eitaa logo
خادم مجازی
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ ❣] سخت‌است‌امّا . . گذشتند‌از‌هر‌آنچہ‌که قلبشان‌را وصل‌ِزمین‌میکرد!(:🕊 این‌قانون‌ِپرواز‌است.. گذشتن‌برای‌رھا‌شدن🌱! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ [شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃] Eitaa.com/Khadem_Majazi
دوباره توی شهر بوی خدا پیچید - @Maddahionlin.mp3
4.93M
[ 🔉 ] 🕊دوباره توی شهر بوی خدا پیچید 🕊شهید آوردن و بارون غم بارید 😭 ✔️به‌مناسبت بازگشت ۶۳ پرستوی مهاجر به وطن مون..... [در این هیاهـو با گوش دل بشـنو💓] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهاردهم ميان غلغله جمعيت، گاري اي را مي بيند كه چند زن و مرد
[ 💌 ] خورشيد از وسط آسمان گذشته و رو به غرب سرازير شده اما كند مـي رود و هُرمش هنوز داغ است .🌞 زمين زير پاي ناصر مي سوزد و گرما تن خـسته اش را خيس كرده است . 😓 چند جاي لباس هـايش، عـرق خـشك شـده و سـفيدك زده است. ساعت را نميداند؛ اما تا تاريكي كامل هوا وقت دارد. 😞 دختركي دنبال مادرش كشيده مي شود و آب مي طلبد. 🙁 مادر بـه سـمت مـرد ميانسالي مي رود كه چند سطل آب كنار دستش گذاشته و سر راه نشسته اسـت . ميگويد: ـ اين بچه تشنه شه؛ آب ميخواد. مرد ليوانش را برميدارد و ميگويد: ـ ليواني بيست تومن. 🍶 چشم هاي زن ورمي قلمبد و مي خواهد دست دخترش را بگيرد و دوبـاره او را دنبال خود بكشد، اما دست دختر به طرف مرد ميانـسال دراز مانـده اسـت و آب مي خواهد.😢 زن نگاهي به مرد مي اندازد و نگاهي به دختـر كـه چـشم از آب برنميدارد.👀 بستة بزرگ روي سـرش را زمـين مـي گـذارد و از ميـان آن، كيـف كوچكي پيدا مي كند. چشم مرد به كيف است و چشم دختـر هنـوز بـه آب . 👀👜 زن يك اسكناس ده توماني و چند سكه بيرون مي آورد: ـ همه اش ايناس؛ شونزده تومنه. و پول را به طرف مرد پرت مي كند. مرد تند پول ها را از زمين برمـي چينـد؛ سگ گرسنه اي را مي ماند كه ناگهان به چند استخوان دست يافته و اگـر نجنبـد سگ هاي ديگر از راه مي رسند. ليوانش را در سـطل آب فـرو مـي بـرد و هنـوز بيرون نكشيده كه دخترك ليوان را از دست او ميقاپد. مرد ميگويد: ـ صبر كن بابا، چه خبرته!😤 كمي از آب را خالي مي كند. ليوان را سبك سنگين مي كند و دست دختـرك ميدهد. دخترك ليوان را به دهان مي برد و آب را «قورت قورت » سـرمي كـشد . مادر، سيبك گلوي دخترش را مي پايد كه بالا پايين مي رود. بعد، انگار كه آب از گلوي خودش پايين رفته آب دهانش را قورت مي دهد و دوباره بسته اش را بـه سر ميگذارد و راه ميافتد. چهرة ناصر مچاله مي شود و وسـط پيـشانيش دو چـروك بـزرگ مـي افتـد؛ 😩 قدم هايش تندتر مي شوند و براي رسيدن به مسجد شـتاب مـي كنـد .🏃‍♂ هرچـه بـه مسجد نزديكتر مي شود صداي انفجارها و شليك ها را بهتر مي شنود؛ دلشوره اش براي بچه ها بيشتر مي شود و قدمهايش باز هم بلندتر مي شوند.😱 حـالا بـه هرولـه افتاده است . عرقي كه بر چهره اش دويده و ريش هاي نرم و تـنكش را مرطـوب كرده است، حالا سرريز ميكند و از بناگوش و بيني اش پايين ميچكد. 😓 از شط كه مي گذرد، دلش مي خواهد لخت شود و مثل گذشته، تن خسته اش را به آب بزند و از گرمايي كه بناي سوختن تنش را دارد كم كند .🌞 قبلاً با صـالح و فرهاد و برادرش حسين به شط مي آمدند و تن داغـشان را بـه آب آرام شـط ميزدند. 😞 گرماي تنشان كه فرو مي نشست، به هم آ ب مي پاشـيدند و ميـان شـط همديگر را دنبال مي كردند. گـاهي هـم قـايقي مـي گرفتنـد و بـا آن روي شـط ميگشتند.😁 صالح از همه شان ريزتر و لاغرتر است ، اما وقتي شنا مي كردند از هر سه جلو مي زد. كُشتي هم كه مي گرفتند، پـشت خيلـي از بچـه هـا را بـه زمـين ميرساند؛ حتي پشت ناصر را - كه تنومند و توپر است و قد و بالايش از صالح بلندتر و رشيدتر.😄 سر پيچ مسجد، كاميوني را مي بيند كه مرد خپله اي بـالاي آن رفتـه اسـت و فرشهايي را كه روي سر و كول مردم است مي گيرد و كف كاميون مي خواباند. 🚛 چند بسته اسكناس توي دست هاي مردي است كه با رانندة كاميون جر و بحث ميكند☹️ [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ (ره): 🔻کسانی که از منافقین دفاع میکنند پیش ملت ایران راهی ندارند! 🔹«کسانی که از منافقین و لیبرال ها دفاع می کنند،پیش ملت عزیز و داده ما راهی ندارند.اگر ایادی بیگانه و ناآگاهان گول خورده که بدون توجه بلندگوی دیگران شده‌اند، از این حرکات دست بر ندارند،مردم ما آنها را بدون هیچ گونه گذشتی طرد خواهند کرد.» 📚صحیفه نور جلد 21 صفحه 108 🗓1368/01/02 [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #قراࢪ_عاشقانہ💗 ] انبیا مشعل ز تو افروختند وز دمت پیغمبری آموختند غیرت و مردانگی آیین توست عزت زن در حجاب دین توست [السـلام‌علیک ایهـاالـرسول صلی‌الله‌علیه‌وآله✋] [دلم بھ آن مستحبی خوش است کہ جوابش واجݕ استـ😇] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌅‌ ] •|﷽|• خوشا صبحی ڪه خیرَش را تو باشۍ ࢪدیـــفِ نــابِ شعࢪش را تو باشۍ خوشــا روزی ڪه تا وقـتِ غـࢪوبـش دعــاےِ خــوب و ذڪࢪش را تو باشی [و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🥀] دو روز بعد از مراسم عࢪوسی‌مون ڪہ هنوز گاز خونہ‌مون وصل نشدھ بود صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفے خونہ نیست!🙁 زنگ زدم بهشون گفتند بچہ‌ها رو بردم اردو!!!😶 گفتم آخہ مرد مومن! گاز خونہ‌مون هنوز وصل نشده اونوقت بچہ‌ها رو بردے اردو؟!😢 گفتن آخہ اگہ الان نمےبردم دیگہ میخورد به ماھ رمضون و نمیشد اردو ببریم...😕❤️ زندگے شون وقف بسیج بود💗🦋 🥺❤️🖇 [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #دردونہ👼] یک دختࢪ و آرزوے لبخند ڪہ نیست💔 یڪ مرد پر از کوھ🏔دماوند ڪہ نیست.. یڪ مادرِ گریان💔ڪہ به دختر مےگفت: باباے تو زنده است...هر چند ڪہ نیست✨❤️ ✍🏼#میلاد_عرفان‌پور [بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ] هزار اتش اگر در پوست باشی🔥 نسوزی گر علی را دوست داری🌼 اگر مهر علی در سینه ات نیست🌱 بسوزی گر هزاران پوست داری💚 [و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌱 ] •°یابن الحسن! مَن‌ سالهاست‌ ‌از‌باقے‌ بھ سَمتِ‌ تو فرار ميڪُنَم💓… مَگَر ڪدام‌ پَناهگاھ از آغـوشِ‌ پدرانه‌ی تُ اَمن ‌تَر است؟!🙃 |🚌|⇜ ! 🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 [شݕ تار سحࢪ می گردد🌌 یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] ❤️ ❤️ در نزدِ ضعیف،یا معین‌الضعفاسٺـ✨🌹 در نزدِ غریب، یاغریب‌الغرباسٺـ اینجا همه حاجٺ از رضا مےگیرند✨🌹 این صحن وسراےطوس،حج فقراسٺ✨🕋 🍃✨ . [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پانزدهم خورشيد از وسط آسمان گذشته و رو به غرب سرازير شده اما
[ 💌 ] . مرد به راننده ميگويد: ـ بي انصاف، اگه صدمتر اون طرف تر بخوان اينا رو از خودت بخرن، سه برابر اين قيمت ميدي؟ 😠 راننده از روي فرش ها كمر راست ميكند و ميگويد: ـ چرا نميدم! 😌 ـ بگم كجاي آدم دروغگو؟ ـ مرد حسابي من دارم اينا رو به قيمت خون خـودم مـي خـرم . جنگـه بـرادر؛ جنگ! از كجا معلوم همين كه دارم اينا رو مي برم بفروشم، يـه گولـة تـوپ نياد و سرمايه مو به باد نده؟ بفروش و برو، جونتو نجات بده؛ فرش چيه؟😞 ـ پس اگه اين جوره، تو چرا جونتو به خطر انداختي؟🤨 ناصر به كوچة مسجد مي پيچد. چند وانـت بـار كنـار مـسجد ايـستاده انـد و بارشان را خالي مي كنند. پنبه آورده اند و دارو و نان و كمپوت و فلاسـك آب و يخ. 😍 وضعيت مسجد، براي ناصر تازگي دارد . هيچوقت مسجد را بـه ايـن شـكل نديده است . يك گوشه اش دارو ريخته اند و يك گوشه اش نان؛ يـك گوشـه اش كوكتل گذاشته اند و گوشه ديگرش چند زن و دختر دوروبر زخمي ها مي پلكنـد و به آنها مي رسند.☺️ «بيمارستان مصدق » پر از زخمي شده است و گفته اند ديگـر هيچكس را آنجا نبرند . چند پرستار و يك دكتر به مسجد فرستاده اند تا زخمي ها را همين جا معالجه كنند . توي سردخانه بيمارسـتان پـر از شـهداي گمنـام شـده است. از ديروز مجبور شده اند بقيه شهداي گمنام را داخل يخچـال هـاي بـزرگ بستني فروشي بگذارند تا كس و كارشان پيدا شوند و تحويلشان بگيرند. 😔 ناصر مي خواهد به طرف كوكتل ها برود تا كوله پشتي اش را پر كنـد و بـراي شبيخون ببرد، كه ناگهان در ميان چند زن و دختري كه تفنگي را باز كرده انـد و به آن ور ميروند، خواهرش، شهناز را ميبيند: 😳 ـ شهناز؟! سر شهناز از روي تفنگ قطعه قطعه شده بلند مي شود و دنبال صدا مي گردد. ناصر به طرفش مي رود. شهناز هم بلند مي شود و بـه طـرف او مـي آيـد . ناصـريپرسد: ـ مگه تو با ننه اينا نرفتي؟ 🧐 ـ منظورت اينه كه فرار ميكردم؟🤨 ناصر از سؤالش شرمنده ميشود. قدري ساكت ميماند و بعد ميپرسد: ـ از حسين چه خبر؟ نديديش؟ ـ چرا! ديروز با چندتا از بچه ها، يك گروه تشكيل دادن و رفتن خط.😞 ناصر به چشم هاي خستة شهناز - كه انگـار خيلـي وقـت اسـت روي هـم نيفتاده اند - زل ميزند و ميگويد: ـ بابا اينا كجان؟ شهناز مقنعة مشكياش را جلوتر ميكشد و جواب ميدهد: ـ چند روز پيش رفتن خونه دايي؛ اما اونجا هم تـوي تيـررس دشـمنه . 😔 حتمـاًميرن اهواز. شايدم تا حالا رفته باشن. از خط چه خبر؟ ـ هيچي. بچه ها شب ها مي روننشون عقب؛ اما روز دوباره ميآن جلـو .😞 امـشبم شبيخون داريم. ـ پس حتماً اومدي كوكتل ببري. ـ آره. ـ شما رو به خدا هر كاري مي تونين بكنين . ديـروز و امـروز، نزديـك صـدتا شهيد آوردن؛ صدتا نخل؛ يكيشون هم بيسر. اشك مي جوشد و گرداگرد حدقة چشم هاي خـستة شـهناز را پـر مـي كنـد . 🥺 لب هايش به لرزه مي افتند؛ اما بغضش را در گلو خفه مي كند و سـرش را پـايين مياندازد.😞 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi