202030_2074812678.mp3
20.88M
#سلام_بر_ابراهیم
جلد اول
جلسه نهم
📚 @ketab_Et
[ سفیر عشق ]
📗 معرفی کوتاه کتاب👇
این متن زنده، گاهی خواننده را با اشک و آه و سوز حسینی همراه میکند و گاهی حس حماسی رسالت زینبی را در جان خواننده مینشاند...
📖 قطعهی ✂️کوتاه کتاب
«در پی تسلی بود؛ تکهای از پیراهن خونین برادر را بر صورت گذاشت؛ بوسید و بویید؛ خاطرات حسین علیهالسلام برایش زندهتر شد؛ رایحه پیراهن برادر، با بوی خونی که از بدنهای تکهتکه در هوا منتشر بود. را با هم در ســینه حبس کرد؛ نزدیک بود کوهِ صبر زینب سلامالله علیها متزلزل شـود.
سـر به سوی آسمان بلند کرد؛ دستانی را که آغشته به خون سرخ شهدا بود، بالا برد. خونهای لخته آبروی بیشتری به دستان زینب سلامالله علیها میداد؛ به ستارهها نگاه کرد. ستارگان آسمان که نورشان از آن فخرالعالمین گرفته میشد، امشب، بدون او، چگونه زمین را روشن میکردند؟...»
📚 @ketab_Et
202030_2124613178.pdf
644.6K
⬆️عنوان کتاب : #انسان_و_سرنوشت
بصورت پی دی اف
اثری از استاد مطهری
📚 @ketab_Et
✍قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله:
في وَصيّته لأبي ذَرٍّ ـ : يا أبا ذَرٍّ ، إذا سُئلتَ عن عِلمٍ لا تَعلَمُهُ فَقُل : لا أعلَمُهُ تَنجُ مِن تَبِعَتِهِ ، ولا تُفْتِ بما لا عِلمَ لكَ بهِ تَنجُ مِن عَذابِ اللّه ِ يَومَ القِيامَةِ .
🔹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله می فرمایند:
ـ در سفارش به ابوذر ـ فرمود : اى ابوذر! اگر درباره چيزى از تو سؤال شد كه نمى دانى ، بگو : نمى دانم، تا از پيامدهاى آن خلاص شوى و درباره آنچه نمى دانى فتوا مده، تا از عذاب خدا در روز قيامت نجات يابى .
مكارم الأخلاق:2/364/2661.
📚 @ketab_Et
[ نجوای رود ]
بریده ای🔹 از کتاب
همه جا تاریک بود و آسمان سیاه به نظر میرسید.
بالای سرش را نگاه کرد.
در میان آن همه سیاهی و تاریکی، یکدفعه گلدستههای نورانی و طلایی حرم چشمانش را نوازش کرد.
برای اولین بار بود که روبهروی حرم حضرت علی (ع) میایستاد.
یکمرتبه همه غم و غصهها یادش رفت حتی خانوادهاش.
پاهایش روی زمین میخکوب شده بود و قدرت حرکت نداشت.
دستش را روی سینه گذاشت و خم شد و به حضرت سلام داد.
بغضش ترکید، گریه امانش نمیداد.
آهسته بهطرف در ورودی به راه افتاد.
از یک راهروی کوچک رد شد تا رسید مقابل ضریح؛ مانند کودکی که تازه پدرش را پیدا کرده ضریح را بغل کرد و میبوسید و میبویید.
حرم کوچک بود اما زوارها زیاد و عجیب اینکه همه جا میشدند.
📚 @ketab_Et
انسان ۲۵۰ ساله_ فصل هشتم.m4a
12.95M
•﷽•
📌دیگه وقت مطالعه است!📖
🔉فایل صوتی
🔖فصل هشتم
📖کتاب انسان ۲۵۰ ساله
🍃🌸بیانات مقام معظم رهبری دربارهٔ زندگی سیاسی-مبارزاتی ائمهٔ معصومین (علیهم السلام)🌸🍃
📚 @ketab_Et
🌾 #رمان_واقعی_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_هشتم
برگشتم بیمارستان …..
باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود …
– با هم دعواتون شده؟ …😳
_با هم قهر کردید؟ …😧
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم …
چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …
– واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …😏
– از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …😏
– من چیزی رو که نمی بینم قبول نمیکنم …😌
– پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم …😏
آسانسور ایستاد …
این رو گفتم و رفتم بیرون …تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود …
چنان بهم ریخته و عصبانی … 😡که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …
گوشیم زنگ زد …📲 دکتر دایسون بود …
– دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم…بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط …
خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …
– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم …
حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …😠
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید …😒
ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
– احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟… شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ …
– اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
– نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ …
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن… زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید …
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد …😒
نگاهش جور خاصی بود…حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره…آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
– شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید …من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم …
اما چشمم رو روی #رفتار_و_نشانه_های_خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
– زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا …بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …😒
چند لحظه مکث کرد …
– چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …😏
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
– این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت😠 توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم…
– شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه …بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن… و براش اهمیت قائل نمیشن …
تاریخ پر از آدم هاییه که… 👈خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما #نخواستن ببینن و باور کنن …👌 شما وجود خدا رو انکار می کنید …
اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید …
اما وقتی … فقط و فقط یک بار ☝️بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا 👈هزاران برابر شما👉 بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …😏
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد …
چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم …
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @ketab_Et
[ دختري به نام طاها ]
📙معرفی کتاب👇
«دختری به نام طاها» عنوان كتابي است كه به بهانه ي كنگره بزرگداشت ده هزار شهيد استان مازندران، در آذر ماه سال جاري به چاپ رسيده است.
«علي اكبر خاوري نژاد» زندگي نامه ي شهيده ي نوجوان، سيد طاهره هاشمي را در قالب داستان به رشته ي تحرير در آورده است.
داستان به روايت اول شخص (من راوي) نوشته شده و در روند نگارش با خيال پردازي نويسنده همراه شده و از قالب نگارش به سبك مستند خارج شده و در مجموع سعي بر شناسايي ابعاد مختلف شخصيت اين شهيده ي 14 ساله شده است.
سيده طاهره هاشمي در يكم خرداد سال 1364 در روستاي شهيد آباد (شهر بانو محله) در يك خانواده مذهبي به دنيا آمد و در درگيري هاي خونين معاندين انقلاب اسلامي در هفتم بهمن سال 1360 در همان محل تولدش، به شهادت رسيد.
قابل توجه است كه نويسنده به حوادث و اتفاقات منجر به انقلاب و بعد از آن در آن سالها نيز نگاه ويژه اي داشته و به خوبي از اين بستر براي عنوان كردن اين حوادث استفاده ي شايسته اي كرده است.
📚 @ketab_Et
[ محبوب من ]
گزیده✂️کتاب
زیبایی اشآن قدری بود که مشهور شده بود بین همه!😇
اسمش مصعب بود، جوان رشید زیبارو!
پدر و مادرش هم مشهور بودند، چه به پولداری و چه به قدرت❗️ رفت و آمد جوان ها پیش پیامبر را می دید و گه گداری حرف هایی می شنید که از جنس حرف های قبلی و همیشگی نبود!
از لذت دنیا همه جوره بهره مند بود، اما دل و جان مسلمانان را چنان آرام و پر انرژی می دید که خودش را به همان مقدار نا آرام!
خودش خواست که کلام پیامبر را بشنود.
خودش خواست که مسیرش را عوض کند.🌸🍃
مسلمان شدن مصعب یک ولوله ای انداخت بین همه؛ باید مقابلش سد می ساختند!
📚 @ketab_Et
Ta Khoda Rahi Nist 07.mp3
968.9K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
کتاب جـذاب و شنیـدنی👌
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
📘اثر دکتر مهدی خدامیان
💥پارت هفتم
📚 @ketab_Et
[ متولد زندان ]
📗 معرفی کوتاه کتاب👇
این کتاب ماجرای یک نخبهای ایرانی است که جذب یکی از سرویسهای اطلاعاتی ـ جاسوسی شده و برای آنها در چندین نوبت جاسوسی میکنند. این کتاب قصه فردی است که در دل تاریکی به روشنایی قدم میگذارد و پرورش پیدا میکند؛ ولی دوباره خودش با پای خودش وارد تاریکی میشود.
📖 قطعهی کوتاه کتاب
من را به عنوان کسی که پدرش از اعدامیهای سازمان مجاهدین در سال ۶۷ بود و مادرم قبلا جزو سازمان بود میشناختند. به همین دلیل به عنوان عنصر خودفروخته از دانشگاه تعلیق کردند. هرچه عمه پروین و آقا مهدی تلاش کردند فایده نداشت. تنها کاری که توانستند بکنند این بود که ثابت کنند من با کسی ارتباط ندارم و بعد از شش ماه از زندان آزاد شدم. تا یک ماه از خانه بیرون نیامدم. تمام آیندهام خراب شده بود. تا مدتها شبها کابوس آن روز را میدیدم و با سردرد از خواب میپریدم
📚 @ketab_Et
202030_865081422.mp3
19.3M
#سلام_بر_ابراهیم
جلد اول
جلسه دهم
📚 @ketab_Et
[ از سرزمین نینوا ]
📙معرفی کتاب👇
«اربعین»، بهشت مؤمنان و جهنم کافران است؛ روز قبله شدن کربلاست، روز تاریخ شدن عاشوراست و روز تبلور و تجسم و تفسیر ۱۱۴ سوره قرآن. اربعین یعنی جز «حسین(ع)» هر راهی به بیراهه یزید میانجامد. هر راهی بیکربلا، چاه است و هر روزی بیعاشورا، سیاه.
«از سرزمین نینوا» روایت «چهل روز عاشقانه» است. قصه وقایع و رویدادهای پس از شهادت «امام حسین (ع)» و یارانش تا روز «اربعین». بیان شداید و مصایب وارده بر اهل بیت (ع) ـ طی این چهل روز ـ و زبان حال هر یک از بازماندگان نهضت «عاشورا».
ربع قرن پیش (دهه هفتاد ه ش)، برنامهای با نام «از سرزمین نور» در رادیو طلوع کرد. فصل اول برنامه با محوریت روایت داستان زندگی «حضرت محمد (ص)» پخش شد و فصل دوم نیز به قصه زندگی «امام علی (ع)» میپرداخت. از جمله ویژگیهای آن برنامه فاخر و معنوی بهرهگیری از بهترین نویسندگان، گویندگان و صداپیشگان «صدا و سیما» بود. حال پس از سالها دوباره فرصتی دست داد تا به یاد آن روزها و آن روایتها، قصه «اربعین حسینی» با بهرهمندی از صدای جمعی از هنرمندان همان برنامه و در قالبی نو با نام «از سرزمین نینوا» روایت شود.
📚 @ketab_Et
💠 رفیق مومن 😊
🌺 عقل، رفيق مؤمن است ودانش وزير او وشكيبايى، فرمانده سپاه او وعمل، سرپرست او
🍀 #امیرالمؤمنین علی علیه السلام
📚 @ketab_Et
[ اندیشه سیاسی شیخ بهایی ]
📙معرفی کتاب👇
📖کتاب «اندیشه سیاسی شیخ بهایی» اثر ابوالفضل سلطانمحمدی، دو هدف اساسی را مورد توجه خود قرار داده است؛ هدف نخست، شفافسازی رفتار سیاسی شیخ بهایی و پاسخ به چالش فکری در زمینه تعامل وی با پادشاهان صفوی و زدودن ابهامات موجود از چهره سیاسی این عالم بزرگ شیعی است و هدف دوم، شناساندن اندیشه سیاسی شیخ بهایی و ساماندهی و تبیین نظاممند افکار و آرای وی در حوزه سیاست و حکومت با استناد به آثار و تألیفهای ایشان است.
📚 @ketab_Et
202030_711118885.pdf
2.33M
📚عنوان کتاب : ریسمان محبّت / سیری در حقیقت صلوات
✍️نویسنده : حجتالاسلام والمسلمین محمدحسن وکیلی
📖موضوع : مذهبی
📄تعداد صفحات : 96 صفحه
کتاب «ریسمان محبّت» سیری در حقیقت صلوات
▫️در این کتاب که در پنج فصل و 87 صفحه به زیور طبع آراسته شده، حقیقتِ ذکرِ شریف صلوات و فلسفه تاثیرگذاری آن در نورانیت نفس انسان مورد بررسی و مداقّه قرار گرفته و به سوالاتی پیرامون این ذکر شریف پاسخ داده شده است.
▫️برخی از عناوین کتاب عبارتند از:
معنای صلوات فرستادن ملائک و بندگان به حضرت | دلیل صلوات بر محمد و آل محمد | آیا صلوات تاثیری بر تعالی پیامبر دارد؟ | تفاوت صلوات مرسوم با دیگر انواع صلوات | آثار دنیوی و اخروی صلوات | توضیح شهید آیةالله سیدمحمدعلی قاضی طباطبایی درباره صلوات
📚 @ketab_Et
[ فرهنگ از نظر تا عمل ]
برشی ✂️از کتاب
این کتاب مبتنی بر نگرش اسلام به فرهنگ-که در فرمایشات امام خامنه ای(الله حفظهُ) متجلی است- تدوین شده است و با پرهیز از رویکرد افراطی یا تفریطی، فرهنگ را مقوله ای قابل برنامه ریزی و مدیریت میداند که ضمن پرداختن به اصول، باید از دخالت در امور فرعی و شخصی پرهیز کرد.
بر اساس این نگرش، بخش های «فرهنگ»، «سیاست گذاری فرهنگی»، «برنامه ریزی فرهنگی» و «پیوست فرهنگی» در این مجموعهمورد بحث قرار گرفته است تا نشان دهیم فرهنگ قابل برنامه ریزی است و در عین حال نباید برای وصل به هدف، به اجبار و قوه قهریه متوسل شد. در این مجموعه تلاش شده است با بیانی ساده و روان، ضمن پرداختن به دیدگاه های نظری، از مبلحث عملی و کاربردی غلفت نشود بطوری که میتوان این کتاب را به عنوان یک کتاب جامع برای دوره های آوزشی و کارگاه های عملی، به دانشجویان رشته فرهنگی و فرهنگ یاران معرفی کرد...
📚 @ketab_Et
Ta Khoda Rahi Nist 08.mp3
1.18M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
کتاب جـذاب و شنیـدنی👌
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
📘اثر دکتر مهدی خدامیان
💥پارت هشتم
📚 @ketab_Et
[ بلند بگو آزادی ]
بریده ای ✂️از کتاب
پسرم میپرسد: ـ بابایی! این منافق، منافق که میگن، به کیا میگن؟ یعنی چی؟ توی فکر پاسخ گیر میافتم. وقت درماندگی نیست. میخواهم خودم را در سن و سال او و دوران ده ـ یازدهسالگیام بازیابی کنم تا ببینم تصور و تصویر خودم از این واژه و افراد منافق چه بوده؟ بلکه همان را برایش بازگو کنم؛ اما سیسال فاصله است. خدا به دادم میرسد و داستانی را برایش حکایت میکنم: ـ یه نفر بود که سه تا پسر داشت. این بابا، دو نفر از بچههاش رو دعا میکرد و سومی رو نفرین! تا این که یه روزی یه نفر بهش گفت که آخه این چه کاریه؟ مگه همهشون بچهت نیستن؟! اون مرد هم گفتش که یکی از بچههام همیشه راست میگه و یکی دیگهشون یه سره دورغ تحویلم میده اما این سومی گاهی راست میگه و گاهی دروغ و من رو سرگردون میکنه! داستان را که تعریف میکنم، زمان نتیجهگیری است: ـ اونی که همیشه راست میگه، دوست توئه؛ اونی که همیشه دروغ میگه، دشمن توئه. ولی یه منافق، اونیِ که یه روز راست میگه و یه روز دروغ و هر روز به رنگ و شکلی در میآد و تکلیفت باهاش روشن نیس.
📚 @ketab_Et
202030_415051604.mp3
22.11M
#سلام_بر_ابراهیم
جلد اول
جلسه یازدهم
📚 @ketab_Et
[ ساعت شانزده به وقت حلب ]
📗معرفی کتاب👇
کتاب "ساعت شانزده به وقت حلب" روایت هایی از زندگی استاد جنگ های نامتقارن محور مقاومت پرچم دار رشید سپاه حضرت محمد رسول الله (ص) سرلشکر پاسدار شهید حسین همدانی
🔸وقتی سردار همدانی سال 90 به عنوان مستشار نظامی به سوریه رفت، مشاوره های بسیار خوبی به فرماندهان و ارتش سوریه داد. پس از سنجیدن موقعیت، یگان های مدافع حرم را تاسیس کرد. یگانی از رزمنده های شیعه و سنی افغانستان، یگانی از رزمنده های ایران و یگانی هم از رزمنده های عراقی.
یکی دیگر از پیشنهادات وی و در واقع آخرین پیشنهاد وی این بود که در اسلحه خانه ها را باز بگذاریم که مردم از خودشان دفاع کنند و همین زمینه ای برای تشکیل بسیج وطنی شد. راهی که وی انتخاب کرده بود استفاده از فرهنگ و خاطرات 8 سال دفاع مقدس بود؛ مثلا کتابهایی مانند زندگینامه حاج احمد متوسلیان و حاج احمد همت را به عراقی ترجمه کرد و در بین ارتش سوریه و نیروهای بسیجی سوریه پخش کرد و بازتاب خوبی از نظامیان گرفت.
این کتاب شامل 65 خاطره از شهید همدانی در عرض 65 سال زندگی پربار وی است که از تولد آغاز می شود و تا پایان عمر پربرکتشان ادامه دارد.
📚 @ketab_Et
202030_338455486.pdf
1.74M
📚عنوان کتاب: به مجنون گفتم زنده بمان
✍️نویسنده: فرهاد خضری
📖موضوع: دفاع مقدس
📄تعداد صفحات : 269 صفحه
کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان» حاج همت
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ شهید محمد ابراهیم همت، روایاتی از زندگی و رشادتهای این شهید و فرمانده بزرگ است.
📚 @ketab_Et
🌾 #رمان_واقعی_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_نهم
تنها اتفاق خوب اون ایام …
این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم …
فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود …😍❤️
بعد از چند سال به ایران برگشتم …🇮🇷
سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …
حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم😊😢 تنگ شده بود…
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن …
همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …😢
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن …
هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …
حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید…
محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم …
خونه بوی غربت می داد …
حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن …اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود …
اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم …
غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم …
پای سجاده … داشت قرآن📖 می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش …
یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …😭
– مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای ✨بوی چادر نمازت✨ تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … 😭
غم غربت و تنهایی …
فشار و سختی کار …
و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
– خیلی سخت بود؟ …
– چی؟ …
– زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
قدرت حرف زدن نداشتم …و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
– خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت …دختر کوچولو …😁
چشم هام رو که باز کردم …
دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
– کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … 😒
اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …😔
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت …دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم …
کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …😔😣
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @ketab_Et