eitaa logo
خادم مجازی
159 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ ✌️🏻 ] ❇️ (ره): 🔹«سعادت را آنها بردند که آن چیزی را که خدا به آنها داده بود تقدیم کردند و ما عقب مانده آنها هستیم.» [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #قراࢪ_عاشقانہ💗 ] من غلامی ز غلامان توام یا زهرا مستمندی به سر خان توام یا زهـرا از زمانی که به خود آمده‌ام فهمیدم🤗 خاطر آشفته و حیران تو ام یازهرا🙏 [ السـلام‌علیک‌یافاطمة‌الزهـرا(ص)✋ ] [دلم بھ آن مستحبی خوش است کہ جوابش واجݕ استـ😇] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅‌ ] صبــــح ڪہ نہ✋🏻 تمام عمرمان بہ خیــر مے شود😻 اگر سایہ اے از خلوصتان بر اعمالمان افتد...🌻 [و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🥀] 🦋•|سال تحویل دور هم بودیم. علے به همه عیدی داد غیر از من.😐😢 گفت:بیا بالا توی اتاق خودمون🙈❤️ یه قابلمه دستش گرفت و گفت: من می‌زنم روے قابلمہ تو از روے صداش بگرد👀و هدیہ‌ات🛍 رو پیدا کن».😄💕 گذاشته بود توےِ جیبِ لباسِ فرمش😁💗 یه شیشہ عطر بود و یہ دستبند😍✨ این قدر بࢪام لذت بخش بود ڪہ تا حالا یادم موندھ.😅💖🥺🖇❤️🍃 ❤️🌿 [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 👼] سالے گذشت، باز نیامد و عید شد..🚶‍♂ گیسوے مادر از غمِ بابا سپید شد🙃💔 امروز هم نیامد و غم، خانہ را گرفت🖤 امروز هم دومرتبه باران شدید شد((:🥀 ✍🏼مریم سقلا طونی🌿 [بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید هاشم دهقانی نیا •• ـــــــــــــــــــــ
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید بابک نوری •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۶۰۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @Khadem_Majazi ••🍃🕊••
[ 😍 ] در وصــــف محــــمـــد همیـــن بــس کــه یــک نــفــر بـــود . امـــا تبــدیل بـــه چنـــد نـــفــر.چــند صد نفرو....... شد تو دنیای بـــی گـــران رحـــمت .عـــطوفت و مهــــربـــانیـــست...💚 [و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💖 ] به‌قول‌شهیدآوینے: تنها‌ڪسانےمردانه‌مےمیرند ڪه‌مردانه‌زیسٺه‌باشند!... آره‌رفیق!مردونه‌زندگےڪن! آدم‌باش! زنم‌ڪه‌باشےمردونه‌میمیری :)!🚶🏻‍♂ [شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌱 ] نشسته ام شمع روشن می کنم … شمع ها می سوزند و خاموش می شوند و  دوباره روشن می کنم ! بیا که هرشب بی تو شام غریبان است ! [شݕ تار سحࢪ می گردد🌌 یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ❣] شایـد شـــهادت 🕊 آرزوےخیلۍها باشـد!🙃🌱 امـا بدان! ڪه جـز مخلصین ڪسۍ بہ آن‌ نخواهد ࢪسید...🍃 ڪاش‌ بجاے زبان،با عمل طلب‌ شہادت‌‌ مۍکـردم...💔 آمادھ ے شہادت‌ بودن با آرزوے شہادت‌ داشتن‌ فࢪق‌ داࢪد❗️ [شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] ༻﷽༺ ❣گفتند بعید اسٺ ولے ما دیدیمــ ✨بیش ازهمہ بہ گدا نزدیڪ اسٺ ❣ماتجربہ ڪردیم هزاران دفعہ ✨از تو نزدیڪ اسٺ [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_نهم صالح مشتش را ا ز خاك كف سنگر پرمي كنـد و خـاك هـا را مـي
[ 💌 ] دستش را كه دوباره شروع به لرزيدن كرده به ران ميزند و با دنـدان قروچـه می گوید😬: نامردا... وقتي حمله كردن كه دولت فرصت سر خاراندن هم نداره؛ يـه سـر داره و هزار سودا.😩 رضا - فرمانده - با اميد و اطمينان ميگويد: ـ ناصر، زيادم خودتو ناراحت نكن . اون كسي كه با دست خالي شاه رو با اون همه ايل و تبارش بيرون كرد، بالاتر از اونشم بيرون ميكنه. 💪 دل ناصر آرام مي گيرد و خاموش مي شود. صداي شليكي در هوا مي پيچد و آتش سرخي فضاي اطراف را جر مي دهد و به سمت شهر مي رود. 😱 بچه ها پشت سنگر، در خود مي پيچند و رضا سـر «ام-يـك »اش را از سـنگر بـالا مـي بـرد و چشمش را آرام به اطرف ميچرخاند. 👀 دستش كه به طرف ماشه ميرود، ناصر هول ميشود: ـ رضاجون! فشنگ ها رو مفت از دست ندي. ماييم و اين بيست تا فشنگ ها! 🤨 رضا دستش را از ماشه كنار ميكشد و دندانهايش را به هم ميفشارد.😬 ـ اي بي شرفها! اوناها، پشت اون تپه ها هستن . حيف... حيف كه نه فشنگ به اندازه كافي داريم و نه اقلاً يه اسلحة به درد بخور. 😤 سرش را از ديواره سـنگر پـايين مـي آورد و خـودش را روي خـاك هـا ول ميدهد و با غيظ ميگويد😤: ـ هوم... آدم دشمنشو ببينه و نتونه بزنه! بچه ها امشب حتماً شبيخون مي زنـيم . 😤 يا اين بيست تا فشنگم از دست ميديم يا با چند تـا اسـلحه بـه درد بخـور برميگرديم. 👌 ناصر انگار منتظر اين تصميم بود اما صالح از خوشحالي دلش غنج مي زنـد 😃. رضا دشتي خودبه خود فرمانده شده است و بچه ها فرمانش را به جان مي خرند😍. هم سربازي رفته است و تجربه نظامي دارد، هم سلاح در دست دارد و هم مرد ميدان است .💪 بچه‌ها همچون نگين انگشتر، در ميانش گرفته اند و از داشـتنش بـه خود مي بالند. 😍 همين كه رضا براي شبيخون شـب درخواسـت كوكتـل مـي كنـد، ناصر راه ميافتد و ميگويد: ـ من رفتم. تا بياد غروب بشه، با كوكتل برگشته ام. ☺️ ، تازه حالا كه از بچه ها جدا شده است و به شـهر آمـده، يـاد خـانواده مي افتد و اين كه چند روز است از آنها بي خبر است . حتي نمي دانـد خـواهرش شهناز را هم با خود برده اند يا او مانده و در حسينية اصفهاني ها درس ميدهد. شهر در اين چند روز رنگ عوض كرده است .😢 گله گله شهر سنگر هاي قـد و نيم قد علم كرده اند. ناصر به خاطر مي آورد كه چند روز پيش وقتي از اين جا رد ميشد و به طرف خط مي رفت، هيچ كدام از اين ها نبود . با ديـدن آن هـا پاهـاي خسته اش جان مي گيرد و راه رفتن برايش راحت تر مي شود. 😍جلوتر كـه مـي رود بچه هايي را كه بيل و كلنگ دست گرفته اند و گوني ماسه به بغل مي كشند، بهتر ميبيند. ☺️خيلي از آنها را مي شناسد. بچه هاي كوي طالقاني اند كه با شروع جنـگ و تعطيل شدن درس و مشقشان در شهر ماندهاند و هركدام به كاري مشغولند. 💪 سنگرها ناصر را به ياد روزهاي انقلاب مي اندازد. خوب كـه نگـاه مـي كنـد چند زن و مرد ميانسال هم در ميان بچه ها مي بيند. «سيدرضا» متـولي مـسجد را كه كلاه سبزي به سر گذاشته و گوني ماسه را از بغل بچه ها مي گيرد، مي شناسد.😍 سيد گرم كار است و متوجه ناصر نمـي شـود . ناصـر مـي خواهـد سـلام كند و «خداقوت» بگويد كه آقا مرتضي بنا را هم مشغول كندن زمين مي بيند. چند تـا از بچه هاي محلشان هم هستند . دوباره مي خواهد به سيدرضاي متولي سلام كند كه داريوش توجهش را به خود جلب مي كند و به حيرتش مي اندازد😃 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ (حفظه‌الله): 🔻شهیدان برای چه به میدان جنگ رفتند که به شهادت آنها منتهی شد!؟ 🔹«هدفشان عبارت بود از حمایت از انقلاب، حمایت از امام، حمایت از دین؛ ببینید در بسیاری از این وصیّتنامه‌ها اسم مبارک امام هست، مسئله‌ی حجاب هست، مسئله‌ی انقلاب هست؛ 🔹اینها انگیزه‌ی آنها است. و آرمان آنها هم همین است که کشور و جامعه به هدف‌ های انقلاب اسلامی دست پیدا کند؛ آرمان آنها این است و میروند برای اینکه این کار انجام بگیرد؛ میروند در مقابل این دشمنی که آمده تا خطّ انقلاب را قطع بکند و نظام جمهوری اسلامی را که بر اساس این انقلاب است بر هم بزند، سینه سپر کنند و بِایستند و او را دفع کنند که توانستند، این کار را هم کردند و خودشان هم شهید شدند.» [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💗 ] یگانه پرچم سرخ حسین را او دوخت چه غم به دامن کرب و بلا اگر نرسید چه حلمِ دامنه داری، چه صبرِ با صبری رها نکرد تو را تا که بر جگر نرسید [ السـلام علیک یا حسـن‌ابن‌علے علیہ‌السلام✋🏻 ] [دلم بھ آن مستحبی خوش است کہ جوابش واجݕ استـ😇] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅‌ ] گفتند ڪہ تا ، صبح #فقط یڪ راہ ست با عشق فقط فاصلہ ها ڪوتاہ است هرچند ڪہ رفتند ولے بعد از آن هر #قطعہ_ے این خاڪ زیارتگاہ است [و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🥀] 🦋•|زمان ما هم مثل همیشہ رسم و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم بیداد میڪرد!!😕 ولے ما از همون اول سادھ شروع ڪردیم❤️🍃 خریدمون یڪ بلوز و دامن براے من و یڪ ڪت و شلواࢪ براے مرتضی بود☺️👌🏻 چیز دیگہ‌اے رو لازم نمیدونستیم🤨! بہ حرف و حدیث‌ها و رسم و رسوم هم ڪارے نداشتیم😅 خودمون براے زندگیمون😍 تصمیم مےگرفتیم؛ همین ها بود ڪہ زندگےمون رو زیباتر میڪرد❤️🖇 💗🌿 [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 👼] شاید ڪہ نرفتھ است...مادر بہ خـدا این چفیہ هنوز بوے ‌بابا دارد..😭💔 پاهایت ڪو؟به پاے کۍ جنگیدے؟!😢 ڪو دستانت؟ به جاے کۍ جنگیدے؟!😭 این‌ھا ڪہ تو را نمےشناسند هنوز..!!!💔 باباے گلم!🥺 براے کۍ جنگیدے؟!🥀 ✍🏼میلاد عرفان پور🌿 [بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ] بــر لب آمـــد جان مــن بــسته شـــد چـــشـــمــان مـن مــن غــریب ســامــرایـم کــشته ء ســم جفایـــم یــا سمــتــیـده یــا مولا💚 [و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💖 ] |♡من‌خاڪ‌پایِ‌بسیجےهاهم‌نمےشوم! ای‌ڪاش‌من‌یڪ‌بسیجےبودم‌ودرسنگر نبردازآنان‌جدانمےشدم...♡| [شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌱 ] دنیایی که تو در آن هستی و ما تو را نمی بینیم، یک رنگ است تو می آیی و همه چیز رنگارنگ می شود [شݕ تار سحࢪ می گردد🌌 یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ❣] شہیدشوشتری‌چہ‌قشنگ‌گفتہ: قدیم‌بوےایمان‌میدادیم... الان‌ایمانمون‌بومیدھ💔! قدیم‌دنبال‌گمنامۍبودیم.. الان‌مواظبیم‌اسممون‌گم‌نشہ... ! [شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] بغض هایی هست ؛😢😭 نفس را بند می آورد ... گشودن شان کار یک نفر است : "امام رضا"🌺 [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_دهم دستش را كه دوباره شروع به لرزيدن كرده به ران ميزند و با
[ 💌 ] با خودش ميگويد: ـ اين ديگه اينجا چه كار ميكنه؟ حتما خبر ندارن كه اين بابا كيه و چكاره هست؟ 🤔 چطوري ناصر؟ «سيدرضاي متولي » است كه تازه متوجه ناصر شده است .☺️ ناصر مـي خواهـد خودش را از چنگ حيرتي كه بر وجودش مستولي شـده اسـت رهـا كنـد، امـا نميتواند😁: ـ اي... الحمدالله... خدا قوت بده آقا سيد! سيدرضا دست هايش را بر هم مي زند و خاكشان را مي تكاند؛ بعد به طـرف ناصر ميآ يد و ميپرسد: ـ تا كجا اومدن ناصر؟ 🤔 داريوش حواس ناصر را پرت كرده است . همانطور كه ذهنش را پي چيزي ميگردد، ميگويد: ـ دور وبر شلمچه ان.😞 هنوز نگران است، كه سيدرضاي متولي ميپرسد: ـ چيه ناصر؟ مگه خبري شده؟ ببينم، شهيد زياد دادين، نه؟ 😔 ناصر به خود مي آيد. زبانش را به زور به كار ميگيرد و ميگويد: ـ نه، نه! حواسم پيش اين داريوشه. راستش، اين بابا وضع خوبي... 😞 سيدرضا در حالي كه مي خنـدد و دنـدان هـاي سـفيد و درشـتش را نمايـان ميكند، وسط حرف ناصر مي دود و در حالي كه دست پرخاكش را بـر شـانه او ميزند، ميگويد:😃 ـ به اين فكر مي كردي؟! اون به راه اومده ناصر؛ خيالت تخت ! اگه غير از ايـن بود، يه ساعتم نميگذاشتيم اينجا بمونه. ☺️ حرف هاي سيد دل ناصر را آرام مي كند. از فكر داريوش كه بيـرون مـي آيـد ياد شبيخون مي افتد. از سيد جدا مي شود و قدم هايش را به طرف مسجد جـامع تند مي كند.🏃‍♂ از شلمچه تا ابتداي «كوي طالقـاني » و مـدخل شـهر را پيـاده آمـده است. تا اينجا بيابان است و در و ديوار كم . تنها چيزي كه تا شـلمچه بـه چـشم ميخورد، جاده است كه پيچ و تاب مي خورد و تا دل شلمچه و «پلنو» ميرود. 😩 خورشيد، خودش را به وسط آسمان رسانده و سـوزش گرمـايش را بـر سـر و روي شهر مي ريزد. عرق از پيشاني و شقيقه هاي ناصر راه افتـاده اسـت . آفتـاب چشمش را مي زند و تشنگي او را به له له انداخته است . 🌞 جلوتر كـه مـي رود، زن كوتاه و سياه چرده اي را مي بيند كه چـراغ گـازش را وسـط خيابـان «رسـتاخيز » گذاشته است . قابلمة بزرگي روي چراغ گاز مي جوشـد و از آن بخـاري بيـرون ميزند. زن خيس عرق شده، اما سخت مشغول كـار اسـت . 😥 ناصـر، چـراغ گـاز روشن و عرق هاي پياپي زن را كه مي بينـد، تـنش داغ تـر مـي شـود و احـساس گرماي بيشتري مي كند؛ اما قدم هايش تندت ر و سبك تر مـي شـود و كنجكـاو بـه طرف زن ميرود.👀 لب هاي خشك و داغمه بسته اش به خنده باز ميشود: 😃 ـ مادر خدا قوت! زن به طرف ناصر سر برميگرداند و لبخند ميزند: ـ سلامت باشي ننه؛ خدا به تو هم قوت بده.☺️ ناصر مي ايستد و زن را كه تند و سبكبال دور و بـر چـراغ گـاز مـي چرخـد تماشا ميكند: ـ چه كار ميكني مادر؟ ـ آشپزي ننه؛ آشپزي! نگاهي به قد و بالاي ناصر مياندازد و ميپرسد: ـ از خط مي آيي؟ 🧐 ـ آره! ـ ميگم تا كجا اومدن؟ ـ دور و بر شلمچه ان. 😞 ـ بشكنه پاشون الهي . گشنته ننه، آره؟ ... اگـه چـن دقيقـه صـبر كنـي، ناهـارم حاضر ميشه. امروز يه خورده دير مشغول شدم.😌 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi