eitaa logo
❲ خـآدمیـن‌‍شـھدا³¹³࿒ ❳🇵🇸
288 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
106 فایل
•﷽• ⇠مَـن‌بی‌حُسیـن؏ گُمشـده‌ای‌بی‌نِشـانَم، پَس‌بنویس‌تَمـام مَـراخـادم‌الحسیـن‌؏(:" #تو_دعوت_شده_از_مولایی🕊🌿 #خآدمین‌شہدا‌💕 #اطلاعاتمونـ☟︎︎︎ @info_khademin 🌸لینک ناشناسمونه☟︎︎︎ https://harfeto.timefriend.net/16838546674978
مشاهده در ایتا
دانلود
⏱⏱ دعـــــــــای فـــــــــــرج 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜اِلهی عَظُمَ الْبَلآءُ وَبَرِحَ الْخَفآءُ وَانْکَشَفَ الْغِطآءُ وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•═══ @Khademin_shohada_313
•♥️🍃• هرجا سوال شد که دلت در کجا خوش است بی اختیار بر دهنم مشهدالرضاست🥺🕊 @Khademin_shohada_313
. وَقَلبڪ‌فےقَلبےیاشهید... :) قشنگہ‌ها‌نہ؟🙃 قلب‌یہ‌شهید‌توقلبت‌باشہ...😍 با‌هاش‌یکے‌شے🙂 باهاش‌رفیق‌شے😉 اونقدررفیق‌واونقدر‌عاشق واونقدر‌شبیہ... کہ‌تهش‌مثل‌خودش‌شهید‌شی😌 ❤️ @Khademin_shohada_313
روز حماسه و ایثار استان اصفهان❤️ بیست و پنجم آبان روز حماسه و ایثار استان اصفهان، انگیزه ای شد تا در فاصله ای سی ساله به بازکاوی عملیات محرم بپردازیم. عملیاتی که در منطقه زمانی خاصی به وقوع پیوست .یعنی هنگامی که ایران به ظاهر در عملیات رمضان به اهداف خود دست نیافت و دشمن به جهت سرپوش نهادن بر پیروزی های بزرگ فتح المبین (فروردین 1361) و بیت المقدس(خرداد 1361) به تبلیغات جهانی خود دامن می زد تا ایران را از ادامه ی نبرد ناتوان جلوه دهد وعملیات محرم مهر باطلی بود بر تمام فرافکنی های عراق و اربابانش و ضرب شصت دیگری بود از سوی رزمندگان سخت کوش تا بار دیگر همه جهان سر در لاک خود فرو ببرند . عملیات محرم از جمله عملیات هایی بود که عمده ی بار آن بر دوش فرزندان اصفهان بود و این خود برگ طلایی دیگری از مبارزات ،مقاومت و ایثارگری این استان می باشد . استانی که در طول جنگ بالاترین سهم را از حضور در جبهه گرفته، تا خط شکنی در عملیات ها و کسب موفقیت ها و پیروزی های بزرگ ، توانمندی و خلاقیت های فوق العاده دفاعی و نظامی، تجلی مردم در پشتیبانی جبهه و جنگ و صدها ابتکار که همه علائم حضور جدّی در میدان را نشان می دهد. و این بار اصفهان با لشکر های امام حسین (ع) ، نجف اشرف و کربلا که بیش از نیمی از کادر و فرماندهی آن اصفهانی بودند و تیپ قمر بنی هاشم، عملیات محرم را انجام دادند، عملیاتی که در آغازین دقایق آن محور عبور لشکر امام حسین(ع) در التهاب طغیان رودخانه درگیر شد ، ولی جوانان ، بی مهابا و تنها به خاطر ادای دین و انجام وظیفه و در اطاعت محض از فرماندهی حرکت را بر ایستایی ترجیح دادند، اما اقتضای طبیعت چیز دیگری را برای اینان رقم زده بود و رودخانه دویرج همه را در کام خود بلعید و این طلیعه ایثار و حماسه ی جوانان اصفهانی بود که لحظه ای درنگ نکردند و عملیات را تا سر منزل مقصود به بیش بردند. و اوج این حماسه در بیست و پنجم آبان سال شصت و یک در شهر اصفهان رخ داد زمانی که بیش از 370 شهید بر دوش مردم سرود رهایی را خواندند. روزی که مردان و زنان و مادران و فرزندان شهدا خم به ابرو نیاوردند و راست قامت تر و مصم تر از دیروز شان ، در صف ثبت نام و حضور دوباره در جبهه ایستادند که چشم جهانیان بر این عظمت خیره ماند. پس این عظمت و بزرگی باید در تاریخ حماسه و ایثار این دیار بماند که کمترین یادمان آن ثبت این روز در تقویم تاریخ مقاومت استان اصفهان می باشد چیزی که هر شنونده ای را به پی گیری و تفحص در اصل ماجرا و علل ایجاد آن می کشاند و جویای پاسخ این پرسش هستند که عملیات محرم کی و کجا انجام شد و اصفهان در برابر این بار سنگین چه عکس العملی نشان داد و چه شد که روز بیست و پنجم آبان روز حماسه و ایثار اصفهان نام گرفت. @Khademin_shohada_313
•|🌸🌱 ۲۵ آبان روز حماسه و ایثار مردم گرامی باد❤️🌹 @Khademin_shohada_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{°~💙🌿~°} . تو آدم نیستۍ؛[✨💜] این‌ࢪاخدادرگوش‌من‌گفتھ...(:🌿🌸 ببین! بیرون زدھ از‌ زیࢪ چادࢪ بال‌ پࢪوازت..♡🧡 🦋 ﹝@khademin_shohada_313
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: @khademin_shohada_313
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: @khademin_shohada_313
❤️ قسمت بیست و چهارم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنآم‌‌آرامش‌دھنده‌دلہا…("🧡🍊 🖐🏻🌸
⏱⏱ دعـــــــــای فـــــــــــرج 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜اِلهی عَظُمَ الْبَلآءُ وَبَرِحَ الْخَفآءُ وَانْکَشَفَ الْغِطآءُ وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•═══ @Khademin_Shohada_313
•|💛⚡️ یعنـۍ‌الان‌ٺـو‌صحـنِ‌‌انقـلاب‌ روبـروی‌گنبـدٺـواون‌حجـره‌؎ کنجِ‌صحـن رواون‌سڪویِ‌سنگـۍ ڪی‌نشسٺـہ... :(💔 @Khademin_shohada_313
آخدامیفرمادکه: 《اُدعونی‌اَستَجِب‌لَکُم》 بخوانیدمراتابپذیرم‌شمارا🌸🔏. . . مگه‌میشه‌ازخدایی‌به‌این‌مهربونی‌؛چیزی‌ بخوایم‌ودست‌رد‌به‌سینه‌بندش‌بزنه !! معلومِ‌که‌نه‌رفیق فقط‌یکم‌صبرداشته‌باش🌱🙂... شاید‌چیزی‌که‌توالان‌میخوای؛اون‌چیزی‌نباشه‌که‌ خدامیخواد🚶🏽‍♂ مطمعن‌باش‌خدابهترینشو‌برات‌کنارگزاشته وقتش‌که‌برسه‌‌حتی‌چیزی‌هزاربرابربهترازاونی‌ که‌میخواستی‌روبهت‌میده واونوقتِ‌که‌خداروشکر‌میکنی‌‌بابت‌حکمتش :)🔗 ♥️ @Khademin_shohada_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
ست :)✨ --------------- 💕👽 ~ 💭✨ ~ ⛓💎 ~ ✨🛒 ~ 🌸🍃 ~ 🖤🦢 ~ ✨🦚 ~ 🥯✨ ~ 💕🕊 ~ 🦎🖤 ~ 🏜💫 ~ 🌻💚 --------------- ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄ #k.love.me~|🧚‍♀☔️🍭|~ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|- ⃟꙰ @violetism♥️ ꙰⃟🌒⃟꙰🌙-| ┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅┅┄‌
امروز سه نفر از عوامل مرزبانی که از من و شما و کشورشون محافظت میکردن به طرز فجیحی شهید شدن.. شهید🥀 (استوار دوم مالک طاهر) شهید🥀(استوار دوم مسلم جهان آرا) شهید🥀(سرباز وظیفه کامران کرامت) کسی هم فهمید؟!(: فاتحه ای نثار روح پاکشون... ✨الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨ 📿 ▪︎|کپی با ذکر صلوات|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا