[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
باباےخوبم سلام👋
چندیست که برایت سخن نگفته ام😞
دلتنگت شده ام😢
شرمسارم ودلشکسته💔
آمده ام باکوله بارےازغم مرامیپذیرے؟😔
آقاجان
سیاهےگناهان،آسمان شهرمان رافراگرفته است😞
دلهایمان مانندآسمان این شهرسیاه وکدرشده اند
همه خسته اند🖤
هواےباریدن ندارےمولاےمن؟🌨
سوالےذهنم رادرگیرکرده است🤔
کودک که بودم قاصدکهایم را براےکه میفرستادم؟
شایدبه نیت آرزوهاےبچگانه ام آنهارابه پروازدر مےآوردم😔
یاشایدباهمان لحن کودکانه براےپدرم یامادرم دعايےمیخواندم🤲
ودرآسمان رهایشان میساختم
امابراےتو؟
براےتونه
نمیدانم...😞
واژه هادرگیرم کرده اند
قلم شرمساراست ازبراےغیرتو نوشتن
روےنگاه کردن ندارم آقاجان👀
امااین تویےکه مهربانیت زبان زدآسمانها وزمین است💚
این تویےکه بخششت راحتےموران زمین وپرندگان آسمان هم میدانند
حال برگشته ام بادلےشکسته که مهرغیرتورادرآن جاےداده بودم
حال آمده ام با دستانےخالے
رویےسیاه🥺
پدرم
مگذارچشمانم براےکسےغیرتوبگرید😭
مگذارقلبم براےکسےغیرتوبتپد🥺
بیاوصاحب این دل باش یاصاحب الزمان(عج).❤️
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
شهید محمد رضا تورجی زاده😍
شَهد شیرین شهادت را☺️
کسانی میچشند که😋
شهد شیرین گناه را😢
نچشیده باشند....❤️
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #رئوفانہ🦋 ]
عشقی ❤️•
ڪه به دل ڪاشته بودی، ثمرآورد🥀•
هم آه شب آورد هم اشڪ سحر آورد😭•
آنقدر ڪریمی ڪه گدا از سرکویت
از آنچه دلش خواسته هم بیشتر آورد💚•
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سی_هفتم خستگي و سستي تمام بدن ناصر را پر كرده است . پاهاي خ
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_هشتم
شليك ها ياد خواهر و فكـر دختـرك را از ذهـنش بيـرون مـي كـشند و تـصوير
ويرانـي هـا و دربـدري هـا را جانـشين آن مـيكننـد.😞 ناصـر مـيخواهـد دل بـه
آوارگي هاي مردمش بسپارد كه صداي بر زمين كشيده شدن چند پـا، فكـرش را
ميبرد.🧐 از ميان ضجه هاي دخترك گوشش را به در مي دهد. صداي سرفة خشك
پدر را مي شناسد. خودش را جمع و جور مي كند و نمي داند به پدر چه بگويـد . 😢
اصلاً چيزي بگويد يا سكوت كند؟ پاها تا پشت در آمده اند. هيكل هـاي پـدر و
مادر هم چارچوب در را پر مي كنند و هم چشم هاي نگران ناصر را . ناصر هنوز
نميداند كه به پدر چه بگويد؟ تسليت يا تبريك؟ يا هيچ كدام؟ 😔
سلام از درز لب هايش به سختي بيرون مي آيد. به خودش تكاني مي دهـد و
در ذهنش دنبال چيزي مي گردد كه به پدر بگويد اما نمي يابد. پدر در اتاق، كنار
كومة رختخواب ها خراب مي شود و آب مـي طلبـد . وقتـي زن دايـي دنبـال آب
ميرود آن ها تازه متوجه گرية دخترك مي شوند.😭 مـدتي پـدر و مـادر چـشم بـه
چشم دخترك مي دوزند و لب از لب باز نمي كنند. تـرس دختـرك بـا مـشاهدة
سكوت سنگين آنها بيشتر ميشود و صدايش را بالاتر ميبرد. 🗣
«مامان»، «مامان»هاي دخترك، زبان مادر را باز ميكند:
ـ ننه اين كيه ناصر؟
ـ خونواده اش زير آوار موندن؛ هيچ كسو نداره . از جنت آباد كه مي اومدم تنهـا
مونده بود و گريه ميكرد. آوردمش اينجا بلكه كس و كاري ازش پيدا بشه.😞
پدر سر سنگينش را از زمين مي كند و دخترك را ميپايد؛ اما سـرش دوبـاره
پايين مي افتد و در خود فرو مي رود. ناصر ماجراي دخترك را كه به پدر و مـادر
ميگويد، احساس سبكي مي كند. انگار سنگيني بار دخترك را بر دوش داشت و
حالا آن را بر زمين گذاشته است . ميخواهد چيزي بگويد اما واهمه دارد . چنـد
بار حرفش را سبك و سنگين ميكند؛ اما زمينه را براي گفتن مساعد نميبيند.
گرية دخترك - با رمق باقيماندهاي كه دارد - فضاي غمزدة اتاق را پر كـرده
و صداي شليك ها و انفجارها را در خود گم مي كنـد . 😔مـادر بـر سـر و صـورت
دخترك دست مي كـشد و ا شـك پيـاپي او را از گونـه هـاي نـرم و حريـري اش ميگيرد:
ـ گريه نكن عزيزم، چه دختر نازي!
ناصر دخترك را زير نوازش هاي مادر مي بيند و احساس مي كنـد ايـن خـود
اوست كه به دست هاي مهربان مادر نوازش مي شود. فرصت را غنيمت مي بينـد
تا آنچه را كه از گفتنش واهمه داشت بيان كند . نيمخيـز مـي شـود و بـا دودلـي
ميگويد:
ـ من ديگه ميرم. بچه ها تنهان؛ به كمك احتياج دارن . هواي اين طفل معصوم
را هم داشته باشين. ☺️
دخترك كه تاكنون هم نسبت به ناصر و هم پدر و مادرش احـساس غربـت
ميكرد، همين كه ناصر را عازم رفتن مي بينـد خـودش را بـه او مـي چـسباند و
صداي گ ريهاش بلندتر مي شود. چنان به ناصر مي چسبد كه انگار او جان پنـاهش
بوده و حالا دارد آن را از دست مي دهد. ميخواهد دنبال او راه بيفتد كه مادر از
زمين كنده مي شود و او را ميان دست هاي خـسته اش مـي گيـرد . پيـشاني اش را
بوسه مي زند و با انگشت موهاي بلند و بورش را اف شان مي كند و به ناصر اشاره
ميكند كه برود . ناصر به كوچـه مـي دود. صـداي رگبـار و انفجـار كـه در هـم
ميپيچد، قدمهايش تندتر ميشود و شتابش بيشتر.🏃♂
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
♦️این را ملتها بنویسند، پرچم کنند،
بزنند جلو چشمشان، بالای سرشان.
«ان ینصرکماللَّه فلا غالب لکم»؛
اگر خدا شما را یاری کند، هیچ قدرتی
بر شما غلبه نمیکند. چه کار کنیم که
خدا ما را یاری کند؟ این یک مسئله است.
♦️چه کار کنیم که نصرت خدا شامل حال
ما بشود؟ این را هم خود قرآن به ما گفته:
«ان تنصرواالله ینصرکم»، «و لینصرنّالله
من ینصره»؛ شما خدا را نصرت کنید، دین
خدا را نصرت کنید، برای خدا قیام کنید،
خدا شما را نصرت خواهد کرد.
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
⚘﷽⚘
شب قدراومده اما،شب غم به سر نیومد😔
چرا چشم من نباره، ماهم از سفر نیومد🥺
دست بہ دعا بلند کن🤲
در لحظہ ے قرآن به سر گرفتنتــ💚
دعا ڪن براے ما😍
امشب که مقدر میشود تقدیر ها و
جارے میشود بر احوالمان☺️
تو دعــا کن براے ما🤲
تا حالِ همه ے ما خــوبــ شود
تا تقدیرمان پُر باشد از خوشبختے
از لذتِ ڪنارِ تــو بودن😌
دعا کن لحظه اے از حسین اتــ جدا نباشیم 🙂
دعا کن براے ما
دعا کن براے خودت
ڪہ حالِ خــوبِ ما
همــان لبخندِ روی لبانِ توستـــ
مولاے غریبم .😍
تنها حاجتم در این شب های عظیم، ظُهور توست...🤲
در افق آرزوهایم
تنها *♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡* را میبینم...
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #رئوفانہ🦋 ]
گر چه دورم از ضریح✨
و بارگاه و صحن جمهوری تو😢
مےکشد نقارهها دل را به سوی کوی تو🖤
باز مےخواند
دلم یا ضامن آهو سلام🖤
ضامن دلهای سخته و شڪسته السلام...💔
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سی_هشتم شليك ها ياد خواهر و فكـر دختـرك را از ذهـنش بيـرون
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_نهم
نيمه هاي شب - كه ناصر دوان دوان خودش را به خط رسـاند - تـا الان
كه دمدمه هاي طلوع آفتاب است، دشمن خودش را بـه مقـر پلـيس راه و پـشت
كشتارگاه رسانده است . صداي غرش تانك هايش از اطـراف راه آهـن و گمـرك
هم شنيده مي شود.👂
ناصر گوش به صداي تانك ها ميخوابانـد و رو مـي كنـد بـه
سربازي كه از ديشب كنار او ميجنگيده و مضطرب ميگويد:
ـ انگار داريم محاصره ميشيم! گوش كن! 😱
سرباز گوشش را به سمتي كه تانك ها ناله مي كنند تيز مي كند. بقيه سـربازها
و درجه دارها هم گوش هايشان را به سـمت صـدا مـي برنـد .👂 سـرباز سـر تكـان
ميدهد:
ـ آره داريم محاصره ميشيم! به فرمانده خبر بديم! 😢
ناصر همين كه اسم فرمانده را ميشنود دستپاچه ميشود:
ـ ولي اگـه فرمانـده بخـواد مـث اون فرمانـده ديـشبي عمـل كنـه مـا گـوش
نميديم ها!؟ 🤨
سرباز جا ميخورد:
ـ مگه اون چه كار كرد؟
هيچي؛ گفت اگه عقب نشيني كنين، مي خوايم پاسگاه هاي مرزي رو بمبـاران
كنيم.😞 ما هم گوش داديم و اومديم عقب؛ بعدشم هم هيچ خبري نشد.
سرباز به ناصر شك ميبرد:
ـ شما انگار تازه اومدين توي اين گروه؟
ـ آره! ديشب كه اومدم دشمن داشت پيشروي مـي كـرد . ديـدم دوسـت هـامو
نميتونم پيدا كنم، همينجا موندم.☺️
درجه دار درشت هيكلي به ناصر زل زده و حرف هايش را مي شـنود . سـرباز
ميپرسد:
ـ دوست هات كيان؟ 🤔
ـ بچه هاي سپاه.
مرد درجه دار دندان قروچه ميكند و به ناصر برمي آشوبد:
ـ به خدا اگه بدونم ريگي به كفشته، تير خلاصتو همـين جـا بـا همـين تفنـگ
ميزنم. 😡
سرباز جلوتر مي آيد و دست بر شانة ناصر ميزند:
ـ اگه نسبت بهت تندي شد ببخش؛ مي دوني كه ستون پنجم چه خيانت هـايي
داره مي كنه؟ حالا براي اينكه هم ما خيالمون راحت باشه و هـم تـو، بهتـره
بري پهلوي افراد گروهت. بچه هاي سپاه، اون پشتن؛ پشت گمرك. ☺️
ناصر لب هايش را به خنده باز مي كند و درجه دار ارتشي را به بغل مي كـشد
و ميبوسد: 😃
ـ خدا امثال شما رو، تو ارتش حفظ كنه.
مرد ارتشي هم ناصر را مي بوسد و ناصر به سرعت به طرف گمـرك بـه راه
ميافتد. روشنايي كمرنگي به كوچه پس كوچه ها دويده و ذره ذرة تاريكي را در
خود مي كشد. ناصر همة توانش را براي رسيدن به بچه ها بـه كـار گرفتـه اسـت . 🏃♂
ميدود؛ اما هر بار كه درازكش مي كند و بلند مي شـود تـوانش كمتـر مـي شـود . ☹️
سنگين شده و بـه دنبـالش نمـي آينـد . ديگـر بـه هرولـه افتـاده اسـت. 😩
خمپاره ها از دور و برش مي پرند و به در و ديوار زخمي شهر مي نـشينند . حـالا
ديگر هم صداي تانك ها را به راحتي مي شـنود و هـم چنـدتايي از آن هـا را در
تاريك روشن صبح مي بيند. 😞
نميداند به در «سنتاب» گمرك برود يا در «فعليـه ».
درِ سنتاب به طرف شط است و دشمن نمـي توانـد از آن بگـذرد، بـه طـرف در
فعليه راه ميافتد. 🏃♂
دلش براي آن همه جنسي كه در گمرك خوابيده و به دست دشمن ميافتـد،
ميسوزد. چند روز پيش با صالح به فرمانداري رفتند و به مسئلين آن التمـاس
كردند كه گمرك را خالي كنند؛ اما آنها برآشفتند كه «مگر جنگ جهاني است؟»😔
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
♦️من به جوانان امروز -به خصوص
نوجوانان- مؤکداً توصیه میکنم
کتابهایی را که شرح و گزارش گوشهای
از جنگ هشت ساله است، قدر بدانند و
آنها را بخوانند؛ زیرا حقایق زیادی در آن
کتابها بازگو شده است.
♦️همین خاطرات خواندنی و عبرت
آموز است.
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید مرتضی مسیب زاده •• ـــــــــــــــــــــ
••🍃🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید حاج مهدی بختیاری ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃
#شهید مدافع حرم
[🌷]ارسال صلوات ها
[🌷] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۶۰۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🍃🕊••
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
یابن الحسن
مولاے عالم
آقا امیر المومنین علے(ع)
سحر امروز
با یک ضربه رستگار شُدند؛
و ما با همان ضربه
گرفتار یک یتیمے طولانے
کاش همین شبها،
و درهمین روزها
با دعاے شما
پایان این یتیمے تقدیرمان شود.
باباے مهربان عالم نیستے
و جهان مبتلاے دردِ بزرگِ یتیمے شده
برگرد و با دستان پدرانه ات
امور جهان را به دست بگیر.
#یاعالےوبحقعلےعجللولیکالفرج
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
👈 یکسال احیا گرفتن
#شهید_هاشمی_نژاد یک سال شب ها را احیا می گرفت تا حقیقت شب قدر را درک کرده باشه.💔
از ایشان پرسیدند در این یک سال چه از خداوند متعال طلب,کردی؟؟
فرمودند#شهادت_فی_سبیل_الله
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سی_نهم نيمه هاي شب - كه ناصر دوان دوان خودش را به خط رسـاند
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهلم
تاريكي از كوچه هاي تنگ خرمشهر برچيده شـده اسـت . سـينه كـش شـرق
آسمان سرخ پوش و طلايي است و خبر از طلوع خورشيد ميدهد. 🌞
از دور چند جا تنورة آتش مي بيند و ستون دود - كه پيچ و تاب مي خورد و
به آسمان مي رود.- آتش انگار روي قلب ناصر است كه شعله مـي كـشد و دود
انگار دود دل او ست. 🔥
ناصر نفس نفس مي زند و بچه ها را مي جويد. همين كه به
در فعليه مي رسد صالح را مي بيند كه آر.پي.جي.اش را بـر شـانه گذاشـته و بـه
سمت شعله هاي آتش شليك ميكند. ناصر ميفهمد كه تانكهاي دشـمن اسـت
كه به آتش كشيده شده و ميسوزد.
همين كه چشم هاي خسته و بي حال ناصر به هيكل بالابلند و قلمي جهان آرا
ميافتد، درماندگي اش را فرامـوش مـي كنـد . فرهـاد و رضـا دشـتي هـم سـنگر
گرفته اند و رگبار گلوله هايشان را به سمت دشمن مي ريزند. ناصـر بـه جهـان آرا
كه ميرسد تفنگش را به بغل ميگيرد و بغض آلود ميگويد: 🥺
ـ محمد، شهر داره سقوط ميكنه.
محمد گوشي بي سيم را از بغل صورتش پايين مـي آورد و آرام و فـارغ بـال ميگويد:
ـ مواظب باشيم ايمانمون سقوط نكنه.☺️
ناصر از آن چه گفته احساس شرمـسا ري مـي كنـد و در خـود فـرو مـي رود.
جهان آرا پشت بندش ميگويد:
ـ حرفهاي امامو فراموش نكنيم؛ يادمون باشه كه چه قولي بـه شـهدا داديـم .😔
اگه فكر كنيم اينجا خرمشهره و روبرو مونم عراق با اون همه سلاح، شكست
ميخوريم. بايد خيال كنيم اينجا خرمشهر نيست؛ كربلاست و عاشورا. 😢
حرفهاي جهان آرا، از چشم بچه ها اشك مـي گيـرد و از سلاحـشان آتـش؛
آتش پياپي. 😭☄
گلوله هاي آر .پي.جي صالح يكي يكي به دل تانك ها مي نشيند و از شكمشان
آتش به هوا مي برد؛ اما تانكها تمام شدني نيستند . يكي كه در آتش مي سـوزد از
پشتش لوله بلند ديگـري خودنمـايي مـي كنـد . بچـه هـا بـا بـي سـيم جهـان آرا،
وصيت هايشان را به مقر سپاه مي گويند. محمد نوراني مي گويد :دو ثلث مالمو به
مادر پيرم بديد، يك ثلثش را هم براي بازسازي خرمشهر. ☺️
پشت سرش فرهاد وصيت ميكند و بعد هم رضا و بقيه. جهان آرا ميگويد:
ـ گروه «ليخون» رفتن كشتارگاه ضربه بزنن، شـما تنـد بـرين دنبالـشون، مـنم
ميرم يه تماس ديگه با تهران بگيرم . از اينجا ديگـه مجبـوريم عقـب نـشيني
كنيم. ياالله. 😞
كشتارگاه زير آتش دو طرف لـرز برمـي دارد و زخـم . هـر گلولـة تـوپ و
آر.پي.جي كه به دل زمين مي نشيند چند نفري را مي اندازد. جنت آباد از هر روز
شلوغتر شده است . همة برانكارد بيمارستان ها را بيرون كشيده اند و بـا آنهـا، يـا
شهيد حمل مي كنند و يا زخمي . 🥺
اگر شـهدا احتيـاج بـه غـسل و كفـن داشـتند،
نصف آن ها روي دستشان مي ماند، اما از روزي كـه فتـواي امـام را در ايـن بـاره
گرفتند، شهدا را با لباس دفن مي كنند. فقط چند تكه از لباس شـهداي گمنـام راروي قبرشان ميگذارند تا اگر كس و كارشان پيدا شد، او را بشناسند. 😔
صالح دوبـاره لخـت شـده اسـت و خـشمش را در دهانة داغ آر .پـي .جـي
گذاشته و بر بدنة تانك ها مي كوبد. چند تانك به رديف، ميـان شـعله هـاي بلنـد
آتش ميسوزند و آتششان يك خط درست كرده است؛ خطي منظم. 😞
بچه ها با ديدن شعله هاي عظيم آتش تشنگي و عطشـشان بيـشتر مـي شـود .
تشنگي و گرسنگي اي كه از ديروز دامن گيرشان شـده هنـوز ادامـه دارد . ديـروز
وقتي تشنگي توانشان را گرفته بود، دوباره آب راديات خوردند، امـا بعـد از آن
هيچ چيز براي رفع تشنگي پيدا نكردند.😢
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi