محبوبه خانم قهرمان فوروارد کیلویی است. هر شب توی گروه تلگرام خانوادگی، پنجاه و سه تا فیلم فوروارد می کند. گاهی یادش می رود این فیلم را قبلا فرستاده، دوباره و چند باره می فرستد آن را.
پشت بندش تاکید می کند که خیلی جالب است و حتما ببینید.
روزهایی که تصمیم به کم کردن وزنش دارد، از خواص چای سبز مطلب می فرستد و ساقه ی کرفس.
چن ماه پیش دم عید بود که قصد سفر کرد، از مکان های دیدنی دنیا عکس می فرستاد، یک بار هم از جمع پرسید که کجا برود بهتر است. از سفر که برگشت دوبی را دوبای می نوشت، اینکه چه بوده و چه شده و خاک بر سر این ها که همان را که داشتیم هم به گند کشیده اند، از بس که مملکتداری بلد نیستند.
سیاستمداری شده بود برای خودش.
محبوبه خانم فعال است، فعال ترین عضو گروه، هر صبح عکسی می فرستد، عکس یک دسته گل رز قرمز یا زرد کنار فنجان چای و صبح بخیر می گوید، به نظر می آید توی گوشی چندین عکس ذخیره شده دارد، شنبه ها آرزوی شنبه ای خوب، جمعه ها دعای روز تعطیلی آرام. اگر روز تولد کسی باشد عکس کیک و شمع، گاهی هم آهنگ تولد می فرستد، همان که دعوت به فوت کردن شمع ها می کند و آرزوی صد و بیست سالگی برای فرد مذکور.
بعد هم یک آیکون دست حواله می کند برایمان، شاید منظورش این است دست بزنید و شادی کنید تا طرف شمع ها را فوت کند.
از وقتی محبوبه خانم به گروه خانوادگی ما اضافه شده، اطلاعات عمومی مان بالا رفته، همگی می دانیم تخم شربتی برای تمدد اعصاب خوب است و کاهش فشار خون، عرق شوید باعث لاغری می شود و عرق یونجه موجب چاقی صورت.
آخرین مطلبی که فرستاده در مورد گاز گرفتن کودکان است، یک مطلب آموزشی، اگر کودک تان شما را گاز گرفت شما هم با ملایمت گازش بگیرید، با این عمل یاد می گیرد گاز گرفتن بد است.
از وقتی تلگرام فیلتر شد، خبری از محبوبه خانم نیست، گویا فیلترشکن ندارد، راستش شنبه ی خوبی نداشته ام، خیالاتی شده ام، به خودم می گویم تقصیر روزگار است، چشم دیدن خوشی ما را ندارد، یک محبوبه خانم داشتیم که هر صبح عکسی می فرستاد و آرزوی روز خوبی می کرد، آن را هم ازمان گرفتند.
باید یک فیلتر شکن برایش بخرم
#مریم_سمیع_زادگان
#یک_دقیقه_مطالعه
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنجشکی که در اثر سرمای زیاد پاهاش به لوله چسبیده و يك انسان با بازدم یخ را ذوب میکند و گنجشک را از یخ زدگی نجات میدهند
#یک_جرعه_عشق
🎥 #فیلم_زندگی
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
❤️رتبه 4 کنکور شد، پزشکی شیراز. میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی میتونست یه رنگ مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم...
اما چون پدرش در تبعید بود و کتابفروشیشون (بخونید مرکز مبارزه با شاه فاسد) رو آقا مهدی به تنهایی اداره میکرد، فهمید که الان اولویت انقلاب موندن تو خط اول مبارزه با شاه هست، نه رفتن دنبال آسایش.
🔻27 آبان، سالروز شهادت #شهید_مهدی_زینالدین
#داستان_زندگی
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
مردی يک ساندويچ برای دو تا پسر كوچيكش گرفت و روی میز گذاشت؛
به اولی گفت: "تو نصف كن!"
و به دومی گفت: "و تو انتخاب كن!"
مات و مبهوت نحوه ی تربيت و عدالت اين مرد شدم!
يعنی اگه اولى يه وقت عمدا نامساوى نصف كنه، دومى حق داشته باشه كه اول انتخاب كنه!
اینجوری عدالت رو یاد بچه هامون بدیم، نه با شعارهای مفتِ عدالتخواهی!
#یک_لحظه_تامل
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
💎سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید
احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند:
یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی
قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی
مصاحبه از آلمانی پرسید: برای این کار چقدر پول میخواهید؟
او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم
یا فلج شدم، زنم بی پول نماند.
مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود.
او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام.
وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم.
صد هزار برای خودم
صد هزار تا هم حق حساب شما
صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!!؟
#طنز_زندگی
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
مجله کتاب زندگی
✅ و من مدام تصمیم میگرفتم و صدایی در ذهنم میپیچید.
✅ و من مدام تصمیم میگرفتم و صدایی در ذهنم میپیچید.
با اتوبوس به سمت یکی از شهرهای شمالی کشور میرفتم و مشغول مطالعۀ کتاب بودم. دو دختر نوجوان در صندلی جلو نشسته بودند و با یک آهنگِ دیس دیس دار سرشان را به چپ و راست تکان میدادند و با خوانندۀ آهنگ همراهی و همخوانی میکردند! ترانه را کامل حفظ بودند. از لای دو صندلی به آنها نگاه کردم. دو نفرشان از یک هدفون استفاده میکردند و هرکدامشان یکی از گوشیها را در گوشش داشت. شدیداً غرقِ دنیای خودشان بودند. من نمیتوانستم مطالعه کنم. چون علاوه بر آنکه صدای زیری از هدفون به گوش میرسید آنها هم با آهنگ زمزمه میکردند! با خودم درگیر بودم که آیا به آنها تذکر بدهم یا نه. البته من با کلمۀ تذکر مشکل دارم چون برایم تداعیکنندۀ خط کش استیل، مداد لای انگشت و یا زدن دستبند به دست است! ولی خودم را قانع کردم که تذکر که نه، ولی خواهش کنم که مراعات کنند.
✅ از خودم پرسیدم که چه بگویم و چگونه بگویم؟ این خیلی مهم بود. سناریوهای مختلفی از ذهنم عبور کرد. چون در سن حسّاسی بودند نمیخواستم که از واکنش من ناراحت شوند. هر بار تصمیم میگرفتم بلند شوم و خواستهام را بیان کنم صدایی در درونم شروع به حرف زدن میکرد: "خودمانیم. اگر این دو دختر، پسر بودند بازهم از آنها میخواستی که مراعات کنند؟ مطمئن هستی که با دختر بودن آنها مشکل نداری و مسئله جنسیت در میان نیست؟ مطمئن هستی که هنجارهای سنّتی حاکم بر جامعه که این رفتارها را برای دختران نمیپسندد ریشۀ واکنش تو نیست؟ بیا صادق باشیم. واقعاً اگر این دو نفر پسر بودند مانند مادربزرگ خدابیامرزت که فقط وقتی پسرها میخندیدند میگفت "خدایا دل همه جوانان را شاد کن، از خندۀ آنها خوشحال نمیشدی؟"
✅ خودم را قانع کردم که این حرفها نیست و تصمیم گرفتم که خواستهام را بگویم. باز همان صدا در درونم شروع به حرف زدن کرد: "واقعاً صدای آنها مزاحم توست؟ بیا صادق باشیم. آیا تو در دهه چهارم عمرت به حال آنها غبطه نمیخوری؟ به حال آنها حسودیت نمیشود؟ نسل خودت را با نسل آنها مقایسه نمیکنی؟ نسل تو مدام خودش را سانسور کرد. هیچ وقت خودش نبود و جامعه مدام خواستهها و انتظاراتش را به او تحمیل کرد. آیا مطمئن هستی که عقدههای سرکوبشدهات دلیل تذکر تو نیست؟"
✅ خودم را قانع کردم که اینطور نیست. باز صدایی در درونم شروع به حرف زدن کرد:"یادت هست در یکی از کشورهای اروپایی دو دختر جوان را دیدی که با آهنگی زمزمه میکردند و گفتی که در اروپا جوانان چقدر شادند و جوانان کشور من چقدر غمگین. حالا که شادی جوانان کشورت را می بینی میخواهی به آنها تذکر بدهی،خجالت نمیکشی مردک؟"
✅ و من مدام تصمیم میگرفتم و آن صدا در ذهنم میپیچید:
-"مطمئن هستی که همین برخوردهای بهظاهر کوچک ما، بهتدریج این جوانان را به نتیجهگیریهای کلی و جدی نخواهد رساند: این نتیجه که "ایران جای ماندن نیست و باید به هر طریق رفت!"
-"مطمئن هستی که تذکر تو آنها را عاشق غرب نخواهد کرد یا آرزوی زندگی در غرب را بر دل آنان نخواهد گذاشت؟ باعث نخواهد شد که مانند میلیونها ایرانی که رفتهاند عزمشان را برای مهاجرت جزم کنند؟ باعث نخواهد شد که با حسرت به مجریان خندان شبکۀ من و تو خیره شوند و به زمین و زمان فحش ندهند؟"
- نمیتوانی تحمل ات را کمی را بالا ببری و جوانی آنها را درک کنی، طوری که تو مطالعه کنی و آنها هم جوانی کنند؟
- چگونه میخواهی به آنها بگویی؟ آیا میخواهی از جایت بلند شوی و بگویی؟ اگر بایستی و بگویی توجه مسافران دیگر به موضوع جلب خواهد شد و ممکن است غرور آنها بشکند. ممکن است ضربه روانی بخورند. مثل نسل خودت که خیلی جاها به او خیلی بد تذکر دادند و روانی و عقدهای شد. بهتر نیست از لای صندلی بگویی؟ اگر نشسته باشی و سرت را به جلو خم کنی بیشتر بیانگر خواهش و تواضع خواهد بود. احتمال اینکه آنها هم ناراحت شوند خیلی کمتر میشود.
-چگونه میخواهی بگویی که متوجه شوند یک مسئله مدنی و شهروندی مطرح است و نه مسئلهای ایدئولوژیک.
✅ و...
بعد از آنکه عزمم را برای گفتن جزم کردم با تواضع از لای صندلی سرم را به جلو خم کردم تا حرفم را بگویم. واقعاً میخواستم بگویم. دیدم هر دو خوابند! ضبط هم خاموش است! نکته آن بود که:
کمی صبوری و تحمل میتوانست مشکل را حل کند.
فردین علیخواه-گروه جامعه شناسی دانشگاه گیلان
#داستان_زندگی
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جمهوری کودکان!
و سخنان حجت الاسلام دکتر محمد رضا زائری