📝 #روایت_دیدار | الکترونها هم عاشق میشوند...
👈 روایتی از دیدار دانشمندان، متخصصان، کارشناسان و مسئولان صنعت هستهای کشور با رهبر انقلاب
🔹 دانشجوهای هستهای، حتماً میان درسهایشان، یکی از مباحث جالبی که یاد میگیرند تونلزنی کوانتومی الکترونهاست. به زبان ساده یعنی وقتی الکترونها در برابر یک سد قوی پتانسیل قرار میگیرند، اگر انرژی جنبشی زیادی پیدا کنند، رفتاری شبیه موج از خودشان نشان میدهند و میتوانند از این سد عبور کنند.
🔹 این مبحث چه ربطی به اینجا دارد؟
🔹 چون بعد از سالها با تمام وجود درکش کردهام!
🔹برنامههایی مثل دیدار امروز ویژگیهای خودش را دارد. خیلی از مدعوین، سوای از اشتیاق درونیشان، زیاد اهل بروز علنی هیجان و احساسات نیستند. مثلاً خیلیهایشان، فقط سکوت میکنند.
🔹یا در فرصتی که میان بازدید آقا از نمایشگاه دستاوردهای صنعت هستهای و آمدنشان به حسینیه و شروع سخنرانی پیش آمده، ذهنشان مشغول دغدغههای خاصی است:
🔹 عذاب وجدان کارهام رو دارم...
این را یکی از رفقای قدیمیام با خنده میگوید؛ وقتی با عجله خودم را میرسانم به وسعت آبی حسینیه امام خمینی(ره) و کناری از آنجا میبینمش. یادم میآید زمان دانشجویی هم متعهدانه کار میکرد و حتی از یک ثانیه هم نمیگذشت.
🔍 ادامه را بخوانید
https://khl.ink/f/53118
✍ #روایت_دیدار | گنجهای یاد شهیدان
👇روایتی از دیدار اخیر خانوادههای شهدا با رهبر انقلاب
🌷 سعی دارد پیش از تحویل دادن وسایلش به امانتداری، مقوایی نسبتاً بزرگ که چهار عکس از دو شهید پشت و رویش چسبانده شده است را از بین وسایلش بیرون بکشد.
🌷 در ظاهر زودتر آمدهام تا برای روایتگری، سوژههای ناب پیدا کنم و در باطن، دلم میخواهد سیر تماشایشان کنم. پیش از این که جلسه شروع شود و آقا این طور شروع کنند: «جلسهی امروزِ حسینیّهی ما با حضور شما پدران، مادران، همسران، فرزندان و کسان شهدا، حقیقتاً یک جلسهی پُرنور است؛ نور حضور شهدا را انسان با بودن شماها احساس میکند.» نیز به اعتبار چند سال خادمی در حوزه ادبیات مقاومت، به بهشتی بودن حضور و وجودشان باور دارم.
🌷 از این که هر کاری میکند، دستههای ساک پارچهای ادایی در میآورد و کیف پول و دفترچه یاداشت و دو سه تا پاکت کاغذیاش مرتب در آن جا نمیگیرد، حدس میزنم شاید نیاز به کمک داشته باشد: «جمعشون کنم مامان؟» سرش را بالا میگیرد و با یک لبخند میگوید:«چی؟» مثل ماه میماند، ماهی خندان و خوشرو...
📥ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53211
KHAMENEI.IR
📝 #روایت_دیدار | دهه هفتادی و هشتادیها در مأموریت ۶۵ هزار کیلومتری دور دنیا
👈🏻 روایتی از دیدار رهبر انقلاب با کارکنان و خانواده ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش
✏️ دلم میخواست حاکم وقت بوشهر و حومه را از ۱۵۰ سال قبل بیرون بکشانم و بگذارمش ردیف اول که خودش واقعیت را ببیند. ببیند و مقایسه کند با زمانی که مثل اسفند روی آتش بالا و پایین میپرید تا جلوی افتادن بختک انگلیسیها روی بعضی جزایر ایرانی خلیج فارس را بگیرد. خواهش و تمناهایش از دستگاه بیکفایتِ قاجار که افاقه نکرد لاجرم دست به دامان مردم شد و شناورهای آنها را به خط کرد اما همینکه خواست از ساحل فاصله بگیرد، انگلیسیها راهش را بستند و لنجهای مردمی را به توپ بستند تا پای نیروهای کمکی ایرانی به بخشهای دیگری از خاک ایران که در اشغال انگلیسیها یا عمال آنها بود نرسد. یک به یکشان به توپ و گلوله اشغالگران انگلیسی که آبهای جنوب ایران را ملک طلق خود میدانستند به قعر دریا رفتند تا به زعم سیاستمداران انگلیسی، پای ایرانیها بیش از گلیمشان دراز نشود!
✏️ جگر والی وقت جنوب ایران خال افتاد تا بخواهد به قاجار بفهماند قوه بحریه برای مملکت از نان شب واجبتر است. ادامه ماجرا غمانگیزتر است. وقتی پهلوی دوم در برابر چراییِ رضایت به جدا کردن بحرین از خاک مادری به ژنرالش گفته بود زورمان به انگلیس نمیرسد! فکرش را بکن اگر میخواستیم با چنین منطقی با موضوعی مثل اشغال خرمشهر برخورد کنیم! حالا هیچکدامشان نیستند که وضعیت آن روزها را بگذارند کنار الانِ همین افسران ناوگروه ۸۶ و خانوادههایشان و افتخاری که رقم زدهاند؛ دریانوردی ۶۵ هزار کیلومتری دور دنیا و رقم خوردن اولین دریانوردی برد خیلی بلند ایرانیها در تاریخ دریانوردی...
📄 ادامه را بخوانید:
khl.ink/f/53508
📝 #روایت_دیدار | نه! نه و باز هم نه
👈🏻 روایتی از دیدار رهبر انقلاب با کارکنان و خانواده ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش
✏️ به مادر محمدمهدی که پسر ۲۲ سالهاش را ۱۱ ماه ندیده بوده (۸ ماه روی ناو و ۳ ماه قبل از آن هم بخاطر مأموریت) و حالا هم خودش را از مینودشت در شرق استان گلستان به حسینیه امام خمینی(ره) رسانده میگویم اگر پسرش دوباره بخواهد مأموریت برود جلویش را نمیگیری؟! چهره رنجکشیدهاش کمی توی هم میرود و چشمهایش را میبندد، باز میکند و لبخند کمرنگی روی لبانش مینشیند و آب دهانش را قورت میدهد و میگوید نه؛ جلویش را نمیگیرم! ملیحه پهلوانزاده هم همین را میگوید. از ناوبان دوم بهمن اسفندیاری درباره رفتار همسرش جویا میشوم زمانی که فهمید بهمن قرار است به یک مأموریت چند ماهه برود. افسر جوان ارتشی میگوید تشویقم کرد. با مزاح میگویم شعار میدهی! میخندد و میگوید نه.
📄 ادامه این روایت را بخوانید:
khl.ink/f/53508
هدایت شده از ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
🔹 کارکنان و خانوادههای ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش صبح یکشنبه ۱۵ مردادماه با حضور در حسینیه امام خمینی با رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند.
ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی چندی پیش مأموریت تاریخی خود در گردش ۳۶۰ درجه به دور کره زمین را با طی بیش از ۶۵ هزار کیلومتر مسیر دریایی و پس از ۸ ماه دریانوردی با موفقیت به پایان رسانده بود.
🔸 آنچه میخوانید روایتی است از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ارتش در این دیدار که بخش زن و خانواده «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR به قلم سرکار خانم سیده حدیث میرفیضی منتشر میکند.
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
هدایت شده از ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت اول)
🔹 چند سال از کودکیام را کنار سواحل آبهای جنوب زندگی کردهام. این است که با لحظههای انتظار آشنا هستم. شش ساله بودم که مادر دستم را میگرفت و میرفتیم خرید. بوی ماهی و هوای شرجی که به صورتم میخورد، میفهمیدم که به مقصد رسیدهایم. چشمم به زنها و بچههایی میافتاد که دستهایشان را برای ملوانها تکان میدادند و به خدا میسپردنشان و همیشه فکر میکردم وجود یک دریانورد در خانواده چقدر میتواند هیجانانگیز باشد.
🔸 حالا بعد از سالها انگار با همان انتظارکشیدنها اینجا هستم و به موج جمعیت حاضر در حسینیه نگاه میکنم. خانمی آرام صدایم میزند و میگوید:
🔹 توی راه ایستادی عزیزم. یکم میری اون طرف؟
🔸 از سر راه کنار میروم و به راههایی فکر میکنم که افسران ناوگروه نیروی دریایی در این هشت ماه طی کردهاند. مسیری برایم باز میشود و جلو میروم. پسربچهای از پدرش جدا میشود و سمت مادرش میآید. مادر او را بغل میگیرد. کنارشان مینشینم.
لابهلای حرفها با مادرش، از پسر بچه میپرسم:
🔹 چقدر دلت برای بابا تنگ شده بود؟
دستهایش را باز میکند و مربعهای پیراهن چهارخانهاش به اندازهای کِش میآید که اندازه دلتنگیاش را به من نشان میدهد.
🔸 مادرش میگوید: هشت ماهی که پدرش روی دریا بود، بهاندازه یک سال درس خوندن برام گذشت. همسرم که سفر روی دریا را شروع کرد، پسرم تازه میرفت مدرسه و وقتی برگشت، کارنامه کلاس اول پسرمان، توی دستش بود.
🔹به حال و هوای روزهای آخر مدرسه برگشتم. به همان روزهایی که چقدر نگاه تحسینبرانگیز پدر روی تک تک نمراتم برایم مهم بود. دختربچهای که صورتش کمی سرخ شده، توجهم را جلب میکند. کمی نزدیکتر میروم و از مادرش میپرسم:
🔸 حالش خوبه؟
🔹 بله، فقط تشنه بود. آب دادم بهش
🔸 صحبتمان گل میاندازد، تازه میفهمم معلم است و در یکی از روستاهای شهرستان حاجیآباد هرمزگان درس میدهد. از چند ماهی تعریف میکند که در نبود همسرش، نتوانسته فرزندان مریضش را دکتر ببرد.
🔹 روستایشان پزشک نداشته و فقط در بعضی روزهای وسط هفته امکان رفتن به شهر بوده که چون او معلم بوده و باید تا آخر هفته به مدرسه میرفته و چندماه از این امکان محروم شده است و داروی گیاهی و دعا و توسل دوای بیماریهای فرزندانش بوده است. بچهها که در مریضی بیشتر بهانه پدر را میگرفتند، اوهم دلتنگتر میشده؛ اما میگفت راهی پیدا کرده بود تا دلشورهاش را کمتر کند.
🔸 آنقدر چشم به نقشه اقیانوسهای جهان دوخته بود که برای خودش یک پا نقشهخوان شده بود. این مهارت جدید کمکش میکرد تا زمانی که هیچ خبری از همسرش نداشت و نمیدانست کجای این جهان آبی رنگ است، بنشیند به محاسبه و حدس بزند که حالا باید کجا رسیده باشند و با همین پیشبینیها خودش را آرام کند...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
هدایت شده از ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | در شنیدن فایدهایست که در دانستن نیست
👈🏻 روایت دیدار مبلغین و طلاب حوزههای علمیه سراسر کشور با رهبر انقلاب
🔹 سمت مردانه با ارفاق یک دست سفید است و سمت زنانه یک پارچه مشکی. میگویم ارفاق چون تک و توک عمامههای مشکی را باید از بینشان فاکتور بگیری. ما که میرسیم، تازه دارند پایه دوربینها را علم میکنند. حسینیه تقریباً پر شده. مثل همیشه هرچقدر هم زود برسی، دیر است. هستند کسانی که زودتر از تو از خواب و خانهشان زدهاند که نزدیکتر بنشینند و آقا را بهتر ببینند.
🔸 پنج صبح از قم راه افتادهایم و حالا، هفت هفت و نیم است. «تا آقا بیان دو ساعت مونده.» این را دختر جوانی که کنارم نشسته میگوید. اسمش محدثه و دفعه اول است که آمده دیدار. قبلش از همه کسانی که قبلا تجربه دیدار داشتهاند، چند و چون را پرسیده. میداند که وقتی آقا میآیند، جمعیت چه موجی برمیدارد و باید برای نگه داشتن جایش به موجها تن ندهد.
🔹 عاقله زنی از ردیف جلو برمیگردد و میگوید: «اصلا نمیفهمی این دو ساعت چطور میگذره.» خانم شریفی هم دیدار اولیست. میگوید چندبار تا به حال فرصت دیدار داشته اما همیشه جایش را به جوان ها داده. مبلغ است و سالهاست که در مدارس تهران و ری به بچهها احکام آموزش میدهد. میگوید از هر زمان خالی و پِرتی برای آموزش استفاده میکند. بعد دستش را میگیرد کنار صورتش و آرام میگوید: فی سبیل الله!
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53495
هدایت شده از ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت سوم)
🔹 چشمم را سمت دیگر حسینیه میچرخانم. مردها با لباسهای سفید و یکدست نیروی دریایی آن طرف نشسته و منتظرند تا آقا بیایند. حتی وقتی که برنامه خودمانی است هم نظم مهمانان در نشستن و رفتار به چشم میآید. خانمِ کناردستیام که از چشمهایم میخواند که چه چیزی توجهم را جلب کرده، آرام میگوید این نظم از خصلتهای بارز نظامیهاست. هنوز چشم از صفوف دریانوردان برنداشتهام که انگار چند موج کوچک متلاطمشان میکند.
🔸 خوب که دقت میکنم هنر بچههایی است که در آغوش پدر ورجه وورجه میکنند یا میخواستند روی دوش پدرشان مثل جام قهرمانی بالا بروند. خانم جوان کناریام که از خودکار و کاغذ توی دستم فهمیده بود مشغول روایت این دریای بیکران زیبایی و غرورم، میگوید: ۱۷ سال است که روی آب میرود.
🔹 میپرسم: همسرتان تمام این سالها روی آب بوده؟ پس شما حسابی توی سر کردن با این سفرها با تجربهاید.
لبخندی میزند و با آرامشی طوفانی که میشد در چشمهای تکتک زنان این جمع دید، میگوید:
🔸 همه اون ۱۷سال یک طرف این هشت ماه یک طرف. برای این مأموریت آخر باید دلنگرانیهای خودم رو کنار میذاشتم تا پسرم جای خالی پدرش رو احساس نکنه. بهش قولهای مختلف میدادم که پدرت زود میاد. اما مگه با حسرت نگاهش میتونستم کاری بکنم؟ بیرون که میرفتیم، زل میزد به بچههایی که روی دوش پدرشون بالا میرفتن. دلم نیومد حسرت به دل بگذارمش.
و ادامه حرفش را خورد. پرسیدم :
🔹 چیکار کردین براش؟
ادامه داد که:
🔸 توی مسیر کلاسش، روی دوش خودم سوارش میکردم و میبردمش. طاقت نگاه غمگینش رو نداشتم. نمیدونید چقدر نگاهش شبیه پدرشه. آدم بعضی وقتها برای رقم زدن یک اتفاق بزرگ، باید هم مادر بشه و هم پدر.
و من به تمام همسران این ۳۵۰ نفر فکر میکردم که گاهی مادر بودند و گاهی پدر. گاهی صندوقچه دلتنگی بودند و گاهی چشمانتظار دریا.
🔹 از خانوادهها میپرسیدم:
🔸 با این همه دوری و دلتنگی چی کار کردید؟
همه پاسخهای مشابهی میدهند:
🔹 توکل کرده بودیم به خدا.
🔸 میدونستیم کار بزرگی رو بهشون سپردن.
🔹 راستش خیلی امید داشتیم. امید به برگشتشون. امید به موفقیتشون.
🔸 به شهیدان ناوچه پیکان فکر میکنم که در هفتم آذر ۱۳۵۹، در «عملیّات مروارید» به شهادت رسیدند. به خانوادههای شهدای نیروی دریایی که امید به برگشت عزیزانشان داشتند و دریا به آنها پیکرهای بیجان عزیزانشان را برگرداند.
یاد حرفهای تازه عروسی میافتم که چند ردیف جلوتر نشسته بود:
🔹 ما که خیلی وقت نیست ازدواج کردیم، اما همسرم آنقدر خوب و خوشاخلاق هست که نبودنش حسابی به چشم میاومد. چشمام از درِ خونه جدا نمیشد. هر وقت مادرم میومد پیشم بمونه، میگفت حالا هرچی بیشتر به در نگاه کنی که زودتر نمیاد. اما دست خودم نبود که...
🔸 به این فکر میکنم که این خانوادهها بعد از این همه چشمانتظاری بالاخره همسرانشان را دیدند. اما خانوادههای شهدا چه؟ نکتهای که آقا به این شکل آن را بیان کردند: «من لازم میدانم همین جا یاد کنم و تعظیم کنم در مقابل خانوادههای شهیدان عزیز. بحمدالله عزیزان شما خانوادهها برگشتند، آنها را در آغوش گرفتید، آنها را دیدید؛ خانوادههای شهدا جای خالی عزیزانشان پُر نشد؛ هر چه داریم، از این گذشتها داریم؛ هر چه داریم، از این بزرگمنشیها داریم؛ همه مرهونیم. من هر بار در ملاقات خانوادهی شهدا میگویم خدا سایهی شما را از سر ملّت ایران کم نکند.»
🔹 و صبوری کردن همان واحد درسی بود که انگار خانوادهها شهدا و خانواده افسران نیروی دریایی با هم پاس کرده بودند. یاد حرف مستندساز همراه افسرها میافتم که میگفت:
🔸 توی این مدتی که روی ناو همراهشون بودم، آدمهایی صبورتر از اینها توی زندگیم ندیدم.
احتمالاً همین صفت در خانههایشان نیز جاری شده بود.
آقا چه خوب گفتند که «شما گلِ دمیدهی از گیاه سرسبزی هستید که آنها به وجود آوردند، میوهی شیرین از درختی هستید که آنها نشاندند.» و شهدا مانند درختهای سرسبزی هستند که رفتند و حالا ۳۵۰ عدد از میوههایشان به ثمر نشسته و حماسهای بزرگ آفریده است. حماسهای به وسعت دور دنیا و رساندن مقتدرانه پرچم صلح و دوستی ایرانی به کشورهای جهان.
🔹 کمکم داشتند آرایش صفها را مرتبتر میکردند. دو تا دختر بچه خودشان را به ردیف اول رسانده بودند تا موقع آمدن آقا، ایشان را ببینند. یکیشان به خودکارم زل زده بود و میخواست تا نوشته کف دستش را پررنگ کنم.
🔸 گفتم: عزیز دلم دستت خیس شده، خودکار روش رنگ نمیده.
کوتاه نمیآمد و میخواست هر طور شده از طرفش بنویسم که رهبر را دوست دارد.
🔹 گفت: خاله میدونستید پدرم قهرمانه؟
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
📢 #روایت_دیدار | به رنگ ایران
✍ روایتی از دیدار مردم سیستان و بلوچستان و خراسان جنوبی با رهبر انقلاب
🔹 در روز آخر پذیرایی از زوار پاکستانی اربعین که خبر دیدار مردم سیستان و بلوچستان را برای کربلایی برات آشپز موکب خواندم هیچگاه فکر نمیکردم که من هم جزء افراد حاضر در این دیدار باشم.
🔹 در محل اسکان مردی تنومند با لباس بلوچی سیاه رنگ که بیشتر شبیه به ورزشکاران پرورش اندام بود حضور داشت. اما برخلاف تصور من نه او ورزشکار بود و نه مهمان اداره ورزش و جوانان بلکه پدر شهیدی بود که از سوی بنیاد شهید به دیدار آمده بود. سن و سال بلال به پدر یک شهید نمیخورد چون به تازگی از مرز چهل سال عبور کرده بود اما در واقع او پدر هستی ناروئی هفت ساله یکی از شهدای واقعه ۸ مهرماه سال گذشته در زاهدان بود.
🔹 حضور بلال که طبق گفتههایش از سال گذشته از شدت غم تارهای موی سفید در سر و صورت ایشان ظاهر شده است با توجه به فضای استان از ۸ مهر سال گذشته تاکنون حداقل برای من در این سفر غیر قابل باور بود و با معادلات ذهنی من نمیخواند چرا که در خاطرم هست پس از شهادت هستی تصویر او در بین صفحات مجازی پخش شد و حتی برخی از آشوبطلبان هم تصویر هستی را باز نشر کردند...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53874
📢 #روایت_دیدار | پرچمهای واقعی!
✍ روایتی از دیدار فعالان عرصه دفاع مقدس و خانوادههای شهدا با رهبر انقلاب
🔹 قرار بود پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت با رهبر انقلاب دیدار داشته باشند. این عنوان، خیلی کلی بود. از خودم میپرسیدم یعنی قرار است چه گروههایی را در دیدار امروز ببینم؟ از تعدادی نویسندگان خبر داشتم، حتما اهالی سینما هم بودند، شاعران و... دیگر فکرم به جایی قد نمیداد.
🔹 جلوی در ورودی، خانم میانسالی تنهایی روی سکویی نشسته بود. پرسید: «آقا ویلچر ندارید؟ من نمیتوانم راه بروم.» یاد دیدار خانوادهی شهدا با حضرت آقا افتادم که ماشین برقیهایی که بیشتر در صحن جامع رضوی مشهد دیده بودم، تند و تند میآمدند و میرفتند و پدر و مادر شهدا را سوار میکردند. اما امروز خبری از آن ماشین برقیها نبود. کنجکاو شدم بدانم ویلچر دارند یا نه، که یکی از نگهبان ها گفت: «نه مادر جان، ویلچر نداریم.» و در حالیکه داشتم در کوچه میرفتم، صدای خانم را از پشت سرم شنیدم که گفت: «پس چطوری تا آنجا بروم؟»
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53908
📣 #روایت_دیدار | لالههای لرستان
📝 روایتی از دیدار اخیر دستاندرکاران کنگره شهدای لرستان با رهبر انقلاب
🔹 پدر شهید روحالله عجمیان و برادر شهید وارد شدند و آن وسطها نشستند. خودم را به پدر شهید رساندم و کنار پایش زانو زدم. همیشه به آرامش و صبوری این مرد غبطه میخورم. این حال از کجا نشأت گرفته؟ سلام و احوال پرسی کردم و بی مقدمه سر حرف را باز کردم. قبلاً هم به دیدار آمدهاید؟ لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: دیروز هم یک ساعتی همراه با بعضی شهدای اغتشاشات پارسال خدمت آقا بودیم.
🔹 حسینیه تقریباً پر شده بود. چهره مردی میانسال با ریشهای سفید و موهای کم پشت توجهم را جلب کرد. چهره برایم آشنا بود ولی هرچه به مغزم فشار میآوردم فایده نداشت. ناگهان یادم افتاد او اسدالله اسدی دبیر سوم سفارت جمهوری اسلامی در اتریش است. او چندین سال به دلیل یک ماجرای پیچیده و عجیب در بلژیک زندانی بوده و به تازگی از بند اسارت آزاد شده...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/54260
📣 #روایت_دیدار | پرچمداران پرافتخار
📝 روایتی از دیدار قهرمانان ورزشی و مدالآوران بازیهای آسیایی و پارا آسیایی
🔹 هفتونیم صبح بود که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که احساس خودم به ورزش را در این دیدار و روایتگری آن چه کنم. من که آخرینبار وقتی دوستم در زمین اسکیت زمین خورد و مچ دستش از سهجا شکست، با خودم فکر کردم بهتر است سراغ تحصیل و تهذیب بروم و ورزش را بگذارم برای اهلش؛ اما حالا دعوت شده بودم به مهمترین اجتماع ورزشکاران در حضور رهبر انقلاب. خدا هم چه تدابیر خاصی برای هدایت بندههایش دارد!
🔹همین که وارد خیابان فلسطین شدم، آقای حمید محمدی خبرنگار ورزشی صداوسیما را دیدم که به سمت خیابان کشوردوست میرود. بالاخره در صف فشرده ورودی خواهران مستقر شدم و یواشکی آدمها را از زیر نظر گذراندم. سعی کردم با دقت روی صورتهایشان یادم بیاید که با مدال گرفتن کدامشان اشک ریختم و بالابردن پرچم کدام یکی حسرت افتخارآفرینی برای ایران و حسرت اینکه کاش امثال من هم برای ایران چنین افتخاراتی بیافرینم را، به رخم کشیده...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/54492