدم: _یااااا حسییین. پاشو! پاشو بریم بیمارستان. _چیزی نشده که! اینچیزا عادیه نگران نباشین! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _خدا به داد اون ادمی برسه که قراره با شما زندگی کنه! اخهههه چرا انقدر خونسردین؟ نگاهم کرد. خنده ی دل نشینی روی لبش نشستو همانطور که نفس نفس میزد گفت: _جواب منو ندادیدا! بلاخره خدا به داد شما برسه یا نه؟ با حرفش جا خوردم. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _خیلی فرصت طلبی جناب سرگرد! روسریم را از داخل کیفم دراوردم به روی زخمش گذاشتم و گفتم: _اینو نگهدارین روی زخمتون تا بیشتر از این ازتون خون نرفته! همانطور که سعی میکرد از جا بلند شود گفت: _تا حالا انقدر نگران ندیده بودمتون! _حالا ببینین! نگرانی چیه؟ دارم میمیرم از ترس! _ترس چی؟ من چاقو خوردم شما میترسین؟ _خیلی ییخیالین انگار یه زخم کوچیکه چاقووو خوردیناااا چاقووو! _تهش مرگه دیگه! _نخیر مثل اینکه شما از دنیا سیر شدین! به فکر ماهم باش جناب سرگرد. خیس خالی شده بودم. _قربونت برم خدا الان وقت باریدن بود؟ ادامه دارد...
روی صندلی در راهرو های بیمارستان نشسته بودم و خیره به در اتاقی بودم که او داخلش بود. برای حالش امن یجیب میخواندم و دعا میکردم. با صدایی اشنا سرم را بالا اوردمو با زینب و امیر مواجه شدم. سلامی با بیحالی تحویلشان دادم‌. بعد سلام امیر، زینب خیلی مظطرب گفت: _سلام. محمدحسین کجاست؟ _تو اتاق. دکترا بالا سرشن. چیزی نشده که تو چرا انقدر استرس داری! روی صندلی کنارم نشست و نفس عمیقی کشید: _لیلی مردم و زنده شدم! _به مامانینا که چیزی نگفتی؟ _نه مگه دیوونه ام مامان بفهمه خودشو میکشه تو نمیدونی چقدر به محمد حسین وابستس! به خاله طوبا هم گفتم که با منیو نگران نباشه! _دستت دردنکنه! امیر که برای اولین بار جدی بود گفت: _فهمیدین کیا بودن؟ _نه! من نمیدونم! _چند نفر بودن؟ _دو! نه سه اره سه نفر بودن. بعد ساعتی دکتر بیرون امد و خبر از حال خوش محمد را داد. با خیالی راحت نفس عمیقی کشیدم. امیر و زینب به سرعت به اتاق رفتند. من هم دستم را روی دستگیره در گذاشتم تا در را باز کنم و ببینمش اما، چیزی در دلم مانع شد. همانجا ایستادم. از لای در نگاهش کردم. مثل همیشه لبخند زیبایی روی لب هایش نشسته بود و چهره اش میدرخشید. دستم را از روی دستگیره برداشتم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم... روز تعطیل بود و من تنها در خانه. دست زیر چانه و کتاب مورد علاقه ام روی پایم باز بود. به ظاهر نوشته های کتاب را دنبال میکردم خط به خط... اما انگار فکر او اجازه کتاب خواندن نمیداد. من چه مرگم بود؟ تا کجا میخواستم با خود بجنگم؟ چرا کاری نمیکردم؟ از این همه فکرو خیال جرو بحث با خود خسته شده بودم. با صدای زنگ موبایل به خود امدم و با دیدن اسم ابجی زینب دکمه ی سبز را فشار دادم. _جانم؟ _لیلی زووود باش. سریع بیا پشت پنجره به پایین نگاه کن. _خیلی خب باشه. چیشده مگ؟ پرده را کنار زدم با چیزی که دیدم چشمانم گرد شدو رنگ از رخم پرید. خاله مریم و عباس اقا و خانم جون و بقیه همه جلوی در بودند و محمد حسین که از زیر قران رد میشد. راننده و ماشینی هم منتظر جلوی در بودند سریع گفتم: _زینب چه خبره؟ _لیلی محمد حسین انتقالی گرفته داره میره... بین شما چیا گذشته؟ هر چی میپرسیم لیلی چی میشه پس جواب نمیده. یکاری کن دختر. جمله ی آنروزش در ذهنم تکرار شد: _میزارم میرم و دیگه هیچوقت برنمیگردم... با خود حرف میزدم و روسری و چادر بر سر میکردم: _بیا همینو میخواستی... انقدر از خود گذشتگی کردی تهش این شد. اخه روانی تو فقط اونو ازار نمیدی ک خودتم داری اذیت میشی. پله هارا یکی پس از دیگری بدون توجه پایین میرفتم هر آن ممکن بود زمین بخورم. وقتی از در بیرون رفتم محمد حسین در ماشین را بازکرده بود تا بنشیند اما وقتی نگاهش با نگاه من گره خورد. دست نگه داشت. به سمتشان رفتمو سلام کردم. همه با نگاهی متعجب جواب سلامم را دادند غیر از محمدحسین. خاله مریم به سمتم امد. دستم را گرفت و به سمت حیاط برد. تا خواستیم داخل حیاط شویم به سمت محمد حسین برگشتو گفت: _دو دیقه صبر کن مادر. سرم را پایین انداختم. نگاه سنگین خاله مریم معذبم میکرد. _لیلی جان. عزیز خاله محمدم داره میره. میدونم یه حرفایی بینتون ردو بدل شده ک بهم ریختتش. محمد من من بعد خدا و مادرش همه جوره تورو دوست داره. دوستت داره که حالا داره بخاطرت میره. عزیزم اگه دلت باهاشه نزار بره... نزار بعدا شرمنده دلت شی. با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم: _خاله میخوام باهاش حرف بزنم. نگاه مهربانش را به چشمانم انداختو بعد بوسیدن پیشانی ام بیرون رفت بعد لحظه ای محمد حسین داخل حیاط شدو باز ضربان‌ قلب من تند شدو نفسم بریده بریده! ادامه دارد...
سلام سردی نثار روح نا ارامم کرد. باز هم نگاهش به سمت من نبود! باز هم در مقابل من اخم به پیشانی نشانده بود. باز هم سعی در قورت دادن حرف هایش را داشت. _زخمتون بهتره؟ _خداروشکر خوبه! _دارین میرین؟ نفس عمیقی کشیدو گفت: _اره. بایدم برم. حتی سردتر از قبل شده بود. _کجا؟ _انتقالی گرفتم. میرم مشهد. _مشهد؟ چه خوب! اونجا سلام منم به آقا برسونید. بگید، ناگهان بغض شدیدا در صدایم پیدا شدو با چشمانی پر اشک و صدایی که میلرزید گفتم: _بگید خیلی دلم براش تنگ شده. اشک هایم ناخواسته روی گونه سر خوردند! متعجب از حالتم فورا گفت: _لیلی خانم برای چی گریه میکنید؟ من اگه میرم واسه اینه که شما اذیت نشید. واس اینه که اگ هر با میبینینم یاداوری نشه که یه روز خواستگارتون بودم. نکنه روزی مشکل ساز بشم براتون! _شما نمیدونید من دارم چی میکشم. خواست حرفی بزند که فورا گفتم: _سفر به سلامت! برای اخرین بار نگاهش کردم و از در بیرون رفتم. صدای زینب که مدام صدایم میکرد را نمیشنیدم. فقط هر چه سریع تر خود را به خانه رساندم. اشک هایم امانم را بریده بودند و پشت سر هم پایین میامدند. حریف دلم نشدم. کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. هنوز از حیاط بیرون نیامده بود. بعد دقایقی با خانم جون بیرون آمد. بعد خداحافظی با همه سوار ماشین شد و رفت. خب لیلی اشک هایت را پاک کن! توکل کن به خدای قلبت و شروع کن به فراموش کردن. فراموش کردن همه چیز... حتی چشم هایش... ادامه دارد...
🌱 رفیق! یه وقت نگے من که پروندم خیلی سیاهہ ڪارم از توبه گذشتہ! تـوبـہ، مثل پاڪ ڪن مےمونہ اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
دوچیـزباعـث‌تاریکـی‌قلـب‌وبـی‌حالـی درعبـادت‌می‌شـود : -زیـادحـرف‌زدن‌بـانامحـرم -زیـادخـوردن علامـه‌حسـن‌زاده‌آملـی
دکتر‌ به‌ او‌ گفت:‌ به‌ اندازه‌ یک‌ دم‌وبازدم‌ با‌ مُردن‌ فاصله‌ داشتی! مصطفی‌ جواب‌ داده‌ بود: شما به‌ اندازه یک دم‌وبازدم‌ می‌بینید اونی‌ که‌ باید شهادت‌ را می‌داد، یک کوه‌ گناه‌ دیده!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا فهمیدین کدوم ملت؟ اگر از سرهایمان کوه بسازند اجازه نمی‌دهیم در تاریخ بنویسند سید علی تنها ماند✊🏻
ایران اسلامی عزیزم به اندازۀ تمام سختی هایت دوسِت دارم .!💙
این روح آرام میگرد ، بعد از شنیدنِ نام حسین ! 💔😄
اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏼
کفن برا حسین و حرم برای حسنش... 💔🥀
شبتون منوربه نورخدا🦋🐬
خواهࢪاےِ عزیز ان‌‌‌‌‌شاءالله ²⁰⁰ ٺایے ڪہ شدیم قࢪاࢪِ ࢪماטּ‌‌ اࢪسال بشہ ، حمایٺ ڪنید . . !(:🌿
قول من به شهدا چادرمه!
هم این وری هم اون وری همش فدای رهبری❤️
عرض کنم که اگه شما با آهنگ فلان خواننده فاز برتون میداره… ما با مداحی های ایشون میریم تو کما:(!❤️
شروع تبادلات پر جذب یاس💜🌿 ادمین تبادل کانال تون میشم:)🍓✨ آمار تون +⁶⁰🍶💗 آیدیـم جهت شرکت در تبادلات: @CUKWHK اطلاعات و شرایط تبادلات 👇🏻🐟💙 https://eitaa.com/joinchat/166920416Cc502712b28