eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
419 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال معصومانه کودک شیعه کودکانه کوچولوها بچه ها نوجوان نوجوانان
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم لینک گروه مخصوص شماست لطفاً به عزیزانی که می‌خوان تشریف بیارن گروه بفرمائید ثبت نام کنند برای برنامه ریزی بهتر و ارائه مطالب و مباحث کاربردی لازمه ممنونم از شما شروع فعالیت گروه ان شاء الله نیمه ی مرداد التماس دعای فرج دریافت لینک گروه پی وی خادم @YaZahraSalamollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سلامت منتظران
خلوت کنید و زار بزنید و بگوئید: ✅آه من نار تنضج الاکباد و الکلی داد و فریاد از اتشی که جگر و قلوها را میپزد ✅آه مِن نار بکی اهلها بدل الدموع دما ای داد و بیداد از آتشی که اهلش بجای اشک خون گریه میکنند. ✅آه مِن نار نزاعه للشوی وای از آتشی که پوست سرها را میکند. ✅آه مِن غمره من ملهبات لظی افسوس از دست و پا زدنها میان شعله های آتش جهنم ✅آه من نار تدعو من ادبر و تولی فریاد از آتشی که راه فرار ندارد. زبانه های آتش را با اشک چشم خاموش کنید. اشتباه نشود. این گریه است که بر هر درد بی درمان دوا است نه خنده. بخصوص گریه از ترس خدا و گریه بر سید الشهدا ع. زیرا گریه سبکی و خوشی می آورد و خنده غم. خنده کفاره دارد که کفاره ش این است که بگوئید: اللهم لا تمقتنی خدایا! از من بدت نیاید.. ﷽ ✨لطفا جهت نجات ميليونها نفر و آشناسازي مردم با نسخه‌ها وعجايب درمان آیت الله تبریزیان آیت الله ضیائی و سایر بزرگان طب اسلامی کانال را نشر دهید⬇️ http://eitaa.com/joinchat/1574764544C07cbd413d0 📌لطفا مطالب با لینک ارسال شود👆 ⚜یا علی⚜
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔 👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نباشه و لذت ببرم ازش🤔 🏃گامِ اول برای اقامه چنین نمازی، آشنائی با است. _____________________________________________ |⭕️ معنای الله [4] الله، معبود است و پیشه‌ی من، عبادت و بندگی🙏 خودِ خدا گفته... تویِ آیه 56 سوره ذاریات که: 👌 و ما خَلقتُ الجنّ و الإنس إلا لیعبدون 👈 ما جنیان و انسانها را برای بندگی آفریدیم ☝️ آقا اجازه؟ ❓ بندگی یعنی چی؟ مگه همه بنده نیستیم؟ درسته😊 بنده هستیم اما ممکنه بندگی نکنیم🤔 بندِگی یعنی بَند و افسارمو بسپرم به خدا 👈تویِ عرصه ی خانوادگی، تحصیلی، عبادی 👈 توی عرصه ی سیاست، تفریحات، معاشرت 👈 توی عرصه ی تربیت، اشتغال و... . یعنی قید و بندِ دستوراتِ خدا رو به جان بخرم📿 1️⃣ من یا در بندِ بندگیِ اللهَ م 2️⃣ و یا خدای ناکرده در بندِ بندگیِ شیطان 👌 که در هر دو حال، آزادیِ مطلق ندارم 📢 جلبِ رضایت خدا 👈 بوسیله‌ی انجامِ واجبات و ترکِ گناه 👈 یعنی پذیرفتنِ قید و بندهای الهی ⛔️ بچه ها! نکنه یه وقت ماها تویِ قید و بندِ اسارتِ 👈 شهوت 👈 ثروت 👈 قدرت 👈 شهرت 👈 و لذت‌های حرام باشیم و با بردگیِ شیطان، آزادی معنویمون سلب شه🤔 🕋 @KhanevadeHMontazeran 👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔 👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نباشه و لذت ببرم ازش🤔 🏃گامِ اول برای اقامه چنین نمازی، آشنائی با است. _____________________________________________ |⭕️ معنای اکبر ❓ بزرگترین چیزی که تا حالا دیدی چی بوده؟🤔 خونه مون... برجِ میلاد... دماوند... کره زمین... خورشید... آسمون... از آسمون بزرگتر دیگه ندیدم! ✅ الله اکبر، یعنی خدا بزرگتر است... ـ از من ـ از مشکلاتِ من ـ از غصه های من ـ از گناهای من ـ از دشمنِ من ـ از جهااااانِ پیرامونِ من ❓هیچ میدونستید الله اکبر، شاه بیت و پُر تکرار ترین جمله ی نمازه؟ ✍️ بزرگیِ خدا... اگه بیفته تویِ دلم... سایزِ دنیا کوچیک میشه جلویِ چشَم نَم نمَک از دنیا و دلبستگیاش کَنده میشم 📢 خدا وقتی برجسته شد 👈 زندگی بر اساسِ دستوراتِ خدا تنظیم میشه ⛔️ گنااااه و فحشاء و منکرات میره تویِ حاشیه 🕋 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
لایق تو کسی نیست جز آنکسی که: تو را انتخاب میکند نه امتحان ... تو را نگاه کند نه اینکه ببیند ... تو را حس کند نه اینکه لمست کند ... تو را بسازد نه اینکه بسوزاند ... تو را بیاراید نه اینکه بیازارد ... تو را بخنداند نه اینکه برنجاند ... تو را دوست بدارد و بدارد و بدارد ... ﺳﺎﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ! ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ کسی که ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺩﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﺣﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﯾﺎﻓﺘﯽ ! ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ : ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ … "ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ" @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer .
عبارت "ممنونم ازت" بعد از "دوستت دارم" بالاترین تاثیر را در ایجاد نشاط و خوشبختی در رابطه‌ زناشویی دارد. قدردانی حتی در زوجینی که اختلافات شدیدی داشتند، اثربخش بود. ❣ @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
💠حاج حسین 🌷در خدمت آقا رسیدند،پرسید آقا راضی هستین از دست ما؟! فرمود: نباشم چکار کنم؟! مگه کَس دیگه ای هم دارم ؟؟؟ بچه ها! آقا از گیر من وتو افتاده @KhanevadeHMontazeran
هدایت شده از کانال معصومانه کودک شیعه کودکانه کوچولوها بچه ها نوجوان نوجوانان
آنچه باید درباره تاریخ پیشرفت #ژاپن بدانیم آیا #ژاپن به کمک آمریکا پیشرفت کرد؟ همراه باشیم در کانال👇 🎈 #معصومانه_کودک‌شیعه👼💕 #تربیت_نسل_مهدوی http://eitaa.com/joinchat/2701590537C07d31a24cf ⚠️ #کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع! 📌 #ارسال_بدون_لینک_پیگرد_الهی_دارد✨
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_ششم: از این حرف ها خجالت می کشیدم.دوست نداشتم این طور
بسم الله الرحمن الرحیم : فکر اینها را که می کردم,می دیدم از این چیزها نمی ترسم.ولی چه چیزی این طور آزارم می داد هم برایم گنگ و مبهم بود.ساکت و دل نگران کف وانت نشسته بودم.حوصله نداشتم به حرف های حسین و عبدالله که یک ریز فک می جنباندند,جواب بدهم.عبدالله می گفت:آبجی اگه این جوری آدم تو خرمشهر بریزه.اسلحه هم داشته باشند دیگه عراقی ها یه متر هم نمی تونن پیشروی کنن.حسین می گفت:ها.همین طوره بی توجه به آنها یکدفعه به ذهنم آمد نکند برای لیلا اتفاقی افتاده باشد.ماشین شان چپ شده باشد یا هواپیماهای عراقی مورد هدف قرارشان داده باشند.یا برای دا و بچه ها که به گفته لیلا در مسجد شیخ سلمان پناه گرفته بودند مساله ای پیش آمده باشد.از ماهشهر دور می شدیم و دل من هزار راه می رفت.شروع کردم به ذکر گفتن,بلکه آرام بگیرم.به خرمشهر که نزدیک شدیم تصمیم گرفتم اول سری به مسجد جامع بزنم و بعد بروم جنت آباد. سه,چهر بعد ازظهر بود که به خرمشهر رسیدیم.من توی چهل متری سر خیابان انقلاب پیاده شدم و مستقیم رفتم مسجد جامع. مسجد خلوت تر از روزهای دیگر بود.هیچ مجروحی روی تخت درمانگاه نبود.دخترها برخلاف تصورم هر کدام گوشه ای به کاری مشغول بودند.سلام و علیک کردم.خیلی گرم جوابم را دادند.به نظرم آمد برخوردشان با دیروز خیلی فرق کرده.کسی سر به سرم نگذاشت.نگفتند:غرغرو اومد.یا مثل جنازه ها شدی.برعکس همه با مهربانی و صمیمیت تحویلم گرفتند و با ملاطفت خاصی حرف زدند.از رفتارشان تعجب کردم.با خودم گفتم:حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است.چون غیر از نحوه برخوردشان چند بار حس کردم نگاهشان به من است ولی وقتی برمی گشتم,نگاهشان را از من می دزدند و با هم پچ پچ می کنند.حتی حس کردم کار کردن هایشان هم خیلی جدی نیست,فقط به نوعی خودشان را مشغول نشان می دهند.زهره فرهادی با ژ_سه ای که دستش بود ور می رفت.صباح پنبه الکل درست می کرد.آن یکی روی میز را دستمال می کشید.با خنده گفتم:ها چی شده؟مشغولید.حالا که خبری نیست.مجروح ندارید که. گفتند:داریم جمع وجور می کنیم اگر مجروح آوردند آماده باشیم. باز توی صدایشان مهربانی خاصی حس کردم.پرسیدم:میشه بگید چه خبره؟این قدر مهربون شدید؟ زهره گفت:هیچی از صبح تا حالا ندیدیمت دلمون برات تنگ شده. گفتم:آره,شما گفتید و منم باور کردم. یکدفعه شنیدم اسمم را دارند از بلندگو مسجد صدا می کنند.رفتم توی حیاط. آقای ابراهیمی جلو در ,پشت میز نشسته و میکروفن دستش بود.سلام کردم و پرسیدم؛با من کاری دارید؟ از پشت میز بلند شد.خیلی ملایم و با احترام گفت:یه آقایی اومده بود اینجا .با شما کار داشت.نبودید رفت. پرسیدم:کی بود؟ جواب داد:اسمش را نگفت. پرسیدم:نگفت؛چی کار داشت؟ گفت:درست نمی دونم.می گفت یکی از اقوام شما مجروح شده! تعجب کردم.به نظرم آمد راست نمی گوید.چون کسی می توانست با من کار داشته باشد که آشنا باشد.اینکه یک ناشناس سراغم را بگیرد تعجب آور بود.انتظار داشتم بگویند توپ به مسجد سلمان خورده دا و بچه ها مجروح شده باشند یا حتی بابا مجروح شده باشد,ولی اینکه یکی از اقوام ما مجروح شده باشد و یک آدم ناشناس دنبالم بیاید,برایم باور مردنی نبود.از ابراهیمی پرسیدم:کدوم اقوام ما؟فامیل های ما که همه شون از شهر رفتن.کسی نمونده.این آقا نگفت کی مجروح شده؟ گفت:نه.چیزی نگفت. حس کردم ابراهیمی سعی دارد جواب های کوتاه بدهد تا بتواند خودش را کنترل کند.به نظرم چیزی در ذهنش داشت او را آزار می داد.دذ این فاصله چندین بار روی صندلی نشست و بلند شد.کاملا معلوم بود آرام و قرار ندارد.از اینکه درست حرف نمی زد و از گفتن چیزی که می دانست طفره می رفت,حرصم گرفته بود.داشتم طاقتم را از دست می دادم.ولی باز سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم. پرسیدم:این آقا نگفت کسی که مجروح شده چه شکلیه؟ ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_وهفتم: فکر اینها را که می کردم,می دیدم از این چیزها نمی
بسم الله الرحمن الرحیم : گفت:چرا.مثل اینکه یه کمی چاق و سرش خلوت بوده . با عصبانیت گفتم:تا اون جایی که من می دونم همچین کسی تو فامیل ما نیست.راستش رو به من بگید.چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ با مظلومیت گفت:چیزی نشده.باور کنید. لرزشی که توی صدایش بود,بدجوری ترساندم.گفتم:شما رو به خدا بگید چه انفاقی افتاده.من آمادگی شنیدن هر خبری رو دارم.این روزها خیلی چیزها دیدم.خیلی کارها کردم که تا به حال فکرش رو هم نمی کردم. من که حرف می زدم,ابراهیمی لب از لب باز نمی کرد.سرش را پایین انداخته بود و مرتب توی موهایش دست می کشید.سکوتش دلشوره ام را بیشتر کرد.وقتی دیدم اصرار فایده ای ندارد و ابراهیمی طفره می رود,به خودم گفتم:حتما برایش سخت است حرف بزند.بهتر است از لیلا بپرسم.اگر کسی سراغ من آمده باشد,حتما سراغ او هم رفته است.به ابراهیمی گفتم:الان می رم جنت آباد ببینم چه خبر شده. راه که افتادم,ابراهیمی از روی صندلی بلند شد و گفت:نه صبر کن.نرو.اعتنا نکردم.راه افتادم طرف جنت آباد. توی این چند دقیقه هم به حد کافی وقت تلف کرده بودم.توی راه حس عجیبی داشتم.فکر و خیال رهایم نمی کرد.ناخودآگاه یاد خوابی که یکی ,دو ماه قبل دیده بودم.خوابی که همان موقع هم نگرانم کرده بود. توی خواب دیدم.درخت انار باغچه مان سبز شده.برگ هایی تازه داده و لابه لای شاخه ها انارهای زیادی به بار نشسته است.طوری که انار ها بین شاخ و برگ های درخت می درخشیدند.در بین آن همه انار دو تای شان از همه نورانی تر بودند و مثل چراغ تلالو داشتند.از نور انار های درخت ,حیاط هم روشن شده بود و فضای زیبا و عجیبی به وجود آورده بود.من همین طور که غرق زیبایی درخت بودم,زن همسایه مان را توی حیاط دیدم.می دانستم شوهرش مریض و از کار افتاده است.زن همسایه از من خواست آن دو انار نورانی را که از همه درخشان تر بودند به او بدهم.می گفت؛شوهرش با خوردن این انار ها خوب می شود و شفا می گیرد.من با اعتقاد به بخشندگی پدرم و اینکه این کار باعث شفای مرد همسایه می شود,انار ها را کندم و به زن دادم. نمی دانم چرا بی مقدمه این خواب به یادم آمد.دلم گواهی خبر بدی را می داد.مطمئن بودم کسی از ما به شهادت رسیده و من الان با صحنه دلخراشی رو به رو خواهم شد.صحنه قتلگاه و جریانات عاشورا در ذهنم زنده شد.حس کردم من هم با چنین صحنه ای مواجه می شوم.با شتاب بیشتری قدم برداشتم.هر چه به جنت آباد نزدیک تر می شدم,غوغای درونم بیشتر میشد.به اهل خانه مان فکر می کردم.به خودم می گفتم:نکند دا و بچه ها طوری شده باشند.کاش قبل از رفتن به جنت آباد به مسجد شیخ سلمان سر می زدم.از دیروز تا به حال آن ها را ندیده بودم.زودتر از همه چهره زینب با آن ابروهای پیوندی و چشم های کشیده بادامی اش جلوی نظرم آمد.ته تغاری بابا اصلا بهش,نمی آمد پنج ساله باشد.با شیرین زبانی هایش بدجوری تو دل همه جا باز کرده بود.این قدر عزیز کرده بابا بود که نمی توانستیم به زینب بگوییم بالای چشمت ابروست.بعد یاد خداحافظی بابا افتادم.لیلا که به زینب خانم سپرده بودمش.بعد گفتم:شاید هم علی برگشته باشد.حتما خبر جنگ شنیده و برگشته.خدایا کدامشان هستند.حتما ابراهیمی اشتباه کرده است.اصلا چرا باید به شهادت فکر کنم.ابراهیمی می گفت؛آن مرد گفته کسی مجروح شده ,پس به دلت بد نیاور.راه تمام نمی شد.هر چه می دویدم,نمی رسیدم. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798