فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
شهادت نوش جانت 😭
#حاج_میثم_مطیعی
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#بسیار_دلنشین 👌👌👌
#شهدا_شرمنده_ایم_که_مدام_شرمنده_ایم
#الهی_به_الحسین_العفو
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
#خدای_خوب_ابراهیم☘️
💛فقیری به مسجد آمده بود و کفش مناسبی نداشت، ابراهیم پیش او می رود و کفشهایش را به آن مرد هدیه می دهد. خودش در گرمای ظهر تابستان، با پای برهنه از مسجد تا خانه می رود. او واقعا مرد خدا بود.
#شهید_ابراهیم_هادی🌸
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
عشقت رسید❤️ •
لحظه به لحظه به داد دل💚•
دلبستهی تو، دم همه دم، بوده ایم ما😎👌
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهلم تاريكي از كوچه هاي تنگ خرمشهر برچيده شـده اسـت . سـينه
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهل_یکم
صالح تانكي را كه غرش كنان پيش مي آيد و تيربارش، باران فشنگ بر سر و
رويشان مي ريزد، از پاي درمي آورد. خدمـه اش بيـرون مـي ريزنـد و بنـاي فـرار
ميگذارند كه دست ناصر به ماشة سلاحش مي رود و آن هـا را روي زمـين ولـو
ميكند. رضا دشتي ذوقكنان به طرف تانك ميدود و ميگويد: 😃
ـ بچه ها، كي رانندگي تانك بلده؟
هيچ كس جواب نميدهد. صالح ميگويد:
ـ اقلاً بريم مهماتشو بياريم!
صالح به طرف تانك مي دود. ميخواهد داخل آن شود و مهماتش را بيـرون
بياورد كه زني از تانك بالا ميآيد؛ لخت و مست.
زن از تانك كه پايين مي آيد به زمين ميخورد و هرچه مـي خواهـد روي پـا
بايستد، نمي تواند. پف كرده و تلوتلو مي خورد. صـالح، تنـد چـشمش را از زن
ميكند؛👀 با غيظ آب دهان بر زمين مي انـدازد و بـه درون تانـك مـي رود. ناصـر
ناگهان از پنجرة ساختمان كشتارگاه متوجه آتش دشمن مي شود. به بچه ها نهيب
ميزند:
ـ بچه ها سنگر بگيرين؛ اومدن توي كشتارگاه!
هركدام جان پناهي پيدا مي كنند و تن كوفته و سنگين خـود را بـه پـشت آن ميكشند. رگبار كلاشي كه از كشتارگاه بيرون مي آيد هر لحظه بيشتر مـي شـود. ☄
زن همچنان جان مي كند كه روي پا بايستد، امـا نمـي توانـد . عاقبـت هـم آتـش
كلاشهاي دشمن بدنش را سوراخ سوراخ ميكند و بر زمينش ميزند.
صالح با بغل پر، از دهانة تانك بيرون ميآيد كه ناصر نهيب ميزند: 🗣
ـ مواظب باش، توي كشتارگاهن!
دوباره گلوله هاي توپ و خمپاره وسط جنت آباد بر زمين مي خورد و زمـين
را شكاف مي دهد. چند تركش بر شكم شـهيدي مـي خـ ورد كـه روي برانكـارد
خوابيده است و سينه اش را مي شكافد. جمعيـت، درازكـش مـي كننـد و منتظـر
خاموش شدن آتش دشمن ميمانند اما گلوله ها تمامي ندارد.😞
شهدا را برمي دارند و به داخل شهر فرار مي كنند. فرياد كشدار «ياحسين»، از
ميان جمعيت مضطرب، بلند شده است . جنازه ها و زخمي ها را برداشته اند و بـه
سمت مسجد جامع ميدوند. 🏃♂
تانكي مي غرد و به سمت بچه ها مي آيد. ناصر صالح را نگاه مي كنـد . صـالح
تنها گلولة باقيمانده را با حسرت نگاه مـ يكنـد و آن را بـه گلـوي آر .پـي .جـي
ميگذارد. ميخواهد به سمت تانك نشانه رود كه رضا ميگويد:
ـ صالح مواظب باش، اين آخرين گلوله است!
صالح چشمهايش را روي تانك ريزتر ميكند و با التماس ميگويد: 👀
ـ اي دست، تو را به جان مهدي اين بار نلرز.
و آرامتر زمزمه ميكند:
- اي چشم تو را به جان حسين اين بار دقيقتر ببين.
نفس ناصر و رضا و فرهاد در سينه حبس شده و نگران قد و بـالاي ريـز و
كوچك صالح را نگاه مي كنند. دست صالح آرام بر ماشه مي رود و گلولة سرخ و
داغ آر .پي.جي را به سمت تانك رها مي كند. بچهها هيجان زده گلوله را تعقيـب
ميكنند. گلوله سينة تانك را سوراخ ميكند و آتش و دودش را به هوا ميدهد😍
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀]
مادرگفت:نرو...بمان
دلم میخواهد پسرم عصاے دستم باشد
گفت:فقط یڪ سوال
میخواهے پسرت عصاےاین دنیایت باشد
یا آن دنیا؟!
مادر دیگر چیزی نگفت
و بدرقه اش ڪرد..
#شهيد_مرتضي_جانى_پور❤️🖇🌿
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ]
- علاج دݪتنگۍ؟
+ حࢪمـ(:
عـاقݪ خبࢪ نداࢪد از اندوھِ عاشقـان 💔
#صلۍاللهعلیڪیااباعبدالله
[و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
الســــــلام علیکـــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)
🔸بزرگے میگفت:
🔹هیچ پناهگاهے
از امام زمانمان محکمتر نیست
🔸و نه هیچ فریادرسے
از ایشان دلسوزتر و مهربانتر،
🔹و نه هیچ مشکل گشایے از او تواناتر
🔸و نه هیچ دستے
از او کریمتر و بخشنده تر
🔹با این اوصاف بهتر نیست
به جاے چنگ زدن به هر تخته پاره اے
🔸به امید نجات
از این کشتے نجات تمناے کمک کنیم؟"
🔹امتحان کنیم...
🔸امام زمانمان را صدا بزنیم
و با او سخن بگوییم و از "او" بخواهیم.
در افق آرزوهایم
تنها «أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج» را میبینم...
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهل_یکم صالح تانكي را كه غرش كنان پيش مي آيد و تيربارش، بارا
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهل_دوم
رگبار از ساختمان كشتارگاه، دوباره به طرفشان مي بارد. ناصر خشابش را به
سمت كشتارگاه خالي مي كند و دوباره در جان پناهش ولو مي شود. بيآنكه بداند
مخاطبش كيست ميخروشد:
ـ پس كو اين توپخونه اصفهان كه «بنيصدر» گفت فرستادهم؟ 🤨
رضا خشابش را در سينة كلاش مي كارد و وقتي آتشش به سمت كـشتارگاه
تمام شد، ميگويد:
ـ اگه الان بخواي از اين فكرها بكني، همين نيرويي رو هم كه داري از دسـت
ميدي. 😞
ـ ياحسين!🗣
فرياد ناصر است و حواس همه را به سوي خود ميكشد.
رضا دستپاچه ميپرسد:
ـ چي شد ناصر؟
صالح فرياد ميزند:
ـ تير خورد؛ ناصر تير خورد!
دست ناصر روي شانه چپش مي رود و از ميـان پنجـه هـايش خـون بيـرون
ميزند. ناصر ناله اش را ميخورد و دردش را از بچه ها پنهان ميكند: 😁
ـ چيزي نيس؛ شما حواستون به كشتارگاه باشه.
رضا به طرف ناصر ميرود و به بقيه ميگويد:
ـ شما اون سمتو داشته باشين.
صداي شليك دوبارة بچه ها طنين مي اندازد و تك صداهاي ياحسين شان، اين
بار كشدارتر مي شود. رضا دست ناصر را از روي شانه اش برمي دارد؛ نگاهي بـه
جاي گلوله مي اندازد و كارد كمري اش را از غلاف بيرون مي كشد. بلوز فـرمش
را بالا مي زند؛ لبة زيرپيراهنش را از لاي كمربنـد شـلوار درمـي آورد؛ آن را جِـر
ميدهد و زخم ناصر را با آن مي بندد. 😢ناصر كلاشش را از زمين مي كند و دوباره ميخواهد آتش كند كه رضا ميگويد:
ـ نه ناصر.
ناصر جا ميخورد. رضا ادامه ميدهد:
ـ تو ديگه عذرت دو تا شد.
ناصر به بازوي تيرخوردهاش نگاه ميكند و ميگويد:
ـ دوميشو به حساب نيار؛ مي بيني كه به دست چپم خورده و هنـوز مـي تـونم
بجنگم. 😄
رضا سنگر مي گيرد و در حالي كه چشم هايش را روي نـوك مگـسك تـراز
ميكند ميگويد:
ـ نه ناصر، تو هدفت خداست، خدا هم ميگه ببين كجا مفيدتري.☺️
ناصر، حالا آرامتر ميشود و ميپرسد:
ـ كجا مفيدترم؟
ـ برو جنت آباد؛ حالا حتماً شهدا، يا رو زمين موندن يا رو دست مردم.
صالح و فرهاد منتظر مانده اند و نمي دانند ناصر چه مي كنـد . فرمـان فرمانـده
است؛ ناصر منتظر نمي ماند. بالاتنهاش را مي دزدد و در خود مچاله مـي شـود؛ از
بغلِ جان پناه به سمت جنت آباد خيـز برمـي دارد و مـارپيچ مـي دود. پـشت هـر
ديواري كه مي رسد، مي ايستد. نفس مي گيرد و دوباره مي دود.🏃♂ به دهانة كوچه هـا
و تيررس دشمن كه مي رسد، شهادتين مي گويد و باز مي دود. سينه اش به خـس
خس افتاده و از دهان خشكش كفي بيرون مي آيد. 😥
روبه روي ديواري كه اين بار خود را بار آن كرده، در حياط ي باز است و شير
آبش - وسط محوطة آن - داغ تشنگي ناصر را تازه مي كند. ناصر به طرف شـير
خيز برمي دارد و دهان خشكش را زير آن مـي گيـرد تـا تـشنگي دو روزه اش را
جبران كند؛ اما از شير آب نمي آيد. تازه يادش مي آيد كه آب و برق شـهر قطـع
شده است . ميخواهد پاي شير يله شود از پاي درآيد، كـه يـاد شـهدا مـي افتـد .🥺
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🌷یُقاتِلُونَ فی سَبیلِ اللهِ
فَیَقتُلونَ وَ یُقتَلون
🕊یعنی وقتی شما در راه خدا
مجاهدت میکنید، چنین نیست که
برَوی جانت را دودستی بدهی دست
دشمن و بگویی بکُش...
🕊 نه آقا! شما هم ضربه میزنی به او.
این مرزبان ما که در مرزها به #شهادت
میرسد، قبلش مبالغ زیادی ضربه به
دشمن زده، مانع نفوذ دشمن شده، جلوی
توطئهی دشمن را گرفته، جلوی فساد
دشمن را گرفته... 🗓1396/03/28
🕊 #شهدای_مرزبان
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀]
او مےرود دامنکشان😭
من زهر تنهایے چشان😔
دیگر مپرس از من نشان..✋
کز دل نشانم مےرود..🚶
•|وداع همسر
#شهیدحمیدسیاهکالےمرادی❤️🌿🖇
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شہید_زندھ💖 ]
تَهِ همهی عشــــقِ بــچه بسیــجیا به امام"ره" این بود که رابطهشون رابطهی خیلی نزدیکی شده بود. که آخرش امــام میگه خدایا منو با بسیجیــام محــشور کن. امام الـعارفین، امام الحــکیم و فرزانه میگه خدایا منو با بسیجیـام محــشور کن! [امام با این حرف] یا داره شــعار سیــاسی قبل انتخــاباتــی میده و یا داره به ما یه چیزی رو میفهــمونه که تـوی این بــچهها یه خــبری بود...
#حسین_یکتا
[شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
فقط چند ضیافت دیگر
تا جمع شدن سفره مهمانی خدا باقیست!
و چشمان من هنوز برای دیدار شما
که صاحب سفرهاید لایق نشده ...
پدر مهربانم
نگذارید این حسرت، به درازا بکشد ...
اللهم عجل لوليک الفرج
بحق سيدتنا الزينب علیها السلام
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
4_6005691360277955736.mp3
15.91M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
غمی دارم امشب که دلم رو سوزنده💔😭
#کربلایی_سیدرضا_نریمانی
#بسیار_دلنشین 👌👌👌
#شهدا_شرمنده_ایم_که_مدام_شرمنده_ایم
#آخرین_جمعه_ماه_مبارک_رمضان
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
.
نیست گاهی، هیچ راهے[ - - - ]°
جز به شاهی رو زدن [🤲]°
با غم سنگین رسیدن ، [🚶♂] °
پیش او زانو زدن [💚🌱]°
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهل_دوم رگبار از ساختمان كشتارگاه، دوباره به طرفشان مي بارد
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهل_سوم
اهاي سنگين و تن كوفته اش را از زمين مي كند اما همة وجودش سر از اطاعت
او پيچيده اند و مي خواهند همان جا زمين گيرش كنند. 😞
بـه خـود فـشار مـي آورد و
لنگ لنگان و افتان و خيزان تا جنت آباد ميرود.
از ميان جمعيتي كه با شتاب در رفت و آمدند، برادر را مي بيند كه تفنگ بـر
دوش انداخته و مي دود. ميخواهد صدايش بزند كه سوت خمپـاره اي از بـالاي
سرش شنيده مي شود و همانجا درازكش، بر زمينش مي خواباند. خاك داغ را بـه
بغل ميگيرد و در انتظار انفجار گلوله خمپاره گوش ميخواباند. 👂
با صداي انفجار تند برمي خيزد و از لابه لاي گرد و غباري كه خمپـاره از دل
خاك به هوا پاشيده است، دنبال برادر مي گردد. به هر سو نگاه مي كند،👀 اما اثـري
از او نمي بيند. دنبالش چشم مي دواند شايد پيدايش كند و از پدر و مـادر سـراغ
بگيرد كه صداي دوبارة خمپاره، بر زمينش مي زنـد . بـا صـداي انفجـار دوبـاره،
دنبال برادر مي گردد، اما باز او را نمي بيند. آيه اي كه روي ديوار كنار جنـت آبـاد
نوشته شده، چشمش را به خود مي گيرد: «يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا آبـائكم و
اخوانكم و عشيرتكم...»
دل از برادر مي كند و با هروله به كمك مردم مي رود. جنازه ها روي برانكارد
و كول مردم آرام گرفته اند و از جنت آباد بيرون برده مي شوند. 😞
ناصـر بـه طـرف
زني مي رود كه چادر به كمر بسته و بـراي بـردن زن شـهيدي تـلاش مـي كنـد .
ميخواهد به زن كمك كند كه صفير گلوله اي فرمـان درازكـش مـي دهـد و بـر
زمينش مي زند. همين كه بر زمين مـي افتـد، سـطل آبـي روي قبـر يـك شـهيد
حواسش را به خود جلب مي كند. سطل به چشمهاي بي فروغ ناصر نور مي دهـد
و به پاهاي سنگينش توان و اميد .☺️ ناصر خودش را از خاك ميكنـد و بـه طـرف
سطل مي رود، اما گلوله اي به شكم سطل مي خورد و آبـش را بيـرون مـي ريـزد .
ناصر به طرف سطل خيز برمي دارد و ته مانـده آبـش ر ا از همـان سـوراحي كـه
گلوله شكاف داده سر مي كشد. صداي قلپ قلپ پايين رفتن آب از حنجـره اش مي زند. آب تمام مي شود، سطل را دور مي اندازد و از طعم آب اخم هايش
درهم مي رود و چند بار روي زمين تف مـي كنـد .😞 مـردم همچنـان جنـازه هـا را
برميدارند و به راه مي افتنـد، امـا زن هنـوز تقـلا مـي كنـد و زورش بـه جنـازه
نميرسد. ناصر كلاشش را به دست زن مـي دهـد و جنـازة پيـرزن را بـه كـول
ميكشد. جنازه پشت ناصر ول مي شود و مي خواهد از آن طرف بيفتد كه ناصـر
كمرش را پايينتر ميدزدد و در خود مچاله تر ميشود.
زن دنبال ناصر ميدود و ميگويد:
ـ بذار كمكت كنم.
صداي ضعيف ناصر از زير جنازه شنيده ميشود:
ـ اينجوري زودتر ميرسيم.
دوباره ميپرسد:
ـ حالا جنازهها رو كجا ميبرن؟ معلوم نيست؟
ـ نه فعلاً ميبريمشون مسجد. هنوز نگفتن كجا بسپاريمشون.
ناصر ميپرسد:
ـ خيلي ان؟
اما زن به جواب ميگويد:
ـ توپخونة اصفهان نيومد؟
ـ نه؛ اگه اومده بود كه پاي دشمن به اينجا كشيده نميشد.😔
صداي سوت خمپاره ، جنازه را از پشت ناصـر پـايين مـي انـدازد و ناصـر و
عاقله زن را روي خاك ولو مي كند. با صداي انفجار، هر دو بلنـد مـي شـوند .😱
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi