این تخممرغ، خوردن دارد؟
-
زبان حال مُرغها:
ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت
@Ketab_Zendegi
✅ دلبرانه دو پیچانرود
تصاویری زیبا از دو پیچانرود (معادل فارسی مئاندر Meander) یکی پیچانرود کلورادو در آمریکا (بالا) و دیگری پیچانرود پلدختر (پایین).
چنانکه افتد و دانی پیچانرود پلدختر مهجور است و گمنام و پیچانرود کلورادو به خصوص به خاطر اینکه لوکیشن بسیاری وسترن های کلاسیک بوده سالانه هزاران بازدیدکننده از سراسر جهان دارد. پیچانرودها در مقیاس جغرافیایی عوارضی موقت هستند و در تداوم فرسایش رودخانه در نهایت غالبا به مرداب تبدیل می شوند.
🖍 کانال ناصرکرمی
#ایران_زیبا
@Ketab_Zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞گاهی در زندگی فقط تغییر یک زاویه دید به موضوع؛
فاصلهها را به عشق تبدیل میکند...
#یک_لحظه_تامل
@Ketab_Zendegi
💥حکایتی خواندنی از ملانصرالدین
در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی،
ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی !
ملا قبول کرد.
▪️شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
▪️دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود !
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست !
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود !
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم !
دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید !
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده ! !
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند !
ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند ! ؟
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود ! ! !
نکته:
💡با همان متری که دیگران را اندازه گیری می کنیم اندازه گیری می شویم...!!!
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
✔️✔️از ناشکرى هایم خجالت کشیدم
وقتی دیدم پسری پا نداشت
امابادستهایش خدا را شکر میکرد و میگفت
«خدایاممنونم که من را در مقامی آفریدی
که هر کس مرا میببیند، تو را شکر میکند.»
گاهی وقتا همین آدمای به ظاهر کم توان کاری میکنن که از پس هیچ تندرست و پهلوانی برنمیاد چرا؟ چون ننشستن به نیمه ی خالی لیوانشون نگاه کنن خودشونو بااااور داشتن پس بهترش اینه که
شکرگزار باشیم و پرتلاش🙏
#تصویر_زندگی
@Ketab_Zendegi
🌀 مهدی باکِری
در عملیات بَدر قرار بود از دجله بگذرند و بزرگراه بغداد-بصره را قطع کنند تا بصره محاصره شود.
از دجله گذشتند،
روی جاده هم مستقر شدند؛
اما ناگهان درهای دوزخ گشوده شد.
▪️لشکر خطشکن، بچههای مهدی باکری بودند، لشکر سی ویکم عاشورا.
خط را شکستند، خودشان را به بزرگراه رساندند اما بقیۀ واحدهای عملیاتی نتوانستند به آنها بپیوندند.
ارتش لعنتی عراق با انبوه تانکها و بمباران شیمیایی بر سر بچههای باکری آوار شد.
✅ اگر چیزی به نام "حماسه" وجود داشته باشد، اگر برای "تراژدی" معادلی در جهانِ واقع بشود یافت، آن چند روز آخر مهدی باکریست.
با چنگ و دندان میجنگید که عقب نرود.
ساده نیست برای پیشروی پا روی پیکر آدمهایی بگذاری که هرکدام گوشۀ قلبت بودند و بعد به تو بگویند برگرد،ببخشید،نشد.
مصطفی موسوی میگفت یادم هست آخرین باری که به او گفتم «برگرد عقب» به ترکی گفت: اصغر گدیب، علی گدیب،
اوشاخلار هامسی گدیب،
داهی منه نمنه گالیب، نیه گلیم؟
میگفت: «اصغر رفته، علی رفته، بچهها همهشون رفتن، دیگه برای من چی مونده، برای چی برگردم؟».
؛🌾
✅ واقعا هم برنگشت.
تیر به پیشانیش خورد، تن نیمه جانش را در قایقی گذاشتند، قایق را رها کردند روی دجله تا به جبهۀ خودی برسد.
بعثیها، قایق را با آرپیجی زدند، پیکرش هم هرگز پیدا نشد.
ماند پیش اصغر، ماند پیش علی، ماند پیش بچههای عاشورایی لشکر سی و یکم آذربایجان.
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
✅ نمی دانم را یاد بگیریم!
▪️ روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم.
استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که
10 سئوال از تاریخ کشورها خواهد داد.
دکتر بنی احمد فقط 1 سئوال داد و رفت:
مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟
▪️ از هر که پرسیدم نمیدانست.
تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود
اما براستی کسی نمیدانست.
همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر؛ از شمشیرزنیش، از آشپزی برای سربازان، از برپا کردن خیمه ها در جنگ، از عبادتهایش و …
استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت.
▪️ 14 تیر 1354 برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود مردود!
برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم. استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟
همه گفتیم آری!
گفت خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟!
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟
گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده، پاسخ صحیح "نمیدانم" بود. همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد "نمیدانم"!
ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد…
ما گرفتار نادانی خود شدیم…
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi