خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید بابک نوری •• ـــــــــــــــــــــــــــ
••🍃🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید محمدجعفر حسینی ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃
#شهید مدافع حرم
[🌷]ارسال صلوات ها
[🌷] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۶۴۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🍃🕊••
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
امشب به جنون کشیده میلم برگرد
ای جاری ندبه در کمیلم برگرد
بی تو شب تاریک مرا نوری نیست
برگرد ستاره ی سهیلم برگرد . . .
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
➣♡گفتم:بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت:اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم:اسراف! توچے؟!
گفت:تو"دوستداشتنخدا^^"
#قشنگھنہ؟:)!♥
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
دستــ بہ سینہ✋
اشڪ در چشمــ😭
ذڪر بر لبــ:
✨یا علے بن موښے الرضا✨
اُفتان و خیزان مےرسمـــ......
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سیزدهم ناصر سوار مي شود و ماشين به راه مي افتد. به خيابان ب
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهاردهم
ميان غلغله جمعيت، گاري اي را مي بيند كه چند زن و مرد فرتوت و چند دختر و پسر قد و نيم قد، بالاي آن روي هم چپيده انـد و بـه طـرف آبـادان
ميروند.😟
چند نفر مي خواهند از گاري بالا برونـد، امـا آنقـدر چـراغ زنبـوري و
جانفتي و اثاث و دبه آب به آن آويزان شده اسـت كـه جـايي بـراي گيـر دادن
دست پيدا نميكنند. 😁
بچه اي از تشنگي له له مي زند و دنبال زن سيه چردهاي به گريه افتـاده اسـت . 😭
زن او را تند به دنبال خود ميكشاند و نهيبش ميزند:
ـ دِ، بيا چزجيگرزده! تشنگي بكشي بهتره يا يه «قمپاره» بياد نفله ات كنه؟! 😠
ناگهان تريلري نفس چاق از راه مي رسد و همانجا سر و ته مي كند. همه بـه
طرفش هجوم مي برند و مي خواهند سوار شوند . چند صداي گريـه و فريـاد، از
ميانشان به گوش ميرسد: 😞
ـ آي پام، پام!
ـ واي، خدايا خفه شدم!
ـ دستم، نامسلمونا دستم شكست!
مرد شكمبرآمدهاي از تريلر پايين ميپرد و با خنده ميگويد: 😃
ـ دِ نشد ... شلوغش نكنين . اول نفري دويست تومن تونو بدين، بعد سوار بشين . 😁
هركسم نداره بياد پايين.
راننده كمربندش را - كه مرتب از شكم بزرگش پايين مـي آيـد - جابـه جـا
ميكند و به وسط جمعيت مي آيد. راه كه مي رود گوشت هاي صورت و سـينه و
شكمش تكان ميخورد: 🤨
ـ دارم مي گم ها، هركه نداره بياد پايين . همينجا هم دويست تومنـو مـي گيـرم😌
بعد راه ميافتم.
گوش هيچكس بدهكار نيست . فقط مي خواهند سوار شوند و ناگهان تريلـر
مملو از زن و مرد و بچه هاي قد و نيم قد ميشود. ناصر راننده تريلر را نگاه نگـاه
ميكند.👀
ولولة بچه هايي كه لاي فشار جمعيت به گريـه افتـاده انـد نگـاهش را از راننده مي كند. تازه ياد تدارك شبيخون مي افتد. از جا كنده مي شود و بـه سـمت
مسجد جامع به راه مي افتد.😱
جلوتر كه مي رود، بـراي اولـين بـار چنـد «ريـو »ي
ارتشي مي بيند كه پشت سر هم سينه جاده را مي درند و به طرف شهر مي رونـد .
ناصر قوت قلب مي گيرد و چشمش را روي تك تك ژ -3هايي كه ميـان پاهـاي
آنها كاشته شده و با تكان ريو به اين طرف و آن طرف مي روند مي دواند و آرزو
ميكند كاش يكي از آنها مال او بود .🙁 بـراي سـربازها دسـت تكـان مـي دهـد و
لبخندي خشك درز لب هايش را باز مي كند. مردم هم ارتشي ها را نگاه مي كننـد 😊👋
و چند دست رو به آنها بلند ميشود و تكان ميخورد.
نگاه ناصر دوباره به سيل مردمي مي افتد كه جاد ة آبادان را پر كـرده انـد و از
خرمشهر بيرون مي آيند. 👀
مردي كنار جاده، با زنش كلنجـار مـي رود. بـسته اي بـه دست مردي است و ميخواهد آن را دور بيندازد كه صداي زن بلند ميشود:
ـ مرد، مگه ديوونه شدي؟
ـ آخه باباجون، دست هامو از كار انداخت. از ماشينم كه ميبيني خبري نيس.😤
زن بسته را از دست شوهر مي قاپد. بچه اي را كه بر كول بسته اسـت بـالاتر
مياندازد و ميگويد:
«بدش من؛ خودم ميآرمش!». 😤
به طرف مرد چشم غره ميرود و به راه ميافتد. مرد بقيـة اثـاثش را از زمـين
ميكند و به دنبال زن حركت مي كند. آفتاب، صورت بچه اي را كه به پـشت زن
بسته شده ميسوزاند و نميگذارد چشمهايش باز شود. 👶
به چهرة گوشتالوي ناصر غم مي دود و قدم هايش بـه طـرف مـسجد تنـدتر
ميشود. دلش ميخواهد چندتا تانك و تيربار داشت؛ جلوي عراقي ها ميايـستاد
و از شلمچه و «پل نو » بيرونشان مي كرد؛ بعد تند به سمت جاد ه اهواز - آبـادان
مي آمد و به مردم مي گفت: «برگرديد! بچه ها را توي ايـن آفتـاب، گرمـا ندهيـد !
دشمن سرجايش نشست.» اما دستش بسته است.😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهای(حفظهالله):
🔹«ما #شهید زیاد داریم امّا شهیدی که
به دست خبیثترین انسانهای عالم یعنی
خود آمریکاییها به شهادت برسد چنین
شهیدی غیر از حاجقاسم، من کس دیگری
را یادم نمیآید، جهادش جهاد بزرگی بود،
خدای متعال شهادت او را هم #شهادت
بزرگی قرار داد.»
🗓1398/10/13
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ]
لــوای قرآن
وی مجری آیه های قــران
در اوج طلوع روشنایی
آیینه ی پاک حق نمانی✨💚
[و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
از دلـِ من عبور ڪن💚•°
يڪ روز چشم مرا غرق نور ڪن✨•°
آه اے غایب غریب؛
مرا هم نگاه ڪن🙃•°
چشمان خيس و غم زدهام
را مرور ڪن💔•°
#العجلمهدےجان..
#باباےما..
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
سختاستامّا . .
گذشتندازهرآنچہکه
قلبشانرا
وصلِزمینمیکرد!(:🕊
اینقانونِپروازاست..
گذشتنبرایرھاشدن🌱!
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
دوباره توی شهر بوی خدا پیچید - @Maddahionlin.mp3
4.93M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
🕊دوباره توی شهر بوی خدا پیچید
🕊شهید آوردن و بارون غم بارید
#حاج_مهدی_رسولی
#شهدا_شرمنده_ایم😭
✔️بهمناسبت بازگشت ۶۳ پرستوی مهاجر به وطن مون.....
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهاردهم ميان غلغله جمعيت، گاري اي را مي بيند كه چند زن و مرد
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_پانزدهم
خورشيد از وسط آسمان گذشته و رو به غرب سرازير شده اما كند مـي رود
و هُرمش هنوز داغ است .🌞
زمين زير پاي ناصر مي سوزد و گرما تن خـسته اش را
خيس كرده است . 😓
چند جاي لباس هـايش، عـرق خـشك شـده و سـفيدك زده
است. ساعت را نميداند؛ اما تا تاريكي كامل هوا وقت دارد. 😞
دختركي دنبال مادرش كشيده مي شود و آب مي طلبد. 🙁
مادر بـه سـمت مـرد
ميانسالي مي رود كه چند سطل آب كنار دستش گذاشته و سر راه نشسته اسـت .
ميگويد:
ـ اين بچه تشنه شه؛ آب ميخواد.
مرد ليوانش را برميدارد و ميگويد:
ـ ليواني بيست تومن. 🍶
چشم هاي زن ورمي قلمبد و مي خواهد دست دخترش را بگيرد و دوبـاره او
را دنبال خود بكشد، اما دست دختر به طرف مرد ميانـسال دراز مانـده اسـت و
آب مي خواهد.😢
زن نگاهي به مرد مي اندازد و نگاهي به دختـر كـه چـشم از آب
برنميدارد.👀
بستة بزرگ روي سـرش را زمـين مـي گـذارد و از ميـان آن، كيـف
كوچكي پيدا مي كند. چشم مرد به كيف است و چشم دختـر هنـوز بـه آب . 👀👜
زن
يك اسكناس ده توماني و چند سكه بيرون مي آورد:
ـ همه اش ايناس؛ شونزده تومنه.
و پول را به طرف مرد پرت مي كند. مرد تند پول ها را از زمين برمـي چينـد؛
سگ گرسنه اي را مي ماند كه ناگهان به چند استخوان دست يافته و اگـر نجنبـد
سگ هاي ديگر از راه مي رسند. ليوانش را در سـطل آب فـرو مـي بـرد و هنـوز
بيرون نكشيده كه دخترك ليوان را از دست او ميقاپد. مرد ميگويد:
ـ صبر كن بابا، چه خبرته!😤
كمي از آب را خالي مي كند. ليوان را سبك سنگين مي كند و دست دختـرك
ميدهد. دخترك ليوان را به دهان مي برد و آب را «قورت قورت » سـرمي كـشد . مادر، سيبك گلوي دخترش را مي پايد كه بالا پايين مي رود. بعد، انگار كه آب از
گلوي خودش پايين رفته آب دهانش را قورت مي دهد و دوباره بسته اش را بـه
سر ميگذارد و راه ميافتد.
چهرة ناصر مچاله مي شود و وسـط پيـشانيش دو چـروك بـزرگ مـي افتـد؛ 😩
قدم هايش تندتر مي شوند و براي رسيدن به مسجد شـتاب مـي كنـد .🏃♂
هرچـه بـه
مسجد نزديكتر مي شود صداي انفجارها و شليك ها را بهتر مي شنود؛ دلشوره اش
براي بچه ها بيشتر مي شود و قدمهايش باز هم بلندتر مي شوند.😱
حـالا بـه هرولـه
افتاده است . عرقي كه بر چهره اش دويده و ريش هاي نرم و تـنكش را مرطـوب
كرده است، حالا سرريز ميكند و از بناگوش و بيني اش پايين ميچكد. 😓
از شط كه مي گذرد، دلش مي خواهد لخت شود و مثل گذشته، تن خسته اش
را به آب بزند و از گرمايي كه بناي سوختن تنش را دارد كم كند .🌞
قبلاً با صـالح
و فرهاد و برادرش حسين به شط مي آمدند و تن داغـشان را بـه آب آرام شـط
ميزدند. 😞
گرماي تنشان كه فرو مي نشست، به هم آ ب مي پاشـيدند و ميـان شـط
همديگر را دنبال مي كردند. گـاهي هـم قـايقي مـي گرفتنـد و بـا آن روي شـط
ميگشتند.😁
صالح از همه شان ريزتر و لاغرتر است ، اما وقتي شنا مي كردند از هر
سه جلو مي زد. كُشتي هم كه مي گرفتند، پـشت خيلـي از بچـه هـا را بـه زمـين
ميرساند؛ حتي پشت ناصر را - كه تنومند و توپر است و قد و بالايش از صالح
بلندتر و رشيدتر.😄
سر پيچ مسجد، كاميوني را مي بيند كه مرد خپله اي بـالاي آن رفتـه اسـت و
فرشهايي را كه روي سر و كول مردم است مي گيرد و كف كاميون مي خواباند. 🚛
چند بسته اسكناس توي دست هاي مردي است كه با رانندة كاميون جر و بحث
ميكند☹️
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خمینے(ره):
🔻کسانی که از منافقین دفاع میکنند
پیش ملت ایران راهی ندارند!
🔹«کسانی که از منافقین و لیبرال ها دفاع
می کنند،پیش ملت عزیز و #شهید داده ما
راهی ندارند.اگر ایادی بیگانه و ناآگاهان گول
خورده که بدون توجه بلندگوی دیگران شدهاند،
از این حرکات دست بر ندارند،مردم ما آنها را
بدون هیچ گونه گذشتی طرد خواهند کرد.»
📚صحیفه نور جلد 21 صفحه 108
🗓1368/01/02
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅 ]
•|﷽|•
خوشا صبحی ڪه
خیرَش را تو باشۍ
ࢪدیـــفِ نــابِ
شعࢪش را تو باشۍ
خوشــا روزی ڪه
تا وقـتِ غـࢪوبـش
دعــاےِ خــوب و
ذڪࢪش را تو باشی
#شہیدمحمودࢪضابیضائۍ
[و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀]
دو روز بعد از مراسم عࢪوسیمون
ڪہ هنوز گاز خونہمون وصل نشدھ بود
صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفے خونہ نیست!🙁
زنگ زدم بهشون گفتند بچہها رو بردم اردو!!!😶
گفتم آخہ مرد مومن!
گاز خونہمون هنوز وصل نشده اونوقت
بچہها رو بردے اردو؟!😢
گفتن آخہ اگہ الان نمےبردم دیگہ
میخورد به ماھ رمضون و نمیشد اردو ببریم...😕❤️
زندگے شون وقف بسیج بود💗🦋
#همسر_شهید_مصطفے_صدرزادھ🥺❤️🖇
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
•°یابن الحسن!
مَن
سالهاست ازباقے بھ سَمتِ تو
فرار ميڪُنَم💓…
مَگَر ڪدام پَناهگاھ
از آغـوشِ پدرانهی تُ
اَمن تَر است؟!🙃
|🚌|⇜ #پناھِبۍپناها!
🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
❤️ #یا_امام_رضا_ع ❤️
در نزدِ ضعیف،یا معینالضعفاسٺـ✨🌹
در نزدِ غریب، یاغریبالغرباسٺـ
اینجا همه حاجٺ از رضا مےگیرند✨🌹
این صحن وسراےطوس،حج فقراسٺ✨🕋
#یاسلطان🍃✨
.
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پانزدهم خورشيد از وسط آسمان گذشته و رو به غرب سرازير شده اما
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_شانزدهم
. مرد به راننده ميگويد:
ـ بي انصاف، اگه صدمتر اون طرف تر بخوان اينا رو از خودت بخرن، سه برابر
اين قيمت ميدي؟ 😠
راننده از روي فرش ها كمر راست ميكند و ميگويد:
ـ چرا نميدم! 😌
ـ بگم كجاي آدم دروغگو؟
ـ مرد حسابي من دارم اينا رو به قيمت خون خـودم مـي خـرم . جنگـه بـرادر؛
جنگ! از كجا معلوم همين كه دارم اينا رو مي برم بفروشم، يـه گولـة تـوپ
نياد و سرمايه مو به باد نده؟ بفروش و برو، جونتو نجات بده؛ فرش چيه؟😞
ـ پس اگه اين جوره، تو چرا جونتو به خطر انداختي؟🤨
ناصر به كوچة مسجد مي پيچد. چند وانـت بـار كنـار مـسجد ايـستاده انـد و
بارشان را خالي مي كنند. پنبه آورده اند و دارو و نان و كمپوت و فلاسـك آب و
يخ. 😍
وضعيت مسجد، براي ناصر تازگي دارد . هيچوقت مسجد را بـه ايـن شـكل
نديده است . يك گوشه اش دارو ريخته اند و يك گوشه اش نان؛ يـك گوشـه اش
كوكتل گذاشته اند و گوشه ديگرش چند زن و دختر دوروبر زخمي ها مي پلكنـد
و به آنها مي رسند.☺️
«بيمارستان مصدق » پر از زخمي شده است و گفته اند ديگـر
هيچكس را آنجا نبرند . چند پرستار و يك دكتر به مسجد فرستاده اند تا زخمي ها
را همين جا معالجه كنند . توي سردخانه بيمارسـتان پـر از شـهداي گمنـام شـده
است. از ديروز مجبور شده اند بقيه شهداي گمنام را داخل يخچـال هـاي بـزرگ
بستني فروشي بگذارند تا كس و كارشان پيدا شوند و تحويلشان بگيرند. 😔
ناصر مي خواهد به طرف كوكتل ها برود تا كوله پشتي اش را پر كنـد و بـراي
شبيخون ببرد، كه ناگهان در ميان چند زن و دختري كه تفنگي را باز كرده انـد و
به آن ور ميروند، خواهرش، شهناز را ميبيند: 😳
ـ شهناز؟!
سر شهناز از روي تفنگ قطعه قطعه شده بلند مي شود و دنبال صدا مي گردد.
ناصر به طرفش مي رود. شهناز هم بلند مي شود و بـه طـرف او مـي آيـد . ناصـريپرسد:
ـ مگه تو با ننه اينا نرفتي؟ 🧐
ـ منظورت اينه كه فرار ميكردم؟🤨
ناصر از سؤالش شرمنده ميشود. قدري ساكت ميماند و بعد ميپرسد:
ـ از حسين چه خبر؟ نديديش؟
ـ چرا! ديروز با چندتا از بچه ها، يك گروه تشكيل دادن و رفتن خط.😞
ناصر به چشم هاي خستة شهناز - كه انگـار خيلـي وقـت اسـت روي هـم
نيفتاده اند - زل ميزند و ميگويد:
ـ بابا اينا كجان؟
شهناز مقنعة مشكياش را جلوتر ميكشد و جواب ميدهد:
ـ چند روز پيش رفتن خونه دايي؛ اما اونجا هم تـوي تيـررس دشـمنه . 😔
حتمـاًميرن اهواز. شايدم تا حالا رفته باشن. از خط چه خبر؟
ـ هيچي. بچه ها شب ها مي روننشون عقب؛ اما روز دوباره ميآن جلـو .😞
امـشبم شبيخون داريم.
ـ پس حتماً اومدي كوكتل ببري.
ـ آره.
ـ شما رو به خدا هر كاري مي تونين بكنين . ديـروز و امـروز، نزديـك صـدتا
شهيد آوردن؛ صدتا نخل؛ يكيشون هم بيسر.
اشك مي جوشد و گرداگرد حدقة چشم هاي خـستة شـهناز را پـر مـي كنـد . 🥺
لب هايش به لرزه مي افتند؛ اما بغضش را در گلو خفه مي كند و سـرش را پـايين
مياندازد.😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🔹«آرمان و سبک زندگی #شهدا
باید برای جوانان و نسلهای رو
به آینده ترسیم و تصویر شود.»
🗓1395/07/05
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi