🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 34
شانزدهم اردیبهشت به جشن تولدریحانه برادرزاده حمیدرفته بودیم.فردای روزتولدبااینکه دیرشده بودولی تاخانه ماآمد،اززیرقرآن ردشد.بعدهم خداحافظی کردورفت.
همین که پشت سرحمیدآب ریختم ودرحیاط رابستم دل تنگی هایم شروع شد.همان حالی راداشتم که حمیدموقع سفرراهیان نوربه من میگفت.انگارقلب من راباخودش برده بود.دوسه باردرطول مسیرتماس گرفتیم.چون داخل اتوبوس بودنمیتوانست زیادصحبت کند.فردای روزی که حرکت کرده بودهنوزازروی سجاده نمازم بلندنشده بودم که تماس گرفت.
گفت:"اینجایه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست.اومدم کناراون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورومیده."گل یاس خشکیده داخل سجاده ام رابرداشتم بوکردم وگفتم:"خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هرشب کنارهمون بوته یاس!".
تقرییاهرشب باهم صحبت میکردیم.ازکفش پوشیدن صبح وبه دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تالحظه ای که به خانه برمیگشتم.
حمیدهم ازدوره وآموزش هایی که دیده بودمیگفت.ازهفته دوم به بعدخیلی دل تنگ من وپدرومادرش شده بود.هربارتماس میگرفت میپرسید:"دیدن بابامامان رفتی؟"ازعمه یاپدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پرازدل تنگیش راحس میکردم.یک ماه ونیم درنهایت سختی گذشت.
برای چندروزی استراحت میان دوره داده بودند.دوست داشتم زودترحمیدراببینم.
صبرهردوی ماتمام شده بود.ازمشهدکه سواراتوبوس شدلحظه به لحظه زنگ میزدم وگزارش میگرفتم که کجاست،چکارمیکندوکی میرسد.احساس میکردم این اتوبوس راه نمی رود.زمان خیلی دیرمیگذشت ومن صبرازکف داده بودم.
هربارتماس میگرفتم میپرسیدم :"نرسیدی حمید؟"میگفت:"نه باباهنوزنصف راه مونده!"این طورجاهادوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان میدادندتااین همه انتظارنکشیم.
یک سری کارعقب افتاده داشتم که بایدتاقبل ازرسیدن حمیدانجام می دادم.هشت صبح باعجله ازخانه بیرون زدم.انقدرعجله کردم که حلقه ازدواج فراموشم شد.
بارآخری که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرارگذاشتیم.همدیگرراکه دیدیم فقط توانستیم دست همدیگررابگیریم وروی صندلی بنشینیم.
دوست داشتم یک دل سیرحمیدراببینم.تادست من راگرفت متوجه نبودن حلقه شد.پرسید:"یعنی این مدت که من نبودم،حلقه نمی انداختی؟"حساب کتاب همه چیزراداشت.
میخواست من راهمه جوره برای خودش بداند،حتی به اندازه ی مالکیتی که بودن این حلقه درانگشت من برای حمیدمی ساخت.
باهزارترفندمتوجهش کردم که به خاطرذوق وشوق دیدنش عجله کردم وعمدی نبوده است.
دلم برای همه چیزتنگ شده بود؛برای پیاده راه رفتن هایمان؛برای بستنی خوردن هایمان،برای شوخی های حمید.
دوست داشتم این چندروزی که وسط دوره مرخصی گرفته بودوتاقزوین آمده بود،لحظه ای ازهم جدانباشیم.عمه باحمیدتماس گرفت وگفت ناهارتدارک دیده ومنتظرماست.
ناهارراکه خوردیم،حمیدچمدانش رابازکرد.کلی سوغاتی برایمان آورده بود.برای من هم چنددست لباس خریده بود.لباس هاراداخل چمدان مرتب تاکرده بود،وسط هرکدام گل گذاشته بودوبهشان عطرزده بود.
عمه تااین همه خوش سلیقگی حمیدرادیدبه شوخی گفت:"باورم نمیشه که توهمون حمیدی باشی که دوره ی مجردی ازخریدواینجورکارهافراری بودی.دست به سیاه وسفیدنمیزدی.آخه حمید!دختربایدلباساشوخودش بیاره خونه بخت،توکه همه چی خریدی!
"تاعمه این راگفت،همه زدیم زیرخنده.مشخص بودکلی وقت گذاشته وتمام ساعت هایی که کلاس نداشته دنبال این بوده که ببیندچطورمی تواندمن راخوشحال کند.
بااینکه هوابه شدت گرم بود،ولی تمام یک هفته ای که حمیدقزوین بودراباهم گذراندیم.
جاهای مختلف قرارمیگذاشتیم.حتی وسط گرمای ظهرکه همه دنبال خنکی کولروسایه اتاق های خلوت هستند،مادنبال آن بودیم که همه ی لحظات راکنارهم باشیم.
برخلاف روزهایی که دوره بود،این یک هفته خیلی زودتمام شد.بایدبرای ادامه ی دوره به مشهدمی رفت.جدایی باردوم خیلی سخت تربود.
سعی کردم موقع خداحافظی پیش خودحمیدناراحتی نکنم،چون میدانستم شغل حمیدازاین ماموریت هاودوره هازیاددارد.اگرمیخواستم برای هرخداحافظی آه وناله سردهم روی اراده ی حمیداثرمنفی میگذاشت.
چون سری قبل غذای توراهی اذیتش کرده بود،موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم.حمیدراکه راه انداختم،همان جاداخل حیاط کنارباغچه کلی گریه کردم.
پیش خودم گفتم:"ماشانس نداریم.اوایل نامزدیمون که افتادتوی پاییزوزمستون،به خاطرکوتاهی روزهاوهوای سردنمیتوانستیم زیادکنارهم باشیم.حالاهم که روزهابلندوهواخوب شده حمیدکنارم نیست ودوره داره."
روزهایی که نبودخیلی سخت گذشت.درذهن خودم خیال بافی میکردم.میگفتم اگرحمیدالان بودباهم میرفتیم"چهل ستون".
ادامه دارد...
📚 @ketab_Et
[ مرضیه ]
📙معرفی کتاب👇
🔸کتاب مرضیه روایتی از زندگی بیبی مرضیه میررضایی، مادر شهید مدافع حرم حجتالاسلام محمود تقیپور است.
🔸در این داستان جذاب کودکیها، خانواده و فعالیتهای اجتماعی و انقلابی بانویی تمام عیار روایت میشود تا مخاطب حقیقت عبارت
«از دامن زن مرد به معراج رسد.» را لمس کند. این اثر نشان میدهد از دامن چه مادری، شهید پرورش مییابد.
#مرضیه
📚 @ketab_Et
[ برهان های اثبات وجود خدا در الهیات اسلامی و مسیحی ]
📙معرفی کتاب👇
🔸 این کتاب، چهارده فصل دارد. در فصل اول بدیهی یا نظری بودن شناخت خداوند و در فصل دوم خردورزی و دل آگاهی در خداشناسی بررسی شده است. دوازده فصل دیگر کتاب به تبیین و بررسی دوازده برهان بر اثبات وجود خداوند که در الهیات اسلامی و مسیحی مطرح شده، پرداخته است. این برهان ها را می توان به سه دسته تقسیم کرد:
🔹1. برهان های مشترک در کلام اسلامی و مسیحی که عبارتند از: برهان امکان، برهان حدوث، برهان حرکت، برهان نظم و برهان وجودی؛
🔹2. برهان هایی که به الهیات اسلامی اختصاص دارند که عبارتند از: برهان فطرت و برهان صدیقین؛
🔹3. برهان های مختص به الهیات مسیحی که عبارتند از: برهان اخلاقی، برهان تجربه دینی، برهان اجماع عام، برهان معجزه و برهان درجات کمال.
🔸 در پایان هر فصل، پرسش هایی برای خودآزمایی طرح شده و منابعی برای مطالعه بیشتر معرفی گردیده است. مباحث کتاب – به ویژه برهان های دسته اول و دوم- در نوبت های متعدد و در قالب جزوه درسی، در مرکز علم کلام حوزه علمیه قم، مؤسسه آموزش عالی امام صادق (ع) برای دانش پژوهان کلام در سطح3 تدریس شده است. اگر چه در دوران معاصر درباره برهان های اثبات وجود خدا در الهیات اسلامی و مسیحی، آثاری چاپ و منتشر شده است، اما ساختار و محتوای کتاب حاضر ویژگی هایی در خور توجهی دارد که آن را ممتاز و متمایز می سازد.
📚 @ketab_Et
📙نمی توان گفت کسی که خدا و کتاب های خوب دارد بدون دوست مانده است!
📚 @ketab_Et
💠پیامبر صلىاللهعلیهوآله :
قَلْبٌ لَیْسَ فیهِ شَىْءٌ مِنَ الْحِکْمَةِ کَبَیْتٍ خَرِبَ فَتَعَلَّموا وَ عَلِّموا وَ تَفَقَّهوا وَ لا تَموتوا جُهّالاً فَاِنَّ اللّهَ لا یَعْذِرُ عَلَى الْجَهْلِ؛
📙دلى که در آن حکمتى نیست، مانند خانه ویران است، پس بیاموزید و آموزش دهید، بفهمید و نادان نمیرید. براستى که خداوند، بهانهاى را براى نادانى نمىپذیرد.
📚نهج الفصاحه،ص۶۰۰
📚 @ketab_Et
[ آمبولانس پنج ضلعی]
📙معرفی کتاب👇
کتاب «آمبولانس پنج ضلعی» به خاطرات سرهنگ حمید بوربور اختصاص دارد، این اثر از ابتدای دوران دفاع مقدس تا پایان آن را در دو عرصه متفاوت به نمایش می گذارد.
عملیات کربلای پنج یکی از بزرگ ترین عملیات های رزمندگان در طول جنگ تحمیلی بود که در تاریخ 19 دی 1365 با رمز مبارک «یا زهرا (س)» در منطقه شلمچه و شرق بصره آغاز شد. کتاب « آمبولانس پنج ضلعی » خاطرات داستانی حمید بوربور را از امداد رسانی در عملیات کربلای پنج روایت می کند.
#آمبولانس_پنج_ضلعی
📚 @ketab_Et
📙در کتاب ها بیش از همه غارت های دزدان دریایی در جزیره گنج، گنج وجود دارد
📚 @ketab_Et
[خاطرات خدا]
📙معرفی کتاب👇
خدایی که پیامبران به ما معرفی کرده اند،خدایی است که مارا می بیند و درلحظه لحظه ی زندگی ما حضور دارد. او نسبت به هیچ کار ما بی تفاوت نیست و هیچ کدام از رفتارهای ما از نظر مهر یا قهر او دور نمی ماند.
🦋 کتاب(خاطرات خدا) باچنین دریافتی نوشته شده و حضور خدا را در سبک زندگی اسلامی به تصویر کشیده است.
🌸 این کتاب، مجموعه ای از متن های حکایت وار است که عطر خدا را در جان مخاطب می افشاند و نزدیک بودن او را در زندگی روزمره نشان می دهد.
#خاطرات_خدا
📚 @ketab_Et
📙کتاب یک باغ، یک مزرعه، یک انبار، یک مهمانی، یک شرکت و همچنین یک مشاور، برای بسیاری از مشاوران (باتجربه) است
📚 @ketab_Et
📙کتاب در اوقات غم انگیز و اوقات خوشی شریک خوبی است، زیرا کتاب ها مجموعه ای از افراد هستند، افرادی که موفق شده اند با پنهان شدن در میان جلدهای کتاب زنده بمانند
📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 35
شایدهم میرفتیم فدک"تپه نورالشهدا".دلم برای شیرین زبانی هاومهربانیش لک زده بود،مخصوصاکه دوم تیر،اولین تولدم بعدازنامزدی،کنارم نبود.زنگ زدوتلفنی تبریک گفت.کلی شوخی کرد.ناراحت بودم که نیست،چون نبودنش برایم سخت شده بود.
حدس زدم که حمیدمتوجه ناراحتیم شد،چون بلافاصله بعدازتماسش چندپیامک فرستاد.برایم شعرگفته بودومن را"قره العین"صداکرد.چندمتن ادبی هم برایم نوشت وفرستاد.پایش می افتادیک پاشاعرمیشد.هم متن های خوبی می نوشت،هم گاهی اوقات شعرمیگفت.درکلمه به کلمه متن هایش میشددل تنگی راحس کرد.
بااینکه میدانستم متن هاواشعارراازخودش مینویسدفقط برای اینکه حال وهوایش راعوض کنم نوشتم:"انتخاب های خیلی خوبی داری حمید.واقعامتن های قشنگیه.
ازکدوم کتاب انتخاب میکنی؟"بی شیله پیله گفت:"منودست انداختی دختر؟اینهاهمش دست نوشته های خودمه"نوشتم:"شوخی کردم عزیزم.کلمه به کلمه ای که مینویسی برام عزیزه.همشون روتوی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه."
فرداکه تماس گرفت،خواست شعری که دیشب فرستاده بودرابرایش بخوانم.
شعرهایش ملودی وآهنگ خاص خودش راداشت.ازخودم من درآوردی یک آهنگ گذاشتم،صدایم راصاف کردم وشروع کردم به خواندن؛همه هم غلط ودرهم برهم!دستهایم راتکان میدادم،ولی هرکاری کردم نتوانستم ریتم شعرش رابه خوبی دربیاورم.
حمیدگفت:"توبااین شعرخوندن همه ی احساس من روکورکردی."دونفری خندیدیم.گفتم:"خب حمیدمن بلدنیستم،خودت بخون."خودش که خواند،همه چیزدرست بود.وزن وآهنگ وقافیه سرجایش بود.وسط شعرساکت شد.گفت"عزیزم من میخونم حال نمیده،توبخون یه کم بخندیم!"
نوزدهم تیردوره ی مشهدتمام شد.حمیدبا
نمره ی عالی قبول شده بود.
همه ی درس هارایانوزده شده بود،یابیست.من هم امتحاناتم راخیلی خوب داده بودم.دوباره کلی وسیله وسوغاتی خریده بود.مخصوصایک عطرخوشبوگرفته بودکه من هیچوقت دلم
نمی آمداستفاده کنم.
این آخری هاخیلی کم میزدم.میترسیدم تمام شود کوچک ترین چیزی هم که به من میداددوست داشتم دودستی بچسبم.
اوایل به خودم میگفتم من راچه به عشق!من راچه به عاشقی!من راچه به شیفته شدن!ولی حالاهمه چیزبرای من شده بودحمید!باهمه ی وجودحس میکردم عاشق شده ام.
چندروزی ازبرگشتنش نگذشته بودکه حمیدمریض شد.فکرمیکردم به خاطرشرایط دوره این طورشده باشد.باهم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم.
دکتربرایش سرم نوشته بود.پرستارتارگش راپیداکند،دوسه بارسوزن زد.این اولین باری بودکه به کس دیگری سوزن میزدند،امامن دردش راحس میکردم.این اولین باری بودکه کس دیگری مریض میشد،ولی انگارمن بدحال شده بودم.
ازمسیول تزریقات اجازه گرفتم تاوقتی که سرم تمام بشودکنارحمیدبنشینم.ازکیفم قرآن درآوردم.بیشترازحمیدحال من بدشده بود.طاقت دردکشیدنش رانداشتم.شروع کردم به خواندن قرآن.حمیدگفت:"خانوم بلندبخون.معنی روهم بخون.این داروهاهمه بهانه است.شفای واقعی دست خداست."
ماه رمضان حال وهوای خوبی داشتیم؛یابه خانه عمه میرفتیم یاحمیدبه خانه مامی آمد.بعضی ازروزهاهم افطاری درست میکردیم وبه مزارشهدامیرفتیم.
روزی که خانواده ی عمه رابرای افطاری دعوت کرده بودیم،بحث ازدواج ومشخص کردن تاریخ عروسی پیش آمد.حمیدگفت:"ماچون دیرترازآقاسعیدنامزدکردیم،اجازه بدیداول اونها
تاریخ ازدواجشون مشخص بشه"عمه باخنده گفت:"والاتااونجایی که من یادم میادموقع به دنیااومدنتون مافکرمیکردیم فقط یه بچه است،اول هم توبه دنیااومدی.بعدپنج دقیقه سعیدبه دنیااومد.به حساب کوچیک بزرگی هم که حساب کنیم،اول بایدعروسی حمیدروبگیریم"بااین حال حمیدزیربارنرفت،خیلی حواسش به این چیزهابود.
وقتی تاریخ عروسی آقاسعیدقطعی شد،ماهم دوم آبان رابرای عروسی خودمان انتخاب کردیم.ازفردای ماه رمضان پیگیرمقدمات عروسی شدیم وتالارراهماهنگ کردیم.طبق قرارروزعقدچهاروسیله یعنی یخچال،تلویزیون،فرش ولباس شویی راحمیدخرید.بقیه جهازراهم تاجایی که امکان داشت حمیدهمراهم آمدوباهم خریدیم.
ادامه دارد...
📚 @ketab_Et
📚بهتر است یک کتاب را عمقی درک کنیم تا اینکه یک صد کتاب را سطحی بخوانیم!
📚 @ketab_Et
[ من میترا نیستم ]
📙معرفی کتاب👇
🔸مثل همهی ما، توی یک خانواده معمولی بزرگ شده بود ولی دوست نداشت معمولی باشه. برای حجاب و نماز ارزش فوق العادهای قائل بود. نماز اول وقتش ترک نمیشد. برای هر لحظهاش برنامهریزی میکرد و برای کار انقلاب هم سر از پا نمیشناخت.
🔸اینها به علاوه مقامات روحی و معنوی عجیب یک نوجوان ۱۴ ساله خصوصیات بارز نوجوان شهید، زینب کمایی است که کتاب من میترا نیستم به خوبی آن را تصویر میکند.
🔸 کتاب حاضر، به قلم معصومه رامهرمزی روایتی است از زندگی دختری نوجوان و انقلابی که در ابتدای دهه ۶۰ تنها به جرم داشتن حجاب و شرکت در راهپیمایی علیه بدحجابی توسط منافقین شهید شد.
#من_میترا_نیستم
📚 @ketab_Et
📙برای نابود کردن یک فرهنگ نیازی نیست کتاب ها را سوزاند، کافیست کاری کنید مردم آن ها را نخوانند …
📚 @ketab_Et
[ ملاقات در ملکوت]
معرفی کتاب ✍
شهید احمد مشلب
شهید لبنانی
غریب طوس
بریده✂️کتاب
هر ماه برای احمد رنگ و بویی داشت. ماه رمضان برای احمد طعم خاصی داشت. انتظار ماه رمضان را می کشید که اعتکاف کند و شب های قدر احیا و شب زنده داری نماید. او رمضان را ایستگاهی برای توقف و به راه افتادن با نیروی بیشتر می دانست و سفارش می کرد که به ایتام رسیدگی کنیم...
#ملاقات_در_ملکوت
📚 @ketab_Et
💠پیامبر صلىاللهعلیهوآله :
أنَّهُ إذا قالَ الْمُعَلِّمُ لِلصَّبىِّ قُل بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ فَقالَ الصَّبىُّ بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ کَـتَبَ اللّهُ بَراءَةً لِلصَّبِىِّ و بَراءَةً لأِبـَوَیهِ و بَراءَةً لِلمُعَلِّمِ؛
📙وقتى معلم به کودک بگوید: بگو بسم اللّه الرحمن الرحیم و کودک آن را تکرار کند خداوند براى کودک و پدر و مادرش و معلم، برائت از آتش در نظر خواهد گرفت.
📚بحارالانوار(ط-بیروت)،ج۸۹،ص۲۵۷
📚 @ketab_Et
📚این چیزی است که در مورد کتاب وجود دارد. آن ها به شما اجازه می دهند بدون حرکت دادن پاها سفر کنید
📚 @ketab_Et
[ پس از بیست سال ]
📙معرفی کتاب👇
ماجرای «پس از بیست سال» در میان سالهای ۳۵ تا ۶۱ هجری میگذرد؛ دورانی پُرتلاطم و پُرفتنه که برای احوالاتِ امروزِ ما، آموختنیهای فراوانی دارد.
سلیم، شخصیت اصلی رمان، یکی از سرداران جوان سپاه معاویه است که پس از نبردی جانانه و نفسگیر با رومیان، عازم جنگ با سپاه علیبنابیطالب علیهالسلام میشود و در آوردگاه صفین، مسیر پیچیده و پُرسنگلاخی را پیش روی خود میبیند.
داستان عاشقانهی سلیم و راحیل هم حکم نمکِ رمان را پیداکرده و کتاب بیآنکه به دام عاشقانهنویسیهای کلیشهای بیفتد، عشق سوزان میان این دو را باورپذیر به تصویر کشیده است.
[یک عاشقانهی جذاب تاریخی قوی] بخشی از توصیف این رمان از زبان رهبر انقلاب است.
#پس_از_بیست_سال
📚 @ketab_Et
[ امتحان نهایی ]
📙معرفی کتاب👇
🔸«امتحان نهایی» دریچهای است به حیات نورانی دانشجوی پزشکی، شهید «سیدعلی اکبر شجاعیان» یکی از سربازان مکتب امام خمینی که در سال 1339 در شهر امیرکلای بابل چشم به جهان گشود و در کنار مبارزات انقلابی، اهتمام جدی به فراگیری علم و دانش داشت.
🩸 این شهید نخبه، در سالهای دفاع مقدس در عملیاتهای بسیاری شرکت نمود و در جریان همین عملیاتها چندین بار مجروح شد و در روز سیام فروردین سال 1366 به مقام رفیع شهادت نائل آمد. او در جریان عملیات کربلای 10 در سن بیست و هفت سالگی با جسم خسته و پیکری مجروح در منطقه ماووت به دیدار حق شتافت.
✅ این کتاب به مرور خاطرات دوستان و آشنایان از شهید بزرگوار سیدعلی اکبر شجاعیان که به عنوان شهید شاخص استان مازندران در سال 1400 انتخاب شده است میپردازد .
«امتحان نهایی» به قلم سید حمید مشتاقی نیا و به کوشش محسن علیجان زاده در 96 صفحه توسط 🖨️ انتشارات «مطاف عشق» به چاپ رسیده است.
#امتحان_نهایی
📚 @ketab_Et
📚با یک نگاه به کتاب صدای شخص دیگری را می شنوید، شاید کسی که 1000 سال پیش مرده است. خواندن مانند سفر در زمان است.
📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 36
خیلی دنبال چیزهای آنتیک وگران نبودیم.هرفروشگاهی که میرفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم.نظرهردوی مااین بودکه تاجایی که امکانش هست وسایل زندگی آینده مان ایرانی باشد.حمیدروزاول خریدجهازگفت:"وقتی حضرت آقاگفتندازکالای تولیدداخل حمایت کنین ماهم بایدگوش کنیم وجنس ایرانی بخریم".
شانزدهم شهریورروزعروسی آقاسعیدبود.خیلی خوش گذشت،ولی ازرفتارحمیدمشخص بودزیادسرحال نیست.ته چشم هایش نگرانی دادمیزد.به خاطرازدواج برادردوقلویش یک جورخاصی شده بود.بعدازمراسم جلوی درتالارمنتظرش بودم اماحمیدآن قدردرحال وهوای خودش غرق بودکه حواسش پرت شدومن رابعدمراسم درحیاط تالارجاگذاشت.چندقدم که رفته بودتازه یادش افتادمن هم هستم.کمی ناراحت شدم.به خنده چندتاتیکه انداختم وحسابی ازخجالتش درآمدم:"ماشاءلله حمیدآقا!به به!ببین ماباکی داریم میریم سیزده به در!باکی داریم میریم پیک نیک!روی دیوارکی داریم یادگاری مینویسیم!کی آخه زنش روجامیذاره حمید؟"این طورجاهادوست داشتم آب روغنش رازیادکنم تابیشترتحویلم بگیرد.
به خاطرهمین فراموش کردن،باشرمندگی کلی معذرت خواهی کرد.به حمیدحق میدادم.بالاخره بعدازاین همه سال دوبرادری که باهم بزرگ شده بودندداشتندسراغ زندگی خودشان میرفتندواین خیلی سخت بود.
خندیدم وگفتم:"بله حق دارین حمیدآقا.منم خواهردوقلوم ازدواج میکردممکن بودهمچین کاری کنم،شماکه جای خودداری".
بعدازعروسی آقاسعیدهرجاکه میرفتیم همه ازعروسی مامی پرسیدند.وقت زیادی نداشتیم.
مهم ترین کارمان اجاره کردن یک خانه مناسب بود.حمیدنظرش این بودکه یک خانه بزرگ اجاره کنیم.دوست داشت بهترین هارابرای من فراهم کند.اولین خانه ای که رفتیم حدود120متربود؛خیلی بزرگ ودل بازبانورگیر
عالی.قیمتی که بنگاه گفته بودباپس اندازحمیدجوربود.
تقریباهردوتایی خانه راپسندیده بودیم.خوشحال ازانتخاب خانه مشترکمان ازدربیرون آمدیم.هنوزسوارموتورنشده بودیم که یکی ازرفقای حمیدتماس گرفت.صحبتشان که تمام شدمتوجه شدم حمیدبه فکرفرورفته است.
وقتی پرس وجوکردم گفت:"خانم میخوام یه چیزی بگم چون بایدتودرجریان باشی،اگرراضی بودی اونوقت انجام بدیم.یکی ازرفیقام الان زنگ زدمثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده،پول لازم داشت.اگرتوراضی باشی مانصف پس اندازمون روبه دوستم قرض بدیم،بانصف بقیش یه خونه کوچک تررهن کنیم تابعداکه پول دستمون رسیدیه خونه بزرگتراجاره کنیم".
پیشنهادش راکه شنیدم جاخوردم این پاوآن پاکردم.میدانستم باپولی که می ماند،خانه ی چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم.پیش خودم دودوتاچهارتاکه کردم دیدم دریک خانه ی کوچک محله های پایین شهرهم میشودخوش بود.ازآنجایی که واقعااین چیزهابرایم مهم نبود،برای همین خیلی راحت همان جاقبول کردم.میدانستم بیشترخرج عروسی واجاره خانه روی دوش حمیداست.نمیخواستم اول زندگی تحت فشارباشد.
باپولی که مانده بودبه چندتابنگاه سرزدیم.خیلی سخت میشدبااین مبلغ خانه اجاره کرد.مشاوراملاک فلکه"شهیدحسن پور"به ماآدرس خانه ای رادادکه داخل خیابان نواب بود.
باحمیدآدرس به دست راه افتادیم.ازپیرمردی که داخل کوچه روی صندلی جلوی خانه خودشان نشسته بودآدرس منزل"آقای کشاورز"راپرسیدیم.ازنوع نگاه وپاسخ پیرمردمسن متوجه اختلال حواس اوشدیم.کمی که جلوتررفتیم خانه راپیداکردیم.این اولین
خانه ای بودکه بعدازنصف شدن پول پس اندازمان میخواستیم ببینیم.یک ساختمان دوطبقه که درنگاه اول خیلی قدیمی وکوچک به نظرمیرسید.
حمیدزنگ خانه رازدوکمی بعدپیرزنی چادربه سربیرون آمد.بعدازسلام واحوال پرسی حمیداجازه خواست خانه راببینیم.چون مستاجرداشت وخانه به هم ریخته بودحمیدداخل نیامد.
من پذیرایی،آشپزخانه واتاق رادیدم وپسندیدم.خانه دلنشین وزیبایی درطبقه همکف که خیلی نقلی وجمع وجوربود.صاحب خانه هم طبقه بالازندگی میکرد.درکه بازمیشدیک پذیرایی بیست متری،اتاق خواب کوچک هجده متری که باچهارچوب های مشبک چوبی ازپذیرایی جدامیشد،آشپزخانه دوازده متری باحیاط کوچک وجمع جورکه درورودیش ازپذیرایی بازمیشد.دستشویی طبقه ماهم داخل حیاط بود.داخل حیاط یک ردیف گلدان های شمعدانی چشم نوازبود.این خانه باتوجه به پولی که داشتیم برای شروع زندگی خوب بود.ازخانه که بیرون آمدم به حمیدگفتم:"همین جاخوبه،من پسندیدم"حمیدهمان روزخانه راباهفت میلیون قرض الحسنه به عنوان پول پیش وماهی نودوپنج هزارتومان اجاره،قولنامه کرد.
فردای روزی که صاحب خانه خبردادمستاجرقبلی خانه راخالی کرده باحمیدرفتیم که دستی به سروروی خانه بکشیم اولین بارباخودمان آینه وقرآن ویک قاب عکس ازامام خامنه ای بردیم.این قاب عکس همان عکسی بودکه باهم برای خانه مشترکمان پسندیده بودیم.
حمیدگفت:"بایداول حضرت آقاخونه ماروببینن".
ادامه دارد...
📚 @ketab_Et
[ منازل الآخره ]
📖 معرفی کتاب👇
مَنازِلُ الْآخِرَة کتابی است به زبان فارسی درباره مرگ و حوادث پس از آن، نوشته شیخ عباس قمی. نویسنده ضمن برشمردن اهمیت و خطرات هر یک از منزلگاههای پس از مرگ، ابزاری برای نجات از هراس و وحشت هر کدام و وسیلهای برای دستیابی به سلامت و مصونیت در هر مقام را ارائه می دهد. مرگ، قبر، برزخ، قیامت، بیرون آمدن از قبر، میزان، حسابرسی، پرونده، صراط و عذاب جهنم از موضوعات مورد بحث در این کتاب است.
شیخ عباس قمی در مقدمه کتاب، حدیث (تجهزوا رحمکم الله فقد نودی فیکم الرحیل) از امام علی(سلام الله علیه) را نقل میکند و بر اساس آن تلاش میکند در این کتاب به عقبههای سخت و منزلگاههای هولناک اشاره کند؛ چرا که از نظر شیخ عباس قمی این مطالب میتواند برای خواننده مفید باشد.
وی معتقد است در عصری که او این کتاب را مینویسد، کمتر کسانی با جدیت به مسأله مرگ و قیامت توجه میکنند.
از این رو وی تأکید میکند که با حال یاس آلودی این کتاب را مینویسد
#منازل_الاخره
📚 @ketab_Et